به گزارش پایگاه 598، مشرق نوشت: موزه عبرت ایران یا همان بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری بعد از گذشت 38 سال از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز ناگفتههای بسیاری دارد. مکنوناتی که شاید هیچگاه بازگو نشود.
محمد جهانبین یکی از مبارزانی بود که سال 1355 وارد شکنجهگاه ساواک شد. خودش را آزاده و جانباز قبل از انقلاب معرفی میکند. از طریق یک دوست مشترک با جهانبین که دیگر گرد پیری بر سر و صورتش نشسته قراری گذاشتیم در خود موزه تا پرده از زوایای پیدا و پنهان شکنجهگاهی که اینک موزه عبرتش مینامیم بردارد.
در دیدار اول تنها توانستیم قسمتهای مختلف موزه را از نزدیک ببینیم و با توضیحات محمد آقای جهانبین برای دقایقی سخت متأثر شدیم و بعضی مواقع هم ترس وجودمان را فرا میگرفت. اگر جای زخم را کف پاهای جهانبین نمیدیدیم شاید پیش خودم میگفتیم کمی هم غلو میکنند اما محمد آقا کف پایش را نشان داد که هنوز اثرات کابلهای 40 سال پیش را به یادگار داشت. میگفت هنوز شبها پماد میزنم و گاهی از درد تا صبح خواب ندارم.
تصور آنچه بر جهانبین و جهانبینها در شکنجهگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری رفته نیز سخت است از قسمتهای مختلف که دیدن میکردیم و توضیحات جهانبین را میشنیدیم دائم شعر مشیری در ذهنمان تداعی میشد که هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند.
باورش سخت است اما میگفت بعد از 40 سال هر گاه پا درون موزه میگذارم وحشت غریبی وجودم را فرا میگیرد و منتظرم حسینی شکنجهگر چنان بخواباند تو گوشم که تا ساعتها گیج و منگ باشم و هر زمان که بنا میشود از داستانهای موزه بگویم تا چند روز شرایط طبیعی ندارم. خیلی اوقات، بغض فروخورده 40 ساله راه سخن را بر پیرمرد میبست و چشمهایش را نمناک میکرد سکوت که حکمفرما میشد به ناچار سوالی دیگر میپرسیدم تا از بن بست بیرون بیائیم آنچه درپی میآید گفتههائی است که قابلیت نشر را داشت بسیاری از گفتههایش غیر قابل چاپ است و بسیاری هم به سکوت گفته شد. اگر از ناگفته میخواهید بدانید سری به موزه عبرت بزنید آنجا دیوارها سخن میگویند.
*******
** محمد جهانبین بر چه اساس و معیاری راه مبارزه با طاغوت پهلوی را برگزید و جوانی خود را خرج مبارزه کرد.
ابتدا باید ایام فرخنده و مبارک دهه فجر را تبریک عرض کنم و امیدوارم بتوانیم مسئولیتی را که امام و شهدا بر دوشمان گذاشتهاند را به درستی به انجام برسانیم تا در روز حشر خجالتزدهشان نشویم. در مورد سوالی که پرسیدید باید عرض کنم شرایط اجتماعی و فرهنگی دوران پهلوی به گونهای بود که هر کس عرق مذهبی داشت رسالت و دینی را بر دوش خود احساس میکرد. من هم دقیقاً همین احساس را داشتم و باید ادای دین میکردم و اصولاً اگر عشق به اسلام و میهن در رگ و پیات جریان نداشته باشد نمیتوانی گام در راه مبارزه بگذاری. در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آن است که مجنون باشی. کسی که در این راه قدم برمیداشت میدانست که روزی دستگیر میشود و باید پیه شکنجه را به تن خود میمالید و سختترین قسمت مبارزه مقاومت است. به هر حال در دل مقاومت دردها و مشقتها و شکنجهها وجود دارد. ما با علم به تمام این سختیها و مشقات اعتقاد داشتیم که این فضای ظلمانی به نور منتهی میشود.
** در بین گروههای متعددی که در آن دوره علم مخالفت با حکومت پهلوی را برداشته بودند شما جذب جمعیت موتلفه اسلامی شدید، چه عاملی سبب گرایش به این جمعیت شد.
در آن دوران گروهها و جریانهای مختلفی بودند که به نوعی با نظام حاکم مخالف بودند و یا به عبارتی زاویه داشتند اما خود من و اصولاً بچههای مذهبی به دنبال گروه و جریانی میگشتیم که آنها هم درد دین داشته باشند و اعتقاد راسخ به رهبری مرجعیت دینی و بهطور مشخص دنبالهرو حضرت امام باشند. با جمعیت موتلفه اسلامی همگام شدم چرا که این جمعیت را همگام با اسلام فقاهتی دیدم. موتلفهایها جان و مال خود را در این راه فدا کردند. ما اسلامی را میشناختیم که در آن جهاد و فقاهت بود. سرلوحه کار ما آیات قرآنی بود. ما به «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون» ایمان داشتیم.
ما به آیاتی همچون «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»، «و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه». اعتقاد قلبی داشتیم و آیات الهی سرلوحه کارهای ما قرار داشت بر همین اساس و باور به آیه «یا ایها الذین امنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» پیرو امام راحل بودیم و فرمایشات بنیانگذار جمهوری اسلامی و مقام معظم رهبری را بر خودمان فرض میدانسته و میدانیم.
من به جریانهای غیر اسلامی کاری ندارم. آنها عناوین دهان پرکنی مثل سازمان مجاهدین خلق ایران داشتند اما سازمان یافته نبودند. آنها نه تفکرشان بر مبنای دین بود و نه مشی معقول و منطقی داشتند. من کمابیش افرادی را که در سازمان مجاهدین بودند میشناختم و آنها را نصیحت میکردم و به آنها میگفتم این ره که تو میروی به ترکستان است. این شیب روز به روز تندتر میشود و شما را نابود میکند که کرد. ما با نظام شاهنشاهی مشکل داشتیم و درصدد نابودی آن بودیم که الحمدالله این اتفاق افتاد ولی الان که حکومت اسلامی برپا شده ایستادن در برابر آن امری مذموم و باطل است. حالا شاید انتقادی هم در جایی داشته باشیم اما با بدنه نظام که مشکل نداریم. بدنه نظام بر اساس ساختار فقاهتی شکل گرفته است و خط مشی آن را هم پیغمبر گرامی از صدر اسلام به ما تعلیم داده است. ما دنبال اسلام ناب محمدی بوده و هستیم و به شیعه لندنی و التقاطیها کاری نداریم. معیار و میزان هم روشن است و خدا حجت را در این انقلاب برای ما تمام کرده و راه هر روز روشنتر از روز قبل است.
** قبل از پیروزی انقلاب فعالیتهای مبارزاتی شما شامل چه مواردی میشد.
وقتی شما در قالب یک جمعیت و یا حزب قرار میگیرید طبیعتاً باید در چهارچوب آن عمل کنید. و الا ناهماهنگیهایی که به وجود میآید به ساختار مبارزه قطعاً ضربه میزند من از سال 52 در تشکیلات موتلفه اسلامی بودم و سابقه مبارزاتی دارم. از اینرو تمام فعالیتهای ما طبق دستور و نظر بزرگان موتلفه اسلامی بود. بر این اساس ما در آن دوره اعلامیههای آقا را تکثیر و توزیع میکردیم. همچنین تصمیم گرفته شد کسانی که توسط رژیم در تظاهراتها زخمی میشدند را به صورت پنهانی در بیمارستانها بستری کنیم و نیروهای انقلابی مجروح تحت مراقبتهای ویژه قرار بگیرند. این کار جدای از اینکه کمک زیادی به زخمیها میکرد، بسیار کار خطرناکی بود و حساسیت زیادی داشت، چون برای عملی کردن این امر ابتدا باید افراد انقلابی در کادر درمان شناسائی میشدند و با تدابیر خاصی دور از چشم عمال رژیم در بیمارستانها بستری میشدند. اگر در اینباره اشتباهی صورت میگرفت جان بسیاری به خطر میافتاد که خوشبختانه با لطف خداوند تعداد زیادی از مجروحین را توانستیم به دور از چشم دیگران بستری کنیم و آنها مداوا شدند.
** از چگونگی دستگیریتان برایمان بگوئید.
یک فردی به نام حسن پرتواعلم دستگیر شد که متأسفانه بعد از انقلاب جذب سازمان منافقین شد و هم اکنون در قید حیات نیست و به یک روایتی شنیدم که بعد از انقلاب کشته شد.
پرتواعلم خط و ربط مذهبی نداشت و در دایره نیروهای مذهبی نمیگنجید و دارای افکار انحرافی بود و در آن ایام هم هر چقدر با وی صحبت کردیم اثری نبخشید و همچنان ساز خود را میزد. این شخص قبل از دستگیری به من تلویحاً گفت در ترور زندیپور و پخش اعلامیه آن نقش داشتهای؟ من در مقابل او سکوت کردم نه قبول کردم و نه رد؛ پرتواعلم وقتی دستگیر میشود چک اول را خورده و نخورده میگوید شخصی با این مشخصات آدم مذهبی است و فعالیت دارد و این شخص به احتمال قوی در تکثیر اطلاعیه امام و بحث ترور زندیپور مطلع است.
بلافاصله پس از ترور زندیپور توسط منافقین، سازمان اعلامیه میدهد که وی در این تاریخ ترور شد. پرتواعلم خیال میکرد من هم دارم کار موازی انجام میدهم ولی در واقع ما کاری به ترور زندیپور نداشتم به هر حال پرتواعلم بعد از دستگیری تکنویسی میکند و اسم من را میآورد.
من در بیمارستان بانک ملی کار میکردم و در محل خدمتم دستگیر شدم. بازجوی پرتواعلم اطلاعاتی به دست آورده بود وی اسم موتلفه را نگفته بود ولی بازجو اطلاعات کاملی از من داشت. به محض دستگیری و از همان شب اول بازجویی از من با آویزان کردن از طاق، کابل کف پا و سوزاندن بدن شروع شد.
وی گمان میکرد فردی را یافته که منبعی غنی از اطلاعات در اختیار دارد و به قول معروف خوب کسی را به تور انداخته است. لذا از همان بدو ورود با شدت و حدت تمام با من برخورد شد. در آن ایام دو ماه بود که ازدواج کرده بودم. بلافاصله ساواک به منزل من برای تفحص مراجعه میکند. داخل خانه یک تعداد کتاب از شهید مطهری و شریعتی پیدا میکند اما در خانه چیز دیگری به دست نمیآورند چرا که بلافاصله بعد از دستگیری یکی از دوستان من به منزل ما میرود و دستگیری من را اطلاع میدهد و خانه را پاک سازی میکنند و آنچه مهم بوده را از خانه خارج میکنند. آنطور که بعد از آزادی شنیدم پس از دستگیری یکی از دوستان همکار در بانک به منزل ما تلفن میکند و اطلاع میدهد فلانی را دستگیر کردند. همسرم هم به دوستانم اطلاع میدهد و میآیند خانه را پاکسازی میکنند.
** همسرتان از فعالیتهای انقلابی شما آگاهی داشتند؟
بله از روز خواستگاری من همسرم را در جریان فعالیتهایم قرار داده بودم. به هر حال حق طبیعی او بود که بداند با چه شخصی ازدواج میکند. اساساً زندگی ما در آن زمان شرایط طبیعی نداشت و هر آن احتمال دستگیری و کشته شدن در این راه وجود داشت. ما هر لحظه این احتمال را میدادیم که اتفاق ناگواری برایمان رخ بدهد و صبح که از خانه بیرون میرفتیم چیز بعیدی نبود که سر از بازداشتگاههای نظام حاکم دربیاوریم و طبیعتاً این آمادگی را باید همسر نیروهای فعال انقلابی داشته باشند. حتی بعد از دستگیری حسن پرتواعلم به همسرم گفته بودم که عنقریب به سراغ من هم میآیند و برای من اظهر من الشمس بود. و خوب به سرعت این اتفاق افتاد.
وقتی پرتو اعلم میخواهد خودش را از دست ساواک رها کند و با سیلی اول همه چیز را میگوید و اذعان میدارد اگر جهانبین را دستگیر کنید همه اطلاعات را دارد و ساواک فکر میکند یک ایدئولوگ را دستگیر کرده و او اطلاعات جامعی از نهضتهای داخل و خارج کشور دارد ولی با توجه به اینکه اطلاعاتی داشتم الحمدالله رب العالمین هیچ اعترافی نکردم.
** در اثنای بازجویی این امکان برایتان مهیا نبود که ساواک را بازی بدهید. به طور مثال به بازجوها کد اشتباه بدهید. بهطور مثال شهید باهنر هنگام دستگیری به صورتی با نیروهای امنیتی رژیم برخورد میکند که آنها گمراه میشوند و در اسناد از قول ساواک نقل شده که وی یک روحانی بیسواد است و خطری برای نظام حاکم ندارد.
در مرحلهای قرار گرفته بودم که اگر هر دروغی میگفتم رفلکس و پژواکش به خودم برمیگشت. شما نمیتوانید خودتان را در آن روزها و شرایط قرار بدهید. دروغ شما یک بازتاب دارد و وارد یک مرحله جدیدی از شکنجه میشوید. آن روزها به شوخی میگفتیم النجاه فی الکذب ولی واقعاً اینچنین نبود و تنها راهی که در برابر خود داشتیم مقاومت در برابر آزار و اذیتها و شکنجهها بود.
** چه مدتی در کمیته مشترک ضد خرابکاری بودید.
با احتساب زمانی که در بیمارستان بودم تقریباً پنج ماه و نیم زندان بودم.
** شکنجهگران ساواک در چه مراکز و کشورهایی آموزش میدیدند.
اسناد نشان میدهد که در انگلیس، آمریکا و اسرائیل آموزش دیدهاند. بنا به اعترافات خودشان اینها به تناوب اعزام میشدند و دورههای بازجویی و شکنجه میدیدند و باز طبق اعترافات موجود آرش و بقیه شکنجهگران به صراحت اذعان میدارند که به آنجاها اعزام شدند و به هر حال بعد از آموزش به ایران میآمدند و مقر آنها همین کمیته مشترک ضد خرابکاری بود.
** مقداری از شکنجههایی که در آن مدت متحمل شدید را بیان کنید.
بیش از هفتاد نوع شکنجه در آن دوران مرسوم بود که نزدیک به بیست نوع از آنها در مورد من اعمال شد. در یک زمان به تاق آویزان میشدم و از پهلوی چپ و راست مورد ضربه قرار میگرفتم و پاهای من کابل میخورد. سر کابلها گره زده شده بود که هنگام اصابت به کف پا علاوه بر آنکه گوشت کف پا را میبرد تا مغز سر هم تیر میکشید و بعد هم داستان سوزاندن بدن و آپولو و سوزن داغ به زیر ناخن کردن و... بود که بازگو کردن بسیاری از آنها هم سخت و ناگوار است به هر حال مقاومت در برابر شکنجههای قرون وسطایی کار سختی بود. من را قبل از اذان صبح میآوردند بیرون و پشت اتاق بازجو نگه میداشتند باید چند ساعت در آن سرما با پاهای زخمی و برهنه میایستادم و هر کسی که از آنجا رد میشد قربه الی الله یک ضربه به ما میزدند. بعضی هم با پوتین روی پاهای من میایستادند و در آن حالت چرخی هم میزدند. بازجوی من شخصی به نام انصاری بود که به نام مستعار افضلی خوانده میشد. حسینی هم شکنجهگر بود. با تمام این اوصاف و با آن حال نزار ما با مقاومتمان بازجوها و شکنجهگرها را شکسته بودیم.
یک شب بازجو که مست بود من را خواست و دست بند به من زدند و چشمهایم را بستند و من فوقالعاده تشنه بودم از فرط تشنگی درخواست آب کردم در این هنگام صورتم خیس شد به جای آب به صورت من ادرار کرده بود. ولی به هر حال بازجو وقتی 4 ـ 5 ماه روی متهم کار کند و انواع شکنجهها را در مورد او اعمال کند و چیزی به دست نیاورد بسیار برای آنها شکننده بود و یکی از ناجوانمردانهترین حربههای آنها که کاملاً به دور از شرافت و انسانیت است این بود که یک شب که کاملاً مستأصل شده بود به من گفت تا نیم ساعت دیگه میدهم زنت را بیاورند و در برابر خودت به زنت تجاوز میکنم. ما فکر همه چیز را کرده بودیم و طاقت همه نوع شکنجه را داشتیم الا این مورد. گفتنش هم برای من سخت و طاقت فرسا است. بازجوها و شکنجهگرها دمادم ما را به فحش ناموسی و رکیکترین کلمات ممکن میبستند اما یک لحظاتی وجود دارد که نیروهای مذهبی و مبارز از درون قالب تهی میکنند و این مورد دقیقاً از همان لحظات است.
من گریهام گرفت و متوسل به حضرت زهرا شدم. آن شب مستأصل شده بودم و خودم را کاملاً بی پناه حس کردم و تنها امیدم به خداوند و ائمه اطهار بود. مقاومت در برابر آن دیگر از توان من خارج بود و خودشان باید دستم را میگرفتند. بعد از آنکه به بیبی دو عالم متوسل شدم خدا گواه است بازجو همانند حیوانی مسخ شده به من خیره شده بود و انگار لکنت زبان پیدا کرد و قادر به صحبت نبود و نیم ساعت از این ماجرا گذشت و حدود 2 نیمه شب بود که خودش را پیدا کرد و با فریاد نگهبان را صدا کرد و گفت او را ببرید پشت بند بخوابانید. خوابیدن در پشت بند برای آدمی در شرایط من با بدنی زخمی و خون آلود بسیار سخت و جانکاه بود. به نظرم نگهبان درست متوجه منظور بازجو نشد و من را برای خواب داخل بند فرستاد آن شب سلول تنگ و تاریکم برایم همچون بهشت بود.
** هنگامی که بهطور وحشیانه مورد شکنجه قرار میگرفتید آیا امیدی هم داشتید؟
زندانیانی که اعتقادات قوی مذهبی داشتند به مراتب از سایر مبارزان بیشتر دوام میآوردند. بهتر است بدانید بسیاری از بزرگان این انقلاب همچون حضرت آقا و شهیدان بهشتی، باهنر و رجائی و کسانی چون مرحوم رفسنجانی در کمیته مشترک ضد خرابکاری در بند بودند و فردی چون شهید بزرگوار رجائی حدود دو سال در آنجا محبوس بود و شدیدترین شکنجهها را تاب آورد. من به یک امر ایمان و اعتقاد قلبی داشتم. همانطور که پیشتر هم گفتم ما به آیات الهی ایمان و اعتقاد داشتیم. اینکه خداوند میفرماید: «ان وعدالله حق»؛ و یا «ان الله لایخلف المیعاد» باور قلبی ما بود. بچههای غیر مذهبی چون در آن شرایط سخت پناهگاهی برای خودشان نداشتند حداکثر یک ماه دوام میآوردند. اما بچههای مذهبی مقاومت میکردند و این کابلها برای ما رحمت بود ما برای رسیدن به آن هدف مقاوت میکردیم. چون ایمان و اعتقاد داشتیم که اسلام پیروز خواهد شد. بچههای مذهبی هدفشان هویت داشت و بسیار روشن بود و همین هم به آنها امید و انگیزه میداد و مترصد وعده الهی بودند که الحمدلله محقق شد.
** بعد از پیروزی انقلاب با افرادی که در کمیته مشترک ضد خرابکاری شما را مورد شکنجه قرار میدادند هم روبهرو شدید.
بله این اتفاق افتاد. بعد از پیروزی انقلاب در خیابانهای تهران با یکسری از دوستان در حال گشتزنی بودیم که یک افسری که اینجا بود را دیدیم. آن افسر از برخورد با ما سخت ترسیده بود و منتظر بود آنچه بر سر ما آورده را جبران کنیم.
دوستانمان میخواستند به او تعرض کنند که بنده اجازه ندادم و ما در نهایت ادب و احترام با او برخورد کردیم. ایشان را تحویل شهید رجایی دادم. در واقع نوع برخورد ما به او برگرفته از روح متعالی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بود.
** از شخصیتهای بزرگواری که در کمیته مشترک ضد خرابکاری در بند بودند هم خاطرهای دارید.
در اینجا که ما به هیچ عنوان نمیتوانستیم همدیگر را ملاقات کنیم. اما دیماه سال 55 ما را از کمیته مشترک به زندان اوین منتقل کردند. صلیب سرخ قرار بود از این مکان بازدید کند. اینجا را رنگ کردند، زیلوها را جمع کرده و موکت انداختند. ما متوجه شدیم که خبری شده و عنقریب است که ما را منتقل کنند. همه ما را داخل ماشین کردند و به صورت کتابی در این کانتینرهای مخصوص حمل گوشت جا دادند و فکر کنم اگر در ماشین 10 دقیقه دیرتر باز میشد همگی خفه میشدیم. ما را داخل بندها کردند. بسیاری را در زندان اوین ملاقات کردم. شهید رجایی، عراقی، لاجوردی، بادامچیان، عسگراولادی و شهید کچویی آنجا بودند.
ساواک در آنجا معجونی درست کرده بود. فرض کنید رجایی و رجوی یکی در فضیلت و دیگری در رذیلت را کنار هم قرار داده بودند. روزی یکی از منافقین به طعنه از شهید رجائی خواست کاری کند که زودتر آزاد شود و آن شهید بزرگوار در جواب فقط گفت: موی سپید را فلکم رایگان نداد/ این رشته را به نقد جوانی خریدهام. به هر حال من یک ماه و نیم در اوین بودم و مجدداً به اینجا برگشتم. در برگههای بازجویی من نوشته شده ایشان شخصی است مریض الاحوال. در طول دوران زندان و شکنجه تنها توانستم به فضل پروردگار از شگردهایی که فراگرفته بودیم استفاده کنم تا دادگاهی نشوم و لذا بعد از آزادی فعالیتهای خود را از سر گرفتم اما مواظب بودم به قول معروف دم به تله ندهم؛ چون اگر مجدداً دستگیر میشدم قطعاً زنده نمیماندم.
** اگر ناگفتهای باقی مانده مایلیم تا از زبان شما بشنویم.
از آنچه بر سر من و سایر زندانیان سیاسی قبل از انقلاب آمد بیش از این چیزی نگویم بهتر است فقط باید بگویم ندایی در دلم میگفت خدا خلف وعده نمیکند. آزادی رایگان نیست من تمام آن ضربات کابل را توفیق الهی میدانم.