کد خبر: ۴۳۰۲۵۳
زمان انتشار: ۱۰:۲۹     ۱۹ شهريور ۱۳۹۶
مراسم تقدیر از خانواده شهدای سادات دوران هشت سال دفاع مقدس برگزار شد.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از تسنیم، همزمان با فرا رسیدن عید سعید غدیرخم مراسم تقدیر از خانواده شهدای سادات در باشگاه خبرنگاران پویا برگزار شد.در این مراسم مادر شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی، مادر شهید سید مهدی رضوی و پدر شهید میر حجت صفوی قلعه باغی با حضور در باشگاه خبرنگاران پویا به بیان خاطراتی از فرزندان شهیدشان پرداختند.

شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی متولد سال 42 بود که در سال 62 و در سن 20 سالگی در منطقه عملیاتی فکه به فیض شهادت نائل شد. شهید سید مهدی رضوی متولد سال 50 بود که در سال 67 و در عملیات مرصاد به شهادت رسید. شهید میر حجت صفوی نیز متولد سال 47 بود که در سال 65 و در عملیات کربلای 5 در شلمچه شربت شهادت را نوشید و آسمانی شد.

در ادامه متن این گفت‌وگو را می‌خوانید:
مریم مصطفوی مادر شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی در خصوص ویژگی‌های فرزندش می‌گوید: اسماعیل از کوچکی یک بچه استثنایی بود و این‌موضوع را فامیل گواهی می‌دهد. پیش پدر و مادر هیچ وقت سرش را بلند نمی‌کرد و همیشه سرش خم بود و به من و پدرش و فامیل بسیار احترام می‌گذاشت.

هر موقع که من مریض می شدم او می‌گفت «مادر ناراحت نشوی این امتحان خداست.»  پدر اسماعیل هم در ارتش بود اما از نیروهای انقلابی بود. زمانی که انقلاب داشت پیروز می‌شد اسماعیل کلاس نهم بود و به پدرش ماموریت داده بود و ما به زنجان رفتیم. من خیلی سختی کشیدم تا فرزندانم را بزرگ کنم. ما تازه به زنجان رفته بودیم و هیچ جا را نمی نشناختیم و پدرش هم چندین ماه ماموریت بود و من با سختی های فراوانی فرزندانم را بزرگ کردم.

سر شب که می‌شد اسماعیل می رفت بیرون و دیر وقت به منزل بر می‌گشت.اسماعیل را چندین بار در تظاهرات ها دستگیر کرده بودند اما بعد آزاد می‌شد.  تا اینکه انقلاب پیروز شد او در بسیج و مسجد بسیار فعالیت می‌کرد.زمانی که مدرسه ها را تعطیل کردند آمد تهران و رفت دانشگاه برای کار. 

زمانی که جنگ شروع شد، دیپلمش را نیمه کاره رها کرد و گفت باید از انقلاب حفاظت کنیم
زمانی که جنگ شروع شد، دیپلمش را نیمه کاره رها کرد و گفت خواندن فایده ندارد و  باید از انقلاب حفاظت کنیم. می‌گفت «ما اینجا بایستیم و آنها خواهران ما را اسیر کنند؟». در زنجان هر کجا می رفت تا به جبهه اعزامش کنند، آنها قبولش نمی کردند به جبهه برود چون میگفتند پدرت رفته جبهه تو را نمی برند اما اسماعیل آنقدر اینطرف و آنطرف رفت تا خودش را به جبهه رساند و آخر به آنچه که از خدا می خواست رسید. 3 ماه به عنوان نیروی بسیجی در جبهه بود و بعد برای اینکه راحت تر به جبهه برود به عضویت ارتش درآمد و 9 ماه به عنوان نیروی ارتش به جبهه رفت. 

خوابی که به حقیقت پیوست
مادر شهید حسینی ماجرای شهادت فرندش را اینگونه تعریف می‌کند: قبل از اینکه خبر شهادت اسماعیل را به من برسانند من خودم خبر دار شدم.  چند روز قبل  از شهادت سید اسماعیل خواب دیدم که جایی هستم و سید اسماعیل را صدا می کنم. بعد دیدم که آقایی آمد جلو و گفت چی میخواهی گفتم شما میدانی من چه چیزی می‌خواهم. گفت پس پسرت در این قطعه نیست، قطعه بعدی است.  قطعه را رد شدم و دیدم یک تکه قطعه سبز رنگ است. همینطور می رفتم و صدا می کردم و به آن قسمت سبز رنگ رسیدم و دیدم که یکی خوابیده  و دست راستش به سینه اش است. با خودم گفتم این سید اسماعیل نیست. چند قدمی که رفتم ، برگشتم و دیدم آن نفر دست چپش را آورد بیرون و دست من را گرفت و گفت «مادر من اسماعیل هستم». گفتم چرا اینجایی؟ گفت «مادر نترس تمامی اعضای بدنم سالم است و فقط قلبم گلوله خورده».

بعد من دادی کشیدم و بیدار شدم  و پدرش گفت چه شده؟ و من خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم اسماعیل شهید شده. پدرش گفت خیر است. چند روز بعد از این خواب  برادر زاده شوهرم  آمد دنبالم زنجان که به تهران برویم. من گفتم «می دانم سید اسماعیل شهید شده». گفت «نه زن عمو سید زخمی شده» و خوابم را برایش تعریف کردم و گفت «درست است سید اسماعیل شهید شده است».

وقتی به تهران رسیدیم و رفتیم معراج  که پیکرش را ببینیم،  پیکرش همانجوری که خواب دیدم همان جور بود و دستش را به سینه اش گذاشته بود و فقط سینه اش زخمی شده بود.

او از عشق و علاقه فرزندش به اهل بیت می‌گوید: سید اسماعیل عشق و علاقه خاصی به جدش امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) داشت . یادم می‌آید 14 ساله بود که در ماه محرم در زنجان برف شدید می‌بارید و سید اسماعیل با یک پیراهن مشکی به هیئت می‌رفت. من بهش می‌گفتم «سید اسماعیل با یک پیراهم سرما می‌خوری و خودت را بپوشان» اما سید اسماعیل می‌گفت«آدم به راه امام سرما نمی خوره شما هم بچه ها را بیار عزادرای. اهل بیت به خاطر ما جانشان را فدا کردند و برای ما هیچ اتفاقی نمی افتد».

مادر شهید حسینی می‌گوید:خدا را شکر از بچگی این راه را شناخت و رفت.زمانی که من بچه بودم یک اتفاقی که می‌افتاد پدرم می گفت: «این رضا خان پالان دوز» و ما نمی فهمیدیم منظور پدرم چیست. یک روز در زمان انقلاب اسماعیل آمد و گفت «مامان حرفی که آقا می زد اینجا روی دیوار نوشتند». من تعجب کردم. رفتیم میدام سبزه میدان زنجان دیدم یک تابلو بزرگ زدند که عکس رضا خان را  زندند که دارد پالان می دوزد!

عاشق بسیج بود و اکثر وقتش را در مسجد می‌گذارند
در ادامه پدر میر جلال صفوی قلعه باغی شهید میر حجت صفوی قلعه باغی در خصوص فرزندش می‌گوید:  من 5 فرزند دارم که میرحجت پسر اولم بود. میر حجت در  13 آبان سال 47 به دنیا آمد. آن موقعی که انقلاب شروع شد، میرحجت  12 سال داشت در مسجد اباعبدالله(ع) خیابان پرواز فعالیت می کرد. تا اینکه انقلاب شروع شد و فعالیت های زیادی در پیروزی انقلاب می‌کرد و یکی از فعالیت مسجد بود. بعد از پیروزی انقلاب ما از آن محله آمدیم در خیابان نبرد ساکن شدیم و میر حجت هم  دربسیج مسجد جعفری فعالیت می کرد و شب ها در محله پاسداری می داد و عاشق بسیج بود.

زمانی که جنگ آغاز شد به سختی به جبهه رفت و چون کوچک بود به خط مقدم نبرد اعزامش نکرده بودند و او خیلی از این بابت ناراحت بود. یکبار که از جبهه برگشته بود سرش زخمی شده بود. ازش پرسیدم «چه شده؟» گفت «با بچه ها شوخی کردیم و سرم زخمی شده» و بعداً متوجه شدیم که موج انفجار او را گرفته و زخمی شده است.

او درس را رها کرده بود و تا کلاس نهم خوانده بود و به جبهه رفته بود.خیلی به بسیج علاقه داشت.موقع سربازی اش که شد به میر حجت گفتم « پسرم الان که در بسیج هستی لااقل سربازی ات را هم برو».

با اصرار من قبول کردو دفترچه اش را گرفت و در ارتش افتاد و به برای دوره آموزشی به گرگان رفت. یک هفته از رفتنش گذشت و من تصمیم گرفتم بروم گرگان و او را ببینم. آمدم بروم دیدم مسیر حجت آمده و اتاق پایین خانه خوابیده است. گفتم «چرا برگشتی؟»گفت «مرخصی گرفتم». گفتم «کی میخواهی بروی؟» گفت «من نمی روم.از ارتش خوشم نمی آید، می خواهم بروم سپاه».

می‌گفت «در سپاه خدمت کردم اما من را بسیجی خطاب کنید!»
با هزار زحمت دفترچه اش را گرفت و رفت سپاه خدمت کرد. در وصیت نامه اش نوشته که من سپاهی هستم و در سپاه خدمت کردم اما من را بسیجی خطاب کنید! دوستانش  همکه شهید می شدند خیلی در روحیه اش خیلی اثر گذاشته بود و بیشتر هوایی شده بود.

او ادامه می دهد: میر حجت علاقه زیادی به جدش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) داشت و یک پای ثابت هیئات بود و خادمی اهل بیت را می‌کرد.
پدر شهید صفوی ماجرای شنیدن خبر شهادت فرزندش را این‌چنین بیان می‌کند: چند روز قبل از شهادتش به من زنگ گفت که من تا سه روز دیگر بر می گردم. نگو آن موقعی که به من زنگ زده بوده داشتند به خط اعزام می‌شدند. چندین روز بعد از تماسش پدر شهیدان نوایی و یوسفی آمدند من را صدا کردند و خبر شهادت را به من دادند.

لباس و شلوارهایی که برایش دوخته بودم  را  به دوستانش اهدا می‌کرد. بعد از شهادتش بود که آنها را در تن دوستانش می دیدم
مادرش هم درست 10 سال بعد از شهادت میر حجت به رحمت خدا رفت. بعد از اینکه شهید شد کارهایی که کرده بود دوستانش برای ما تعریف کردند. خودش در زمان حیاتش چیزی برای ما تعریف نمی‌کرد. خیلی بخشنده و دست و دل باز بود. اگر هر چقدر در جیبش پول داشت و کسی نیازمند بود همان را به او می‌داد. چون کار ما تولیدی بود، لباس یا پارچه هایی که دوست داشت را برایش می‌دوختم، بعد از شهادتش آن لباس و شلوار  را در تن دوستانش می دیدم.

معصومه غلامعلی که بعد از رحلت مادر شهید صفوی با پدر شهید ازدواج کرده نیز در سخنانی می‌گوید: من در سال 75 با حاج آقا ازدواج کردم و رابطه خیلی صمیمی با فرزندان حاج آقا داریم ومن مانند مادر و آنها مانند فرزند برایم هستند صمیمی داریم. چند سال پیش من سکته مغزی کردم ولی به لطف خدا سکته را رد کردم بعدا اقوام به من گفتند به خاطر لطفی که به این فرزندان سید کردی و از مادر حاج آقا نگهداری کردی و لطف شهید باعث شد خدا به تو نطر کند.من اصلا شهید صوفی را ندیده بودم. یک شب خواب دیدیم آقای میر حجت به خواب من آمده و می‌گوید: «شما که هستی؟» و من داستان را برایش تعریف کردم و میر حجتدست انداخت گردن من و مرا بوسید.

صدیقه خراسانی مادر شهید سید مهدی رضوی یکی دیگر از خانواده شهدایی بود که در این مراسم خاضر بود. او در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید:سید مهدی در سال 50 به دینا آمد. زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد. 11 سالش بود  یادم می‌آید یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش». گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما می‌جنگند، آن وقت من  باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد.

14 ساله که بود همش می گفت «مادر می‌خواهم بروم‌جبهه» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند. دوره راهنمایی اش که تمام شد به خاطر مشکلات مالی که پدرش داشت مدرسه نرفت و به سر کار رفت و در فرش فروشی کار می کرد.حقوقی که می گرفت، عیناً همان را به پدرش می داد و مقداری که پدرش به‌ او پس می داد را به صندوق جنگ می ریخت و به جبهه کمک می کرد.

صاحب کارش که پدر شهید بود واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سید مهدی بگیرید چون اگر ما رضایت می دادیم و نمی‌دادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و می‌رفت،ما هم رضایت دادیم. شب  آن روز که رضایت دادیم تا به جبهه برود خیلی خوشحال به خانه آمد و یک جعبه شیرینی گرفت و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد.گفت اگر رضایت نمی‌دادین من خیلی ناراحت می شدم اما الان با خیال راحت و آسوده می روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.

می‌گفت من اینجا از قفس آزاد شدم
اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد. هر وقت زنگ می زد می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما میگویید نرو.من اینجا از قفس آزاد شدم. من اینجا عاشق شدم». دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!»

مادر شهید رضوی در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) می‌گوید:عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س) امام حسین(ع) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت ها عزاداری می کرد و عشقش قابل وصف نبود.قبل اینکه شهید شود هر موقع تهران بود می رفت روی قبر شهدا می‌خوابید و با شهدا صحبت می کرد و با خدا راز و نیاز می‌کرد و خیلی دوست داشت شهید شود.

وقتی خبر شهادتش را آوردند خدا را صد هزار مرتبه شکر کردم
5 روز بعد از آخرین باری که به جبهه رفت به شهادت رسید . آخرین بار بهمن گفت «مادر من لایق شهادت نیستم اما اگر شهید شدم مادر برای من گریه نکنی و  هزینه های مراسم من را به جبهه کمک کن».وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند من بچه شیرخواره داشتم و درب را باز کردند و پدرش راخواستند به من الهام شد که سید مهدی شهید شده . وقتی خبر شهادتش را دادند من گفتم خدا را صد هزار مرتبه شکر همه فکر کردند که من گزیه و زاری می کنم اما خدا را شکر کردم.

ماجرای جنایت منافقین با سیّد شهید 17 ساله
مادر شهید رضوی نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27  و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
 

اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها