کد خبر: ۳۶۷۳۶۳
زمان انتشار: ۱۳:۴۰     ۱۸ اسفند ۱۳۹۴
هنگام پخش بازی های پرسپولیس، به دور از چشمان بچه ها گریه می کنم؛
همسر هادی نوروزی گفت: «وقتی بالای سر موبایل هادی رفتم یادم افتاد که او رمز موبایلش را عوض کرده و من رمز جدید را نمی‌دانستم و به سر خودم کوبیدم.»
به گزارش پایگاه 598، سال 1394 برای پرسپولیسی‌ها و به خصوص خانواده نوروزی یکی از تلخ‌ترین سال‌ها بود چرا که هادی نوروزی کاپیتان پرسپولیس در حالی که تنها 30 سال و 3 ماه سن داشت به دلیل عارضه قلبی در خواب از دنیا رفت تا شوک بزرگی به جامعه فوتبال، هواداران پرسپولیس و بخصوص خانواده‌اش وارد شود.
 

با این همه شاید بتوان عنوان کرد که بیشترین فشار روحی روانی به همسر مرحوم نوروزی وارد شد به طوری که او حالا باید برای دو فرزندش هم پدر باشد و هم مادر.

خانم معصومه ابراهیم‌پور همسر مرحوم هادی نوروزی حالا پس از گذشت بیش از 5 ماه از فوت کاپیتان فقید پرسپولیس بهتر می‌تواند از روزهایی که هادی در میان آن‌ها نیست و همچنین لحظات پایانی عمر کاپیتان سرخپوشان صحبت کند.
 

اظهارات همسر مرحوم نوروزی را در ادامه می خوانید:

* قطعا سال 94 سخت‌ترین سال زندگی شما بوده است می‌خواهیم برای شروع مصاحبه از روزهایی که بدون هادی نوروزی گذشته است صحبت کنید.

- روزهای تلخ هنوز هم می‌گذرد و تمام شدنی نیست. فکر نمی‌کنم هیچگاه به نبودن هادی عادت کنم. 9 مهرماه یک شب واقعا سخت برای ما بود. یک ورزشکار حرفه‌ای فقط 15 دقیقه از خوابش گذشته که ناگهان قلبش می‌ایستد و فوت می‌کند. شما حساب کنید زنی که در زندگی عادی از حشرات هم می‌ترسد از صدای تنفس سنگین همسرش از خواب بیدار شود. همه چیز را به چشم خودم دیدم. هادی عزیزترین شخص زندگی من بود. آن شب عزیزترین نفر زندگی‌ام مقابل چشمان خودم از دنیا رفت. وقتی هادی آنطور نفس می‌کشید فکر می‌کردم خواب بد می‌بیند هر کار می‌کردم که بیدار شود بیدار نمی‌شد. یک لحظه دستم به پیشانی هادی خورد و دیدم صورت او پر از عرق سرد است.

 

* وقتی این صحنه را دیدید چه کار کردید؟

- آن قدر شوکه شده بودم که گفتم هادی داری می میری؟ اولین کاری که کردم این بود که در اتاق هانی را قفل کردم که اگر از اتاق بیرون آمد صحنه‌های بد را نبیند. وقتی هانی روی زمین می‌افتاد من به سختی او را بلند می‌کردم اما آن زمان خدا آن قدر به من قدرت داد که او را به هر زحمتی بود بلند کردم. عزیزترین شخص زندگی‌ام جلوی خودم پر پر می‌شد و کاری نمی‌توانستم بکنم. وقتی آن صحنه را دیدم تمام بدنم می‌لرزید. چون صدای تنفس هادی در ذهنم بود. هنوز هم این کابوس با من است و نمی‌توانم آن شب و آن لحظات را فراموش کنم. تمام صحنه‌های آن شب و حتی بیمارستان رفتن هادی هنوز هم در ذهن من است. از آن شب به بعد زندگی برای ما به شکل دیگری شده است و من به همراه دو بچه شرایط‌مان فرق کرده است. من باید هانی و هانا را خوب و بدون استرس بزرگ کنم. باید با همه این شرایط و سختی‌ها مبارزه کنم.

 

* همه کسانی که هادی نوروزی را در زمان حیاتش می‌شناختند می‌دانستند او فردی اهل خانواده است.

- بله. باور کنید تمرینش که تمام می‌شد اولین کاری که می‌کرد با من تماس می‌گرفت و حال من و بچه‌ها را می‌پرسید. نزدیک خانه که می‌شد تماس می‌گرفت تا ما آماده باشیم بیرون برویم. شما حساب کنید که با همه این مسائل باید زندگی را دوباره بسازید. آنهم در حالی که مسیر زندگی ما به کل عوض شده است. هر لحظه هادی مقابل چشمان من است و هر کجا که می‌روم او را می‌بینم. من نمی‌گویم به دیگران که از دست دادن شوهر سخت نیست اما برای من شرایط سخت‌تر است چرا که هر جا می‌روم یاد و عکس او مقابل چشمان من است.

 

* بازی‌های پرسپولیس را می‌بینید؟

- باور کنید الان که بازی‌های پرسپولیس از تلویزیون پخش می‌شود و می‌‌دانم هادی در زمین نیست و بازیکن دیگری جای او بازی می‌کند حسادت نمی‌کنم اما نمی‌توانم فوتبال را ببینم و به اتاق می‌روم و به دور از چشمان بچه‌ها گریه می‌کنم. البته هانی زمانی که پدرش زنده بود همه بازی‌های پدرش را می‌دید اما الان که پدرش فوت شده با ذوق بیشتری بازی‌ها را می‌بیند. وارد ششمین ماه فوت هادی شدیم اما روزها و دقیقه‌ها برای من به اندازه یک سال می‌گذرد. البته خیلی‌ها می‌گویند چقدر زود گذشت اما هر لحظه‌اش برای من به اندازه یک عمر می‌گذرد. این 6 ماه به اندازه 60 سال برایم گذشته است. بچه‌ها بزرگتر شدند اما لذت بزرگتر شدن آنها این بود که خود هادی بود و این روزها را می‌دید. نمی‌دانید وقتی بچه‌ها با هادی بازی می‌کردند او چه ذوقی می‌کرد.

 

* از لحظه‌های آخر زندگی هادی صحبت کنید و اینکه در آن لحظات چه به شما و هادی گذشت؟

- هادی از جمله افرادی بود که نوشیدن چای را خیلی دوست داشت و من هر روز صبح که او می‌خواست به تمرین برود حتما چای تازه دم به او می‌دادم. چای خوردن من با هادی بود اما حالا که او نیست دیگر لب به چای نمی‌زنم و نخواهم زد. صبح روز چهارشنبه 8 مهر هانی مدرسه بود و هادی شب قبل کتاب‌های درسی او را جلد کرده بود و کتاب‌ها را به هانی داد تا با آنها به مدرسه برود. هادی هر روز صبح خودش هانی را تا دم در می‌برد و او را تحویل سرویس می‌داد و امکان نداشت روزی این کار را نکند. هادی همه کارهای هانی را انجام می‌داد و حتی بند کفش او را می‌بست و یادم می‌آید روزهای اولی که هادی فوت شده بود و می‌خواستم بند کفش او را ببندم کلی گریه می‌کردم. صبح روز چهارشنبه وقتی می‌خواست به تمرین برود به من گفت شب با چند نفر از دوستان و آشنایان صحبت کنم تا شب به منزل ما بیایند. هادی به من گفت برای شام غذا درست نکنم چرا که خودش می‌خواست غذا بخرد اما با خودم گفتم برای اینکه نشان دهم چقدر هادی را دوست دارم خودم غذا درست می‌کنم. هادی به دلیل اینکه بیرون زیاد غذا می‌خورد علاقه‌ای به غذای بیرون نداشت و ترجیح می‌داد غذای خانگی بخورد.

 

* حتما شما برای آن شب غذا درست کردید.

- من با هادی تماس گرفتم و گفتم شام را خودم درست می‌کنم اما او گفت تو بچه کوچک داری و کار برایت سخت می‌شود. هادی جزو بازیکنانی بود که حتی اگر مصدوم بود و تمرین نمی‌کرد بر سر تمرین حاضر می‌شد. حتی موقعی که پایش را عمل کرده بود با عصا به تمرین می‌رفت. آن روز صبح و بعد از ظهر تمرین داشتند در حالی که او مصدوم بود. به همین دلیل به هادی گفتم ظهر چهارشنبه بعد از تمرین به خانه بیاید. آن روز کلی سختی کشیدم تا غذایی که هادی دوست داشت را برایش بپزم. ظهر چهارشنبه هادی با من تماس گرفت و گفت که برای ناهار نمی‌توانم بیایم و پیش دکتر علیپور می‌روم تا فیزیوتراپی کنم. بعد از تمرین عصر بود که هادی به خانه آمد و ذهنش خیلی مشغول بود به طوری که حتی یادش رفت برای میهمانان شیرینی بگیرد.

 

* همان شب بود که هادی تربت کربلا را به شما داد؟

- بله هادی که به خانه آمد یک بسته به من داد که من گفتم این چیست و او گفت که این تربت کربلاست. من پرسیدم که باید این تربت را چه کار کنی. هادی گفت به من گفتند که تربت کربلا را با آب قاطی کن و بخور. من گفتم تربت را نخور این تربت را روی کشاله پایت بمال تا مصدومیتت خوب شود. هادی هم گفت که شب وقتی خواستم بخوابم این تربت را روی پای مصدومم می‌مالم تا ان شاءالله هر چه زودتر خوب شوم و فردا تمرین کنم. آن شب هادی خیلی حالش خوب بود و کلی با هانا و هانی بازی کرد. میهمانان آن شب ساعت 1 بامداد می‌خواستند به خانه‌شان بروند که هادی گفت بیشتر بمانید آن هم در حالی که همیشه چه میهمان داشتیم و چه نداشتیم هادی امکان نداشت 11 و نیم شب به بعد بیدار باشد. آن شب اما اولین باری بود که به میهمانان می‌گفت بمانید. برای من جالب بود که چرا هادی این حرف‌ها را می‌زد. حتی ساعت 2 صبح که میهمانان می‌خواستند بروند هادی می‌گفت بیشتر بمانید. میهمانان که رفتند هادی مشغول بازی کردن با هانا بود و برای او شعر می‌خواند.

 

* بعد از آن هادی چه کار کرد؟

- هادی بعد از این کارها به اتاق رفت و هانا را در آغوش گرفت اما چند دقیقه بعد در حالی که من اصلا صدا نکرده بودم گفت بله من را کار داری و از اتاق بیرون آمد. من که متعجب شده بودم گفتم من اصلا تو را صدا نکردم. برایم عجیب بود که چرا هادی با خودش حرف می‌زد. هادی به من گفت معصومه تو مرا صدا کردی که گفتم من اصلا تو را صدا نکردم چرا که فکر می‌کردم خوابیدی اما هادی گفت یک نفر مرا صدا زد. من فکر کردم چون هادی خیلی خوابش می‌آید این طور شده است. هادی به اتاق خواب رفت و وقتی من او را دیدم فهمیدم که هانا را بغل کرده و با هم خوابیده‌اند البته وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم که هانا خواب است و هادی هنوز نخوابیده است. صبح پنجشنبه هادی 10 تمرین داشت. به من گفت می‌خواهم فردا با تیم تمرین کنم. با تعجب از او پرسیدم تو که هنوز خوب نشدی و باید دو ماه دیگر صبر کنی. هادی گفت امروز دور زمین دویدم و درد نداشتم و از طرفی هم برانکو به من گفته تو کاپیتان تیم هستی و تمرین کن تا بازیکنان هم با جدیت تمرین کنند.

 

* و بعد آن اتفاق عذاب‌آور افتاد.

- 3 و 30 دقیقه صبح بود که هادی خوابید در حالی که خیلی دلشوره داشتم. تازه در حال خوابیدن بودم که صدای تنفس هادی مرا از جا پراند. او به سختی نفس می‌کشید. هادی به سختی تنفس می‌کرد و فکر کردم او خواب بد می‌بیند و به او گفتم هادی بیدار شو خواب بد می‌بینی. چند بار او را صدا کردم اما او تکان نمی‌خورد.

 

* بعد از اینکه این اتفاق افتاد شما چه کردید؟

- اجازه بدهید این را بگویم. شب قبل از این اتفاقات برای هادی پیامکی آمد. خواستم گوشی او را باز کنم که دیدم رمز موبایلش را عوض کرده است. البته هادی همیشه عادت داشت که رمز گوشی‌اش را که عوض می‌کند، به من بگوید. آن شب یادم رفت که از هادی بپرسم رمز تلفن همراهش چیست. زمانی که آن شب حال هادی بد شد من به سرعت به سراغ تلفن همراهش رفتم تا با دوستانش تماس بگیرم. وقتی بالای سر موبایل هادی رفتم یادم افتاد که او رمز موبایلش را عوض کرده و من رمز جدید را نمی‌دانستم و به سر خودم کوبیدم که حالا چطور می‌توانم به دوستانش خبر دهم چرا که شماره موبایل هیچ کدام از دوستانش را نداشتم. با خانه برادرش هم تماس گرفتم اما آنها عادت داشتند تلفن خانه را از پریز بکشند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا هادی آن شب از بین ما برود. در این حین بود که با اورژانس تماس گرفتم و به همسایه‌ها گفتم این اتفاق افتاده. بعد برای امتحان کردن همان رمز قدیمی موبایل هادی را زدم که دیدم تلفنش باز شد و فهمیدم که دوباره رمز قبلی را روی تلفن همراهش گذاشته است. باورتان نمی‌شود بگویم تمام عکس‌های هانا با پدرش در موبایل هادی بود و اگر تلفنش باز نمی‌شد هانا هیچ گاه عکس‌های با پدرش را نداشت اما هادی رمز قبلی را روی موبایلش گذاشت تا دخترش بعدها بتواند عکس‌های کودکی خود را با پدرش ببیند. در بیمارستان پرستاران می‌گفتند او تمام کرده اما من نمی‌توانستم باور کنم. آن روز بهترین نعمت خدا که طلوع خورشید است را در بدترین روز زندگی‌ام دیدم. در حیات بیمارستان آتیه تک و تنها بودم که هادی فوت شده بود و همان زمان خورشید طلوع کرد. خیلی سخت بود و دیگر از این اتفاق بدتر در زندگی برایم رخ نمی‌دهد.

 

* حتی قبل از فوت هادی گفته می‌شد شما برای هادی هم همسر بودید هم مادر. از آن روزها صحبت کنید.

- ما از بچگی با هم بودیم. خانه پدری من و پدر هادی 20 متر هم با هم فاصله نداشت. در ابتدا ما کپورچال زندگی می‌کردیم و 10 ساله بودم که به بابل رفتیم اما احد برادرم با هادی رابطه گرمی داشت. هادی در ابتدا کشتی‌گیر بود و به همین دلیل پدرم در بیشتر اردوها کنار او بود. من 16 ساله بودم که با هادی 20 ساله نامزد کردم. در تمام سختی‌های هادی من کنارش بودم. همراه با هادی درد پاهایش را من هم حس می‌کردم و همیشه در کنارش بودم. درد کشیدن‌های هادی هیچ گاه یادم نمی‌رود. من یک دختر 17 ساله بودم که از شمال به تهران آمدم و واقعا سختی زیادی کشیدم. همه سختی‌ها را به خاطر عشقی که به هادی داشتم به جان می‌خریدم.

 

* هادی بازیکنی بود که سه گل در دربی زد و سه پاس گل در این بازی داده بود اما کمتر کسی یادش می‌آید که او اهل کری‌خوانی بوده باشد. او فرد درونگرایی بود و آیا با شما که همسر و شریک زندگی‌اش بودید از ناملایماتی که وجود داشت درد و دل می‌کرد؟

- آخرین درددل هادی این بود که یک روز به من گفت به نظر تو من دیگر باید برای پرسپولیس چه کاری می‌کردم که نکردم؟ گفت من سه گل در دربی زدم و 8 سال هم در پرسپولیس کار کردم.بارها من را بازیکن ذخیره گذاشتند اما آنقدر تلاش کردم تا به ترکیب اصلی برگردم. هادی به من گفت یادت می‌آید به پدیده چطور گل زدم که گفتم کاملا یادم است و او گفت که دیگر کسی نمی‌تواند این طور گلی بزند. هادی عادت نداشت از خودش تعریف کند اما زمانی که در خلوت بودیم گاهی حتی بغض شبانه‌اش می‌ترکید و گریه می‌کرد. حتی زمانی که در استادیوم به او فحاشی کردند گریه کرد اما همیشه می‌گفت که عزت را خدا باید بدهد نه بنده خدا. هادی همیشه به سه گلی که در دربی‌ها زده بود افتخار می‌کرد و می‌گفت هر بازیکنی آرزویش است که یک گل در دربی بزند. هادی به من می‌گفت کار دیگر مانده که من برای پرسپولیس نکرده باشم؟ من به هادی می‌گفتم که کار تو عالی بوده و هادی می‌گفت که وقتی فوتبالم تمام شود با افتخار به تلویزیون نگاه می‌کنم و دیگر حسرتی به دل ندارم.

 

* داستان شادی بعد از گل هادی چه بود که قلب نشان می‌داد؟

- راستش نمی‌دانم. یک بار اینکار را انجام داد و من به او گفتم هادی راستش را بگو قلب را برای که نشان دادی؟ او گفت آرم پرسپولیس در وسط دستانم بود و آن قلب را برای شما که خانواده‌ام است نشان دادم.هادی می‌گفت که این شادی گل حسی بوده و از طریق حسش به او الهام شده بود که این کار را بکند. من تعجب می‌کنم که هادی چرا با سکته فوت شد؟ البته او فرد درونگرایی بود و هانی هم به پدرش رفته است. وقتی فیلم‌های پدرش را به او نشان می‌دهم بغض می‌کند ولی گریه نه. یادم می‌آید یک بار هادی گل زد و اینقدر به او فحاشی شده بود که در بغل محسن بنگر گریه می‌کرد و جالب اینجاست هر کسی برای هادی کلیپ می‌سازد از این عکس استفاده می‌کند که البته این عکس مرا آتش می‌زند.از همه می‌خواهم اگر می‌خواهند برای هادی کلیپی بسازند از این عکس استفاده نکنند.

 

* از روز تشییع پیکر هادی خاطره‌ای دارید؟

- باورتان نمی‌شود وقتی به استادیوم آزادی آمدم و دیدم 30 هزار نفر هادی را تشویق می‌کنند واقعا ناراحت شدم چرا که هیچ گاه روی سکوها آنطور که هادی را روز تشییع جنازه تشییع کردند در زمان بازی کردنش تشویق نکردند. هادی گل می‌زد یا پاس گل می‌داد کسی دیگر را تشویق می‌کردند. البته الان مردم لطف زیادی به ما دارند و من از همه آنها ممنونم. هنوز که هنوزه باور نمی‌کنم که دیگر هادی بین ما نیست. حتی میدانی که در بابل به نام او ساخته شده به نام مرحوم هادی نوروزی نیست .به هادی نمی‌آید که به او بگویند مرحوم نوروزی. باورم نمی‌شود که دیگر هادی به خانه نمی‌آید و هنوز وسایلش را جمع نکردم. هنوز هم منتظرم که هادی برگردد. اگر همان طور که هادی روز تشییع جنازه تشویق شد در زمان زنده بودن تشویق می‌شد او فوت نمی‌کرد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
ارسال نظرات
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۲۳ - ۱۸ اسفند ۱۳۹۴
۰
۰
خواهر محترم خداوند صبرتان دهد و روح هادی شاد. شما زیاد از این مردم مرده پرست ناراحت نشوید و برای شادی روح آن مرحوم تا میتوانید صدقه دهید باز تکرار میکنم خداوند صبرتان دهد.
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها