پیامهای مغرضانه، خطرات تحلیلگرانه!
به گزارش پایگاه 598 به نقل از مجله
مهر، ساعت از ۴و نیم گذشته است. آفتاب کم کم بساطش را از خیابانهای تهران
جمع کرده است. غروب تهران همان غروب همیشگی است. شهری با آلودگی، ترافیک و
مردمی خسته و از کار برگشته. مثل تمام روزهای عادی شهر، پیاده رو خیابان
ولیعصر به سمت جنوب را گرفته ایم و به سمت چهار راه ولیعصر قدم می زنیم.
وسط همه صداهای همیشگی شهر صدای تیر در دل تهران انگار قرار است نوت فالش
شنیده های عابران باشد. صدای شلیک ها آنقدر زیاد هست که همه پرنده ها را از
روی شاخه ها به سمت آسمان فراری دهد. مردم صدای یکی دوتا تیر اول را جدی
نمی گیرند.« چیزی نیست شاید این حوالی پادگانی چیزی باشد. دارند تیر هوایی
می زنند. نبود هم شاید مانور دارند که باز هم چیزی نیست.» چند ثانیه ای از
حرف رهگذر نگذشته است که این بار صدای تیر شکل رگبار به خودش می گیرد.
آنقدر بلند هست که مردم اگر هم بخواهند بازهم نمی توانند آن را جدی نگیرند.
حالا همگی با نگاه ها و قدم هایشان دنباله صدا را گرفته اند.«نترسید
تکاوران هرزگاهی میاین و میرن تا زهر چشم بگیرند که داعش نیاد.» آدم های
پیاده رو دوست دارند که حرف موتور سوار را باور کنند؛ اما نگاه تعجب
برانگیر رفتگر آذری باز مردم را بیش از پیش کنجکاو می کند.«حاجی من چند سال
است اینجا کار می کنم از این خبرها نبوده! تکاور این قدر سر و صدا دارد؟»
ترامپ وارد میدان شده
با شدت گرفتن صدا هم به جمعیت پیاده رو اضافه می شود هم به کنجکاوی مردم. کافی است نگاهی به مغازه ها و ساختمان های خیابان بیندازیم «بابا به جان خودم این مانور نیست جدی جدی صدای خط مقدم می ده.»این را یکی از مغازه دارهای چهار راه ولیعصر می گوید. مردم چشم به آسمان دوخته اند و از کسانی که از بالا ساختمانها اتفاقات را رصد می کنند جزئیات ماجرا را می پرسند. مردم در طبقات از شلیک یک ضد هوایی در خیابان انقلاب خبر می دهند؛ اما انگار از ترس خبری نیست کافی است تا نگاهی به چشمان آدم های اطرافمان بیندازیم تا به جای وحشت، برق کنجکاوی را در چشمانشان ببینیم. هنوز چند دقیقه ای از شنیدن صدای انفجار نگذشته است که ملت گوشی به دست اخبار را به شبکه های اجتماعی مخابره کرده اند و آن را به یکدیگر نشان می دهند. دوباره صدای شلیک ها شروع می شود و قطع می شود. کمی آن طرف تر چند جوان دانشجو ایستاده اند و به صداها می خندند. «یعنی الان باید چی کار کنیم یعنی واقعا باید پناه بگیریم؟(با خنده)» سوالش تمام نشده که دوستش با لحن شوخ طبعانه ای این طور جواب می دهد:« نه برادر! اوباما نرفته ترامپ وارد میدان شده لذا شما نه تنها پاسپورتت که معافیت از سربازی ات هم باطل شده الان باید بری بجنگی!»
شکارچیان داعش در بین جمعیت
خودمان را به چهار راه ولیعصر رسانده ایم. این بار صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی به شک و شبهه مردم بیشتر دامن زده است. با آمدن و پیاده شدن مسافران بی آر تی ها بیشتر از پیش به جمعیت خیابان اضافه می شود. اما بین شلوغی های مردم پیرمرد دستفروشی بی خیال همه اتفاقات دنیا تمام حواسش را به بساطش جمع کرده و به جای ترس از اتفاقات به جان شلوغی ها غر می زند. « بابا به خدا چیزی نیست برید پی زندگیتون، الکی تجمع می کنید الان پلیس و شهرداری میاد چیزی پیدا نمی کنه برای اینکه دستش خالی نباشه گیر میده به بساط ما» حضور داعش یکی از فرضیه هایی است که آدم های دور و بر مدام در موردش حرف می زنند و با آن شوخی می کنند تا جایی که حضور مردی با لباس های مخصوص محلی و ریش های بلند این توهم را برای عده ای ایجاد کرده است که حتما داعشی گرفته اند برای همین هم نگاه های سنگین و پچ پچ های مردم کار را به جایی می رساند که خودش به حرف می آید و با خنده می گوید«این لباس ها لباس های محلی سیستان و بلوچستان است، نه لباس داعش!»
سلفی با کپشن: من و ضدهوایی یهویی!
مردمی که خودشان را به چهار راه ولیعصر رسانده اند. حالا از دور می توانند ضدهوایی ای که صدایش را شنیده اند ببینند؛ برای همین هم خیلی ها گوشی به دست شده اند، عده ای توییت می نویسند، بعضی ها عکس می گیرند و عده ای خوشحال تر با پس زمینه ضد هوایی در خیابان انقلاب سلفی می گیرند. حالا رفته رفته سر و کله عکاس های خبری هم در بین مردم پیدا می شود. نبش خیابان انقلاب ده بیست نفری سر به هوا ایستاده اند و لا به لای ابرها را خوب وارسی می کنند. از چند نفری علت این سر به هوایی را می پرسیم؛ اما از تمامشان یک جواب واحد می گیریم «ما هم مثل شما نمی دونیم. اومدیم دیدیم همه دارن تو آسمون نگاه می کنن ما هم اومدیم ببینیم بقیه به چی نگاه می کنن!»
از من نرگس بخرید تا پهباد را نشانتان دهم
نیم ساعتی از ماجرا گذشته است؛ اما مردم همیشه در صحنه همچنان چشم به آسمان دوخته اند و همچنان دنبال چیزی می گردند که انگار پیدایش نمی کنند. «من دارم می بینمش از من نرگس بخرید تا بهتون نشون بدم.» این جمله دخترک گل فروشی است که خنده و شیطنت در چشم های موج می زند و سعی دارد با انگشتش به نقطه ای در آسمان اشاره کند و مردم چیزی را نشان دهد. میان کنکاش های عابران، مردم این خبر را مدام برای هم می خوانند. «دقایقی قبل پدافند تهران متوجه وجود یک شی ناشناس در آسمان تهران شده و بلافاصله اقدام به شلیک ضد هوایی به سمت آن کرده است.» گمانه زنی های مردم دوباره آغاز می شود. عده ای از گرفتن پهباد حرف می زنند و عده ای دیگر از نگرفتنش؛ اما نکته جالب توجه پافشاری و حضور گروهی است که هم چنان سر به هوا ایستاده اند و آسمان را رصد می کنند تا جایی که یکی از آنها با انگشتش به نقطه ای نورانی در آسمان نگاه می کند و می گوید: « اون نقطه نورانی رو می بینی؟ همون که شبیه ستاره است! هوا هنوز روشنه ستاره که تو روز بیرون نمیاد این همون پهباده که هنوز موفق نشدن بگیرنش. ما اینجا وایسادیم ببینیم کی می گیرنش!»
این پهباد نیست، این زهره است
مردم همچنان در چهار راه ایستاده اند و به رصد کردن ادامه می دهند کار به جایی می رسد که سر و کله دو تا از سربازها پیدا می شود. « بابا به خدا این پهباد نیست. این زهره است تو آسمون، چون نورش زیاده دم غروب تو آسمون دیده می شه!» با تاریکتر شدن هوا و پر نور تر شدن زهره فرضیه سربازها قوت می گیرد. عده ای از مردم به تلویزیون یکی از آبمیوه فروشی های نبش خیابان چشم دوخته اند و در کنار آبمیوه نوشیدنشان اخبار شبکه خبر را رصد می کنند؛ اما خبری از اتفاقات این حوالی نیست؛ اما چند دقیقه ای نگذشته که باز مردم این خبر را بین خودشان دست به دست می کنند. «پهباد بعد از شلیک های مداوم در محدوده میدان حر تهران ساقط شد.» با شنیدن این خبر رفته رفته ازدحام مردم فروکش می کند. دیگر کسی به زهره به چشم پهباد نگاه نمی کند. مردم آرام آرام به سمت خانه هایشان سرازیر می شوند. بعضی های گوشی به دست تازه ترین جوک های مربوط به شلیک ضدهوایی را می خوانند، بعضی تلفنی اتفاقات را برای آدم های آن ور خط تعریف می کنند و دسته ای دیگر خوب اتفاقات را رصد می کنند تا به محض رسیدن برای آدم های اطرفشان از خیابان ولیعصر و تهرانی حرف بزنند که غروب امروزش با صدای تیرهای ضدهوایی شبیه غروب های همیشگی نبود.