به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، قصه مسعود عسگري قصه جوان پر نشاطي است كه در كوچه پس كوچه هاي دارالشهداي تهران قد كشيده است. قصه مرد جنگ نديده اي كه جا پاي پدرش گذاشت. قصه جواني كه در صبح دل انگيز انقلاب اسلامي قد كشيد و با شنيدن صداي هل من ناصر ينصرني امام عشق، كيلومترها آن طرف تر از مرزهاي ايران براي دفاع از حرم اهل بيت(ع) جان نثاري كرد و شهيد شد. بعد از صحبت هاي شورمندانه زهرا نبي لو، به روايت گري مومنانه برادر شهيد گوش سپرديم، جوان محجوبي كه چشم هايش بي قرار برادر بود. با نقل هر خاطره از برادر توده متراكم شده بغض در گلويش چين مي خورد و مي شكست و اشك بر گونه هايش جاري مي شد. مطمئنم كه از وقتي مسعود به شهادت رسيده روضه علمدار عاشورا براي او هم غم ديگري دارد، برادر شهيدي در شب تاسوعا مي گفت: روضه برادر را برادرها خوب مي فهمند.
به بهانه شهادت «مسعود عسگري» جواني كه توانمندي او در چتربازي، غواصي و ورزش هاي رزمي در بين هم رزمانش زبانزد بود، به خانه پدري اش رفتيم تا اين شهيد بزرگوار را بيشتر بشناسيم. خانه اي نُقلي و جمع و جوري كه ديوارهايش پر بود از عكس هاي او، عكس هايي كه ياد و خاطره اين شهيد را براي خانواده 4 نفره عسگري زنده مي كند.
شهيد مسعود عسگري در دوران كودكي
*مسعود بچگي پر خطري داشت
زهرا نبي لو مادر شهيد مدافع حرم «مسعود عسگري» هستم. من و همسرم هر دو فرزند چهارم خانواده هستيم و همسرم اصالتا اهل اليگودرز است. مسعود، دومين فرزند ما و البته نوه چهارم خانواده من و همسرم است. پسر بزرگم، 4سال از مسعود بزرگتر بوده و محمد مهدي فرزند ته تغاري خانواده ما و متولد سال 82 است.
مسعود وقتي به دنيا آمد، دائم در تلاش بود. مادرم مي گفت: «هزار ماشالله اين بچه يك روزه همش دنبال نوري كه از پنجره به اتاق مي تابد است، تلاش و تكاپوي مسعود اين را گواهي مي دهد كه اين كوچولو بايد خيلي زرنگ باشد.» واقعا همين اتفاق افتاد، بزرگتر كه شد در كارهاي گروهي و غيره خيلي زبل و باهوش تر از بقيه هم سن و سال هايش بود و اين مسئله نمود عيني بيشتري پيدا كرد. از همان خردسالي اهل خطر و بازيگوشي بود و به كارها و فعاليت هاي پر خطر علاقه وافري داشت. عاشق كابل، سيم برق و اين قبيل ابزارها بود. دو سه مرتبه اي هم وقتي كه بچه بود، دچار برق گرفتگي شد.
شهيد عسگري در سنين نوجواني همراه با خانواده
*مدام كنجكاويهاي تازه اي رو ميكرد و باعث نگراني ما ميشد
با وجود اينكه پدرش نظامي بود، اما نسبت به بچه ها يك محافظه كاري خاصي داشت. اما مسعود بر خلاف همسرم، مدام كنجكاوي هاي تازه اي رو مي كرد و باعث نگراني ما مي شد. در سه سالگي با سيم لخت، برق را در پريز برق فرو كرد كه خدا رحم كرد و فقط مقداري دستش سوخت. باور دارم خداوند مي خواست مرگ او را شهادت قرار بدهد. از اين دست اتفاقات چندين بار براي مسعود اتفاق افتاد. بدون شك خداوند در بسياري از امور محافظ او بود.
*فهميدم باز دسته گل به آب داده
قطعا همه چيز در يد قدرت خداوند است، اما وقتي ديدم چندين بار از اتفاقات متعدد نجات يافت، احساس كردم بايد اين ها، نشانه هايي براي من باشد. به طور مثال يك بار كه خواب بودم، احساس كردم يك چيزي از بالاي سرم با سرعت عبور كرد و محكم كوبيده شد به ديوار اتاق، ناگهان از خواب پريدم و چشم هايم را كه باز كردم، متوجه شدم كه دوباره مسعود، دسته گل به آب داده و اين شاه پسر شاد و بازيگوش ما به خاطر اين كه قيچي كوچكي را توي پريز برق فرو كرده، اين بلا سرش آمده است. در همان كودكي و در حال و هواي كودكانه، من را «مادر جون» صدا مي زد، بزرگتر كه شد، جان را انداخت و مادر صدا مي كرد. در دوره دبيرستان هم مي گفت:« مامان.»
*نيم وجب بچه را ببين
وقتي مادرم به سفر حج مشرف شد، مسعود دوازده ساله بود. جثه ريزي داشت. با توجه به خصايص اخلاقي اش كه معمولا در مراسم ها گوشه نشين نبود و كمك مي كرد، رفته بود كنار دست قصاب و كمك مي كرد. يك بچه نوجوان پاچه هايش را بالا زده و پا به پاي قصاب، گوسفند ذبح شده را از جايي كه سر بريده بودند، براي سلاخي و باقي كارها مي آورد. خواهرم مي گفت:« ببين نيم وجب بچه، چطوري گوسفند را بلند كرده است.»
*غفلت مي كردي، همه چيز را خراب مي كرد
با ذوق و شوق خاصي او را به مدرسه مي بردم. با اين كه پسر بزرگترم را هم مدرسه برده بودم، اما باز هم، ذوق داشتم كه مسعود را هم خودم به مدرسه ببرم. اما مسعود مي گفت:« مادر نمي خواهد بيايي، خودم مسير را بلدم.» يك حس چست و چابكي در او بود كه احساس غرور هم داشت.
وقتي مسعود به مدرسه رفت، من هم، ادامه تحصيل دادم. يك روز زودتر از من، به خانه آمده و همه جا را با فندك سوزانده بود. در كل غفلت مي كردي، همه چيز را خراب مي كرد. او را در مدرسه فيروزيان واقع در ميدان ابوذر ثبت نام كرديم و دوران ابتدايي را در اين مدرسه گذراند. دوره راهنمايي را هم در شيفت بعد از ظهر مدرسه فيروزيان كه نامش شهيد آويني بود، ادامه تحصيل داد.
آقاي محبي، ناظم دوره ابتدايي مدرسه، خيلي مسعود را دوست داشت. وقتي توي مدرسه كار بنايي بود، مسعود هم كمك مي كرد. وقتي مي ديدم سر وضعش خاكي است، مي گفتم:«چرا اينطوري آمدي خانه؟ مگر كارگري بچه؟ برو درست را بخوان.» وقتي براي مدرسه، آجر خالي مي كردند تا آخر، همه بار را كمك كرده بود تا تخليه كنند. توي مهماني ها هم، خيلي فعال بود و كلا پذيرايي را بر عهده مي گرفت.
* كارهايي مي كند تا لج ناظم را در بياورد
وقتي كلاس دوم ابتدايي بود، مدرسه اي كه مي رفت تبديل به نمونه مردمي شد و براي ثبت نام پانزده هزار تومان پول مي خواستند كه پدرش هم لج كرد و گفت: «اين مبلغ زياد است، مگر مدرسه چه تغييري كرده كه اين همه پول مي خواهند؟» او را به مدرسه ديگري كه هم اكنون پژوهش سراي امام هادي(ع) نام دارد برد و ثبت نام كرد. معلم دوم ابتدايي مسعود مي گفت: «پسر شما كه اين قدر درسش خوب است، اما نمي دانم چرا هميشه دم در اتاق مدير و ناظم او را نگه مي دارند.» پيشنهاد كرد كه او را براي مشاوره به واحد تربيتي آموزش و پرورش منطقه ببرم. آنجا از مسعود، تست هوش گرفتند و آقاي مشاور گفت:«فرزندت هوش و استعداد بالايي دارد.» طي صحبت ها و تست هايي كه گرفتند متوجه شدند چون در مدرسه قبلي، ناظم مدرسه با او مهربان بوده، اين ناظم جديد را اصلا دوست ندارد و دائم كارهايي مي كند تا لج ناظم را در بياورد. مشاور واحد، نامه اي به آقاي ناظم نوشت و موضوع را توضيح داد كه بعد از آن، رفتارش با مسعود بهتر شد. سال بعد، مدرسه قبلي دولتي شد و پدر مسعود او را در همان مدرسه ثبت نام كرد.
*تاكيد داشت مبادا به دايي اش چيزي بگويم
يكي از دوستان مسعود مي گفت: «حاج خانم! من در اكثر آموزش هاي نظامي با مسعود همراه بودم و بسياري از توانمندي هايش را مي دانستم. چون با برادر شما دوست بودم، مسعود به من تاكيد كرده بود كه مبادا در رابطه با آموزش هايي كه ديده، به دايي اش، چيزي بگويم.»
به مركز يگان هوابرد، آموزشگاه مي گفتند. مسعود 16 يا 17ساله بود كه گفت: « يكي از دوستانم براي آموزش چتربازي به آموزشگاهي مي رود، اگر اجازه بدهي من هم بروم.» پدرش كمي محافظه كار بود و به خاطر شدت علاقه اي كه به فرزندان داشت، خيلي تمايلي به رفتن بچه ها براي آموزش كارهاي مخاطره آميز نداشت. اما من از مسعود حمايت مي كردم. محكم پشت او مي ايستادم. يكي از هم رزمانش از اولين آشنايي مسعود كه اتفاقا در روز گزينش بود، تعريف مي كرد:« ما با يكي از دوستان، توي حياط آموزشگاه بوديم و پشت در، گير كرده بوديم، قفل در خراب بود و درگير باز كردن آن بوديم. از طرفي، يك ساعت ديگر وقت مصاحبه و گزينش بچه هاي تازه وارد و نيروهاي جديد بود. اما خرابي درب ورودي باعث دردسر شده بود. مشغول كار بوديم كه مسعود، از پنجره آمده بود توي ساختمان و اتفاقا درب ورودي را باز كرد و اين اولين برخورد و آشنايي ما در آموزشگاه بود.»
*كار در ارتفاع
در يكي از مراسم ها كه حامد كرزاي رئيس جمهور افغانستان حضور داشت، مسعود به عنوان تيم حفاظت از يگان حفاظت، رفته بود. به نظرم در آن جا سر تيم رهايي گروگان بود. يك تقدير نامه هم بعد از اين مراسم به او و همكارانش دادند. براي يك شركت «كار در ارتفاع»، كه هر كاري در ارتفاع باشد را انجام مي دهند هم، مدتي كار كرده بود.
*ممكن بود اجازه ندهند به سوريه برود
چندين ماه در وزارت دفاع شاغل شده و دست و بالش باز شده بود، مي گفت: «از اين به بعد هر چي خودت و محمد مهدي لازم داريد، به خودم بگوييد برايتان بگيرم» ولي من مي گفتم: «پول هايت را براي زندگي خودت جمع كن، ما چيزي لازم نداريم.» چند ماهي هم به عنوان بسيج ويژه در سپاه ولي امر، مشغول شده كه اين موضوع را به هيچ كس نگفته بود. اتفاقا يكي از اقوام نزديك ما كه در آن جا مسئوليتي را عهده دارد، به من گفت: «مسعود چه زماني در اين جا مشغول شد و من مطلع نشدم؟» و از اين كه نام مسعود را ديده، تعجب كرده بود. متاسفانه در مجموعه وزارت دفاع فرماندهي داشتند كه با بسيجي ها و نيروهاي حزب اللهي ميانه خوشي نداشت، با اين حال به كار خودش ادامه داده بود. مسعود به خاطر توانايي فيزيكي و مداركي كه در ورزش به دست آورده بود، خيلي آماده بود.
مي گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب ديدم، يك بار در حسينيه امام(ره) سرم را روي سينه ايشان گذاشتم.» به نظرم مي آيد كه تعبير اين خواب شهادت پسرم بود و اين كه در راه ولايت جان خود را داد. او در هيچ كجا استخدام رسمي نشده بود كه انگار خواست خدا بود. وقتي مي رفت دانشگاه برايش سخت بود. نبايد جايي بند، مي شد، چون ممكن بود اجازه ندهند به سوريه برود.
*برو از داداش جانت بگير
الحمدالله خدا به فرزندم عزت داده بود و در بين دوست و فاميل محبوبيت داشت. سال گذشته پاي شوهر خواهرم شكسته بود. همه اقوام جمع بودند كه مسعود رسيد. وقتي وارد شد، برادرم، محكم او را در آغوش كشيد. يكي از اقوام مي گفت:« اين محمد مهدي شما چهار كلمه حرف مي زند، يك كلمه اش داداش مسعود است. اصلا اين كلمه از دهانش نمي افتد.» يك وقت هايي كه محمد مهدي با برادر بزرگش محسن، كاري داشت، محسن به شوخي مي گفت:« چرا از من مي خواهي برو از داداش جانت بگير.»
*شعري كه قرار شد روي سنگ قبرش بنويسيم
يكي از دوستان خانوادگي ما خانواده شهيد مدافع حرم «محمد حسين مرادي» است. وقتي پسرم داشت به سوريه مي رفت به او گفتم:« شنيده ام شهيد مرادي شب ها به كمين مي رفته و در همه حال آماده بوده است.» مي خواستم نهيبي به مسعود بزنم كه آن جا، جاي خواب نيست و بايد مثل رزمندگان و شهداي ديگر آماده باشد.
قبل از اين كه مرتبه آخر به سوريه برود، براي من در تلگرام، پيامي فرستاد. بعدا اين پيام را به برادرم نشان دادم كه گفت: «روي سنگ قبرش همين شعر را بنويسيد.» متن شعر اين بود:
« بايد بپرد هر كه در اين پهنه عقاب است/ حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد
كوه است دل مرد ولي كوه نه هر كوه/ آن كوه كه آتش به جگر داشته باشد/
عشق است بلاي من و من عاشق عشقم / اين نيست بلايي كه سپر داشته باشد»
*موتورش را براي سفر به سوريه فروخت
قبل از رفتن به سوريه، يكي از موتورهايش را كه به تازگي خريده بود، چهار ميليون تومان، فروخت تا وسايل مورد نياز را براي سفر به سوريه مهيا كند. يك وام براي سفر به حج گرفته بود كه دو تا از قسط آن را داد. پدرش هم ضامن او بود و همه قسط هايش را داد. حدودا سه يا چهار قسط مانده بود كه تمام شود، پدرش رفت و دقيقا دو روز قبل از شهادت مسعود، قسط ها را يك جا تسويه كرد. انگار قرار بود كه سبك بال تر برود.
*مدافع حرمي كه به زور كچل شد
يكي از همرزمانش تعريف مي كرد: «شب هاي آخر قبل از شهادت عبدالله باقري، بچه ها خيلي با هم شوخي كرده و سر به سر هم مي گذاشتند. دوازده نفر بوديم و فرمانده دسته شهيد باقري بود. آقا عبدالله يك لوله پلاستيكي داشت كه وقتي بچه ها شلوغ مي كردند يا به شوخي به حرفش گوش نمي دادند، از روي مزاح بچه ها رو مي زد كه اين كار براي بچه ها، تفريح شده بود. مسعود هم چون زبر و زرنگ بود، كنار دست شهيد باقري ايستاده و به او، تو اين كار كمك مي كرد. بعد از يكي دو روز، شهيد باقري تصميم گرفت موهاي سرش را كچل كند. از طرفي بقيه بچه هاي دسته هم به خاطر علاقه اي كه به شهيد باقري داشتند، از او تبعيت كرده و نوبتي موهايشان را تراشيده و كچل كردند، فقط يك نفر مانده بود كه نه تنها موهايش را كوتاه نمي كرد، بلكه بقيه بچه ها را هم مسخره و با آن ها شوخي مي كرد و خيلي به موهايش حساس بود. اين آقا هم رفيق جودو كار مسعود بود. مسعود هم دور موهايش را كوتاه كرد. اما اين رفيق جودو كارمان كه فيزيك خيلي خوبي ام داشت، گفت كه من نمي گذارم موهايم را كوتاه كنيد. همه بچه ها دنبالش بودند كه او را بگيرند و سرش را كچل كنند. شهيد عسگري به شهيد باقري گفت كه حاجي من از پشت دو دستي او را مي گيرم، تو موهايش را كوتاه كن. همين كار را هم انجام دادند و مسعود، حريف رفيق جودو كارمان شد و حاج عبدالله يك چهار راه قشنگ، وسط سر رفيق مان انداخت كه در نهايت ناچار شد كچل كند.»
*به هم نگاه كرديم و حرفي نزديم
روزي كه مسعود شهيد شد، يكي از نمازگزاران كه داماد يكي از دوستان همسرم بود، وقت اذان مغرب زنگ خانه را زد. همسرم دستش بند بود تا پايين برود. آن بنده خدا رفت مسجد و به محمد مهدي گفت: «تو مسجد پدرت را مي بينم،» اينجا كمي شك كردم. اذان كه گفته شد، همسرم رفت مسجد و من هم شروع به نماز خواندن كردم. تلفن خانه زنگ خورد و محمد مهدي جواب داد. سلام نماز را سريع گفتم و بلند شدم، برادرم بود. گفتم: «صداي اصغر دايي چه طور بود؟» پسرم گفت:« به نظرم مريض احوال بود.» در محل سه تا مسجد داريم، همسرم براي نماز هر شب به يك مسجد مي رود. دايي اصغر پرسيده بود كه:« امشب پدرت كدام مسجد مي رود؟» احساس كردم حامل خبري هست كه برادرم پيگير همسرم شده است. محسن روز شهادت مسعود دلش تنگ شده بود و عكسها رو نگاه مي كرد، آلبوم ها رو از زمين جمع نكرده بود فرداي آن روز قبل از اين كه خبر شهادت مسعود را بدهند، من جمع كردم. دوباره زنگ تلفن زد، پسرم گفت:«محمد دايي در راه خانه ما است.» داداش اصغرم زودتر رسيد. زنگ خانه به صدا در آمد و محمد مهدي در را باز كرد. برادرم كه از پله ها داشت بالا مي آمد، نفسم در سينه حبس شده بود. رفتم تو آشپزخانه و يك ليوان آب ريختم ولي هر چه كردم، نتوانستم بخورم.
قطره اي آب به زور قورت دادم تا بتوانم با داداش سلام و احوال پرسي كنم. به هم نگاه كرديم و حرفي نزديم. پشت سر برادرم، خواهرم و برادرم محمد، همراه خانواده اش آمدند. من پرسيدم: «چه شده همه با هم آمديد؟»، خواهرم جواب داد: «مسعود مجروح شده.» من نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:« خودم مي دانم كه مسعود شهيد شده.» به همين برادرم كه انصافا در مراسم تشييع و غيره خيلي حمايتم كرد گفتم:« داداش! پيكر كه آمد، لطفا به من نگوييد مهمان داريم بيا برويم، مي خواهم بنشينم سر خاك بچه ام قرآن و دعا بخوانم.» واقعا از خانواده ام ممنون هستم كه خيلي حمايتم كردند. به پسر برادرم كه مداح است گفتم:« زيارت عاشورا بخوان برايمان.»
*مسعودم وقتي در خانه نبود همه جا سوت و كور مي شد
در كل وقت هايي كه ماموريت مي رفت، خيلي دلتنگش مي شدم، زنگ مي زدم و از دوري اش گلايه مي كردم. اما شهيد كه شد رو به پيكرش گفتم: «ديدي مادر، بهت زنگ نزدم، ديدي دنبالت نگشتم تا راحت تر بجنگي.» مسعودم وقتي در خانه نبود همه جا سوت و كور مي شد. با محمد مهدي حسابي كشتي مي گرفت. دست و پايش را به هم گره مي زد و مي گفت:«بايد بدنش محكم شود.» من كه گاهي شاكي مي شدم، ميگفتم: «اين چه بازي اي هست آخه؟» اما خود محمد مهدي اعتراض مي كرد. دوست داشت با برادرش بازي كند. پدرش گاهي گلايه مي كرد كه چرا همش سر كار است.
*هر مسئولي اجازه آمدن به خانه مان را ندارد
وقتي پيكرش را آوردند، به معراج رفتيم. گفتم: «هر مسئولي اجازه آمدن به خانه مان را ندارد.» چند تن از سرداران سپاه نيز براي تسليت آمده بودند. همان لحظه گفتم: «به من تسليت نگوييد. بايد به من تبريك بگوييد، چرا كه فرزندم راهش را درست انتخاب كرد. همه اقوام همكاري كردند و بر سر تابوت دعا خوانديم و توسل داشتيم. يكي از دوستان مسعود با بي قراري زياد، سررسيد و خيلي شلوغ كرد. به او گفتم: «چه خبره آقا؟ اگر خيلي مسعود را دوست داري اسلحه اش را زمين نگذار.» سر و صداي او باعث شد كه بساط دعا را زودتر جمع كنيم اگرنه مي خواستيم بيشتر بمانيم و دعا بخوانيم.
* همرزم هاي مسعود در مراسم خاكسپاري با لباس رزم آمدند
اين پيام ظاهرا به بچه هاي مدافع حرم رسيد و همه همرزم هاي مسعود در مراسم خاكسپاري با لباس رزم آمدند و الحمدالله اين حركت باعث شد تا مراسم خيلي خوب و شكوهمند برگزار شود. من به كسي نگفتم لباس بپوشد، گفتم راهش را ادامه بدهيد ولي آن ها خودشان با لباس رزم آمدند.
*يك روز قبل به پسرم پيام دادم
در روز خاكسپاري، روحاني تلقين را مي خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تكان مي دادم. نمي دانستم دست ندارد. روحاني مي خواند و من شانه اش را تكان مي دادم. هر چه دست زدم كتفش را حس نكردم، انگار شانه نداشت. دستي حس نكردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستي نداشت.» اين را به من نگفته بودند، من خودم فهميدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسيد. آن روز بالاي سر مسعود خيلي روضه خواندم و خيلي از او تشكر كردم كه سرافرازم كرده است. فهميدم چشم هم ندارد، بلند مي گفتم:« كور شود هر آن كس كه نمي توانست رهبر تو را ببيند.» آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقايسه اش كردم. گفتم:« من مطمئن هستم كه تو را به راحتي نتوانستند شهيد كنند و تا لحظه آخر مبارزه كرده اي.» يك روز قبل به پسرم پيام دادم كه: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.» وقتي به ماموريت مي رفت و دلتنگش مي شدم همين طور كه در خانه راه مي رفتم، براي خودم مي خواندم و مي گفتم:« كجايي مادر؟ كجايي مادر؟»يا مثلا مي خواندم:« مسيحاي مادر كجايي؟ مسيحاي مادر كجايي؟» چند روز غيبت داشت اين را مي خواندم، اين قدر مي خواندم تا بياييد.
*مسئولي كه نخواست ديدارش رسانه اي شود
چند روز بعد از شهادت مسعود، دكتر احمدي نژاد منزل مان آمد. البته از همان ابتدا گفت: « نمي خواهم رسانه اي شود و هيچ عكسي از اين ديدار منتشر نشود.» چند تن از سرداران سپاه نيز به منزل مان آمدند، سردار حاجي زاده از همه خاكي تر بود. احساس مي كردم برادرم به منزل مان آمده است.
چند روز بعد از مراسم مسعود، به آموزشگاه رفتيم تا وسايل پسرم را بياوريم. در كمدش را كه باز كردم گفتم:« آفرين مسعود جان، چه كمد تميزي داري مادر، آفرين.» خيلي لذت بردم. دوستانش كه كنار ما ايستاده بودند، گفتند:«خوب شد ما شهيد نشديم، اگر نه كمد ما را كه مي ديدند، آبرويمان مي رفت.»
*قول ديدار حضرت آقا را گرفتم
بله! براي يادبود شهدا و همايش ولايت، من را براي سخنراني دعوت كردند. در صحبت هايم حسابي از برخي از مسئولين كه پشت حضرت آقا را خالي مي كنند گله كردم. در آن جا از مسئولين برنامه قول ديدار حضرت آقا را گرفتم. يكي از چفيه هاي آقا را هم در همين مراسم به من هديه دادند.
پلاك و انگشتر شهيد مسعود عسگري
*از اين به بعد زخم زبان ها شروع مي شود
بعد از شهادت مسعود، مادر شهيد حميدي كه فرزند برومندش در تيرماه سال 94 در سوريه به شهادت رسيده بود و از بچه هاي همين منطقه هفده است براي عرض تسليت و سر سلامتي به منزل مان آمد. دل شكسته بود و مي گفت:« فرزند ما كه بي شك، راه درستي را رفته اما از اين به بعد زخم زبان ها شروع مي شود. داغ محمد من را اين قدر اذيت نكرد كه اين زخم زبان ها آزارم داد.» من گفتم:« اشكال ندارد، بگذار هر چه مي خواهند بگويند حاج خانم!» من البته براي همه اين ها جواب دارم. از گوشه كنار هم شنيدم كه مي گفتند:« اين خانواده شهداي مدافع حرم، چرا بايد ناراحت باشند، فرزندانشان پول گرفتند.» در جواب يكي از اين ها گفتم:« شما كه شنيده ايد و ديده ايد كه داعش چقدر وحشي است، شما راضي هستي كه يك ميليارد بگيريد و فرزند دسته گل و پاره تنتان را بفرستيد آن سوي مرزها، تا با تكفيري هايي كه دين و ايمان ندارند بجنگند؟» كه سريع گفت:« نه،» گفتم:« واقعا فكر كرده ايد ما عاطفه نداريم؟ يا اين كه اين جوان ها جان شان را كه مهم ترين سرمايه هر انساني است را دوست نداشتند. واقعيت اين است كه اين جوان ها با وجود توانايي هاي جسمي و آموزشي كه در اين سال ها ديده اند، توانايي اداره زندگي خود را داشتند. آن ها انسان هاي بي دست و پايي نبودند و از سر پوچ گرايي به اين جنگ نرفتند، بلكه به خاطر اعتقادات و باورهاي ديني رفتند.»
*خاطرات محسن برادر شهيد
من خيلي خاطرات دوران كودكي ام را به خاطر نمي آورم. اما يادم مي آيد كه اصلا دعوا نمي كرديم. بزرگ كه شده بوديم، يك حيا و احترام خاصي بين ما حاكم بود. هر غذايي او دوست داشت، من دوست نداشتم، روحياتمان هم خيلي فرق داشت.
اوايل دهه هفتاد، وقتي مسعود سه يا چهار ساله بود رفته بوديم مشهد، در آن سفر مسعود گم شد. من كه حسابي ناراحت بودم توي دفتر يكي از خدام پيدايش كردم كه ديدم خيلي خوشحال براي خودش توي دفتر خدام، نشسته بود. به خادم هاي حرم امام رضا(ع) گفته بود:« پدر و مادرم گم شده اند، لطفا پيدايشان كنيد.»
*به نظرم بازيگوشي هاي مسعود هم بركت داشت
با پسرعموهايم منزل بابا بزرگم بوديم. مسعود و پسرعمويم توي يك سطل آب، كف درست مي كردند و مي ريختند روي شيشه عقب ماشين عمو، بعد هم با كف ها، ردي درست كرده بودند و خطي به سمت خانه يكي از همسايه ها كشيده بودند. طوري كه تصور كنند كار همسايه بوده است. عمويم تعريف مي كرد كه: «صاحب ماشين آمد و گفت ردش را دنبال كردند و رفته سراغ همسايه روبرويي، كار بالا گرفت و زنگ زدند پليس آمد.» كاشف به عمل آمد كه آنجا مركز فساد بوده و با اين بازيگوشي مسعود، باعث شد تا آن جا توسط پليس كشف شد. صاحب آن جا متحير بود كه اصلا از كجا خورده است. عموي من گفته بود:«اين ها كف زدند شيشه ماشين را بدزدند.» اين بازي كودكانه باعث شد چنين مركزي جمع شود. به نظرم بازيگوشي هاي مسعود هم بركت داشت.
يكي از پسرهاي بزرگ عمويم هم سن من و پسر دومي، هم سن مسعود بود. يك بار من و پسرعمويم داشتيم تفنگ بازي مي كرديم، اين لوله هاي مقوايي كه توپ پارچه را دور آن مي بندند، را برداشته بوديم و از تو بالكن تير مي انداختيم. برادرم هم زمان كه يك ميني بوس رد شد، تيري شليك كرد و افتاد روي سقف ميني بوس كه صاحب ماشين، تصور كرد پسرعمويم كه كنار من ايستاده است اين تير را زده، تشري به پسر عموم زد كه حسابي ترسيده بود و چنان با تضرع مي گفت: «به خدا من نبودم حاجي!» ناظم مدرسه به مادرم گفته بود:« اين پسر بزرگ شما انضباطش 20 است. صداي اين بچه را تا حالا نشنيدم، اما آن پسر دومي (مسعود) حسابي شلوغ و بازيگوش است، چقدر اين دو تا متفاوت هستند.»
*كارهايي كه انجام مي داد را لو نمي داد و كلا به ما نمي گفت
در يكي از برنامه هاي جشن رمضان كه آقاي احمدزاده برگزار مي كند، برادرم و چند تن از دوستانش مشاركت داشته و برق كاري نماي ساختمان كه بايد نمايش را آماده مي كردند، انجام داده بودند. اين كار نياز به فيزيك جسماني خاصي دارد. بعضي از كارهايي كه انجام مي داد را لو نمي داد و كلا به ما نمي گفت.
*شعري كه حضرت آقا خواندند
اگر خاطرتان باشد يك شعري حضرت آقا سال گذشته با مطلع «ما سينه زديم بي صدا باريدند، از هر چه كه دم زديم آن ها ديدند» را خواندند و حسابي معروف شد. اين شعر را مسعود قبل از اينكه خيلي معروف شود، ظاهرا شنيده و حفظ شده بود. درست همين جايي كه شما نشسته ايد، مسعود به پشتي تكيه داده بود و داشت آب مي خورد، تا اين شعر از تلويزيون پخش شد، ناگهان به وجد آمد و سريع جا به جا شد و با ذوق و شوق خاصي گفت: « اين شعر را من شنيده ام خيلي زيباست.» خيلي با عشق آن شعر را گوش كرد.
*حالت ها و حركاتش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود
يك مرتبه كه در كوچه بودم و داشتم در تلگرام براي يكي از دوستانم مطلبي را تايپ مي كردم، حسابي مشغول شده بودم و نزديكي هاي خانه، آرام آرام قدم بر مي داشتم كه يكدفعه مسعود جلوي من ظاهر شد و دست هايش را طوري كه انگار مي خواهد من را در آغوش بكشد، باز كرده بود. هر وقت به آن جا و سر كوچه كه مي رسم ياد داداشم مي افتم و خيلي دلم برايش تنگ مي شود. هر وقت مي آمد خانه با محبت و انرژي خاصي دست دراز مي كرد و سلام مي داد. خيلي با محبت بود. هنوز گرماي دستش را احساس مي كنم. هميشه همين طوري بود. حالت ها و حركاتش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود.
*دلم نيامد دستش را رد كنم
من خودم عطر و ادكلن خيلي دوست دارم. خداروشكر كسب و كارم هم بد نيست و گاهي براي خودم عطر و ادكلن مي خرم. اصلا يك جورايي معدن عطر و ادكلن هستم. يك روز برادرم با چند عطر كه اتفاقا خيلي هم گران نبود آمد خانه و از من پرسيد:« كدام يكي از اين ها خوشبو تر است؟» من هم يكي را گفتم بهتر از بقيه است. همان عطر را به من هديه داد. دلم نيامد دستش را رد كنم.
يك شارژر خريده بود كه هم گوشي اندرويد و هم اپل، با آن شارژ مي شد. يكي از همكارانش گفته بود: «عجب چيز به درد بخوري خريدي» كه همان جا آن را به دوستش هديه كرده بود. جالب اينجا است كه اين اتفاق 6 بار برايش اتفاق افتاد و هر بار هم آن را هديه داده بود.
*من بيدار مي مانم
30 مرداد 94 محمد مهدي آپانديسش را عمل كرد. مسعود كه چند شب در آموزشگاه و حسابي خسته بود، خودش را به بيمارستان رساند و نگذاشت پدرم آن شب را در بيمارستان بماند. مي گفت:« بابا روي خوابش حساس است، بايد برود استراحت كند، من بيدار مي مانم.» اين كارش از سر تعهد و سرشار از عاطفه بود. هم پيش محمد مهدي ماند هم به بابا كمك كرد. خيلي به گل علاقه مند بود كه بعد از عمل براي برادرم، گل خريد.