بلاگستان 598/ وبلاگ وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید نوشت:
این شب ها وقتی درد، عیار مرد بودن را روی بالش، به ترازو می کشد. درخت ها در پس پنجره، سبزینگی خود را همراه برگ ها به مرخصی فرستاده اند. زور باد، تنها به اعصاب پنجره می رسد. آنوقت است که یأس، نوازشگر گونه هاست. وقتی دستی از جنس امید، هراس را از زیر سر سردرگمی برنمی دارد و بالش خاطر را تلطیف نمی کند.
تقویم، انگار یادش رفته روزگار بهاری هم دارد. چرا پاهای سکوت از گلیم این دیوار های ساکت دراز تر است. چرا دست های خاهش به ابتدای پله های آرامش نمی رسد؟ چرا باد سر به سر پنجره های این خانه بی در و پیکر گذاشته؟ چرا تقویم روزگار، روی بستر بی برگ و پر مرگِ فصل، اطراق کرده است. چرا روزها زورشان می آید از هم سبقت بگیرند؟ چرا از پنج شنبه به یکشنبه پناه می برم؟ چرا هیچ یکشنبه ای سه شنبه تر از جمعه ها نیست؟ چرا از دست جمعه ها خسته ام؟ چرا از دست شنبه ها جمعه ام؟ چرا از دو شنبه ها سه شنبه ترم؟
پس کی تمام خاهد شد این سکون؟ این خاکستری همرنگ جنون. این ماه سرد فصل آخر، این شهرآورد بی تماشاگر. این بازی بی رقیب. این مهمانی بی محل. این فصل سرتا پا فشل. این روزهای بی حرف و این شب های پُر برف. این آبی های کمرنگ و این جغد بد آهنگ. این سنگلاخِ کوره راه و این ناله های پر آه. این خورشید بی حلاوت و این سلام ِ بی سلامت.
این فنجان لب بستهِ لبپر شده و این چینی بند زدهِ غمزده. این صندلی چوبی نیمه شکسته دست و پا بسته، با آن چراغ تیر برقی که با باد عشق بازی می کند، همگی به جنگ سکوت آمده اند. از پس حرف های من کلمه شو، از لابلای این جملات بیرون بیا و حرفی بزن.
این سکوت برازنده تنهایی این اتاق نیست. چقدر سخن گفتن به لب هایت نمی آید. حرفی بزن که حوصله مهتاب سر نرود. این زخم های سر باز کرده مرهم سخن می خاهند. باطری، نای تکان دادن عقربه های ساعت را ندارد. بیا قبل از آنکه این صندلی، رفیق کهنگی های این میز نباشد.
آفتاب که غروب می کند، وای به حال دل هایی که سرمایی اند و بدا به حال سر هایی که سودایی اند. این سنگفرش ها، زمستان که می شود بوی گوگرد تنهایی به خود می گیرند. «من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم..». تنهایی، تنها مواد منفجره ای ست که به سرما حساس است. هوا هر چه سرد تر، انفجار سهمگین تر. از این کوچه ها بوی انفجار می آید.
این حادثه، نام شهر را «خراب آباد» می کند. در برابر باروت سکوت کردن، جز انفجاری تا سقف خاکستر نشینی، حاصلی دیگر ببار نمی آورد. بیا و حرفی بزن که این گوگرد ها، هوس آتش به سر دارند. بیا و دستی به میان بیار و رشته های بی روح این بمب های عاطفی را بچین و خنثا کن.
که گفته آرزوهای محال، ساکن قله قافند و دست نیافتنی؟ این حرف ها را تنها سست اراده ها می بافند. آنها که دستشان به سیب سبز نیمه تابستان نمی رسد. همان ها که در زمستان از نهایت بی برگی، ذره ذره وجودشان پر از مرگ است. چشم که بر هم بزنی، زمستان می رود و سوز را می برد. سرما می رود و فاصله ها را با خود می برد.
لباس هایی مناسب و گرم، مثل یک شال درشت بافت و یک ژاکت بلند، یا یک پالتوی پشمی با یک پوتین مطمئن. این ها را بپوشی، آنوقت می توانی به تکبر و سرکشی فصل، دهن کجی کنی. زمستان وقتی زیباست که بیش از حد نلرزی و سوز «آه» ات، به سمت «آی» بخار نشود. درست مثل زندگی.
پول را هر چه بیشتر نگه داری، یک روز که «مبادا» می شود، به کار می آید. دست ها اما، قصه شان تفاوت دارد. این فضای خالی لابلای انگشت ها را، بیهوده نگذاشته اند. این جای خالی ها برای روز مبادا نیست. دست روی دست نگذار. دست از سر غرور بردار.
پشت این شیشه ها هر چه «ها» کنی، باز هم از خانه «فاصله» پیدا می کنی. بیا مردانه دست بدهیم. ما مردتر از آنیم که در سوگ نفرین زمستان بمانیم. این درخت های لخت، چهره زمستان را سیاه کرده اند. یک در دنیا، هزار در آخرت! هر کس یک مُشت برگ به این درختان بی نوا هدیه کند، یک دشت شقایق عاشق، پاداش خاهد گرفت.
می ترسم این سکوت خلط آلود، ریه های محبت را ویروسی کند. سینه ات را صاف کن به یک سُرفه آرام. شنیده ای می گویند: «ستاره ها، بهانه های خوبی برای شمردن آشفتگی های بی خابی نیستند در این روزگار»! می بینی احوال شایعات را؟ می گویند «شمردن ستاره های چشمک زن و پریشان خاطر، برای خاب آرامتان ضرر دارد»! بشنو ولی باور نکن.