*هنگامي كه يك عالم در برابر يك كودك سر تعظيم فرد آورد
عبدالله بن اسعد اليافعي در كتاب «روض الرياحين» از بهلول نقل كرده كه روزي از كوچههاي مدينه ميگذشتم، چشمم به بچههايي افتاد كه با گردو و بادام بازي ميكردند، نظرم به كودكي كه با گريه به ديگر بچهها مينگريست جلب شد! با خودم گفتم: اين بچه چيزي ندارد تا با آن بازي كند و با حسرت به آنچه در دست بچهها است نگاه ميكند، به او گفتم: پسرم چرا گريه ميكني؟ برايت اسباب بازي بخرم؟ نگاهي به من كرد و گفت: اي ناآگاه، ما براي بازي خلق نشدهايم!
گفتم: پس براي چه خلق شدهايم؟ گفت: براي علماندوزي و عبادت! سؤال كردم: آفرين بر تو، اين حرف را از كجا ميگويي؟ پاسخ داد: از كلام خدا كه فرمود: «آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريدهايم و اينكه شما به سوى ما بازگردانيده نمىشويد؟» گفتم: پسرم از نظر من تو يك حكيم هستي؛ پس من را موعظهاي كوتاه بنما. پس شروع به سرودن اين ابيات كرد:
دنيا را ميبينم كه با جديت تمام آماده رفتن است؛
نه دنيا براي زندهاي ميماند و نه زندهاي بر روي زمين باقي خواهد ماند؛
گويي دنيا و پيشامدهاي روزگار مثل دو اسب مسابقهاند كه به سوي انسان ميتازند؛
پس اي فريب خورده دنيا! اندكي تأمل كن و از دنيا براي خودت توشهاي برگير»
سپس چشمهايش را به سوي آسمان دوخت، دستهايش را بالا آورده و در حاليكه قطرات اشك از گونههايش سرازير بود، فرمود: «اي كسي كه به پيشگاه او تضرع ميكنند! اي كسي كه بر او تكيه ميكند! اي كسي كه هر آرزومندي به او اميد بندد، نااميد نميشود...، مناجاتش كه به پايان رسيد، از هوش رفت! سرش را به دامن گرفتم و خاك را از صورتش پاك كردم.
حالش كه بهتر شد، گفتم: پسرم، اين چه حالي بود كه به تو دست داد! تو هنوز بچهاي و گناهي نكردهاي! گفت: مرا به حال خودم بگذار! مادرم را ديدم كه ميخواست آتش را با هيزمهاي بزرگ روشن كند، ولي آتش روشن نشد، مگر با هيزمهاي كوچك و من ميترسم از هيزمهاي كوچك جهنم باشم، گفتم: اي پسرم! تو حكيم هستي، پس مرا موعظهاي ديگر كن و اين اشعار را سرود:
«غافل شدم در حالي كه فرشته مرگ به دنبال من است و اگر امروز از مرگ فرار كنم، عاقبت چارهاي از سفر مرگ نيست؛
جسمم را با لباسهاي نرم زينت دادم، ولي عاقبت روزي پوسيدگي لباس جسم من خواهد شد؛
گويا ميبينم كه بدنم را در قبر گذاشتهاند و بالاي آن را با خاك پوشانده و در زيرش لحد قرار دادهاند؛
گويا ميبينم زيباييهايم از بين رفته و اثري از آن باقي نمانده است و ديگر جز استخوان چيزي ـ نه گوشت و نه پوست ـ از من باقي نمانده است؛
ميبينم كه عمرم رو به پايان است، به آرزوهايم نرسيدهام و هنوز زاد و توشهاي براي سفرم آماده نكردهام؛
خداي بزرگ را به صورت علني معصيت كردم و گناهان زيادي از من سر زده كه جوابي براي آنها ندارم؛
بين خود و مردم پردهاي از حيا كشيدم، ولي از اينكه روزي نزد خدا رسوا ميشوم، ترسي به دل راه ندادم؛
البته ترسيدم، ولي به حلمش اطمينان كردم و به اينكه كسي غير از او اهل بخشش نيست، پس تمام حمدها براي اوست؛
اگر چيزي غير از مرگ و پوسيدن در قبر نبود و اگر وعده و وعيدي هم از طرف خدا در كار نبود؛
فكر مرگ و پوسيده شدن كافي است كه انسان را از كارهاي بيهوده جدا كند، لكن انديشه ما رشد نكرده است؛
اميد است كه خداي بخشنده از لغزشهايم درگذرد، چرا كه وقتي بنده گناه ميكند، مولا او را ميبخشد؛
من بنده بدي هستم كه در پيمان خود با مولايش خيانت كرده و به عهد و پيمانش هيچ اعتباري نيست؛
خداي من چگونه طاقت بياورم وقتي كه بدن من را به آتش بسوزاني، آن آتشي كه سنگ سخت هم طاقتش را ندارد؛
من به هنگام مرگ و در قبر تنها هستم، قيامت هم تنها برانگيخته خواهم شد، پس اي يكتا بر من تنها رحم كن»
بهلول ميگويد: هنگامي كه سخن كودك به پايان رسيد، بيهوش شدم و كودك نيز از آنجا رفت. حالم كه بهتر شد، نگاهي به بچهها انداختم ولي آن كودك را نديدم! به آنان گفتم: آن پسر كه بود؟ گفتند: او را نشناختي؟ او از فرزندان حسينبن علي بنابيطالب(ع) بود. گفتم: حال و روزش مرا شگفت زده كرد و چنين فرزندي تنها از چنان خانوادهاي ممكن است.
*ماجراي بخشش كريمانه امام حسن عسكري(ع)
محمد بن ابراهيم معروف به ابن كردي نقل ميكند كه محمد بن علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر(ع) برايم گفت: روزگار ما به سختي ميگذشت؛ براي همين پدرم گفت: بيا با هم به پيش اين مرد ـ ابومحمد ـ برويم كه او را به عنوان بخشنده ميشناسند. به پدرم گفتم: آيا او را ميشناسي؟ گفت: نه او را ميشناسم و نه هرگز او را ديدهام. در راه پدرم به من گفت: چقدر خوب ميشد كه او 500 درهم به ما بدهد! 200 درهم براي پوشاك، 200 درهم براي پرداخت بدهي و 100 درهم براي خرجي. من هم با خودم گفتم: كاش به من هم 300 درهم بدهد كه با 100 درهم آن الاغي بخرم، 100 درهم هم براي خرجي و با 100 درهم ديگر هم لباسي بخرم و به منطقه جَبَل بروم!
به در خانه كه رسيديم، خدمتكارش به استقبال ما آمد و ندا داد كه: علي بن ابراهيم و پسرش محمد بن علي وارد ميشوند. هنگامي كه داخل شديم و سلام كرديم، حضرت به پدرم فرمود: اي علي! چرا تا الآن نزد ما نميآمدي؟، پدرم گفت: مولاي من شرم داشتم با اين حال شما را ملاقات كنم.
هنگامي كه از نزد او بازگشتيم، خدمتكارش پيش آمد و كيسهاي به پدرم داد و گفت: اين 500 درهم را بگير؛ دويستتايش براي لباس، دويستتايش براي پرداخت بدهي و 100 درهمش هم براي خرجي! به من هم كيسهاي داد و گفت: تو هم اين هم 300 درهم را بگير؛ 100 درهمش را براي خريد الاغ و 100 درهمش هم براي خرجي. ضمناً به سمت جَبَل نرو، بلكه به سوراء برو! پس من به سوي سوراء رفتم و در آنجا با زني ازدواج نمودم و همان روز هزار دينار نصيبم شد.
*دعايي كه ابالمهدي(عج) در قنوت ميخواند
سيد بن طاووس نقل كرده: قنوت نماز مولاي با وفاي ما حسن بن علي العسكري(ع) اين بود:
يا مَنْ غَشِيَ نُورُهُ الظُّلُماتِ، يا مِنْ أَضاءَتْ بِقُدْسِهِ الفجاج الْمُتَوعِّرات، يا مَنْ خَشَعَ لَهُ أَهْلُ الاَرْضِ وَ السَّماواتِ، يا مَنْ بَخعَ لَهُ بِالطّاعَةِ كُلُّ مُتَجبِّرعاتِ، يا عالِمَ الضَّمائِرِ الْمُسْتِخْفيات، وَسِعْتَ كُلَّ شَيْء رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ، وَ قِهِم عَذابَ الجَحيم، وَعاجِلهُم بِنَصرِكَ الذي وَعَدتَهُم، اِنَّكَ لاتُخلِفُ الميعادَ، وَعَجِّلِ اللّهُمَّ اجتياحَ أهلِ الكَيدِ وَ أويهِم اِلي شَرِّ دارٍ في أَعظَمِ نكالٍ وَ أقبَحِ مَتابٍ. اَللّهُمَّ اِنَّكَ حاضِرُ أسرارِ خَلقِكَ، وَ عالِمٌ بِضَمائِرِهِم وَ مُستَغنٍ لولا النَّدبُ بِاللّجأ اِلي تُنجِزُ ما وَعَدتَهُ اللّاجي عَن كَشفِ مَكامِنِهِم، وَ قَدتَعلَمُ يا رَبِّ ما أسَرَّهُ وَ اَبديهِ وَ أنشُرُهُ وَ أطويهِ وَ أظهَرُهُ وَ أخفيهِ، عَلي مُتَصَرِّفاتِ أوقاتي وَ أصنافِ حَرَكاتي مِن جَميعِ حاجاتي وَ قَدتَري يا رَبِّ ما قَدتَراطَمَ فيهِ أهلُ وِلايَتِكَ، وَ استَمَرَّ عَلَيهِم مِن أعدائِكَ غَيرَظَنينٍ في كَرَمٍ وَ لاضَنينٍ بِنِعَمٍ، وَلكِنِ الجَهدُ يَبعَثُ عَلَي الاستِزادَةٍ وَ ما اُمِرتُ بِهِ مِنَ الدُّعاءِ، إذا أخلَص لَكَ اللّجاء يَقتَضي إحسانَك شَرطَ الزّيادَة، وَ هذِهِ النَّواصي وَالأعناقِ خاضِعَةٌ لَكَ بِذُلِّ العُبُوديَةِ وَ الاِعتِرافِ بِمُلكِهِ الرُّبوبيَةِ داعيَهٌ بِقُلوبِها وَ مُحَصَّناتٍ اِلَيكَ في تَعجيلِ الإنالَةِ، وَما شِئتَ كانَ وَما تَشاءُ كائِنٌ، أنتَ المَدعُوُّ المَرجُوُّ المَأمولُ المَسؤولُ، لايَنقُصُكَ نائِلٌ وَاِنِ اتّسَعَ وَلايُلحِفُكَ سائِلٌ وَاِنِ ألَحَّ وَضَرَعَ مُلكُكَ وَلايُلِحقُهُ التَّنفيدُ وَ عِزّكَ الباقي عَلَي التّأييدِ وَ ما فِي الاَعصارِ مِن مَشيتِكَ بِمِقدارٍ، وَأنتَ اللهُ لا اِلهَ اِلّا أنتَ الرَّؤوفُ الجَبّارُ. اَللّهُمَّ اَيِّدنا بِعَونِكَ، وَاكنِفنا بِصَونِكَ، وَ اَنِلنا مِنالَ المُعتَصمينَ بِحَبلِكَ المُستَظِلّينَ بِظِلِّكَ».