به گزارش پایگاه 598 به نقل از روزنامه کیهان: با لبخندی به
پهنای صورت در را به روی ما گشود؛ گویا صبر را هدیه گرفته بود از صاحبش.
حوالی اذان ظهر بود که مهمان خانه شهید شدیم؛ فقط مادر و بنیامین کوچولو
منزل بودند؛ اما لحظاتی نگذشت که علیرضا؛ همتا و بیتا، دختران دوقلوی شهید
سواری هم از مدرسه آمدند و به جمع ما اضافه شدند و با خود شور و هیجان به
خانه آوردند. بچهها تقریبا از آب و گل درآمده بودند و هر یک مشغول کار
خود؛ تنها بنیامین بود که به دامان مادر چسبیده بود و از او جدا نمیشد.
«خانم
شریفی» شیرین و شیوا و عاشقانه سخن میگفت و رگههای عاشقی در تکتک
جملاتش پدیدار بود؛ او عاشق که نه، بلکه شیفته «ناصر» بود و مدام این نکته
را متذکر میشد و گویا میخواست تاکید کند که من از پاره تنم و همه
زندگیام در راه دفاع از حرم گذشتهام و به همین خاطر از بانوی بزرگوار و
صبورکربلا طلب صبر میکرد.
از او خواستم تا شرح
بدهد هر آنچه در سالهایی که کنار شهید و این دو سال و نیم که با یاد شهید
زندگی کرده است را و او نیز رشته کلام را گرفت و سخن آغاز کرد:
بسم
الله الرحمن الرحیم؛ و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا
عند ربهم یرزقون... و خواندن این آیه حجت را بر هر شنودهای تمام میکند.
درست است که ناصر یک کارگر ساده بود و نظامی نبود که وظیفهای در این رابطه
بر دوش خود داشته باشد ولی ایمان قوی او را به صحنه جهاد کشاند. او متعلق
به این دنیا نبود. ناصر متولد 1360 سوسنگرد و سومین فرزند خانواده و دارای
چهار خواهر و چهار برادر بود که در سال 79 به خاطر شغل پدرش به اهواز نقل
مکان میکنند و ساکن این شهر میشوند. بنده نیز متولد 1360 و تقریبا سه ماه
با ناصر اختلاف سنی داشتیم. خانواده ما نیز ساکن بهبهان بود که ما نیز در
سال 79 به اهواز نقل مکان نموده و در محلهای که شهید سواری ساکن بودند
منزل گرفتیم. تا اینکه فروردین ماه سال 81 بود که به واسطه معرفی
شوهرخواهرم ناصر به خواستگاری من آمد.
* چطور شد که شوهرخواهرتان شما را معرفی کرد؟
او
با ناصر همکار بود و ناصر به او گفته بود به دنبال یک دختر محجبه و مومن
برای تشکیل زندگی میگردد و ایشان هم مرا معرفی کردند.ایشان چهار بار به
خواستگاری من آمد، ولی خانواده مخالف بودند؛ زیرا خواهر و برادرهای من
تحصیلکرده و مهندس و فرهنگی بودند و خودم نیز مدیر یک مهد کودک و مرکز
پیشدبستانی بودم به همین خاطر خانواده میگفتند: ناصر شغل درست و حسابی و
تحصیلات آنچنانی ندارد و زندگی سختی پیش روی توست و... اما من به طرز عجیبی
وقتی اولین بار ناصر را دیدم و با هم صحبت مختصری کردیم گویا صد سال بود
که او را میشناختم و عاشقش شدم.
* شهید سواری کجا کار میکرد؟
کارگرموقت (پیمانکاری) شرکت فولاد بود.
* چرا به ازدواج با او مصر بودید؟
در
اولین جلسهای که با هم صحبت کردیم؛ بیمقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح
کرد؛ شرط اول مقید بودن به نماز، مخصوصا نماز صبح بود و دوم رعایت حجاب.
همین حقیقت بود که مرا به سوی ناصر جذب کرد؛ در دوره و زمانهای که جوانها
کمتر دغدغههایی از این دست دارند؛ یک پسر 21 ساله شرط ازدواجش را نماز
گذاشت و این خیلی برایم مهم بود.
*پذیرش این شروط برای شما راحت بود؟
حقیقتش
تا قبل از آن برخی اوقات پیش میآمد که نماز صبحم قضا میشد. البته ناصر
هم گفت: اول امتحان کن و ببین میتوانی نماز صبحت را مرتب بخوانی؛ اگر
موفق شدی چنان حلاوتی در وجود خود احساس میکنی که با هیچ چیز قابل مقایسه
نیست و واقعا من به حرف او رسیدم. خواندن نماز صبح چنان طعم و لذتی داشت که
بر ازدواج با ناصر مصرتر شدم.
* هنوز خانواده مخالف بودند؟
بله،
ولی من پای همه چیز ایستادم چون واقعا شیفته او شده بودم، چون در این مدت
هم بارها او را آزمودم. رفتارهایش روز به روز مرا به انتخابم مطمئنتر
میکرد. ناصر نزدیک پنج ماه آمد و رفت تا جواب مثبت گرفت. حضورش در زندگی
من معجزه بود؛ او بزرگترین استاد زندگیام بود و نکاتی را درباره حضرت
زهرا(س) و اسلام میگفت که مرا متحول کرد. ناصر به من ثابت کرد که ایمان
به سواد و تحصیلات نیست.
* در چه تاریخی ازدواج کردید؟
10 /10/81 عقد و 13/11/81 ازدواج کردیم.
*بعد از ازدواج زندگی بر وفق مراد بود؟
خانوادهام
کاملا مرا نسبت به آینده ناامید کرده بود، اما من با ایمانی که به ناصر
پیدا کرده بودم زندگی مشترک با او را آغاز کردم. دو هفته از ازدواجمان
بیشتر نگذشته بود که ناصر بیکار شد؛ به دلیل پایان کار پیمانکار کارش در
شرکت.
* با آمدن بچه و شرایط بد مالی، زندگی سختتر نشد؟
من
با ناصر هیچ سختی را نمیدیدم. سال 86 بود که ناصر در یک کارگاه بازیافت
پلاستیک مشغول به کار شد و دو قلوها را خدا به ما عطا کرد و زندگی ما
مقداری سخت شد. ولی اصلا گلایه نمیکردم و همیشه میخندیدم ولی ناصر
میگفت: میدانم پشت این خندههایت غمی وجود دارد. ولی واقعا وقتی ناصر را
میدیدم همه چیز را فراموش میکردم چون خیلی به من امید میداد.
* از کار جدیدش راضی بودید؟
کارش
خیلی سخت بود، اما به خاطر بچهها حرفی نمیزد. خیلی ناراحت میشدم،
دوباره برای گرفتن وام اقدام کردم و خدا را شکر اوضاع بهتر شد. ناصر زودتر
به خانه میآمد و مسافرکشی میکرد و بچهها را پارک و تفریح میبرد و به
بچهها خیلی خوش میگذشت. اما مدتی بعد رفتارش عوض شد.
* چگونه متوجه این تغییر رفتار شدید؟
یکباره
متوجه شدم برای موبایلش رمز گذاشته در حالی که تا قبل از آن موبایلش در
دست ما بود و حساسیتی نداشت، وقتی با تلفن صحبت میکرد به محض ورود ما
صحبتش را قطع میکرد. با شوخی و خنده خواستم زیر زبانش را بکشم ولی بروز
نمیداد. تا اینکه خیلی پاپیچش شدم. ناصر هم گفت: یک کار جدید در تهران
پیدا کردهام.
* شما از قصد او آگاه بودید؟
خیر،
او برنامهریزیاش را کرده بود و میدانست چه کار دارد میکند. به او
گفتم: نمیبخشمت! ناصر گفت: اولین بار است که این حرف را به من میزنی،
گفتم: به خاطر بچهها و خودت. تو اخلاقت خیلی عوض شده و به ما توجه
نمیکنی و اصلا من به تو شک کردهام! گفت: خودت به وقتش میفهمی آن وقت حق
را به من میدهی.
* تغییرات دیگری نیز نظرتان را جلب کرد؟
یک
سال قبل از شهادتش هم روز سالگرد ازدواجمان یک تابلو به من داد که متنی
درون آن نوشته شده بود؛ اول از من پرسید که اگر به هر دلیلی از دنیا بروم،
پای بچهها میمانی؟ گفتم: انشاءالله که من زودتر از تو بمیرم، ولی اگر
همه دنیا را به من بدهند بچههایم را رها نمیکنم. حقیقتا عصبانی شدم،
گفتم: اول جوانی چرا اینقدر در مورد مرگ صحبت میکنی؟ گفت: متن این تابلو
را هر کس دیرتر مرد بر سر مزار دیگری میخواند. نصف شبها بیدار میشدم
میدیدم ناصر در رختخواب نیست و مشغول خواندن نماز و قرآن است و یا میدیدم
گریه میکند.
*این تغییرات مربوط به چه سالی است؟
سال 92
* فرزند چهارمتان هم به دنیا آمده بود؟
بله،
بنیامین یک سال و پنج ماهش بود. مهر 92، ناصر برای اولینبار لباس نو
برای خودش خرید و ساکش را برداشت و گفت: میخواهم به زیارت امام رضا(ع)
بروم. از ما هم دعوت کرد تا همراهش برویم. گفتم: همه تابستان ما رو نبردی
مسافرت حالا که سال تحصیلی شروع شده و بچهها مدرسه دارند و مهدکودک هم
باز شده و من کار دارم میخواهی ما رو ببری؟
با خونسردی گفت:
حالا موقعیتش جور شده؛ البته این حرفها را برای رد گم کنی میزد که من به
او شک نکنم وگرنه قصد بردن ما را نداشت. با گریه گفتم: یه حسی میگه این
رفتنت بیبازگشت است. میترسم. تو رو خدا نرو گفت: 10سال با هم زندگی
کردیم؛ خوبی و بدی از من دیدی حلالم کن. گریه امانم نمیداد و با عصبانیت
گفتم: اصلا حلالت نمیکنم. چون واقعا در جریان برنامهاش نبودم.
* واقعا این حرفها از ته دل بود؟
نه،
از بس که دوستش داشتم و نمیخواستم برود. البته یک حسی میگفت مانعش شوم
ولی هرجور بود خودش را از من جدا کرد و رفت. بعد گفت: تو که مرا حلال
نمیکنی، خودت میتوانی جانت را تا یک لحظه دیگر تضمین کنی؟ گفتم نه، من هم
شاید رفتم و تصادف کردم آن وقت تو این عذاب وجدان را تحمل میکنی؟ ناصر
رفت و من به حرفهایش فکر کردم و ترسیدم. با او تماس گرفتم. گفت: من هنوز
از اهواز خارج نشدهام نگرانم شدی؟ گفتم: ناصر حلالت کردم ولی زود برگرد!
گفت: من یک هفته تا ده روز دیگر برمیگردم. فردا دوباره زنگ زدم رسیده بود
تهران و روز سوم گفت مشهدم؛ آن زمانی که در کارگاه بازیافت پلاستیک کار
میکرد چند دوست افغانی پیدا کرد؛ یکی از آنها آقای حسینی نامی بود که
همسرش مشهدی و منزلش هم آنجا بود و برای اعزام نیرو به سوریه افراد را
ثبتنام میکرد. ناصر در مشهد به منزل او رفت.
*چند روز این بیخبری طول کشید؟
15
روز هیچ خبری از ناصر نداشتیم. اول محرم سال 92 ساعت 12 شب بود که تلفن
زنگ خورد. ناصر بود! با گریه شروع به شکایت و زاری کردم که چرا مرا رها
کردی و رفتی؟ گفت: من تو را رها نکردهام، من سوریهام! وقتی این را شنیدم
داشتم از تعجب قالب تهی میکردم. گفتم: آنجا چه کار میکنی؟ گفت: دارم از
حرم حضرت زینب(س) دفاع میکنم. و بعد گفت: میخواهم صدای بچههایم را
بشنوم. خیلی به بچهها و به ویژه بنیامین که تازه حرف زدن یاد گرفته بود
وابسته بود. درحال صحبت کردن بود که تلفنش قطع شد. شب دوم دوباره زنگ زد و
من هم به فکر این بودم از این محبت زیادی که به بچهها داشت استفاده کنم،
شاید بتوانم او را برگردانم. خدا مرا ببخشد! به دروغ گفتم که بنیامین عفونت
کلیه گرفته و دکترها جوابش کردهاند و گفتهاند تا پدرش امضا نکند عملش
نمیکنیم. چون میدانستم به خاطر بنیامین هر کاری میکند و نبودنش هم خیلی
برای ما سخت بود.گفت: این وسط خودت قاضی باش و قضاوت کن؛ بچهات عزیزتر است
یا زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه بردنش؟ وقتی این حرف را به
من زد از دروغی که گفتم شرمنده شدم و دیگر هیچ چیز را ندیدم و حضرت
زینب(س) و امام حسین(ع) پیش چشمانم مجسم شدند و از این رو به آن رو شدم.
گفتم برو، خوش به سعادتت، ما را هم دعا کن!
* قول برگشتن به شما نداد؟
چرا،
گفت من 20 آبان خانهام. من هم روزها را میشمردم ولی ناصر برنگشت؛ تا
30/8/92. شب جمعهای بود که تلفنم زنگ خورد؛ یک شماره غریبه بود و من هم
با گریه به بچهها گفتم حتما باباتون شهید شده.
* یعنی آماده شنیدن خبر شهادتش بودید؟
حتی
پارچه سیاهی را آماده کرده بودم که وقتی خبر شهادتش را میدهند بر تن کنم.
صدایی با لهجه مشهدی گفت: من همرزم ناصرم؛ گفتم: ناصر شهید شده؟ گفت: نه
خواهر صلوات بفرست، در قسمت مخابرات کار میکنه ولی به ما زودتر مرخصی
دادند. ناصر هم چند روز دیگه اول به مشهد میرود و بعد به منزل. گفتم: هر
کس شهید شود اول به مشهد میبرندش برای طواف. گفت: نه خواهر زنده است! فقط
یک امانتی داده برای بچهها که به شما بدهم. میشود آدرس منزلتان را بدهید.
حرفهایش یک جوری به من آرامش داد ولی تا ته ماجرا را خواندم. به بچهها
گفتم فردا از پدرتان خبری میآورند ما باید آماده باشیم. ساعت سه نصف شب
حیاط خانه را شستم و لباس تر و تمیز تن بچهها کردم و خانه را تمیز کردم.
* چطور مطمئن شدید که ناصر شهید شده است؟
محال بود ناصر زنده باشد و امانتی خود را دست کس دیگری بفرستد و در ضمن به او بگوید بنیامین را برایم ببوس.
ساعت
9 صبح بود که علیرضا به خیابان رفت و به سرعت برگشت و گفت: یک آقایی با یک
ماشین بزرگ آمده و دارد در مورد بابا با همسایهها صحبت میکند و تا مرا
دیدند ساکت شدند. گفتم: یا حضرت زینب(س) از چیزی که میترسیدم بر سرم آمد.
سراسیمه به بیرون خانه رفتم که دیدم مرد همسایهمان دارد به آن فرد
میگوید: من نمیتوانم این خبر را به همسرش بدهم، او خیلی به شوهرش
وابسته است که من همه چیز را با گوش خودم شنیدم. جلو رفتم و به آن آقا
گفتم: پس امانتی کو؟ بنیامین را در آغوش گرفت و گفت: به جان این بچهات
ناصر زنده است.گفتم : بله میدانم شهدا زندهاند. فقط بگویید ناصر شهید شده
یا نه؟ باز هم گفت: نه! ولی آهسته به همسایهمان گفت: ما آمدیم خبر را به
برادرهای شهید بدهیم. این را که شنیدم دیگر مطمئن شدم. ولی در همان لحظه
صبر عجیبی در وجودم گذاشته شد. فقط به مردم نگاه میکردم و نه میخندیدم و
نه گریه میکردم.
* کدام منطقه شهید شدند؟
در استان حلب به شهادت رسید.
* در جریان نحوه شهادتش نیز قرار گرفتید؟
بله،
ظاهرا ساختمانی که در آن مستقر بودند تحت محاصره تکفیریها قرار میگیرد و
ابتدا به آنها تیراندازی میکنند که ناصر یک تیر به پیشانیاش خورد. چون
برادرم که او را بعد از شهادت دیده بود؛ گفت جای تیر در پیشانیاش مشهود
بود. ولی هنوز زنده بوده که او و 11 نفر دیگر را به آتش میکشند و ساختمان
را بر سر آنها منفجر میکنند. ناصر 15 روز زیر آوار بود. 4/9/92 آوردنش
فرودگاه اهواز و چون ناصر جزو اولین شهدای مدافع حرم بود و هنوز اخبار جنگ
سوریه خیلی پوشش داده نمیشد در مظلومیت کامل به خاک سپرده شد.
* بعد از شهادت شهید سواری زندگی شما چه تغییری کرد؟
از
وقتی که خبر شهادتش آمد تا وقتی که پیکرش را آوردند و به خاک سپرده شد
مسائل سختی برای من و بچههایم پیش آمد که حتی حاضر نیستم آنها را به خاطر
بیاورم. دو شب بعد از خاکسپاری که همه از منزل ما رفتند من ماندم و چهار
بچه قد و نیم قد و تنهایی و تاریکی؛ دو رکعت نماز برای ناصر خواندم و کلی
گریه کردم که خوابم برد: ناصر را دیدم با همان لباسهایی که رفته بود.
میخندید؛ گفتم به چه میخندی؟ تو مرا به دست کی سپردی؟ گفت: به دست کسی
سپردم که روز به روز به صبر تو اضافه میکند و زندگیات را از این رو به آن
رو میکند؛ دست زینب کبری(س). از خواب بیدار شدم و دوباره نماز خواندم و
از آن روز هر کاری میکنم حضرت زینب را در زندگیام میبینم.
* شما که معتقدید شهدا زندهاند، آیا آثاری از این حیات جاوید در زندگی خود دیدهاید؟
بله،
یک روز بیتا به شدت حالش بد بود و بالا میآورد و نمیدانستم حالا بچهها
را باید کجا بگذارم و او را به بیمارستان ببرم علیرضا هم هنوز آنقدرها
احساس مسئولیت نمیکند که بچهها را به او بسپارم. مجبور بودم همه را با
خود ببرم اذیت شدم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم: ناصر تو رو به حضرت
زینب که گفتی دستش سپردیام کمک کن و دست بچههاتو بگیر. بیتا هم علیرغم
تزریق آمپول خوب نشده بود و تبش قطع نمیشد و دکتر گفت: اگر تبش قطع نشد؛
ممکن است بیماری عفونی باشد و باید به بیمارستان اطفال ببریدش. همان شب در
خواب دیدمش بنیامین در بغلش داشت لباسهایش را عوض میکرد. گفتم: ناصر مگر
تو زندهای؟ گفت: خودت گفتی بیا. ناگهان دیدم بیتا از سر جایش بلند شد و
گفت : شام میخوام. من با تعجب گفتم: حالت خوب است گفت: بابا آمد یک لیوان
آب بهم داد و گفت برو مامانت رو بیدار کن بگو حالم خوب است. واقعا در
زندگیم لمسش میکنم.
* همرزمانش از روزهایی که در کنار شهید سواری بودند چگونه یاد میکنند؟
روزهایی
که ناصر رفت اوایل جنگ سوریه بود و خیلی خطرناک بود ولی همرزمانش میگویند
که ناصر همیشه در هر کاری داوطلب بود و شجاعت زیادی از خودش نشان میداد.
آقای حسینی میگفت: ناصر مدام در نمازهایش گریه میکرد؛ وقتی علت را از او
پرسیدم گفت: من میدانم که شهید نمیشوم.
طلبهای
که همراهمان بود به ناصر گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ ناصر به او گفته بود:
من زن، بچه و زندگی و همه چیز دنیا را طلاق دادهام؛ فقط یک چیز هنوز در
دلم مانده است که اگر این را هم طلاق بدهم صد در صد شهید میشوم. هر چه
اصرار کردیم قبول نکرد در موردش با ما حرف بزند تا شب عاشورا که ناصر با
حالت خندان آمد و گفت: به خون امام حسین(ع) من فردا شهید میشوم. این در
حالی بود که عملیاتی در پیش نبود.
گفتیم: چی شده
ناصر خواب دیدی؟ گفت: البته خواب هم دیدهام ولی آن چیزی که در دلم بود را
طلاق دادم. گفتیم: حالا میتوانی بگویی چه بود که موجب دلمشغولی تو شده
بود؟ گفت: بنیامین بود. ساعت 10 و نیم صبح روز عاشورا 12 نفر بودند که
ساختمان محل استقرارشان محاصره میشود و ابتدا به آنها تیراندازی میکنند
ولی زنده بودند که آتششان میزنند و ساختمان را نیز منفجر میکنند و
پیکرهای شهدا 15 روز زیر آوار بودند.آرزویش بود در روز عاشورا شهید شود. در
یکی از مراسمها یکی از مسئولین سپاه گفت: شهید ناصر مسلمی سواری،
گمنامترین و مظلومترین شهید مدافع حرم است.
* در مورد ویژگیهای اخلاقی شهید بگویید و اینکه در منزل کمک حالتان بود؟ رفتارش با بچهها چطور بود؟
خیلی
به من کمک میکرد؛ طوری که برخی از اطرافیان با حالت تمسخر به او کنایه
میزدند. بعد از به دنیا آمدن هر یک از بچهها تا چهار ماه اجازه نمیداد
هیچ کاری انجام بدهم، علاوه بر خریدهای بیرون، کارهای منزل را هم انجام
میداد و حتی غذا درست میکرد. واقعا پول مایه خوشبختی نیست و زندگی ما
مصداق این حقیقت بود.
بعد از رفتن ناصر متوجه
شدم علیرضا از چیزی ناراحت است و رنج میبرد تا بعد از شهادت پدرش یک روز
به من گفت: میخواهم چیزی را به تو بگویم ولی نباید دعوایم کنی! گفتم: بگو
پسرم- قبل از رفتن ناصر، علیرضا آبله مرغان گرفته بود و ناصر او را به
بیمارستان برده بود- گفت: روزی که با پدر به بیمارستان رفته بودیم، بابا در
مورد رفتنش با من صحبت کرد و از من خواست که از شما و خواهرهایم مراقبت
کنم.
* علیرضا آرام و محجوب کنارمان نشسته بود. از او پرسیدم بابا ناصر قبل از رفتنش به تو چه گفته بود؟
گفت
اگر یک موضوعی را به تو بگویم قول میدهی به مادرت نگویی؟ اگر نگفتی قول
میدهم برایت جایزه بگیرم، من هم قبول کردم، بعد گفت: این سربازهایی که
تلویزیون نشان میدهد و اسلحه دارند را دیدهای گفتم: بله گفت: میخواهم
همراهشان بروم و تو باید بعد از من مراقب مادر و بچهها باشی.
* بعد از شهادت پدرت چه کار میکنی؟ آیا رفتار و کارهایت تغییری کرده؟
بله، کمتر بیرون از خانه میروم و بیشتر مراقب بچهها و مادرم هستم و خریدهای بیرون را انجام میدهم.
در
فضایی مملو از انرژی خندههای بنیامین کوچولو و خواهران دوقلویش که به مدد
قضا و قدر الهی هر دو سالم و شادابند و علیرضا که امروز مرد کوچک این خانه
است خانواده شهید را به خدا و روح بلند شهید میسپاریم و دعا میکنیم ما
نیز مشمول دعای خیر شهدا باشیم.آمین