فارس، در سنگر دژبانی که بودم دیدم چند خمپاره به فاصله کمی از هم دور و بر سنگر افتاد. عراقیها فهمیده بودند که یکی از آنجا آنها را قلقلک میدهد. در آن بین دو تا خمپاره دیگر هم افتاد. یکی نزدیک بود و دیگر هم آن طرف جاده فرود آمد. در فکر بودم جایم را عوض کنم یا نه.
در آن موقع شهید غفور علایی و شادابی گفتند بروم پایین وگرنه مرا میزنند. گفتم از کجا میدانند این جا هستم.
از صدای سوت خمپاره میشد حدس زد کجا میافتد. با خود گفتم به صدایش گوش میدهم و اگر به طرفم میآید، فرار میکنم، صدای سوت خمپارهای بلند شد. داشتم تخمین میزدم که کجا میافتد. دیدم اگر در نروم درست روی دژبانی میافتد.
سیمینوف را برداشتم و از سنگر دژبان بیرون زدم و سعی کردم به صورت دو خودم را به سنگر برسانم. یکی، دو متر مانده به سنگر، خمپاره افتاد روی دژبانی. قبل از فرود خمپاره به خود گفتم نکند خمپاره به سرم بخورد. در آن چند صدم ثانیه تصمیم گرفتم با سر، خود را در سنگر بیندازم، تا لااقل ترکشهای خمپاره به پایم بخورند. صدای انفجار خمپاره که بلند شد، خودم را در سنگر پرت کردم ولی از شانس بد یکی از ترکشها به باسنم خورد. در یک لحظه سوزشی احساس کردم و خون از جای ترکش راه باز کرد.
با خود گفتم حالا با این جای ناجوری که ترکش خورده، چی کار کنم و به کی چه بگم؟
امدادگر گروهان، ارسلان جباری بود. زود سراغم آمد و گفت بخوابم تا زخم را پانسمان کند. خجالت میکشیدم. هر طوری بود، ارسلان زخمم را بست.
گفتند برو عقب. قبول نکردم و گفتم طوری نیست. فقط یکی، دو تا قرص انداختم بالا. کمکم که سرم به کار گروهان گرم شد، درد را فراموش کردم، انگار نه انگار که ترکش خوردهام.
هر لحظه هواپیماهای عراقی منطقه را به زیر آتش میگرفتند. پشت سر ما کمی آن طرفتر، سنگرها و خاکریز عراقیها بود و به خیال این که ما آنجا هستیم، بمبها را آن حوالی میریختند.
پشت جاده، کنار سنگر من، سنگر شهید میر حسین موسوی بود. حاج مهدی شادابی هم کنار او نشسته بود. شادابی اولین بار بود که به خط میآمد. حدود بیست و دو سال داشت. بعد از سنگر آن دو سنگر شهید غفور علایی بود. به شهید میرحسین موسوی گفتم: میرحسین صبح فکر کردم شهید شدی.
جایی که شهید کوه کمری تیر خورده بود، جنازه یکی از بچهها هم بود که فکر میکردم موسوی است ولی بعد فهمیدم جنازه یکی از بچههای تبریز است که خیلی به شهید میرحسین شبیه است.
شهید موسوی گفت: ما که لیاقتش را نداریم.
دو ضربه آرام به پشتش زدم و گفتم: همین که این جا ایستادی جلوی دشمن، کمتر از شهادت نیست.
به سنگر خودم رفتم تا سیمینوف را بردارم، سراغ عراقیها بروم که یک دفعه حاج مهدی شادابی داد زد: برمکی بیا که میرحسین را زدند.
برگشتم. تکتیرانداز عراقی یک تیر وسط پیشانیاش زده بود. طوری افتاده بود که هر کس میدید خیال میکرد دارد نماز میخواند و به سجده رفته است.
به سنگر دژبانی رفتم و چند تا عراقی را شکار کردم. از سنگر دژبانی دیدم سه تار از آیفاهای عراقی تند سمت خاکریزی که جلوشان بود میرانند. نیروهایشان را جلوتر میکشیدند میخواستند پاتک کنند. زود موضوع را با بیسیم به فرماندهی گردان اطلاع دادم. عسگر برقعی پیکگردان بود. خود را رساند و با بی سیم موضوع را تایید کرد و گراهای آنها را داد.
خمپارهها شروع به زدن ایفاهای عراقی کردند. دیگر به آن خاکریز جلویی رسیده بودند. سربازها از پشت ماشین ها پایین پریدند و پشت خاکریزها سنگر گرفتند.
تیراندازی متقابل شروع شد. در آن موقع دستور رسید که حمله کنیم. این اولین باری بود که در روز روشن حمله میکردیم.
قرار شد گردان قاسم پدافند کند و یک گردان از بچه های زنجان و یک گردان از بچههای ارومیه به صورت ستونی از سمت راست و چپ به آنها حمله کنند.
حرکت کردند و گردان قاسم برای حمایت و پشتیبانی آنها خاکریز عراقیها را به گلوله بست تا نتوانند عکسالعمل مناسبی از خود نشان دهند. بچهها با احتیاط، افتان و خیزان جلو رفتند. از هر جا که آتش دشمن بیشتر میشد، آن نقطه را به رگبار میبستیم تا نتوانند سر از خاکریز بالا بیاورند. در این رد و بدل شدن آتش از مهمات و ادوات خود عراقیها که غنیمت گرفته بودیم، استفاده میکردیم.
در آن موقع احوال اسیر عراقی دیدنی بود. مرتب روی دو زانو نیمخیز میشد و جلو را نگاه میکرد. لابد فکر میکرد رفقایش میآیند ما را عقب میزنند و او را آزاد میکنند. بلند شدم سراغش رفتم. پایم را روی سینهاش گذاشتم و گفتم بلند شو.
تبادل آتش ادامه داشت، تا اینکه بچههای ما به پشت خاکریزی که عراقیها بودند، رسیدند. تیراندازی را قطع کردیم، تا مبادا خودیها را بزنیم. اسیر عراقی که آن طور دید دیگر قطع امید کرد و این را به راحتی از نگاهش میشد فهمید. به شهید غفور علایی گفتم شیطان میگوید ولش کنم برود سمت عراقیها و آنها هم نامردی را به حد اعلی برسانند دک و پوزش را عوض کنند.
بچهها که پشت خاکریز عراقیها رسیدند، تک تیراندازهای ما دست به کار شدند و تک تک عراقیها را که دیده میشدند، نفری یک خال روی پیشانیاش زدند. نگاه که میکردیم میدیدیم عراقیها طرف بچههای ما نارنجک میاندازند و آنها زود نارنجک را به آنها پس میدادند.
کمکم جنگ تن به تن شد. با ورود چند بسیجی به آن طرف خاکریز، عراقیها دیدند هوا پس است فرار را ترجیح دادند. در آن چنان مواقعی اولین گزینهای که به ذهن اکثر عراقیها میرسید، فرار بود. آن هم با حداکثر سرعت و بدون نگاه کردن به پشت سر.
بچهها آنها را تا خاکریز پشتی تعقیب کردند و خیلیهایشان را به گوشهی قبرستان فرستادند. درگیری ساعت دوازدهظهر شروع شد و ساعت چهار بعد ازظهر با فتح آن خاکریز، تمام شد. با تثبیت آن خاکریز، آنها خاکریز خط اول و ما خط دوم شدیم. یکی از آن بچههایی که با گروهش تا آن جلوها رفته بود، گفت چه نیاز بود که برگردیم و دوباره این طوری با تلفات آن نقطه را پس بگیریم.
علی زینالعابدینی هم چنان مهمات جا به جا میکرد. شهید احمد رزاق که آن وقتها شهردار آذرشهر بود، سمت گروهان ما آمد.
با ناراحتی گفت نبودن کوه کمری را نمیتواند تحمل کند. برگشت، سر گروهانش رفت. ساعتی از برگشتنش نگذشته بود که بچهها خبر دادند، شهید شده است. یک گلوله طوری از سمت چپ خورده بود که چشم و قسمت چپ مغزش را جدا کرده بود.
ادامه دارد...
راوی: میرزا علی برمکی