به گزارش پایگاه 598، روزنامه جوان نوشت: فاطمه سليماني از جمله زناني است كه در برابر آزمايش
الهي شهادت پدر، برادر و همسرش، چيزي جز صبر و تسليم براي خود پيشه نكرد و
شهادت عزيزانش را با تأسي از حضرت زينب(س) و عنايت حضرت زهرا(س) براي خود
سعادتي دنيوي و اخروي ميداند. او بعد از شهادت همسرش مهريه خود را به
حضرت زهرا (س) ميبخشد و نزد شهيد گرو نگه ميدارد تا شفاعتكننده او در
روز قيامت باشد. گفتوگوي ما با فاطمه سليماني را پيشرو داريد.
از ميان پدر، برادر و همسرتان كدام يك اول به شهادت رسيدند؟
رسم است كه پدران هميشه پيشقدم ميشوند! اولين شهيد خانواده ما هم پدرم شهيد رجبعلي سليماني بود.
به نظر شما چه ويژگيهايي پدر را به اين مقام رساند؟
پدرم اهل نماز شب بود و دو ساعت بعد از استراحت شبانه براي نماز و مناجات
بر ميخاست. نماز جمعه و نماز جماعتش ترك نميشد و عطرافشاني بين صفوف نماز
جماعت را دوست داشت. به خواندن قرآن، نظافت و پاكيزگي توجه خاصي داشت. اهل
ورزش باستاني بود. زينت زن را حفظ حجاب ميدانست و در مبارزه با نفس مقاوم
بود. خودش را خدمتگزار مردم محروم ميدانست و بيشترين حقوق ماهانهاش را
انفاق ميكرد. در ماه رمضان به كوچه و بازار خرج ميداد. به حضرت علي(ع)
ارادت ويژهاي داشت و زيارت عبدالعظيم از فضايل او بود. توجه خاصي هم به
زائران سيدكريم داشت. يادم است آنهايي كه از شهرستان آمده بودند و جايي
براي شب ماندن نداشتند را به خانه ميآورد. طبقه بالاي منزلش مهمانسراي
زائران بود. عاشق خاندان عصمت و طهارت بود و در هيئتها حضور مستمر داشت.
هر شب بعد از مسجد، صحبتهاي منبر و مطالعات خودش را در اختيار بچهها
ميگذاشت تا ما را از ابتدا با تربيت ديني آشنا كند. پدرم در دوران انقلاب
از فعالان بود. اعلاميه پخش كرده و پنهاني در جلسات انقلابي شركت ميكرد.
پدرم كارمند داروسازي بود و در همان دوران طاغوت در محل كارش نمازخانهاي
تأسيس كرده بود و مادرم هم مأمور آموزش نماز، قرآن، حجاب و پرسش و پاسخ
مسائل اعتقادي به پزشكان خانم شده بود.
شده بود پدرتان از شوق شهادت بگويد؟
ايشان عشق و ارادت خاصي به حضرت علي(ع) داشت و يك شب در خواب امام را زيارت
كرده بود. حضرت از اسب پياده شده او را در آغوش ميگيرد. پدرم به ايشان
ميگويد يا علي! شما جان مني و حضرت در پاسخ ميگويد تو هم يار مني. بعدها
كه پدر به شهادت رسيد، من اين خوابش را به شهادت او تعبير كردم. يك روز هم
همراه پدر و برادرم به بهشت زهرا (س) و قطعه 24 رفته بوديم. در آنجا پدر
احساس نگراني كرد مبادا اين قطعه پر شود و همنشيني بزرگمرداني چون شهيد
بهشتي نصيبش نشود. چند روز بعد نگرانياش پايان يافت و براي آخرين بار به
جبهه اعزام شد. پدر در عمليات فتحالمبين بر اثر اصابت خمپاره به ناحيه شكم
و قسمتهاي ديگر بدن جان شيرينش را تقديم كرد و در نوروز سال 61 پيكرش
عيدي خانوادهاش شد. اتفاقا پيكرش را در چند قدمي شهيد بهشتي دفن كرديم.
از پدر چه خاطراتي به يادگار مانده است؟
پدرم در ابراز محبت نمونه بود. وقتي بچهها قرآن ميخواندند آنها را براي
قرآن خواندن و هر كار خوب ديگري تشويق ميكرد. من در ايام شهادتش عقد كرده
بودم. پدر چند وسيله جهيزيهام را خودش تهيه كرده بود و از اين كار خيلي
خوشحال بود. گويا ميدانست جايش در مراسم ازدواجم خالي است و بايد تلافي
كند تا در دلم حسرتي نماند.
برادرتان اميرحسين دومين شهيد خانواده شما بود. با تعاريفي كه از
خلق و خوي پدر داشتيد كمي هم از دستپروردهاش، يعني برادرتان بگوييد.
اميرحسين سليماني برادرم، پسر بزرگ خانواده بود و 16 سال داشت كه به جبهه
رفت و در سن 18 سالگي به شهادت رسيد. غالبا وقتي پدر از دنيا ميرود پسر
بزرگتر جاي او را ميگيرد ولي اميرحسين خودش را رشد داد تا مثل پدر به
مقام شهادت برسد. او پيگير ارزشها بود و اين مقام والا به لحاظ تربيت صحيح
ديني پدر و مادرم نصيبش شد. اميرحسين با همه به خصوص كودكان مهربان بود.
هميشه تنقلات همراهش بود تا وقتي كودكي را ميديد به آنها شكلات دهد و
شادشان كند. در سراسر زندگياش هر لحظه به فكر كمك و گرهگشايي بود اما
پنهاني و بيادعا. خيلي از افراد بعد از شهادتش از روي عكس اعلاميهاش
تازه فهميده بودند كسي كه به آنها كمك ميكرد برادرم بوده است. اميرحسين
در مبارزه عليه طاغوت هم فعال بود و چند بار از مأمورها كتك خورده بود. بعد
از انقلاب در خط مبارزه ماند. آن زمان منافق زياد بود، به همين دليل
برادرم بيشتر شبها در مسجد نگهباني ميداد. با وجود سن كمش، در بنياد شهيد
به پرونده جانبازان رسيدگي ميكرد.
اميرحسين در چه عملياتي به شهادت رسيد؟
برادرم اسفند 62 در عمليات خيبر جزيره مجنون به شهادت رسيد و با همان لباس
سپاهي در سن 18 سالگي دفن شد. مادرم هنگام تدفين اميرحسين اصرار داشت تا
خانه آخرت پسر را حس كند، به همين دليل قبل از او چند لحظهاي در قبر
خوابيد. در تعاريفش ميگفت خيلي احساس آرامش كردم، خيالم راحت شد! مادرم
شهادت پسرش را در خداحافظي آخر حس كرده بود. ميگفت اين بار آخر است كه
اميرحسين ميرود و شهيد ميشود. وقتي برادران سپاهي براي خبر شهادت آمدند،
چادرش را سر كرد و قبل از آنكه خبري بدهند گفت اميرم شهيد شده است. خيلي
راحت و با آرامشي خاص خبر شهادتش را پذيرفت.
از برادر چه خاطراتي در ذهن داريد؟
روزي كه پدرم شهيد شد، براي تشخيص پيكرش اميرحسين را برده بودند. وقتي
برگشت خيلي منقلب بود و گريه ميكرد كه چرا جا مانده است. در مراسم پدر
قاب عكسي از او سفارش داده بود كه عكس خودش را هم كنارش چاپ كرده بود. ما
از كارش ناراحت شديم اما او در جواب گفت: چيزي نمانده كه به پدر برسم و
كنار هم قرار بگيريم! آن قاب عكس هنوز روي ديوار است.
از فصل آشنايي رفيق نيمهراه زندگيتان بگوييد. چطور اين آشنايي رقم خورد؟
آشنايي من با شهيد علي موسي تيموري همسرم توسط پدر و برادرم آن هم در سنگر
جبهههاي جنگ رقم خورد و نهايتاً منجر به رفتوآمد خانوادگي شد. يك روز علي
در منزل آمد و زنگ زد. از قضا من براي بازكردن در رفتم. باز شدن در منجر
به باز شدن در زندگي جديدي به روي هر دوي ما شد. قبل از اينكه علي به به
خواستگاريام بيايد، مادرم خواب ميبيند مردي زيبا چهره دور ميداني كه
اطراف آن پر از جنگلهاي سرسبز است با دوچرخه دور ميزند و مادر را نگاه
ميكند. با خودش ميگويد چقدر اين آقا زيباست! بعد از خواستگاري مادرم به
خوابش اعتراف كرد و گفت علي همان آقايي است كه در خواب ديدم! همسرم رزمنده
بود و درآمد زيادي نداشت. به همينخاطر توقع و درخواستي براي خريد و مراسم
ازدواج نكردم. روز مراسم هم تنها چند نفر بزرگتر ما را بدرقه خانه بخت
كردند. مهريهام 50 هزار تومان بود كه آن را بعد از شهادت علي به خانم
فاطمه زهرا(س) بخشيدم و گرو پيش شهيد گذاشتم تا روز قيامت مرا شفاعت كند.
از او چهار فرزند به يادگار دارم، سه پسر و يك دختر.
قاعدتا بعد از شهادت پدر و برادرتان، تنها تكيهگاه شما همسرتان شده بود؟
واقعاً علي بعد از شهادت پدر و برادرم نه براي من بلكه براي مادرم تكيهگاه
شده بود و جاي خالي شهيدانمان را پر كرده بود تا جايي كه با شهادت او
مادرم غم تنهايي را بيشتر احساس ميكرد. علي بسيار خندهرو و خوشرو بود.
بيشتر روزهاي هفته مأموريت بود و وقت برگشت، برگه مأموريت بعدي در جيبش
بود. من و او سعي ميكرديم همه برنامههاي زندگيمان روي نظم باشد و چيزي
براي هم كم نگذاريم تا جبران نبودنهايش شود.
برايتان سخت است اما ميخواهيم بدانيم وداع آخر با همسرتان چگونه بود؟
علي سال 71 و بعد از اتمام جنگ حين يك مأموريت به شهادت رسيد. در خداحافظي
آخر با ديدن بيتابيهاي علي به من الهام شده بود كه شايد آخرين ديدارمان
باشد. دوستش در ماشين منتظر بود، اما او از من و بچهها دل نميكند. هر
دفعه به بهانهاي مرا دنبال وسيلهاي ميفرستاد تا با بچهها بيشتر باشد و
آنها را ميبوييد و ميبوسيد. علي مسئول مخابرات امنيت نيروي دريايي بود.
سال 1371 در مانور دريايي خليج فارس مأموريت داشت تا پشت دستگاههاي
ارتباطي كشتي قرار بگيرد، به همين دليل بايد از پادگانهاي شهرضاي اصفهان و
شيراز سركشي ميكرد تا به كشتي در خليج فارس برسد. در اين مسير بر اثر
تصادف كه علت آن هم مشخص نشد به شهادت رسيد.
آيا اعتقاد به اينكه شهيدان زندهاند برايتان محرز شده است؟
بله هيچگاه خاطره سفرم به حج تمتع را فراموش نميكنم. اين سفر به واسطه
عنايت حضرت زهرا(س) و توسل به شهيدانم قسمت شد. در خواب خودم را در يك
حسينيه بزرگ كه كف آن پارچه سبز و ديوارهايش پر از كتيبههاي اسم اهل
بيت(ع) بود ديدم. دورتادور حسينيه پر از جمعيت بود. دو خانم پوشيه زده وارد
شدند. ذكري متبرك به اسم حضرت زهرا(س) را امانت ميدهند كه مرتب زمزمه كنم
و از آن غافل نشوم. تعبير خواب را درك نكردم تا اينكه در روزهاي اعزام
حجاج، بيتاب رفتن به حج شدم. تصميم گرفتم به بنياد شهيد بروم. در جواب
تقاضايم گفتند بايد فيش داشته باشيد يا آزاد ثبتنام كنيد اما ثبت نام
نكرده بودم و هزينه ثبت نام آزاد هم برايم ممكن نبود. منقلب و گريان به
خانه برگشتم اما همچنان اصرار بر رفتن داشتم. اين بار كار را به دست سه
شهيد سپردم و به بنياد مركز رفتم. به مسئول مربوطه گفتم: سه شهيد
ميخواهند شفاعت كنند و مرا راهي كنند از شما ميخواهم همكاري كنيد. آن مرد
گفت نميشود چطور ممكن است؟! گفتم: نميدانم فقط ميدانم بيتاب رفتنم.
حرفهايم را روي كاغذ آوردم و تحويل مسئول مربوطه دادم. سه روز بعد
شيرينترين زنگ تلفن برايم به صدا درآمد. خوابم تعبيرش اعزام حج تمتع بود!
دلنوشتهاي براي شهدا
روزي از من دعوت كردند تا در مدرسه دخترم به عنوان همسر شهيد براي معلمان و
دانشآموزان صحبت كنم. نگران بودم مبادا نتوانم حق شهدا را خوب در بيانم
ادا كنم. به همين دليل نيمههاي شب شروع به نوشتن كردم و حتم دارم كه آن شب
همسرم مرا ياري كرد تا بتوانم با كلمات و جملات كاغذ سفيد را زينت ببخشم:
«از شهيدان سخن گفتن سخت است زيرا آنها ملكوتي زندگي كردند و ملكوتي پر
كشيدند. ما كه ماندهايم، زميني هستيم و از اول مادي فكر كرديم كه جا
مانديم. چهره زيباي شهدا و آرامششان حاكي از آن بود كه به خدا وصلند. آنها
فقط به فكر آرامش و خوشي خود نبودند و لحظاتشان را وقف اسلام ميكردند.
روحيه شاد آنها به اين دليل بود كه وجداني آرام داشتند.
خانواده براي آنها در حد يك احوالپرسي كوچك بود و در اين دنيا مأمور خدمت
به همه انسانها بودند. فكر پول و مقام نبودند و تلاش ميكردند گرهگشاي
مردم باشند. زحمت ميكشيدند و خدمت ميكردند كه مملكت برقرار بماند. اسلام
با عظمت است آنقدر كه بايد همه جهانيان از سايه آن مستفيض باشند، پس نياز
است آبياري شود. اين است كه سربازان اسلام خونشان را به پاي اين درخت بزرگ و
با عظمت ريخته و ميريزند.»