به گزارش پایگاه 598، مهدی حسن قمی می گویند: منزل ما اطراف خانه آقا ابراهیم بود . من که حدود
شانزده سال داشتم هر روز با بچه های محل توی کوچه والیبال بازی می کردم.
عصرها هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم. آن زمان حدود 170تا کفتر
داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من مقید به مسجد
رفتن نبودم. یکروز آقا ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و بازی ما را
نگاه می کرد . آن موقع ایشان مجروح بود و با عصای زیر بغل راه می رفت، در
حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت . من رفتم که توپ رو بیارم. ابراهیم
توپ را در دستش گرفت .
وقتی جلو رفتم توپ را روی انگشت شصت به
زیبائی چرخاند و بعد گفت: "بفرمائید آقا جواد" از اینکه اسم مرا می دانست
خیلی تعجب کردم و تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم، همه اش در
این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند. چند روز بعد دوباره مشغول بازی
بودیم که آقا ابراهیم آمد و گفت: "رفقا، ما رو هم بازی می دین؟"
گفتیم:"اختیار دارین، مگه والیبال هم بازی می کنین؟ " گفت: "خُب اگه بلد
نباشیم از شما یاد می گیریم " و بعد عصا راکنار گذاشت و درحالی که لنگ
لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
تا آن زمان ندیده بودم که کسی
اینقدر قشنگ بازی بکنه. با اینکه هنوز پاش مجروح بود و مجبور بود یکجا
بایسته، خیلی خوب ضربه می زد و خیلی خوب توپ ها رو جمع می کرد. شب به
برادرم گفتم: "این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه! "
برادرم خندید و گفت: "هنوز نشناختیش، قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده.
تازه قهرمان کشتی هم بوده " با تعجب گفتم: "جدی می گی؟ پس چرا هیچی نگفت!"
برادرم جواب داد: "نمی دونم، فقط بدون که آدم بزرگیه". چند روز بعد وقتی
مشغول بازی بودیم دوباره آقا ابراهیم اومد.
هر دو طرف دوست داشتن
آقا ابراهیم با تیم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می
کرد. انتهای بازی بود که صدای اذان ظهر از مسجد پخش شد. ابراهیم توپ رو نگه
داشت. بعد گفت: "بچه ها می یاین بریم مسجد؟" گفتیم: "باشه "و بعد با بچه
ها رفتیم نماز جماعت چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. یکبار
ناهار ما روا دعوت کرد. یکبار هم با بچه های هیئت رفتیم منزلشان و بعد از
مراسم ، شام خوردیم و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن دیگر هر روز دنبال
آقا ابراهیم بودم. اگر یک روز نمی دیدمش دلم براش تنگ می شد و واقعاً
ناراحت می شدم. یکی دو بار هم با همدیگر رفتیم ورزش باستانی و خلاصه حسابی
عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست
برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچه های
سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور گفت و گفت تا
اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد: "اونها با اینکه سن و هیکلشون از تو
کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدن. تو هم اینجا نشسته ای
و چشمت به آسمونه که کفترات چیکار می کنن!" فردای آن روز همه کفترها رو رد
کردم و بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا سالها گذشته و حالا که
کارشناس مسائل آموزشی و تربیتی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح
کار تربیتی خودش رو انجام می داد و چه زیبا امر به معروف و نهی از منکرمی
کرد .
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 168
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی