از دوراهي ترديد گذشتهام، از جادههاي اشراق و از آسمانهاي دوردست؛ همه پلهاي فاصله را دويدهام تا در روز ميلادت كنار تو باشم؛ تويي كه آغاز تبسمهاي ماندگاري. تويي كه وقتي چشم باز كردي نخلهاي مشتاق براي ديدنت سرك ميكشيدند، گلهاي داوودي آواز ميخواندند و فرشتههاي آسمان هفتم براي رسيدن به تو از هم سبقت ميگرفتند.
بدون ترديد روز ميلادت را شنزارهاي مكه هم ميدانستند. كعبه تو را بخوبي ميشناخت و سنگفرش كوچههاي مدينه در انتظار بوسه بر قدمهاي تو بود.
در روز ميلادت قلمم را از محبت بياندازهات پر كردهام تا وقتي از تو مينويسم واژههايم به رقص درآيند، پرستوهاي عاشق در ايوان لحظههايم لانه كنند و گلهاي رازقي فضاي اتاقم را معطر سازند.
كاش «فرزدق» از گريبان كلماتم طلوع كند و در بيان از تو ياريام رساند.
امروز غمهاي ارغوانيام را پنهان كردهام تا زيبايي حضور تو را بهتر ببينم.
تو چقدر شبيه اولين طلوعي هستي كه در خاطرههايم قاب شده است. حتي اگر چند قرن از آمدنت گذشته باشد، باز هم ميشود ابرهاي دعا را ديد و زمزمه ملكوتيات را شنيد؛ وقتي كه آسمان را به زمين گره ميزدي.
خوشا به حال قطعه خاكي كه در سجده بر پيشانيات بوسه مينوشت. خوشا به حال سجادهاي كه با نجواي ربناي تو بال ميگرفت و خوشا به حال ماه كه هر شب به نمازهاي تو اقتدا ميكرد.
ميدانم هر برگ از «صحيفه»ات دشتستاني است از گلهاي راز و نياز، پلكاني است براي گذشتن از ابرهاي دلواپسي و اقيانوسي است كه در قاب كوچكي محصور شده باشد.
اي كسي كه عطر خوش مناجات تو در سلولهاي زمين منتشر شده است؛ عمري است كه از خود دور شدهام. مرا به خودم بازگردان! همين.