به گزارش پایگاه 598، فارس نوشت: سردار شهيد حاج حسين همداني از بازكاندگان دوران دفاع مقدس كه سال گذشته به دست تكفيريهاي سوريه به مقام شهادت رسيدند و به ياران شهيدشان پيوستند.
كتاب «پيغام ماهيها» اولين كتابي است كه پس از شهادت ايشان به قلم گلعلي بابايي در چهلمين روز شهادت او به زيور طبع آراسته شد و راهي بازار كتاب شد. اين كتاب كه بخش عمده آن مصاحبههاي شهيد همداني از بدو تولد تا پايان جنگ تحميلي را شامل ميشود و بخش پاياني بخشهايي از سخنراني توصيفي اين شهيد است كه در پايان كتاب آمده است.
*اعزام به سوريه براي كمك به سردار سليماني
در سيزدهم دي ماه سال 1390 بنده به اين كشور مأمور شدم. زماني كه من به عنوان فرمانده سپاه تهران خدمت ميكردم. هنوز آثار فتنه 88 و مشكلات ناشي از آن باقي بود. ما در حال توسعه سپاه محمد رسول الله (ص) بوديم. نواحي را از شش ناحيه به بيست و دو ناحيه توسعه داديم. در حال سر و سامان دادن به سازمان رزمگردانهاي امنيتي بوديم كه سردار جعفري بنده را احضار نمودند. خدمت ايشان رسيدم و بعد از ارائه گزارشي از وضعيت سپاه تهران، به ايشان فرمودند: فلاني به سوريه ميرويد؟
خب، خيليها دوست داشتند كه بروند سوريه، بنده يك مكثي كردم و گفتم: براي چه بروم؟ به چه عنواني بروم؟ فرمود: ارتش و نظام سوريه درخواست كمك كردهاند به عنوان فرمانده بروي و كمك كني! سردار قاسم سليماني هم گفته كه شما براي اين كارم مناسب هستيد.
از آنجايي كه خودم هم انگيزه بالايي براي حضور در سوريه و دفاع از حرمهاي عمه سادات و حضرت رقيه (س) داشتم، بلافاصله جواب مثبت دادم. اصلاً نگفتم فكر ميكنم بعد جواب ميدهم همان جا جواب مثبت دادم ايشان هم با سردار سليماني تماس گرفتند و گفتند كه فلاني موافق است.
*زيارت عمه سادات در بدو ورود به دمشق
روز اول كه ما وارد دمشق شديم اولين انتظارمان اين بود كه به زيارت خانم حضرت زينب و حضرت رقيه (س) برويم. همين طور هم شد و ما به زيارت رفتيم همان شب، حاج قاسم يك جلسهاي را ترتيب دادند و طي آن قرار شد ابتدا بنده نسبت به وضعيت منطقه توجيه شوم. فردا به استان حمص رفتيم، استاني كه در مركز سوريه واقع شده است. استان حمص تقريباً از شمال شرق به كشور عراق وصل ميشود، يعني هم مرز عراق است و از جنوب غرب هم به كشور لبنان متصل است و استان بسيار مهمي است واسطه بين استان حلب در شمال سوريه و جنوب اين كشور است و تقريباً هم مرز استان دمشق است. در آنجا متوجه شدم كه تروريستهاي مسلح حومه شهر را تصرف كردهاند.
*برجسازي كه مدافع حرم شد
مشغول بازديد از شهر بوديم كه در يكي از مناطق با عدهاي از جوانان معترض مواجه شديم. آنها اسلحه هم داشتند و تيراندازي ميكردند، البته ما ديگر نزديكشان نشديم، علاوه بر شيخ محسن، با يك جوان علوي هم آشنا شديم به نام مهندس سقر؛ ايشان در امارات كارهاي ساختماني و برجسازي ميكرد، آمده بود آنجا و ميگفت: من احساس كردم كشورم در خطر است، به همين خاطر كار اقتصادي را تعطيل كردم و براي دفاع به سوريه آمدم، ايشان يك ساختمان سه طبقه داشت يك طبقه خانوادهاش بودند، يك طبقه دفتر شركتش بود و يك طبقه هم خالي بود، براي همين جلسات هماهنگي مدافعان داوطلب را آنجا برگزار ميكردند.
اينها نياز به اسلحه داشتند، ما به ايشان گفتيم كه شما جوانان علوي را سازماندهي كنيد و به شيخ محسن هم گفتيم شما هم همين كار را براي جوانان شيعه انجام دهيد، قرار شد پانصد نفر از شيعيان سازماندهي شوند و مهندس سقر گفت: كه من هم ميتوانم دو هزار نفر از جوانان علوي را ساماندهي كنم، بعد از آن برگشت دمشق آنها هم آمدند، جلسهاي گذاشتيم و بعد از پايان آن تعداد دو هزار قبضه اسلحه كلاش به علويها و پانصد قبضه هم به شيعيان دادند. چندين قبضه تيربار هم بين آنها تقسيم شد.
*هديه ايرانيها به سوريهايها
با اينكه دولت اين كشور از ما كمك خواسته بود، ولي باز هم مسئولين امنيتي سوريه به ما اجازه دخالت در ارتش را نميدادند و ميگفتند: ما از شما فقط امكانات ميخواهيم اما ما گفتيم نه! ما ميخواهيم تجربه هشت سال دفاع مقدس و تجربه بحرانها و آشوبهايي كه در كشور داشتيم را به شما هديه كنيم. همان دشمني كه اين طراحي را باري كشور ما كرده است، دشمن ما هم بوده ما ميدانيم آنها دنبال چه هستند ما آمدهايم تا اين تجربهها را به شما هديه كنيم. بالاخره اجازه دادند تا ما كار آموزش نيروها را شروع كنيم.
*آقايي كه در سوريه نبود ولي تحليلهايش در عمق ميدان سوريه بود
در زماني كه با ما مخالفت ميكردند و اجازه نميدادند گزارش محضر حضرت آقا داديم و درخواست كرديم تا ما به ايران بازگرديم چون اينها از وجود ما درست استفاده نميكنند اما حضرت آقا يك رهنمودي به جاج قاسم دادند و فرمودند: شما نبايد برگرديد! سوريه مريضي است كه خودش نميداند، مريض است، بايد اين مريضي به دولتمردان سوري تفهيم شود. اگر دكتر نميرود، شما ببريدش، خودش به دكتر نميگويد مريضياش چيست؟ شما بگوييد چه مشكلي دارد! اگر حاضر نميشود كه دكتر برايش نسخه بنويسد اگر نميرود تا داروي نسخه نوشته شده را بگيرد، شما برويد دارويش را بگيريد دارو را نميخورد؟ شما بهش بدهيد و نظارت هم بكنيد كه داروها را بخورد تا درمان شود، حضرت آقا اصلاً در سوريه نبودند، اما انگار كه در عمق ميدان سوريه حاضر بودند، بعد از اين رهنمود حضرت آقا، حدود سه ماه طول كشيد تا ما كاملاً مشغول آموزش نيروهاي سوري شديم.
*محور سوريه زير نظر سيد حسن نصرالله
در سند راهبردي كه براي سوريه نوشتيم بيش از صد و چند اقدام را براي سوريه پيشبيني كرده بوديم. وقت گرفتيم و آمديم ايران و اين نقشه را به سردار سليماني داديم و در جلسهاي كه چندين ساعت طول كشيد با ايشان در اين باره صحبت كرديم. جلسه ما از صبح تا حدود دوازده ظهر به طول انجاميد. ايشان بسيار دقيق اين نقشه راه را ملاحظه كردند و بخشهايي از آن را اصلاح نمودند و گفتند: من كاملا با اين سند راهبردي موافقم. از آنجا كه حضرت آقا فرموده بودند تا سياستهاي كلان محور مقاومت و سوريه زير نظر سيد حسن نصرالله باشد. لذا ايشان طبق فرمايشات حضرت آقا كليه امور مربوط به سوريه را مديريت ميكرد. بر همين اساس حاج قاسم گفتند: اين نقشه راه را ببريد و به سيد حسن نشان بدهيد و اگر موافق بودند، كار را شروع كنيد. ما هم رفتيم و اين سند راهبردي را به ايشان داديم و قرار شد ايشان يك هفته مطالعه كند و بعد جواب را بدهد.
*توصيه سيدحسن نصرالله به سردار همداني
بعد از يك هفته به ما پيغام دادند كه بياييد. ما هم از دمشق به بيروت رفتيم. آنجا با برادرمان ابامهدي كه همان آقاي زاهدي، فرمانده سپاه لبنان است، به حضور سيد حسن نصرالله رفتيم. نماز مغرب و عشاء را با ايشان خوانديم و بعد از نماز جلسه شروع شد. ايشان از بنده خواستند تا درباره طرح، توضيحاتي بدهم. من هم درباره اين سند مدتي صحبت كردم. بعد از من، ايشان هم صحبتي كردند و درباره طرح سوالاتي پرسيدند. اين جلسه كه بعد از نماز مغرب و عشاء شروع شده بود، تا نماز صبح به طول انجاميد و به جز نيم ساعت، سه ربع كه براي غذا خوردن متوقف شد، يكسره ادامه پيدا كرد و براي نماز صبح پايان يافت. در آن موقع بيش از 75 درصد كشور سوريه در اشغال تروريستهاي مسلح بود و 25 درصد از آن دست حكومت مركزي مانده بود. وضعيت بسيار خطرناك بود و اصلا كار سوريه تقريبا تمام شده بود. ايشان در پايان جلسه به ما گفتند: بسيار طرح خوبي است، اما در حوزه سياسي، اقتصادي و فرهنگي هيچ نيازي به كار نيست و اين طور براي ما مثال زدند: الان بشار و حاكميت حزب بعث و دولتمردان نظام سوريه تا گردن در باتلاق غرق شدهاند و اينقدري نمانده است تا اينها از بين بروند، حالا در اين شرايط شما ميخواهيد برويد كار فرهنگي بكنيد؟ براي اينها كلاس بگذاريد؟ از معنويت بگوييد؟ الان اصلا موقعيت براي كار فرهنگي مناسب نيست. اينها دارند غرق ميشوند. از نظر اقتصادي شما ميخواهيد براي اينها كت و شلوار بدوزيد؟ ميخواهيد غذا بدهيد؟ اينها غذا نميخواهند، دارند غرق ميشوند و از بين ميروند. از نظر سياسي ميخواهيد بحث كنيد كه ساختار حكومت را درست كنند. همه چيز دارد از دست ميرود. اين سه مأموريت در اين پنج حوزه از سند راهبردي را كنار بگذاريد. فقط بحث نظامي و امنيتي در اولويت است. ابتدا بايد بشار و حاكميت سوريه را از اين باتلاق بيرون آوريم. بعد به نظافت آنان ميپردازيم و كت و شلوار تنشان ميكنيم. غذا بهشان ميدهيم، درسشان را ميخوانند و عبادت ميكنند. الان بيرون كشيدنشان از اين باتلاق اولين و مهمترين اقدام راهبردي شما است.
خب! خيلي حرف بجايي بود. بعد از آن به ما گفتند: برويد و اين قسمت را اصلاح كنيد و بازگرديد.
*گفتوگو با بشار اسد براي آموزش جوانان سوري
با خود آقاي بشار صحبت كرديم و قرار شد ما جوانان را آموزش بدهيم و هر موقع كه نياز شد ارتش از اين ها استفاد كند، اين ها آماده باشند. چون ارتش سوريه ديگر توان آموزش نداشت و همه نيروهايش درگير جنگ شده بودند ما آمديم در استانهايي مثل دمشق، لاذقيه، طرطوس و يك بخشي از استان حمص كه هنوز دست نظام سوريه بود، جوانان را جذب كرديم جوانان سوري براي سربازي نميآمدند، اما براي اين كاري كه ما قصد انجامش را داشتيم ميآمدند. ما هم كار آموزش را شروع كرديم. هر هفته حدود ششصد نفر از اين جوانان جذب ميشدند و كار آموزش آنها شروع ميشد. دورهي آموزشي انها هم دوازده روزه بود. يعني اولين روزي كه وارد پادگان ميشدند تا آخرين روزي كه از آنجا خارج ميشدند، دوازده روز بيشتر طول نميكشيد. يك جواني كه ميخواهد كار با اسلحه را ياد بگيرد، بايد سه ماه آموزش ببيند تازه به اين مرحله رزم مقدماتي ميگويند. بعد از آن هم آموزش تكميلي و مراحل بعدي. ولي چون سوريه در بحران قرار داشت ما سه ماه آموزش و جزوههاي آن را فشرده و به دوازده روز رزم مقدماتي تبديل كرديم.
*مسموميت غذايي اعضاي شوراي امنيت سوريه به دست مخالفان
جهت تنوع در بحث، اجازه بدهيد اتفاقي را كه در شوراي امنيت سوريه رخ داد، برايتان تعريف كنم چون كشور سوريه وضعيت بحراني پيدا كرده بود اين شورا مدام تشكيل جلسه ميداد مهمترين دستورات براي ارتش و مهمترين سياستهاي كلان سوريه در اين شورا صادر و اخذ ميشد. يك فردي كه حدود بيست سال آشپز وزارت دفاع بود و براي وزير دفاع، اعضاي شوراي عالي امنيت و فرماندهان ستاد ارتش سوريه غذا ميپخت، توسط مخالفين با دريافت مبلغ زيادي پول جذب ميشود آنها موادي به نام جيوه در اختيار او قرار ميدهند تا در غذاي اين اشخاص بريزد. جيوه ضمن اينكه وارد خون ميشود، داخل سلولهاي بدن نيز نفوذ ميكند نهايتا برخي از اعضاي اين شورا با خوردن غذاي آلوده، به شدت مسموم ميشدند، آن آشپز هم به محض سرو اين غذا به بهانه كاري از ساختمان ستاد ارتش خارج شده و توسط مخالفين مسلح به كشور اردن برده شد و پناهنده اين كشور شد. در اين عمليات تروريستي وزير دفاع، تعدادي از اعضاي شوراي عالي امنيت و وزير كشور مسموم شدند. درمان اوليه روي آنها انجام شد اما جواب نداد. خونشان را هم عوض كردند اما باز بهبودي حاصل نشد. چون جيوه داخل سلول هاي آنها نيز رفته بود نهايتا يك تيم پزشكي از بيمارستان بقيه الله ايران به سوريه آمدند و بحمدالله پزشكان بسيار مجرب ما توانستند اين مسمومين را تحت درمان قرار داده و از مرگ حتمي نجات دهند.
*تكرار ترور شهيد رجايي اينبار در سوريه
اتفاق ديگري نيز اسفند ماه 1389 زماني كه دشمن محاصره شده بود روي داد.ماجرا اين بود كه تروريست ها فردي از معتمدين دولت را با پرداخت پول جذب كردند. همان زمان كه قرار بود حمله گسترده و سراسري خود را به دمشق آغاز كنند ساعت هشت صبح جلسه شوراي عالي امنيت تشكيل شده بود و اعضاي شورا دور يك ميز لوزي شكل نشسته بودند قبل از شروع جلسه توسط همان فرد خود فروخته، مواد منفجره زير اين ميز جاسازي شده بود. پس از يك ربعي كه از شروع جلسه ميگذرد، انفجار مهيبي به وقوع ميپيوندد. در اين انفجار وزير دفاع، شوهر خواهر بشار، آصف شوكت، رئيس شوراي عالي امنيت كشته ميشوند و تعدادي ديگر از اعضاي اين شورا كشته و مجروح ميشوند در واقع تروريستها كسي كه مورد اعتماد فرماندهان ارشد بود را ميخرند و با تهديد خودش و خانوادهاش اين عمليات تروريستي را انجام ميدهند دقيقا مثل تروري كه در اوايل انقلاب در دفتر رياست جمهوري، زمان شهيد رجايي انجام شد و شخصي كه آن بمب گذاري را انجام داد، فردي مورد اعتماد شهيد رجايي بود.
*پيشنهادي كه سوريه را نجات داد
اسفند 1391 تروريست ها كاملا به نقطه پيروزي نزديك شده بودند آنها با حمايت همه جانبه به عربستان، قطر، امارات و كشورهاي غربي توانسته بودند حلقه محاصره را تنگ تر و به كاخ رياست جمهوري سوريه در دمشق نزديكتر شوند طوري كه عنقريب كاخ را به اشغال خود درآوردند. آن شب وضعيت بسيار بغرنجي پيش آمده بود البته خانوادهها را فرستاده بوديم به جاهاي امن، بشار اسد هم كار را تمام شده ميدانست و دنبال رفتن به يك كشور ديگر بود.
آخرين پيشنهاد آن شب به بشار اسد داده شد، گفتم: حالا كه همه چيز تمام شده و كاخ رياست جمهوري در آستانه سقوط ميباشد شما بايد اين آخرين پيشنهاد ما را عملي كنيد. گفتند: چه كنيم؟ گفتم: در اسلحه خانهها را باز كنيم و مردم را با اسلحههاي موجود در آن مسلح كنيد تا خود مردم جلوي اين تروريستها را بگيرند.
شكر خدا با اين پيشنهاد موافقت كردند و همان شب با اين اقدام سوريه از سقوط حتمي نجات پيدا كرد و مردم تروريستهاي تكفيري را از اطراف كاخ رياست جمهوري و بعد هم شهرهاي سوريه عقب راندند. همين نيروها هسته اوليه تشكيلاتي به نام دفاع وطني را شكل دادند كه الان در سوريه با داعشيها، النصرهاي ها و... ميجنگند.
*عنايت حضرت زينب(س) به خانواده شهيد همداني
حاجي سه سالي بود كه مدام به سوريه رفت و آمد ميكرد. چند بار هم ما را با خودش برد سوريه و با بچهها پيشش بوديم. حتي آن موقعي كه سوريه در آستانه سقوط قرار گرفته بود ما سوريه بوديم. يادم هست محل سكونت ما به محاصره تكفيرها درآمده بود و ما مجبور شديم چند شبانهروز در زير زمين خانهاي كه بالاي آن محل تردد تروريستها بود مخفي شديم. عنايت حضرت زينب (ع) بود كه توانستيم از آن مهلكه نجات پيدا كنيم.
*پيشبيني شهادت
سارا برايش چاي برد. خواست چاي را با سوهان بخورد دخترم به او گفت: بابا شما بيماري قند داريد چاي را با سوهان نخوريد. همانطور كه من و دو تا دخترهايم روبرويش نشسته بوديم نگاهي به ما كرد و گفت: ديگه قند را ول كنيد. من اين دفعه كه بروم قطعا شهيد ميشوم. دخترها خيلي به پدرشان وابستگي داشتند تا اين حرف از دهان حاجي درآمد ناراحت شدند و زدند زير گريه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشيد و گريه هم نكنيد. اين باباي شما از اول جنگ توي جبهه بود و خدا تا حالا او را براي ما حفظ كرده از اين به بعد هم انشاءالله حفظش ميكند.
براي اينكه جو را ببرم سمت شوخي يك لحظه گفتم: حاجي اگر شهيد شدي ما را هم شفاعت كن. گفت: حتما!
بعد هم شوخي را ادامه دادم و گفتم: ببين اگر شهيد شدي ما جنازه شما را همدان ببر نيستيم ها!
گفت نه تو را به خدا حتما زحمت بكش جنازه من را ببر همدان. وصيت من همين است.
آنقدر با قاطعيت اين حرف را زد كه جرات نكردم به چهرهاش نگاه كنم.
يك لحظه قلبم تير كشيد و احساس كردم حاجي رفتني است و اين آخرين ديدار ماست. تا حالا حاجي را آنطور نوراني نديده بودم.
*آخرين پيامك شهيد همداني به همسرش چه بود؟
چون ميدانستم ساعت 6 پرواز دارد ساكش را آماده كردم و داخل اتاق خودش كه كتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بيخبر وارد اتاقش شدم ديدم وسايلش را به هم زده سجاده و عبايش را جمع كرده محل جا كتابياش را تغيير داده، ميز تحريرش را برده جايي كه هميشه نماز ميخوانده گذاشته. اصلا وقتي وارد اتاق شدم يك لحظه شك كردم كه اين همان اتاق حاجآقاست يا نه.
لباس اضافههايي كه تو ساك گذاشته بودم را بيرون آورده بود گفتم اين لباسها را لازم داري. چرا آوردي بيرون؟ گفت نه من زود برميگردم. اصرار كردم گفت: لازم ندارم زود برميگردم. دو تا انگشتر عقيق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل كشوي ميز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حياط. پرسيدم چيزي شده؟ وسيلهاي گم كردي؟ چرا نگراني؟ گفت چيزي نيست حاج خانم. از زير قران ردش كردم و رفت داخل ماشين. از آنجا كه هم دستي تكان داد و راننده گاز ماشين را گرفت و رفت.
اهل پيامك و اين جور چيزها هم نبود. ولي آن روز از پاي پلكان هواپيما براي من پيامك كوتاهي فرستاد. فقط نوشته بود: خداحافظ.