کد خبر: ۳۷۶۰۷۶
زمان انتشار: ۱۱:۰۹     ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
یادداشت ۵۹۸؛
دکترمحمدمهدی بهداروند
چند وقت پیش برای مراسم یادواره شهدا به استان گیلان دعوت شدم. وقتی از سخنران برنامه سؤال کردم گفتند سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس است. تا اسم حاج قاسم را شنیدم بلافاصله گفتم حتماً خواهم آمد.

روز مراسم وقتی همراه عده‌ای از دوستان وارد محوطه مراسم شدم، ماشینی جلو ما ایستاد و سرلشکر با لباس سبز پیاده شد و من با خوشحالی گفتم به به حاج قاسم عزیز چه سعادتی.
همدیگر را بغل کردیم. بوی عطر یاس می‌داد. همان عطری که در جنگ تحمیلی همیشه استفاده می‌کرد. برایم سنگ تمام گذاشت و شرمنده‌ام کرد. تا رسیدن به محل اصلی مراسم با هم حرف زدیم. از حلب، از نبل و الزهرا، از لاذقیه، از تل الجبین... آن قدر صمیمی و مهربان حرف می‌زد که گریه امانم را برید. او در حالی که سرم را از روی عمامه‌ام بوسید گفت تو که هنوز دل نازک هستی. محکم باش.

از شهید علی قربانی پرسیدم. از عکس‌های او و سردار پورجوادی، از احمد حاجیوند از احمد مجدی از عیدی‌مراد از....

علی قربانی و پورجوادی را خوب می‌شناخت. از عکس‌های گوشی‌ام عکس‌های آن روزها را نشانش دادم که دیدم او هم بغض کرد و خیره خیره نگاه می‌کرد و می‌گفت یادم است آن شب را.
آرام آرام وارد محل سخنرانی شدیم . مراسم شروع شد و همه منتظر حرف‌های حاج قاسم بودند. سردار زاهدی، سردار عبداللهی و بسیاری از سرداران گیلان بودند. جمعیت زیادی آمده بود. قبل از رفتن حاج قاسم به جایگاه مجری گفت کسی میاید و برایمان می‌گوید که هنوز پوتین‌هایش را در نیاورده است. هنوز گریه‌هایش در نیمه شب براه است. هنوز دنیا را محل عبور می‌داند. او حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. برای آمدن او احترام کنید و همه قیام کنید.

جمعیت تا ده دقیقه سینه می‌زدند و می‌گفتند ای یادگار شهدا، به شهر ما خوش آمدی. ای مالک اشتر زمان به شهر ما خوش آمدی.

هر چه قاسم خم می‌شد و دست‌هایش روی چشم‌هایش می‌گذاشت جمعیت ساکت نمی‌شد آن قدر گفتند که قاسم از جیب شلوارش دستمال آبی‌اش را در آورد و اشک‌هایش را پاک کرد.
من از دیدن این صحنه داشتم غش می‌کردم ولی به قول علی جمالی‌فر آبرو داری کردم و دسته صندلی‌ام را محکم گرفته بودم.

حاج قاسم یک ساعت حرف زد از دنیا، آخرت، خمینی، خامنه‌ای از مهدی، احمد، حسین، ابراهیم.
آن‌قدر شیرین می‌گفت که کسی احساس خستگی نمی‌کرد. با قدرت و مهابت و شجاعت حرف می‌زد. ما ایستاده‌ایم. فرمانده در قاموس انقلاب اسلامی امامت است نه هدایت. فرمانده در مکتب دفاعی خمینی بیا است نه برو. گفت و گفت تا به آخرین مکالمات مهدی باکری و احمد کاظمی رسید گفت مهدی در بیسیم می‌گفت احمد بیا این جا بیایی می‌بینی چیز دیگری است. طاقت نیاورد و گریه کرد ولی بی‌صدا. برای حرف‌هایش شاهد می‌آورد. می‌گفت سردار زاهدی یادت هست؟ سردار عبداللهی یادت نیست؟

او از خیبر و از حمید باکری می‌گفت و من از خیبر یاد جواد زیودار، محسن ظریفی، قاسم‌زاده، فردچیان و ضیایی می‌افتادم.

او از بدر می‌گفت و از مهدی باکری و من یاد حمید صالحی، احمد نون‌چی و حمید طوبی می‌افتادم.
مراسم تمام شد و من به استقبال حاج قاسم رفتم. نگاه‌هایمان درهم گره خورد. تا همدیگر را بغل کردیم من های های گریه کردم و او گفت اون بالا دلم عجیب هوای احمد و مهدی کرد. حس کردم مهدی کنارم ایستاده است.

جمعیت و سرداران من و او را دوره کرده بودند و خیره نگاه می‌کردند. حاج قاسم آرام گفت دعا کن عاقبت من رفتن به پیش احمد و مهدی باشد همین. گفتم تو هم برای من دعا کن.

چند لحظه بعد مادر شهیدی که عکس شهیدش همراهش بود جلو آمد و با لهجه گیلکی گفت این عکس پسرم است سردار سلیمانی. این فرزند من هدیه من به آقای خمینی و خامنه‌ای بود. این سهم کوچک من است. آیا من پیش زینب کبری رو سفیدم؟

حاج قاسم عکس را بوسید و گفت مادرم! باور کن و همه بدانند بخدا قسم این جوان نازدانه تو دم دروازه بهشت منتظر شماست. شما چشم و چراغ ما هستید.

سردار زاهدی گوشه‌ای ایستاده بود و این صحنه را نگاه می‌کرد. او از گریه زیاد چشم‌هایش قرمز شده بود و معلوم بود هنوز در حال و هوای حرف‌های حاج قاسم است. شاید هم او یاد خاطراتش با حسین خرازی و احمد کاظمی افتاده بود.

جمعیت اجازه حرکت نمی‌داد. هرکس از راه می‌رسید خم می‌شد و دست قاسم را می‌بوسید و او عرق می‌کرد و می‌گفت آقا شرمنده‌ام نکنید من سرباز این کشور و انقلاب هستم.

نمازمان را به جماعت خواندیم و من یاد نمازهایمان در پلاژ، پشت پادگان و گروهان پل افتادم.
دوست داشتم تا صبح روی سجاده نماز می‌ماندم ولی می‌بایست می‌رفتم. 

دو سه ساعتی با هم بودیم و باید راهی تهران می‌شدیم.

فاصله هوایی گیلان- تهران، فاصله کوتاهی است. در مسیر کوتاه هوایی حاج قاسم با تسبیح فیروزی‌اش تنها ذکر می‌گفت و من موقع نشستن، خاطرات سفرمان با احمد کاظمی و حیات مقدم را به کنگره شهدای خوزستان را برایش گفتم و که کلی خندید و گفت احمد و ما ادراک احمد.

در فرودگاه موقع خداحافظی گفتم امیدوارم دیدار بعدی ما جشن پیروزی در حلب و کل سوریه باشد و او در حالی که دستم را فشار می‌داد گفت امیدوارم.

مسیر تهران- قم را نفهمیدم کی تمام شد ولی هنوز در حال و هوای گیلان بودم و محو حرف‌های زیبای حاج قاسم که دلتنگ شهدا بودم.

خدایا تو می‌دانی از راه مانده‌ای هر روز از در التماس و عجز از درگاهت در خواست رفتن می‌نماید.
خدایا بهترین دوستان من در اوج مرد و نامردی در کوران عملیات‌های دفاع مقدس رفتند و آنانی که ماندند و کم از رفتگان ندارند به سلامت بدارشان که مایه آبرو و عزت من هستند. آن‌ها بهانه زنده ماندن من هستند. 
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها