به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، حجت الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند از نویسندگان و کارشناسان نامی عرصه جهاد و مقاومت در یادداشتی به مناسبت شهادت سردار سرتیپ پاسدارعلی محمد قربانی که هفته گذشته در جریان مبارزه با گروههای تکفیری و دفاع از حرمین شریفه اهل بیت (ع) به لشکر عاشورایان اسلام پیوست دل نوشته ای را تقدیم این شهید والا مقام نموده است که در ادامه تقدیم نظر خوانندگان می گردد.
مثل همه نامههایم به دوستان شهیدم به تو هم میگویم علی جان سلام.
بهار دارد میآید ولی شهر من گرفتار خزان شده است. علی جان بیمقدمه بگویم از شبی که عملیات شکستن محاصره و آزادی نبل و الزهرا شروع شد تمام شهرم دست شده بودند و به آسمان تکیه داده بودند و برایتان الغوث الغوث میخواندند. چه شب تلخی بود. من که تا صبح در حرم دختر امام موسی کاظم به بست نشسته بودم و کاری غیر گریه و دعا نداشتم.
باور کن بعد از مسعود، محمدرضا و همه شهدا تمام دلخوشی ما به وجود شماها بود که دیدنتان زندگانی بود ولی افسوس که رفتید. باورم نمیشد وقتی در شبکه اجتماعی بمحض انتشار خبر شهادتت محسن عزیز نوشت: ایوای بدبخت شدیم علی هم رفت. تمام وجود فرو ریخت.
این شب هم تا صبح پشت در چوبی حرم دختر موسیبنجعفر نشستم و از او گله میکردم. نمیدانم اگر این حرم را نداشتم چه میکردم.
زمان نمیرفت و من دلم میرفت. از عملیات خیبر به بدر به والفجر هشت به کربلا۴ به نصر۴ به والفجر ده به بیت المقدس۷٫
ساعت ۳ بامداد بود که وقتی از شدت ناراحتی و غربت سرم را به درب مطهر حرم میزدم دستی شانهام را گرفت و گفت پسرم چه شده؟
چرا گریه میکنی؟ فریاد زدم چرا گریه نکنم؟ چرا داد نزنم؟ بدبخت شدم. بیکس شدم.
علی جمعیت مسافر و زائری که تک و توکی در آن نیمه شب بودند دورم جمع شدند و خیره خیره نگاهم میکردند.
علی مثل مادر فرزند از دست داده محکم به صورتم میزدم و هیچکس جلو دارم نبود. وقتی بخودم آمد در بیمارستان بودم و بدست سرم وصل بود. دخترانم که از موضوع خبر داشتند مثل ابر بهار گریه میکردند و میگفتند برایت آرزوی صبر میکنیم.
علی جان! کاش به هوش نمیآمدم و راه به راه میآمدم ولی این چه سری است که امثال من ماندهایم؟
دیگر محال است به گردان و پادگان کرخه بروم. محال است محال. بعد تو اصلا نشاید شهرم هم بروم. شهر بی شما یعنی غسالخانه یادش بخیر در تهران وقتی به عیادت سرداران بزرگ علی طاهری و رحیم چگله رفتم، محافظی که همراهم بود را گفتم برود بیرون اتاق. اصلا تحمل روی تخت دیدن آنها را نداشتم. علی چقدر من گریه کردم. باورم نمیشد این مردان خمینی دراز کشیده باشند. آنها را بت قامتان خمینی و خامنهای بوده و هستند.
رحیم که جانم فدایش باد میخواست مرا آرام کند گفت ما که زندهایم گریه چرا؟
علی جان افسوس کوچههای شهرم دیگر کوچههای قدیمی نیستند و رنگی از درد و داغ ندارند.
با کمال تأسف باید بگویم کوچههای اندیمشک من، دیگر اخلاص تقسیم نمیکنند و طعم شهادت و آسمانی شدن را در دل و دماغ عابران خسته نمیپراکنند.
بخدا قسم، پنجرههای این شهر بعد شما، روبه باغ گل محمدی باز نخواهد شد و ردپایی از کبوتران سپید بر جای نخواهد ماند.
علی جان تو بگو برایم که راستی مگر سنگ شدهایم؟ و یا طلسمان کردهاند؟
یادت هست علی جان در گردان در پادگان، آخرهای شب همراه ماشاءالله، مسعود، محمدرضا، محمد یوسفی، یادت هست از پشت بام چقدر ستارهها میچیدیم و بدرقه راه سینه سرخان مهاجر میکردیم؟
علی جان! یادت هست مهتاب چه صداقت معصومی را به آبی حیاط محوطه جلو گردانمان در پروژه میپاشید؟
علی جان! یادت هست آن روزها تا خدا فقط یک سجده فاصله بود؟
پس تو هم حرف بزن. بر این تنهایی من و ما مرهمی باشد. این که رسمش نیست.
بمن بگو به بچهها چه بگویم؟
اهل کوچه همه رفتند ولی ما ماندیم
حقمان است اگر بیکس و تنها ماندیم
در به روی همه وا بود و نمیدانستیم
شهر لبریز خدا بود و نمیدانستیم
هیچ تقصیر کسی نیست اگر رنجوریم
روشنی هست، خدا هست ولی ما کوریم
علی جان محض رضای خدا یک بار فقط یک بار دیگر به شهر برگردد. به هیئت بیا، به گردان، به خانه رحیم به دل ما سری بزن. رحیم و علی تازه دارد زخمهای دست و پایشان التیام پیدا میکند. نگذار دلشان خانه غم شود و ویران.
بیا دوباره پا به پای نسیم در شبی بیستاره غمگینانه پرسه بزنیم و از سپیدار پیر کوچه بپرسیم خانه دوست کجاست؟
بیا با تمام بچههای گردان فردا صبح، دوباره کوچههای قدیمی شهرمان را سلام کنیم و به پنجره لبخند بزنیم و شوریده سران شبگرد را سیب سرخ تعارف کنیم.
علیمحمد! جان حمید صالحی، حق مسعود اکبری، به گریههای محمدرضا، به ادب رحمانی، اصلا به حق امام حسین بیا با تمام حنجره جار بزنیم تا شهادت هست زندگی باید کرد.
دعا میکنم در بدو ورودت تمام شهدای گردان به استقبالت بیایند و به دعای تو به همسرت و فرزندانت و خصوصا دوستان داغدارت، صبر و تحمل عنایت شود.
ارادتمند
محمدمهدی بهداروند