به گزارش پایگاه 598 به نقل از تسنيم، عازم كشور آلمان بود با رؤياي يك زندگي آرام در اروپا براي مهاجران افغانستاني. اما جملهاي از يك دوست او را متحول كرد. آنچنان كه به سرعت خود را به ايران و بعد به افغانستان رساند تا راهي براي عزيمت به سوريه پيدا كند. با رضايت و خوشحالي از اين تحول ياد ميكند و منشأ آن را لطف و نظر حضرت زينب(س) ميداند. اما ماجرا همينجا تمام نميشود. او سه سال است كه در سوريه ميجنگد و در طي اين سالها حضور فعال در جبهه مدافعان حرم، با يك دختر افغانستاني مقيم سوريه آشنا شده و ازدواج ميكند و اين خوشبختي را هم نتيجه بركت حضور در كنار حرم حضرت زينب(س) و نظر او ميداند.
محمد رضا هزاره جهرمي 35 ساله است. او در ابتداي حضورش در سوريه وارد اطلاعات-عمليات لشكر فاطميون ميشود و هم نشين فرمانده بزرگ منشي همچون شهيد سيد سيد حسن حسيني با نام جهادي سيد حكيم. سيد حكيم را از سه سال پيش ميشناخت. سه سال جنگ در سوريه او را از يك فرمانده معمولي برايش به يك اسطوره و قهرمان تاريخي بدل كرده بود. سيدي كه در قامت يك فرمانده با تواضع يك رزمنده در كنار نيروهايش بزرگترين عملياتهاي لشكر فاطميون را رصد، بررسي و فرماندهي ميكرد. محمد رضا هزاره جهرمي از نيروهاي تحت امر سيدحكيم در سوريه است كه حالا به عنوان دوست و همرزم او، ناگفتههاي بسياري از اين فرمانده دلاور افغانستاني دارد.
بخش اول ويژه نامه «حكيمِ فاطميون» كه گفتوگو با همسر شهيد سيد حكيم است را در اينجا و بخش دوم ويژه نامه كه گفتوگو با مادر شهيد است را ميتوانيد در اينجا ببينيد. دو بخش از اين ويژه نامه به گفتوگوي تسنيم با محمد رضا هزاره جهرمي و محمد حسن ابراهيمي از همرزمان شهيد سيدحكيم اختصاص دارد.
مشروح گفتوگوي تفصيلي تسنيم با محمدرضا هزاره جهرمي در قالب سومين شماره از ويژه نامه «حكيمِ فاطميون» در ادامه ميآيد:
* تسنيم: چه شد كه تصميم گرفتيد به سوريه برويد و مقابل تكفيريها بجنگيد؟
ماجرا دارد. من عيد نوروز سال 92 بود كه تصميم گرفتم به اروپا بروم. قصدم از اين سفر به قول مردم اين بود كه با اين مهاجرت يك زندگي راحت داشته باشم و خلاصه با آرامش زندگي كنم. به تركيه رفتم و 5 ماه در آنجا ماندم و بعد تصميم گرفتم از آنجا به سمت آلمان يا اتريش حركت كنم. از تركيه به يونان و از آنجا به بلغارستان رفتم و از آنجا برنامه سفر به آلمان را در پيش گرفتم.
به يكي از دوستانم در شيراز زنگ زدم و سراغ ديگر رفقا را از او گرفتم. او تلفني گفت فلاني رفته سوريه. تعجب كردم. گفتم چرا به سوريه رفته است؟ گفت با مدافعان حرم به سوريه رفته تا مقابل تكفيريها بايستد. خيلي برايم عجيب بود. دوستي در قم داشتم كه هرجا در مورد موضوعات عقيدتي به سوال و مشكلي برميخوردم با او تماس ميگرفتم و صحبت ميكردم. او واقعا دوست خوبي است و راهنماييهاي خوبي ميدهد. از بلغارستان به او زنگ زدم و پرسيدم موضوع اين مدافعان حرم چيست؟ گفت: من هم چيزهايي شنيدهام اما هنوز دقيق نميدانم چه خبر است و اطلاعات دقيق ندارم. بعد از حال و اوضاعم پرسيد و به او گفتم كه عازم آلمان هستم.
ايشان با خنده به من گفت يك چيزي به تو بگويم ناراحت نميشوي؟ گفتم نه بگو گفت: الان خيلي از مسيحيهايي كه در اروپا زندگي ميكنند، ميخواهند بيايند زير پرچم اسلام در ايران. آن وقت تو ميخواهي از مملكت اسلامي بروي زير پرچم كفر در اروپا زندگي كني؟ انگار حرف اين دوستم يك تلنگري خيلي سختي برايم بود. آنقدر كه شب از فكر اين حرف تا صبح نتوانستم بخوابم. تصميم گرفتم به ايران برگردم. پول عزيمت به كشور آلمان را هم پرداخت كرده بودم اما از خير آن هم گذشتم و سريع السير سعي كردم فقط در اولين فرصت خود را به ايران برسانم. انگار يك ضرب العجلي براي خودم تعيين كرده بودم كه بايد به سرعت صد درصد به سوريه بروم. به بركت حضرت زينب(س) بودباز هم به افغانستان رفتم. مدتي هم دنبال آن بودم كه چگونه راهي براي رفتن به سوريه پيدا كنم. آن موقع خيلي سخت ميشد به سوريه رفت. اما بالاخره من توانستم راهي براي عزيمت به سوريه پيدا كنم.
سيد حكيم ميگفت شما چشم لشكر هستيد/اگر قصوري در كارتان اتفاق بيفتد و كسي شهيد شود گردن شماست/پاداشمان، زيارت حرم بود
* تسنيم: چطور با سيدحكيم آشنا شديد؟
براي اولين بار در 12 اسفند ماه سال 92 توانستم همراه دوستانم به سوريه بروم. چون دردسرهايي براي رفتن بودم و 5 ماه در نوبت بودم تا بتوانم خودم را به سوريه برسانم وقتي به آنجا رسيدم خيلي خوشحال بودم. همان ابتدا به اطلاعات عمليات رفتيم، جايي كه سيد حكيم فرمانده بود. وقتي من وارد آنجا شدم او به ايران برگشته بود. ما كار را در اطلاعات عمليات دنبال ميكرديم و پشت دوربينهاي حرارتي بوديم. بچههايي كه قبلاً با سيد حكيم كار كرده بودند خيلي از سيد حكيم تعريف ميكردند. ميگفتند كه روزهاي پنج شنبه سيد حكيم با هماهنگي مسئولان و فرماندهان بچهها را به زيارت ميبرد و در واقع هر كس بهتر كار ميكند، به عنوان تشويقي او را به حرم حضرت رقيه(س) يا حرم حضرت زينب(س) ميبرد، ما به حرم نزديك بوديم ولي هر كسي حق نداشت به زيارت برود. سيد حكيم با آشنايي كه با ابوحامد و بچههاي حفاظت داشت، توانسته بود اين توفيق را نصيب ما بكند.
اوايل سال 93 تازه عملياتي شروع شده بود. ما دوربينها را از جاي ديگر جمع كرديم و به منطقه آورديم و پشت دوربين مستقر بوديم تا اينكه سيد حكيم آمد. مشتاق بودم كه سيد حكيم را ببينم و بفهمم چه خصوصيات و روحياتي دارد. سلام و عليكي كرديم. با وقار و عطوفت و مهرباني كه داشت با همه بچهها روبوسي كرد وعيد را تبريك و به همه خسته نباشيد، گفت. به محض اينكه رسيد همه بچهها را جمع كرد و صحبت كرد و گفت: «به نحو احسن كار كنيد. شما در اطلاعات عمليات چشم اين لشكر هستيد. مواظب باشيد هيچ چيزي از قلم نيفتد و هر گزارش و تحركاتي هست، بنويسيد و به من گزارش دهيد كه من به فرماندهان بالا گزارش دهم تا خداي ناكرده اتفاقي براي بچهها نيفتد. اگر خداي ناكرده قصوري در كارتان اتفاق بيفتد و كسي شهيد شود گردن شما است.»
آن زمان ابوحامد در ايران بود. كار عملياتي و كار جنگي هيچ موقع زمان خاصي را مشخص نميكند. شب سيزده بدر بود كه سيد حكيم بچهها را جمع كرد و گفت كه به جاي خودتان فرد ديگري كه توانايي رزمي ندارد را پشت دوربين بگذاريد. در يگان ما35 نفر اطلاعات عمليات بودند كه سيد حكيم گفت: «شما را براي جاي ديگر لازم دارم.» چيزي هم نگفت كه كجا ميرويم.
براي عمليات به طرف لاذقيه رفتيم، اولين عمليات خارج از شهر دمشق عمليات لاذقيه بود كه فرمانده آن سيد حكيم به همراه ابوعباس بود كه نقش اصلي را خود سيد حكيم داشت. يادم هست سيد حكيم هيچ موقع نميرفت يك اتاق جدايي براي اتاق فرماندهي بگيرد، يك كوله پشتي داشت و هرجا كه بچهها بودند، همانجا ميماند. حتي با بچههايي كه رفيقش شده بودند هم نبود. به اتاق بچههايي ميرفت كه هنوز با او غريبي ميكردند. اكثراً با آنها بود. مينشست، درد دل ميكرد. در آن عمليات هم اوضاع همين بود. بعد نقشه عمليات گفته شد و كارهاي شناسايي انجام شد و بعد ما براي عمليات رفتيم. آن شب رفتيم روي ارتفاعي كه اسلحه و دوربين سيد حكيم هم آنجا بود. نفس زنان به سمت بالا ميرفتيم. سيد حكيم هم بچهها را نصيحت ميكرد كه سيگار نكشيد و با آنها شوخي هم ميكرد تا روحيه بدهد.
ساعت 7 غروب بود به ارتفاعات و نقطه رهايي رسيديم و قرار بود كه ساعت 8 صبح عمليات انجام بدهيم آنجا چادر سيد حكيم با فرمانده ابوعباس مستقيم در تيررس دشمن بود كه حتي شبهاي قبلش گلولهاي كه خورده بود چادر را سوراخ كرده بود و مستقيم در ديد بود. سيد حكيم هم نيروها را به چادرهاي قسمت پايين فرستاد. در همين حين بود كه يكي از بچههاي قديميتر گفت من بالا ميروم. من هم گفتم شما كه ميرويد، ما هم بياييم. سيد حكيم گفت:«اينجا خطر دارد جلوي آن چادر سنگ و گوني چيديم كه تير مستقيم به ما اصابت نكند.» داخل چادر بوديم و سيد حكيم و ابوعباس و دو سه نفر از بچههاي اصلي اطلاعات عمليات هم بودند. آن شب تا صبح سيد حكيم هم نقشه را مرور ميكرد و هم كمك بچهها ميكرد كه براي فردا از همه لحاظ آماده باشند.
روز عمليات و طبق نقشهاي كه به ما داده بودند سوريها از يال بالا ميرفتند و ما از قسمت پايين دست چپ ميرفتيم كه متأسفانه در اين عمليات ناموفق بوديم . سه نفر از بچهها شهيد شدند و پيكرشان آنجا ماندو سيد حكيم به ما دستور دارد كه: «خودتان را از محاصره بيرون بكشيد و به سمت پايين برويد» حوالي ظهر توانستيم محاصره را بشكنيم. سيد حكيم كار با تمامي ابزارهاي نظامي را بلد بود خودش پشت قناصه نشسته و ما را پشتيباني ميكرد، با خمپاره، قناصه وتك تيرانداز ديدهبان دشمن را ميزد.
اهتزاز پرچم «يا علي(ع)» بر تپه استراتژيك لاذقيه/ تبريك حسن نصرالله به بچههاي فاطميون
وقتي طرف صورت سيد حكيم نگاه كردم حال و وضع خيلي بدي داشت. در راه فقط گريه ميكرد زيرا سه نفر از بهترين بچههاي ما شهيد شده بودند و بدتر از همه اينكه پيكرشان بالا مانده بود. در مقر چند ساعتي سيد حكيم را پيدا نميكردم تا اينكه ديدم از لابلاي درختان بيرون ميآيد. گفتم: «سيد كجا بودي؟ دلم برايت تنگ شده بود؟» بغلم كرد و با گريه گفت: «پيكر شهيدانم جا ماندهاند. سخت است. آن ها را جا گذاشتيم و پايين آمديم» تنها جملهاي كه توانستم به سيد بگويم اين بود:«سيد خدا بزرگ است در عمليات بعدي هم تپه را ميگيريم و هم شهيدان را برميگردانيم.»
در عمليات دوم بود كه اطلاعات شناسايي به نحو احسن انجام شد و توانستيم سه شهيدمان را برگردانيم و هم آن تپه بسيار مهم و استراتژيك لاذقيه را نيز به پشتوانه خدا و ائمه اطهار(ع) توانستيم بگيريم. حس خوشايند داشتن فرماندهاي مثل سيد حكيم خيلي خوب بود. دوست داشتم به او خدمت كنم، خيلي مشتاق بودم چون هم سيد بزرگواري بود و از هم از انسانيتش خوشم ميآمد.
* تسنيم: در عمليات دوم چه اتفاقي افتاد؟
در عمليات دوم وقتي تپه را گرفتيم، پرچم حضرت اميرالمومنين علي(ع) را بر فراز آن تپه و كوه صعب العبور به اهتزار درآورديم. سيد حكيم دستور داد كه همه به سمت پايين بياييد و از قسمت جلو عمل كرده و راه را باز كنيد. آن تپه، منطقه استراتژيك و بزرگي بود. قبل از ما حزب الله چند عمليات آنجا داشت اما تصرف منطقه ميسر نشده بود. بعد از بازگشت از عمليات به محض اينكه همه در مقر اصلي جمع شديم، سيد حكيم آمد و گفت كه سيد حسن نصرالله بابت اين پيروزي به شما تبريك گفته. من هم از طرف خودم به شما تبريك ميگويم كه اين منطقه را با كمترين تلفات و خسارت گرفتيد. از آنجا برگشتيم داخل شهر لاذقيه و دو شب هم مهمان رئيس جمهور در كاخ لاذقيه بوديم. آنجا با غذاهاي متنوع عربي پذيرايي شديم. سيد حكيم و ابوحامد نشسته بودند و به بچهها تبريك مي گفتند و هدايايي كه مسئولان داده بودند را به بچه ها تقديم ميكردند.
يك گردان جديدي تشكيل شد كه به حما ميرفت. فرماندهي اين گردان را به سيد حكيم سپرده بودند. من بعد از مدتي كه نبودم پيش سيد حكيم در حما رفتم. هوا خيلي گرم بود. ديدم سيد حكيم يك تخت دو طبقه گذاشته بغل ديوار و روي آن نشسته و در فكر است. بچهها داخل سالن بودند. بعد از سلام و عليك پرسيدم كه: «وضع و اوضاع چطور است؟» سيد گفت: «الحمد الله خوب است.» آنجا همه را جمع ميكرد و با بچه ها پدرانه صحبت ميكرد. و واقعا پدرانه و دلسوزانه صحبت ميكرد. بچهها را نسبت به موقعيتي كه داشتند آگاه ميكرد و ميگفت: «موقعيت، موقعيت كربلا و عاشورا است و اينجا هم ميتوانيد امام حسيني باشيد هم مي توانيد امام را رها كنيد. تشخيص آن با خودتان است تا اينجا كه آمديد، راه را خراب نكنيد . خودتان را اينجا بسازيد كه براي آينده بتوانيم نه تنها از تلاشگران افغاستان، بلكه از مسلمانان تمام دنيا بتوانيم دفاع كنيم.»
سه تيپ شده بوديم كه يكي در دمشق و يكي ديگر در حما و يكي ديگر در حلب مستقر بود. من وارد نيروي انساني شده بودم. سيد حكيم هميشه احساس مسئوليت ميكرد و زنگ ميزد و حال بچهها را ميپرسيد. از آمار مجروحيت و بچههايي كه شهيد شدهاند ميپرسيد و آمار و ارقام را تمام و كمال به ايشان ميگفتيم. آن زمان ديگر بيشتر ماموريت من در حلب بود و كمتر سيد حكيم را ميديدم. مهرماه سال 94 بود كه يك عملياتي به سيد حكيم محول شد كه دوباره به حما برود. به من گفته شد براي آمار شهدا، مجروحين و ايثارگران در آن منطقه حضور پيدا كنم. آنجا سيد حكيم را ديدم. واقعاً انگار دوباره به دوست و برادر و فرماندهام رسيده بودم..
* تسنيم: از توانايي ها و اشراف نظامي شهيد سيد حكيم بگوييد.
سيد حكيم آنجا هم فرمانده اطلاعات عمليات بود و هم فرمانده يكي از گردانها. آنجا دقيقاً ديدم كه سيد حكيم اشراف كامل به نقشه سوريه داشت، تمام نقشههاي سوريه و حتي عراق را ميدانست كه چطور است و كجا دست مسلحين است و كجا دست ارتش يا دولت است. همانجا بود كه يك گزارش كاري براي فرمانده نوشت و گفت من يك تبلت براي كارم ميخواهم كه به روز باشد و نقشه سوريه را به صورت آنلاين در اختيار داشته باشم. وقتي تبلت گرفت، نقشهها را برايش ريختم.
ماجراي اجاره خانه از مسيحيان براي فعاليت بچههاي اطلاعات عمليات
زماني كه نيروي عملياتي در حما خيلي زياد شد، ميبايست اطلاعات عمليات جاي مجزايي ميگرفت كه حداقل نقشه عملياتي لو نرود. به همين دليل سيد حكيم به اين فكر بود كه براي خودشان خانه بگيرند. البته خانه زياد بود. با فرماندهي صحبت كردند و او گفته بود: «برويد بالا و سمت تپه هر خانهاي كه دوست داشتيد بگيريد.» سيد حكيم گفت: «خانه گرفتن راحت است. ولي ما مسلمانيم و در اين خانه نماز ميخوانيم. صاحبان اين خانهها مسيحي است و اگر بخواهيم بدون اجازه به خانه آن ها برويم با مسلحين فرقي نداريم. ظالم ميشويم. در حاليكه ما آمدهايم به داد اينها برسيم. من قبلا در اين منطقه بودم و محل راميشناسم. يك خانه تهيه ميكنم و اجاره آن را هم اگر سازمان ندهد، من خودم ميدهم. مشكل خاصي نيست.» اين صحبت را به فرماندهي گفتند و گفته شد: «اگر اينطور است مشكلي ندارد. خانه را ديديد جاي آن را به ما بگوييد.» با آشنايي كه سيد حكيم داشت خانه را پيدا كرد و فرماندهي و حفاظت رفت محل خانه را تأييد كرد كه خوب و امن باشد. سيد حكيم آن خانه را اجاره كرد. در آن خانه 22 شبانه روز مستقر بودم. من در بخش آمار ايثارگران و نيروي انساني بودم و سيد حكيم فرمانده اطلاعات عمليات و فرمانده گردان بود. در آن عمليات نديدم كه سيد حكيم حتي چشم روي هم گذاشته باشد.
موقع عمليات ميگفت: «با من هماهنگ باشيد تا بتوانيم عملياتهاي موفق آميزي را داشته باشيم.» هميشه خودش مستقيم ميرفت خط را با دوربينها و تجهيزاتي كه داشتيم رصد ميكرد. اكثر مواقع شبها ميديدم كه بيدار است. ميديدم تبلتش روشن است و نقشهها را مرور ميكند كه از چه قسمتي و از كجا بايد عمليات انجام شود. نكاتي را روي كاغذ يادداشت ميكرد و زماني كه با فرماندهي جلسه داشت ميگفت كه نقطه ضعف و قوت كجاست.
* تسنيم: خبر شهادت سيد حكيم چطور به شما رسيد؟
چون من مسئول ايثارگران هستم، در منطقه اكثر بچههايي كه شهيد ميشوند را آنجا ميآورند. از آنهايي كه شناسايي نميشوند عكس ميگيريم تا بعدا هويتش مشخص شود. متأسفانه زماني كه سيد حكيم شهيد شد، من ايران بودم و در كنارش حضور نداشتم. در تلگرام يك گروهي بود كه سيد حكيم هم جزو آن بود. هر موقع اطلاعاتي از من ميخواست در آنجا مينوشت و ميگفت: «داداش فلاني كجاست و يا مثلاً كساني كه از جانب خانواده پيگير وضعيتش ميشدند كه فلاني مفقود شده يا نه را به من ميگفت كه پيگيري كنم. به من مستقيم خبر ميداد كه: «پيگيري كن و ببين فلاني بين شهدا يا مجروحين يا مفقودين هست.» چون آمارمان در آنجا به روز است، من همه را به سيد حكيم ميگفتم. اگر آن طرف هنوز زنده بود و نزديك به سيد حكيم، خودش ميرفت و اگر دور بود به من ميگفت: «يك طوري هماهنگ كنيد كه ايشان يك تماسي با خانه داشته باشد.»
هميشه دلسوز بچهها بود و در شبكههاي اجتماعي كه با هم بوديم هميشه جوياي احوال ما بود. به من تأكيد بسيار خاصي درباره شهدا داشت و ميگفت كه: «حواست به شهدا باشد. شهداي گمنام نداشته باشيم، خيلي دقت كنيد و درباره شهدايي كه سالم هستند يا آنهايي كه وضعيت پيكرشان مناسب روحيات خانواده نيست، تا حد امكان تحقق و بررسي كنيد و نگذاريد خانوادهاي چشم انتظار باشد.» خيلي برايش مهم بود و هميشه هم تأكيدش اين بود كه كار را به نحو احسن انجام بدهيم.
يك خبر مجازي در گروه ما در شبكههاي اجتماعي پيچيد كه سيد حكيم شهيد شده است. يك لحظه گفتم شوخي ميكنند. به بچههاي ايثارگر در منطقه گفتم: «من يك خبري شنيدم حقيقت دارد؟» به محض اينكه گفتم، گفتند: «بله متأسفانه سيد حكيم شهيد شده است.» بدتر از همه اين بود كه متأسفانه خانم ايشان در آن گروه ما در تلگرام حضور داشت و ما بيشتر نگران ايشان بوديم كه از اين طريق متوجه شهادت همسرش نشود. متأسفانه همچين اتفاقي هم افتاد.
ماجراي شهادت سيد حكيم/در يازدهمين حضورش در سوريه به شهادت رسيد
* تسنيم: چطور به شهادت رسيد؟
ايشان فرمانده عمليات اطلاعات و تخريب بود و در كارهايي كه انجام ميداد، خيلي محتاط بود. هيچ چيزي را دست كم نميگرفت و محتاطانه عمل ميكرد كه خداي ناكرده اتفاقي براي فردي نيفتد. در زماني كه فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل(ع) در مرخصي بود، سيد حكيم هم فرمانده اطلاعات بود و هم فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل(ع) و كارهاي اين فرمانده را انجام ميداد. آن روز به بچهها سر ميزند و غروب حوالي ساعت 6 يا 7 موقعيت بچهها را تعويض كرده و آنها را به خط ميرساند. موقع برگشتن ميبيند كه پهپادي كنار جاده افتاده است. چون قبلا در اين مسير رفت و آمد داشته، ميدانسته كه پيش از اين چنين پهپادي در آن منطقه وجود نداشته است. به همين دليل توقف ميكند و به سمت پهپاد ميرود. يكي از بچههاي مترجم همراه او بوده كه سيد حكيم به او ميگويد:«برو از داخل ماشين و فلان چيز را بياور.» كه در اين حين انفجاري رخ ميدهد و ايشان همانجا به شهادت ميرسد.
* تسنيم: آخرين بار سيد حكيم را كجا ديديد؟ از آن روز بگوييد.
سيد حكيم 10 بار به سوريه ميرود و در يازدهمين اعزام به شهادت ميرسد. آخرين بار همديگر را در دمشق ملاقات كرديم با هم صحبتهايي داشتيم. به شوخي گفتم: «سيد! اين دفعه نروي شهيد بشوي.» گفت: «شهادت لياقت ميخواهد.» دقيقا مثل همان حرفي كه شهيد مصطفي صدرزاده گفت. با ايشان هم جلوي پادگان عكس گرفتم و گفتم: «سيد ابراهيم! نروي شهيد بشوي.» كه گفت: «شهادت لياقت ميخواهد تا لياقتش را پيدا كنيم.» با سيد حكيم هم كمي شوخي كردم و گفتم: «اين بار نوراني شدي.» خنديد و گفت: «رفتم حرم امام رضا(ع) را زيارت كردم اگر چيزي هست از لطف ايشان است.» بعد از آن وقتي به ايران آمدم چند وقت بعد خبر شهادتش به من رسيد.
* تسنيم: شما نيروي تحت امر ايشان بوديد از ويژگيهاي فرماندهي ايشان بگوييد؟
نصيحتهاي خوبي ميكرد و ميگفت: «اول از همه به فكر رفيقتان باشيد و بعد به فكر خودتان. نكند رفيقتان جا بماند و مجروح شود و شما برگرديد.» در هر عملياتي سعي ميكرد بچهها را از لحاظ نظامي با تجهيز كامل بفرستند و حرف اولش اين بود كه: «تا تجهيز كامل نشوند، هيچ عملياتي نميروند.» و روي حرفش خيلي محكم بود. وقتي بچهها جمع ميشدند و ميخواست برايشان صحبت كند اول يك لطيفه ميگفت و بچهها را ميخنداند. با اين جو بچهها را آرام ميكرد . بعد صحبتهايش را از نحوه عمليات و مبارزه شروع ميكرد تا اينكه ميرسيد به آرماني كه داريم، چطور بايد بجنگيم و براي چه آمدهايم.
* تسنيم: تعريفشان از داعش و تكفيريهايي كه در سوريه با آنها در حال جنگ بود چه بود؟ نگاهش به آنها چطور بود؟
يك روز داشتيم با هم صحبت ميكرديم و درباره همين قضيه كه چطور به سوريه آمدم با او صحبت كردم و پرسيدم: «ما مدافعان حرميم و به بشار اسد كاري نداريم؟» گفت: « اگر داعش يا همان مسلحيني كه ميگويند ما مخالف بشار اسد هستيم به اعتقادات ما كاري نداشته باشند، حتي اگر اختلافي بينشان باشد اما جنگي درنگيرد كه ما كاري به آنها نداريم. اينها به مقدسات ما توهين ميكنند، اگر به بارگاه حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) كاري نداشته باشند ما با اينها كاري نداريم. آنها با اين فكر و انديشه خوارجي آمدند تا به تشيع و جهان اسلام ضربه بزنند. آن ها بشار اسد را يك بهانه قرار دادند تا اعتقادات ما را از بين ببرند.» ميگفت: «هميشه حواستان باشد جنگ فراز و نشيبهاي بسياري دارد. حواستان باشد كه چه منافقين و چه شيطان بر شما غلبه نكند تا ان شاءالله از ياران امام زمان(عج) باشيم.»