مشرق؛ فیلم
"ملکه" جدیدترین اثر محمدعلی باشه آهنگر که پیش از این آثار دیگرش همچون
"فرزند خاک" و "بیداری رؤیاها" نشان داد که در حال تبدیل شدن به کارگردان
صاحب سبک در سینمای ایران است.
"ملکه" هم از نظر کارگردانی و هم از نظر فیلمبرداری یکی از آثار
شاخص سینمای ایران در جشنواره سی ام فیلم فجر بود؛ فیلمنامه خاص ملکه در
کنار جلوه های ویژه و تصویری چشمگیر و طراحی صحنه ماندگار آن از ویژگی هایی
بود که این فیلم را در میان تولیدات سینمایی، خاص کرد.
محمدعلی باشه آهنگر در گفت وگوی دو ساعت و نیمه خود با مشرق،
درباره ویژگی های خاص جبهه آبادان و رزمندگان آن سخن گفته و در بخش دیگری
از این گفت وگو به ویژگی های خاص ملکه می پردازد.
بخش اول این گفت و گو را که در آن باشه آهنگر درباره حواشی فیلم و
سوالات و شبهه هایی که درباره داستان خاص فیلم مطرح کرده اند و آن را
فیلمی ضد جنگ و به قول مسعود فراستی "اومانیستی نامیده اند؛ پاسخ داده است.
در دو قسمت دیگر این گفت و گو موضوعات دیگری از جمله شرایط و وضعیت خاص
جبهه آبادان مطرح شده که شامل خاطراتی شنیدنی از محمدعلی باشه آهنگر است که
به زودی در مشرق منتشر مي شود.
****
آهنگر:يادم
هست يک بار بيست و سه روز مرخصي رفتم. تازه محاصره تمام شده بود.حدود
پانزده روز مرخصي داشتم، هفت، هشت روز هم به آن اضافه شد. رفته بودم و
خانواده ام را در کاشان پيدا کرده بودم؛ تصور خودم اين بود که خانواده ام
ماهشهر يا دزفول باشند اما آنها کاشان بودند و مجبور شدم تا پرسان پرسان
پيدايشان کنم. من آنقدر در اين شهرهايي که به نسبت آبادان جنگ زده پر زرق و
برق بودند رفتم، برگشتم و وارد آبادان شدم و کليد انداختم و در خانه
خودمان را باز کردم، تمام دنيا روي سرم خراب شد، خانه نيمه ويران، گل هاي
درخت گل کاغذي همه روي زمين ريخته بود، شيشه ها خرد شده بود، فضا دود گرفته
و غبار آلود، سکوت... وسط حياط نشستم، شير آب را هم باز کردم، اما آب
نبود؛ آنقدر تنها در آن حياط گريه کردم که هيچ کس جز خدا صداي من را نمي
شنيد. هيچ کس نبود که بيايد و بگويد بس است ديگر! يکي بزند روي شانه ام و
بگويد حالا عيبي ندارد. هيچ کس نبود که اندکي دلداري دهد، خودم آرام شدم...
چنين شرايطي براي 90 درصد رزمندگان جبهه هاي ديگر اتفاق نيفتاده است. داري
در اين فضا قدم مي زني مي بيني مثلا سينماي شهرت آتش گرفته، يا اينکه پارک
محله ات درختهايش سوخته است. مثلا منبع آب را با توپولوف زده بودند و
افتاده بود. پمپ بنزين سوخته است. هر جا که مي رفتي يک چيزي مي ديدي، همسرم
هم با من در آبادان بود، يک روز به مغازه اي رفته بود تا ادويه بخرد، خدا
رحمت کند؛ آقاي گله داري نامي بود که همسرم رفته بود از ايشان ادويه بخرد،
حساب و کتاب مي کند و بر مي گردد و يادش مي افتد که ادويه ها را جا گذاشته
است و بر مي گردد به مغازه ي گله داري؛ وقتي که بر مي گردد مي بيند که
مغازه از بین رفته و گله داري هم به شهادت رسيده است. شما ببينيد که اين در
ضمير ناخودآگاه شما خيلي تاثير مي گذارد آنقدر که روحيه شما متفاوت مي
شود.
ظلمهايي
که در حق اين فيلم شد، چه در فهم موضوع و چه در رفتاري که با آن شد کاملا
هويداست که اين فيلم در جهت فکري و انتظار آنهايي که با آن اين طور برخورد
کردند نيست؛ دليلش هم اين است که برخي آقايان نه جهاد اصغر را مي شناسند و
نه جهاد اکبر را.
مشرق: اي کاش يک سري از اين پلان ها را که در فضا سازي و معرفي وضعيت کمک مي کرد در کارتان[فیلم ملکه] جا مي داديد..
آهنگر:فيلم
نامه ما در حدود سه ساعت بود. فيلمي هم که ما الان داريم بالاي 180 دقيقه
است؛ نه اين فيلمي که شما ديديد، منظورم آن مونتاژ اوليه است که در آن نسخه
تقريبا بخشي از اين ماجراها هست، اما من همه اين ها را کنار گذاشته ام و
در آن نسخه نهايي شما يک رزمنده اي را مي بينيد که پرسه مي زند و دنبال
زندگي مي گردد.
مشرق:
شما در مقابل با فضايي روبرو هستيد و با نسلي در مخاطبانتان مواجهيد که
ساده ترين مفاهيم درباره جنگ و دفاع مقدس را لمس نکرده و نمي داند. نمي
توانيد توقع داشته باشيد که اين مخاطب هم همه اين اشارات را دريابد و و از
دل آنها اين فضاي پيچيده حاکم بر جبهه آبادان را با آدم هاي خاص اش درک
کند.
آهنگر:ظلمهايي
که در حق اين فيلم شد، چه در فهم موضوع و چه در رفتاري که با آن شد کاملا
هويداست که اين فيلم در جهت فکري و انتظار آنهايي که با آن اين طور برخورد
کردند نيست؛ دليلش هم اين است که برخي آقايان نه جهاد اصغر را مي شناسند و
نه جهاد اکبر را. هيچ کس در باره فيلم فکر نکرد که "سيف الله" يک مسير خطي
مستقيم را طي کرد؛ هيچکس به "امجد" فکر نکرد که يک نگاه ديگر غير از سيف
الله به جنگ دارد، هيچکس به اين نيانديشيد که "عيسي" چطور فکر مي کند، عيسي
شک کرده و مي گويد که تو بايد خيلي تلفات مي گرفتي، چون عيسي پايين ديدگاه
است و ديدش از اين پايين است؛ حتي ايستاده هم نيست وقتي اين حرف را مي
زند، نشسته است.افق ديدش به اين بويلر از پايين به بالا است.اين همه مفهوم
است در فيلم. فقط يک نفر است که گونه اي ديگر در فيلم فکر مي کند، آن هم
سياوش است، چرا؟ به خاطر اينکه به همه ماجرا از بالا نگاه مي کند. با اين
همه سياوش با وجود ترديدهايي که از فضاي ذهني به او هجوم مي کند، در عين
حال بيشترين فشار را براي گرفتن گلوله بيشتر به خودش هموار مي کند. سيف
الله که به اندازه خودش گلوله دارد، گلولههاي عمل نکرده را هم ميگيرد،
تعمير مي کند و استفاده مي کند؛ سهميه روزي يک گلوله را هم ميگيرد و ذخيره
ميکند. گلولههاي اسرائيلي را هم تميز مي کند و نگهداري ميکند و ميگويد
کسي به آنها دست نزند. امجد هم گلوله دارد، ميگويد من گلوله دارم،
احساساتي هم نگاه نميکنم و غير قانوني هم گلوله در اختيار شما قرار
ميدهم. عيسي هم که ميآيد ميگويد بچه واقعيت را به من بگو من به تو گلوله
ميدهم. آدم هاي ديگر همه حاشيه هستند و فقط اين فضاي خالي را پر ميکنند.
اما اين سياوش است که با وجود محکوم بودن به نگاه متفاوت اوست که اين فضا
را حفظ ميکند و با منطقي ديگر منطقه را نگه ميدارد.هيچ کس فکر نکرد که
سياوش بدترين گلوله ها را روي خط سوم دشمن ميريزد.
من ميخواهم مخاطب فکر کند، اگر شما
نوع نگاه سياوش را مثل نگاه سيف الله قرار دهيد ديگر فيلم، فيلم نخواهد
بود؛ ديگر در فيلم اتفاقي نخواهد افتاد؛ يعني فکر کنيد که بجاي سياوش يک
نگاه سيف الله وار آن بالا[بالاي بويلر] وجود داشت، گلوله بدهيد مي زنم. ما
در دو سکانس داريم، بيشتر که نيست، يکي سکانس زاغه مهمات است که مي گويد
تا ده بشمار و بعد بزن و بعد ميگويد، نه صبر کن بگذار يکي دارد به زاغه
نزديک مي شود، بگذار با يک تير دو نشان بزنيم ولي دارد دقيقا بر عکس
ميگويد،مي خواهد آن فرد از زاغه دور شود و بعد بزند. فکر کنيد که سياوش
مثل سيف الله فکر ميکرد و مي گفت بزن و هر سه عراقي ها کشته مي شدند، هيچ
اتفاق ديگري هم پيش نمي آمد، هيچ بحثي هم با جمشيد به ميان نميآمد، شايد
حتي جمشيد به او مي گفت آفرين خوب حرفه اي شدي، خوب گلوله مي گيري... همان
سکانس هم جمشيد به سياوش ميگويد که خدا به دلت گذاشته است، همان بحث آيه و
"ما رميت اذ رميت" است...
مشرق: حرف
همين است که شما زمينه اي داريد و در اين زمينه قصه را روايت مي کنيد که
زمينه يک جنگ اعتقادي است؛ مگر مي شود بدون اعتقاد در چنين فضايي جنگيد،
جانت را براي چه مي گذاري؟ اين بحث براي شما بديهي است، اما اين مباحث آيا
براي نسل اواخر شصت و اوايل هفتاد که مخاطب جوان فيلم شما را تشکيل مي دهد
بديهي است؟
آهنگر:گاهي
اوقات اين نسلي هم که شما مي گوييد بايد فکر کند، من يا شما اگر تک
تيرانداز باشيم و دشمني هم روبرويمان باشد که علي الظاهر با او درگيريم، من
الان و با اين سنم، چون الان نزديک به پنجاه سال سن دارم، الان تا اندازه
اي در رابطه با زندگي و مرگ به پختگي رسيده ام. برداشت هايي که مي گويم
برداشتهايي از نهج البلاغه است؛ مي فرمايد در مواجهه با دشمن تو چند راه
داري؛ يک اينکه مثل خود او باشي، دوم اينکه از خودش بدتر باشي، سوم اينکه
از او بهتر باشي؛ مردانه تر بجنگي و به او مهلت بدهي.
حالا مي گويم من اگر با اين سنم تک تير
انداز بودم، بي دليل آدم ها را نمي زدم، حتي اگر دشمن آمريکايي باشد،جايي
که مي خواهد به من آسيب بزند مي زنم، چون احساس مي کنم انساني را که خداوند
به او زندگي داده، تنها در يک جايي که لازم است و هيچ راهي وجود ندارد،
ممکن است که من از بينش ببرم. انسان محوري ما در لواي خداباوري است، چون
خدا انسان را تکريم کرده پس اين انسان شايسته تکريم است.
مشرق:
اگر بخواهيم از ملکه تعريفي داشته باشيم، شايد از ديدگاه ماي مخاطب فيلم
ملکه "روايت گر لحظه اي ترديد" است. جاهايي که سياوش ترديد مي کند، از شک
به يقين مي رسد، از يقين به شک ميرسد، اين سيکل و ديالکتيک پشت سر هم
تکرار ميشود. شک- يقين، شک- يقين .... و همين طور اين چرخه فيلم را جلو
ميبرد، تا در نهايت آن اتفاق پاياني مي افتد و ماجرا تمام مي شود.
يکي از
تکاتي که منتقدان فيلم مطرح مي کنند اين است که ترديد ها در فيلم پر رنگ تر
از يقين ها است، و سوال ها پر رنگ تر از جواب ها مطرح مي شود.... يعني آن
جواب گم مي شد.
آهنگر:قاعدتا
بايد همين باشد، مي دانيد چرا؟ چون يقين ها در کل فيلم وجود دارد، آدم هاي
مختلف يقيني مي جنگند، سيف اللهي که اين همه کار مي کند و يک بار هم تعداد
زيادي گلوله روي عراقي ها مي ريزد، در باره او اصلا شک و شبهه اي در کار
نيست، اين سياوش است که سوال برايش مطرح مي شود و اين سوال هم بيشتر با
خودش است، اين نوع نگاه اتفاقا بيشتر در ديده بان ها اتفاق مي افتد، هيچوقت
ما در نيروي زرهي چنين نگاهي را نمي بينيم، چون در زرهي، فرد در يک محيط
بسته و فشرده زره نشسته است، خيلي دشمن را نمي بيند، تنها از يک زاويه کوچک
مي بيند، بايد اگر گلوله خورد حتما جواب گلوله را بدهد و خودش را نجات
دهد، در نيروهاي تک ور و جنگ انفرادي هم اين را نمي بينيم مگر اينکه نيرو
برسد بالاي سر دشمن که حالا مي تواني او را بزني يا نزني... من اگر برسم
بالاي سر نيروي دشمن او را نمي زنم، تا آنجا که بتوانم نمي زنم، همان طور
که در سن هيجده سالگي هم که رسيدم نزدم. تعداد بيشماري از بچه هايي که چنين
روحيه اي را دارند از جمله غلام زرقاني چنين اتفاقي برايشان افتاده است و
چنين واکنشي را نشان داده اند و خاطره اي اين چنيني در بيت المقدس دارند،
که اين اتفاق مي افتد برايشان، بالاي سر دشمن مي رسند و او را از پا در نمي
آورند.
در عمليات ثامن الائمه(ع)، دايي حبيب
احمدزاده، فرمانده ما بود، "عبد تميمي" که در فيلم هم داريم که مي گويد
ثبتش کن به اسم شهيد تميمي... ما از خط سوم به خط اول آمديم، ساعت دوازده
قرار بود که عمل شود، گرداني که روي خاکريز بود هيچ کدام از نيروهايش از
عمليات خبر نداشت، قرار بود دو گردان از پشت سر ما فوري بيايند و فوري
بروند و خط را بشکنند. اين بيت المقدس محور ميدان تير بود که ما بوديم،
البته محورهاي ديگري هم بود؛ قرار بود عراقي ها را با اين عمليات جمع کنيم
مانند جمع کردن در خاک انداز و بعد آنها را بريزيم آن طرف کارون. در اين
مرحله از عمليات دو تا جاده آزاد مي شد، يکي ماهشهر و ديگري جاده آبادان ـ
اهواز.
وقتي ما از خط سوم به خط اول آمديم
حدودا ساعت هفت بعد از ظهر بود، من فقط صدا ضبط مي کردم، اسلحه هم نداشتم،
فقط دو تا نارنجک داشتم، يک ضبط صوت بود که در يک کيف برزنتي حمايل کرده
بودم و فقط قصدم ضبط صداي رزمندها در شب عمليات بود، چون دوربين هاي آن
دوره شب نمي توانست تصوير بگيرد. دوربين هاي بتامکس قديمي که خيلي بزرگ و
سنگين بود. بماند که در راه ماشين مان افتاد در يک چاله راکت و همه پرت
شديم و اول فکر مي کرديم که خمپاره خورده ايم، بعد خدابيامرز شهيد تميمي
بيسيم زد که "يابو بلندگوداره پاهاش شکسته يک يابو بفرستيد" که يابو نبود
بفرستند که با همان پيکان وانت سبزرنگي که براي شرکت نفت بود، همه سوار آن
شديم و به خط اول رفتيم.
مشرق: يابو کد تويوتا بود؟
آهنگر: نه،
يابو ما يک جيپ وانت بود که ما پشتش بلندگو بسته بوديم، که بر آن سوار مي
شديم و پشت خاکريز شعار مي داديم. يعني اولين رگه هاي مارش عمليات که بعد
از آن در تهران و جاهاي ديگر باب شد از همان جا آغاز شد.شعار تهييجي مي
داديم شعار عربي مي داديم.
يابو بلندگو دار که افتاد آمپلي فاير
مان خرد شد، بلندگو هايمان خرد شد، يک گروه رفتند تا از مغازه هاي الکتريکي
که در شهر موجود بود، آپلي فاير را جور کنند؛ به هر حال همه اين ها که جمع
شد ماشين را هم آوردند. شب که در سنگر بوديم،عبد تميمي گفت که من مي روم و
ساعت 12 شب رمز عمليات را مي گويم، اگر مي خواهيد ساعت 12 بياييد پايين
خاکريز، ما تا 12 شب بحث و گفت و گو داشتيم که چه بايد بکنيم. يادش بخير يک
آقاي علي صفايي بود که الان هم زنده است، او مسوول مستقيم من بود، صفايي
مخالف اين بود که کنار خاکريز راه بيفتيم چون آتش خيلي سنگين بود و مي گفت
با اين آتش سنگين تلفات مي دهيم و اگر تلفات بدهيم ديگر فردا نمي توانيم
کار کنيم، ما بايد بگذاريم تا هوا روشن شود که بدانيم چه کار داريم مي
کنيم. وقتي من خواستم جاي علي صفايي بروم چون مخالف بود، صفايي فکر کرد که
ما فکر کرده ايم که او مي ترسد،گفت من که نترسيدم من به خاطر جان شما ها
گفتم، ضبط صوت و کيف را از من گرفت و رفت بيرون، به بيست ثانيه نکشيد که يک
گلوله احتمالا 120 کنارش به زمين خورد، طوري که سنگر ما را هم به هم ريخت،
يک ترکش بزرگ به پشت سرش اصابت کرد به طوري که کلاهش را هم سوراخ کرد، آن
شب ما فکر مي کرديم که علي صفايي به شهادت مي رسد، براي همين ضبط را
گذاشتيم جلوي دهانش تا ذکر بگويد، اما بعد از جاده اي که آزاد شد، علي را
به اهواز انتقال دادند، علي صفايي شهيد نشد اما ديگر مانند اول سرپا نشد،
او الان زنده است و در نفت کار مي کند.
يک کاور پلاستيکي در آورد، که درش چند عکس
بود که يکي از عکس ها رو بود، اين را سمت من گرفت و اشاره کرد، نگاه کردم، ديدم عکس او خانواده اش
يعني ؛ زني جوان و دو پسر که پشت سرشان يکي از حرم هاي امام حسين(ع) يا
اميرالمومنين(ع) بود. گفتم تو عجب کاري با من کردي؛ حجت من براي نکشتن تو
اين حرم است.
شب ما محاصره شده بوديم اما مطلع
نبوديم، صبح که شد فهميديم که محاصره بوديم اما مطلع نبوديم، البته آنهايي
که ما را در محاصره داشتند در محاصره نيرو هاي ما بودند، بماند که ما چه
اتفاقات عجيبي ديديم، اما از کنار اين ها که بگذريم يک دفعه به جايي رسيدم،
يک تپه خاک کوچکي بود که روي آن شهيدي بر روي کمرش افتاده بود، يک پيشاني
بند داشت و يک گلوله دقيقا در وسط پيشاني اش خورده بود و خون از پيشاني اش
جاري بود،من در آن لحظه که نگاه کردم گفتم اين گلوله اي که به پيشاني اين
جوان خورده است گلوله مسلسل نيست، اولا نبايد اين قدر دقيق باشد و در ثاني
اگر مسلسل بود مي پاشاند پيشاني را از هم، حدسم اين بود که اين گلوله کلت
است، حالا با اطلاعات محدود نظامي ما در آن زمان به اين نتيجه رسيدم، خيلي
هم از ديدن اين صحنه ناراحت شدم، چون يک نوجوان پانزده، شانزده ساله بود؛
با خودم گفتم چون هنوز خون از سر اين نوجوان مي رود پس هر کسي او را زده
است اين اتفاق تازه افتاده، بايد همين دور و بر باشد، سنگر هاي متعددي
اطراف بود، در همه سنگر ها با باطري هاي بزرگ کاميون سيم کشي کرده بودند و
به همين دليل در همه سنگر ها لامپ بود؛ اولين چيزي که من را شگفت زده کرد
اين لامپ هايي بود که در اين سنگرها نصب کرده بودند،چون ما در آبادان برق
نداشتيم اما اين ها در آبادان برق داشتند. بعد نگاهي به اولين سنگر انداختم
و با خودم گفتم که احتمالا بايد در همين سنگر اولي باشد،سنگر هاي عراقي
البته خيلي مهندسي ساز بود، عربي بلد نبودم، نارنجک را از کمرم باز کردم و
دو سه بار به فارسي با خشونت فرياد زدم که بيا بيرون! نارنجک را يک جايي
انداختم که نارنجک را ببينم اما اين کار را بدون اين که ضامن نارنجک را
بکشم. اين نارنجک را طوري انداختم که کسي که در داخل سنگر است جابجا شود،
در اين مسير که مي آمديم، من يک کلاشينکف برداشته بودم، کشته هاي عراقي
زياد بود در مسير يک کلاشينکف قنداق دار بسيار نو و شيک پيدا کرده بودم و
برداشته بودم، چون اسلحه سازماني داخل آبادان ژ-3 و ام- 1 بود و کلاشينکف
هنوز به جبهه هاي ما وارد نشده بود و اين اسلحه هم خيلي شيک و تميز بود من
اين اسلحه را برداشته بودم. همين که نارنجک را انداختم، او پريد و خوابيد
روي زمين و من رفتم داخل، من آنجا مي توانستم نارنجک بيندازم و طرف را
بکشم، اما مخصوصا نارنجک را با ضامن انداختم، رفتم بالاي سرش، خيلي درشت
هيکل بود؛يک زيرپوش رکابي بر تن داشت و تمام دست ها و شانه ها پوشيده از مو
بود،غولي بود براي خودش، بر سرش فرياد زدم برو عقب؛ رفت عقب و نشست. يک
لحظه به هم نگاه کرديم، بعد دوباره با همان زبان فارسي به او گفتم من آمده
ام تا تو را بکشم، تو اين بچه را با کلت زدي دم در کشتي، حالا چون فارسي مي
گفتم او هم نمي فهميد که من چه دارم به او مي گويم، همين که حرف زدم خم شد
و يک چراغ قوه بزرگ که پنج تا باطري بزرگ مي خورد به سمتم گرفت از اين
چراغ قوه هاي استيل بود، اين چراغ قوه را که به سمت من گرفت؛ من در آن لحظه
پيش خودم گفتم اين چراغ قوه در آبادان به دردمان مي خورد، آنقدر کمبود در
آبادان زياد بود که نياز داشتيم، چراغ قوه را از او گرفتم و گذاشتم کنار
فانسقه ام، گفتم بعدش، يک کم نگاه کرد و بعد يک چمداني را برداشت که چمداني
کرم رنگ بود، من باز مواظب بودم و کاملا هم آماده بودم که اگر کاري خواست
انجام دهد او را بزنم، چمدان را جلوي خودش باز کرد و يک سري اسکناس دينار
عراقي در آورد و به سمت من گرفت؛ خيلي به من بر خورد، براي همين با لگد زير
دستش زدم، گفتم بعدش، کمي فکر کرد و بعد يک کاور پلاستيکي در آورد، که درش
چند عکس بود که يکي از عکس ها رو بود، اين را سمت من گرفت و اشاره کرد،
نگاه کردم و ديدم عکس است،عکس را از او گرفتم و نگاه کردم، ديدم عکس او
خانواده اش يعني ؛ زني جوان و دو پسر که پشت سرشان يکي از حرم هاي امام
حسين(ع) يا اميرالمومنين(ع) بود. گفتم تو عجب کاري با من کردي؛ حجت من براي
نکشتن تو اين حرم است.
مشرق: نمونه اين صحنه را در يکي از فيلم هاي مرحوم ملاقلي پور مي بينيم.
آهنگر: وقتي من اين عکس را ديدم خدا شاهد است که بغض گلويم را گرفت؛ هنوز هم فکر مي کنم که آن عکس چه بود که او به من نشان داد.
مشرق:
اينجا دقيقا نقطه جدايي نگاه روشنفکري اومانيست از نگاه انساني ديني است؛
آن کسي که نگاه اومانيستي غير متصل به آسمان دارد هيچوقت چنين گذشتي را به
کربلا يا نجف متصل نمي کند.شايد ما در فيلم نياز داريم که برخي از اين لينک
ها ديده شود.
آهنگر:شما
اگر در فلان فيلم روشنفکري يک پلان نماز بگذاري يک عده ممکن است بخندند
چون گل درشت محسوب مي شود و يک عده هم ممکن است بگويند که اين فيلم در حال
مسخره دين است، يک عده هم روي اين نماز همين طور فکر مي کنند ولي کسي به
روح آن نماز فکر نمي کند، ولي اگر در فيلم جنگي شما يک نماز بگذاريد اين
خودش را مي زند بيرون؛ من حتي الان يک جايي تيمم گذاشتم اما اگر به من بود
آن تيمم را هم بر مي داشتم، چون بچه مسلمان بودن اين رزمنده ها براي من جزء
بديهيات است.
مشرق: براي شما بديهي است، اما آيا براي همه مخاطبانتان هم همين طور است؟
آهنگر: اصلا
شما شمايل اين ها را هم که مي بينيد مي فهميد که اين ها آدم هاي دينداري
هستند، يعني کسي فکر نمي کند که امجد که ارتشي هم هست آدم دينمداري نباشد،
وقتي اين قدر خوب مي جنگد. اينکه من نمي خوام به صورت جدي روي اين موضوعات
تاکيد کنم فقط به يک دليل است که آن قدر در سلف من در فيلم هاي قبل از من
به اين موضوع چنان بد اشاره شده که حتي مي گفتند که طرف نماز را در فيلم
گذاشته است که سکه بگيرد. خراب کرده اند، من احساس مي کنم که اگر قرار باشد
همه اين پل هاي ريخته را من درست بکنم امکان پذير نيست.
مشرق:
اتفاقا همين که مي گوييم اين لينک ها بايد در فيلم تان وجود داشته باشد،
به اين خاطر است که حس مي شود که شما مي توانيد بيان سينمايي اين موضوعات
را پيدا کرده و در کارتان بگنجانيد.
آهنگر:سياوش
در همان فضاي بويلر و در آن ارتفاع نماز مي خواند، من نماز را برداشتم، من
اگر نمي خواستم نماز را در کارم بگذارم که فيلم برداري نمي کردم، پس چرا
فيلم برداري کردم؟ اتفاقا نگاتيو زيادي هم براي همان نماز مصرف شد، بويلر
هم مي چرخد در عين حال، يک فضاي خاصي است، چرا برداشتم؟ چون وقتي توي کار
گذاشتم ديدم گل درشت شده است، حس کردم روح نماز به هم مي ريزه، وقتي نماز
روح نداشته باشد در کار انگار اين نماز را داريم به تاراج مي گذارم. براي
همين حذفش کردم.
مشرق: نمي
خواهيم مقايسه کنيم؛ مثلا مي خواهم مثال بزنم ديده بان ابراهيم حاتمي کيا
را، ديده بان در زمان جنگ ساخته شده است، ولي جالب است که حاتمي کيا به اين
بيان رسيده است که بدون اينکه از کادر کار بيرون بزند اين بيان معنوي را
در کارش بگنجاند، يا اصلا چرا راه دور برويم، آن سالي که فرزند خاک شما
اکران شد، سال 86؛ از اين جهت مقايسه مي کنيم که در آن دوره شما توانسته
بوديد در فرزند خاک بدون اينکه فضا شعاري شود به خيلي از اين ويژگي ها
بپردازيد و اصلا اين فضا گل درشت نشده بود؛ بر همين اساس است که مي گوييم
که مي شود به يک بيان سينمايي رسيد که بتوان به اين موضوعات ولينک ها اشاره
کرد، چون اين نوع موضوعات بسيار براي مخاطبان شما مهم است.
آهنگر: من
آدم بي پناهي در سينماي جنگ هستم که انتظار دارم که وقتي فيلمي اين طور
ساخته شد امثال آقاي فراستي اين طور فيلم را نکوبند، دوست دارم اين گفته
فراستي را در بيلبورد هايم بزنم؛ اين فيلم يک ريال هم نمي ارزد.
در فضاي سينماي جنگ من آدم بي پناهي
هستم؛ من از اصلاح طلب[ضربه] مي خورم، از معاند[ضربه] مي خورم، از کسي که
جنگ را قبول ندارد[ضربه] مي خورم، از اصولگرا [ضربه] مي خورم، از منحرف
[ضربه] مي خورم؛ از همه ضربه مي خورم.
مشرق: شايد
دليل اصلي اين اتفاقي که شما در باره فراستي يا ديگران مي بينيد، نتيجه
اتفاقي باشد که در بين دلبستگان به انقلاب و فعالان فرهنگي انقلاب اسلامي
رخ داده است؛ اين اتفاق از اين قرار است که رابطه ميان فعالان فرهنگي
انقلاب قطع شده است پل ها شکسته و ارتباطات منفصل است، براي همين حرف هاي
هم را نمي شنويم و طبعا نمي فهميم.
آهنگر:من
زماني که فرزند خاک را ساختم آقاي فراستي کمترين نقدي ننوشت، حالا اينکه
آمد و گفت که من از آن حمايت کردم؛ يک بحث ديگر است. من از ده سال قبلش
جنگيده بود براي اينکه فرزند خاک را بسازم.شما سردار باقر زاده را که مي
شناسيد؛[در زماني که ايشان مسوول ستاد تفحص شهدا بود] مرکزشان در خيابان
دبستان بود، آقاي خاتمي مسوول دفتر ايشان بود و آقاي غلامي نامي هم بودند
که آنجا بودند... آقاي باقرزاده نه گذاشت و نه برداشت و گفت که اگر تو اين
فيلم را بسازي، من مي اندازمت اوين، من اتفاقا يک واکمن داشتم و در حال
ضبطش بودم، همين طور هم تلفن زنگ مي زد و ايشان جواب مي داد، به او گفتم،
لا اقل مي گفتيد که اين واکمن را من خاموش کنم، گفت من که ترسي ندارم، اگر
اين فيلم را کار کني مي اندازمت اوين، گفتم براي چه؟ گفت چون اين اطلاعات
طبقه بندي شده است، گفتم اگر اين اطلاعات اگر طبقه بندي شده است پس دست من
چه مي کند، يا طبقه بندي شده نيست و دست من است، يا اينکه من بخشي از اين
وادي هستم.
مشرق:
وقتي ارتباطات برقرار بشود سوء تفاهمات حل مي شود؛ فراستي که زماني نشريه
سوره را مزخرف مي دانست، در زمان تعطيلي اين نشريه، يکي از مدافعان بزرگ
اين ماهنامه بود...
آهنگر: درست
مثل آقاي باقرزاده که بعدا به من جايزه داد، من همان جا به ايشان گفتم
يادتان هست که به من چه گفتيد؟ گفت نه من چنين حرفي نزده ام، گفتم من آنجا
آمدم پيش شما اگر آقاي خاتمي نبود که شما به ما کمک هم نمي کرديد و واقعا
هم آن فضا کمک خاصي به ما نکرد، شهيد شهبازي به ما کمک کرد، اما در آن فضا
هيچ کس به کمک نکرد، حتي يک فيلم ندادند که من ببرم منزل و نگاه کنم، فيلم
بردند و کمي برايمان از اين طرف و آن طرف ضبط کردند، خيلي هم قابل استفاده
نبود، ولي به هر حال رفتم و يک چيزهايي را نزديک ديدم.
مشرق: مي خواهيم بگوييم اگر اين ديالوگ برقرار شود خيلي اتفاقات مي افتد.
آهنگر:من
مي خواهم بگويم اگر فيلم من از 20 نمره ي 15 بگيرد در سينماي دفاع مقدس،
بايد مواظب من باشند، نبايد من دلسرد شوم، من چقدر بايد براي فيلم هايم
بجنگم؟ قرار نيست که من بيست بگيرم! مگر همه فيلم هايي که دوستان کار کردند
بيست گرفته اند، آن زمان که ابراهيم [حاتمي کيا] را رها کردند بعد از به
نام پدر، ابراهيم افتاد به دام «دعوت» افتاد؛ رسول ملاقلي پور خدا بيامرز
را رها کردند که او رفت و «کمکم کن» را ساخت. من هم گفتم که من بايد بعد از
اين فيلمم يک کمکم کن بسازم. اين که نمي شود که؛ بابا بالاخره من هم اهل
فکرم؛ شايد به زعم شما آن تکه هاي فيلم با جهان بيني نخواند، شايد، البته
من مي گويم مي خواند، من از قرآن و نهج البلاغه کد مي آورم، اصلا ديده بان
ها هنوز زنده هستند اين ها هنوز براي آنها که زده اند نماز وحشت مي خوانند.
متاسفانه هيچ وقت من کمک اين جريان
فکري[خودي] را نداشته ام، جالب اينجاست که من وقتي فيلم ساختم، اصولگرا ها
من را منتسب کردند به اصلاح طلبان و اصلاح طلبان من را منتسب به اصولگرا ها
منتسب کردند؛ من مي گويم کمک فضاي رسانه اي گاهي مي تواند خيلي کمک کند.
من خواهري دارم که خيلي رمانتيک است و
در عين حال مذهبي است. تنها روزنامه اي هم که مي خواند روزنامه کيهان است،
حالا من البته در اين باره که او فقط کيهان مي خواند مخالفم و بارها هم به
او گفته ام که فقط کيهان نخوان، روزنامه هاي ديگر را هم بخوان... کيهان
درباره فيلم «بيداري رويا ها» خيلي بد نوشته بود، به من زنگ زد و گفت برو
توبه کن با اين فيلمي که ساختي کيهان اين طور نوشته، گفتم بابا تو فقط
کيهان مي خواني برو چند تا روزنامه ديگر را هم بخوان، گفت نه کيهان نوشته،
گفتم کيهان نظر خودش را گفته، گفت نه گفته که تو از قوم اشقيا هستي، گفتم
نه اين طور نيست، بچه هاي کيهان آمده اند و با من مصاحبه گرفته اند، اين
طور نيست، تو شايد کيهان را درست نخوانده اي.
حالا همين خواهر ما ديروز زنگ زده بود
که کيهان گفته است فيلمت فيلم خوبي است، خنده ام گرفته بود؛ گفتم مطمئن
نيستم که کيهان اين طور نوشته باشد، گفت نه، ديروز من مطلبي را در کيهان
ديدم که اين طور نوشته است.
ببينيد، رسانه وقتي همراهي کند، خواهر من هم ديگر من را با قوم اشقيا مقايسه نمي کند، من به حمايت رسانه اي احتياج داشتم.