وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميكرد. من ديده بودم كه بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. تا اينكه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميكرديم كه يكباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم كه ايشــان شهيد و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو ركعت نماز ميخوانم. تا اينكه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يك شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم كه آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يك تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.
بعد متوجه شــدم كه دو نفر از دوستان ايشان كه آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يك باتلاق هستند! آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها كرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: اَين تَذهبون (به كجا ميرويد؟!) اما آنها اعتنائي نكردند! روز بعد خيلي به اين ماجرا فكر كردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يك هديه برايت گرفته ام! بعد هم كتابي را در دست گرفت و گفت: كتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض اينكه عكس جلد كتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فكر ميكردم خوشحال ميشي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين كتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! بعد مشــغول مطالعه كتاب شدم. وقتي كه فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يكي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خالصه بعد از تحقيق فهميدم كه آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند! هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم كه با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف كنم. خدا را شــكر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ...
كتاب سلام بر ابراهيم – ص 233
زندگينامه و خاطرات پهلوان بيمزار شهيد ابراهيم هادي