چشمانم را باز میکنم. یک لحظه یادم نمیآید کجا هستم. نگاهم میافتد به پرچمی که رویش نوشته است «یا فاطمه الزهرا». نجف. مسیر پیادهروی از نجف به کربلا عمود 800. بعد از خوردن صبحانه به همراه دوستانم منتظر ماشین صداوسیما میشویم که به دنبالمان بیاید و به قرار است امروز به کربلا برسیم.
دلم میخواهد باز هم پیاده بروم. همه شوق این سفر به پیادهروی است که تا عمود 1452 به عشق حسین(ع) انجام شود. به نزدیکی کربلا رسیدهایم. مثل همیشه که به این شهر میرسم و نفسم میگیرد از بغضهایی که به گلو مینشیند. نزدیک یک ایستگاه صلواتی پیاده میشویم. میگویند کمی از فیلمبرداری در همین ایستگاه صلواتی است. به سمت ایستگاه صلواتی میروم. چند جوانی که داخل ایستگاه هستند نگاهم میکنند و بعد از چند لحظه یکی به سمتم میدود و میگوید: «یعنی تو خود شایان مصلحی؟» وقتی خندهام را میبیند دوباره میگوید: «مطمئنم که خودشی با این خنده.» بعد از عکس گرفتنها قرار میشود حدود نیم ساعتی در این ایستگاه صلواتی بمانیم تا فیلمبرداری برنامه «اقیانوس آرام» انجام شود و بعد به سمت هتلمان در کربلا برویم. آنقدر موکبها و خادمان زیاد است که انسان از این همه شور و شوق در حیرت میماند:
که دیده است که خلقی بدون مزد و مواجب
نهند گردن خود را به پیشگاه اوامر؟
چه میکنند مگر خادمان درون مواکب
که عاشقان مبهوتند و عاقلان متحیر
ورودی شهر ازدحام است. دو خانم را میبینم که دارند ویلیچرهایی را حرکت میدهند. روی هر دو ویلیچر دو کودک نشستهاند و با دستانشان جایی را به هم نشان میدهند. ناخودآگاه به سمتشان میروم و روبهروی ویلچرها مینشینم. لیوانهای آبی که به همراه دارم را به لبهایشان نزدیک میکنم. جفتشان کمی آب میخورند و باز با دستهایشان جایی را نشان میدهند.
دوباره
سوار ماشین میشویم تا به هتل برویم. دلم زیارت میخواهد اما باید صبر
کنم. از پنجره هتل بینالحرمین را میبینم و دوباره دلم پر میکشد.
حماسهای که رسا نیست حَدِّ آن به سرودن
توان وصف ندارد زبان اَلکَن شاعر
خدا کند برسم اربعین به کربوبلایش
خدا کند برسد وقت مرگ من، دم آخر
ساعت 6 عصر باید میهمان برنامه «اقیانوس آرام» باشم. به دنبالم میآیند و به بینالحرمین میرویم. اما محل اجرای برنامه در پشتبامی مشرف به بینالحرمین است. غروب شده است و چراغها روشن. آنقدر صحنه روبهرویم زیباست که دلم نمیآید دل بکنم از دیدنش. برنامه تمام میشود و باز همانجا میمانم و نگاهم بین جمعیتی میچرخد که بین حرم حسین(ع) و عباس(ع) در رفت و آمدند.
به کولهبار گناهم نگاه کن، هیهات!
که من به جز تو ببندم به غیر چشم امید
اگر که چکمه به دوش آمدم، پشیمانم
مرا ببخش حُسینا، شبیه حُرّ یزید
دل کندن از صحنه روبهرویم سخت است اما باید به دیدار عباس(ع) رفت. حرم عباس شلوغ است اما احساس میکنم مثل همیشه به سمت حرم عباس(ع) کشیده میشوم.
رفاقت من و تو یادگار یک عمر است
و خوش به حال من از بچگی غلام توام
مگر میشود از زیارت عباس(ع) خسته شد. دو ساعتی در حرم میمانم و بعد به سمت هتل میروم. بعد از استراحتی کوتاه دوباره دلم به سوی بینالحرمین پر میکشد. دوباره در بینالحرمین پابرهنه میشوم. دیگر وقت دیدار حسین(ع) است. نام حسین(ع) که برده میشود یاد دردانه خواهرش میافتم و همینطور که به سوی حرمش میروم از زبان زینب(س) با او حرف میزنم:
از کوفه دل بریدهام از شام خستهام
قامت خمیده آمدهام کربلا حسین
از من سراغ دختر خود را فقط مگیر
شرمندهی توام، شدهام رو سیاه حسین
بعد از زیارت گوشهای مینشینم و نگاهم را به حرمش میدوزم و زیرلب در حال زمزمه هستم که چند نفری از دوستان شاعرم را میبینم. با هم گوشهای جمع میشویم و شروع به خواندن میکنیم. شیعیان پاکستانی که همیشه برای حسین(ع) عاشقانه سینه میزنند نزدیک جمعمان شده و با ما همآوا میشوند و سینه میزنند. حسین است دیگر بعد از نزدیک به 1400 سال هنوز داغش تازه است...