قطعاً یادآوری حادثه تروریستی که منجر به شهادت شهید رضایینژاد شد، هنوز هم موجب آزردگی خاطر شما و همه ما خواهد بود. ضمن عذرخواهی از شما در این باب، میخواهیم گفتگو را پیرامون حادثه تروریستی آغاز کنیم. ما در جایی خواندیم که شما گفته بودید شهید از چند هفته قبل از شهادتش حرفهایی زده که نشان میدهد، حداقل تا حدودی منتظر این اتفاق بوده؟!
با تشکر از شما و همکارانتان. هفته قبل از واقعه، عقد خواهرشوهرم در روزهای آخر تیرماه در آبدانان بود، حوالی بعدازظهر خواستم با ماشین پدرم بیرون بروم که داریوش آمد؛ فاصله خانه پدری ما با خانه پدری داریوش زیاد نیست و او پیاده آمده بود. به او گفتم که با مادر میخواهیم به روستای اجدادیمان که بسیار فضای زیبایی داشت برویم، فضای آنجا حالت پاییزی داشت، داریوش یکباره گفت که اینجا هم مانند آدمها است، فضای سبزی به سمت زردی و پاییزی میرود، وقتی آدمها از دنیا میروند دیگر برنمیگردند، سال دیگر که به اینجا بیاییم بازهم سبز است، این را گفت و البته آن زمان مقارن شده بود با مراسم تشییع برادر دوست داریوش که در تصادفی فوت کرده بود، پسرعمویم با داریوش در تشییعجنازه حضور داشت، که بعداً نقل کرد که داریوش آنجا پرسیده بوده «احسان! راست میگویند که آدم در تشییعجنازهاش متوجه هست که چه کسانی میآیند؟»، یک هفته بعد دقیقاً تشییعجنازه داریوش بود و جمعیتی زیادی در آبدانان حضور پیدا کردند، مسائل دیگری هم در زندگی ما بود و همواره برای داریوش یک مرگآگاهی وجود داشت و برای من هم احساسهایی وجود داشت که چنین حادثهای نزدیک است.
همینطور ادامه دهید تا به روز و لحظه حادثه برسیم.
چند روزی آبدانان بودیم و بعد به تهران بازگشتیم، پنجشنبه بود که داریوش به نمایشگاهی با موضوع دفاع مقدس رفت و میگفت به خاطر حضور 8 ساله پدرش در جبهه، خاطرات زیادی برایش تداعی شده است، او خیلی دلگیر بود، روز جمعه آرمیتا را به شهربازی بردیم. شنبه، صبح اول مرداد مانند همیشه آماده رفتن به محل کار شدیم، آن روز نگاهی کلی به خانه انداختم و متوجه شدم داریوش رایانه دستیاش را با خودش نیاورده بود، یک کودک در محله ما فوت کرده بود که داریوش گفت الآن خانواده او چه میکشند، حدود ساعت یازده با من تماس گرفت و قدری به خاطر کسالت پدرش نگران بود و تا ساعت 3:30 چندین بار باهم تماس گرفتیم، آشفتگی خاصی داشتم، وقتی بعدازظهر به دنبالم آمد لبخندی به لب داشت، باهم به دنبال آرمیتا رفتیم. به محل که رسیدیم خودش رفت و او را از مهد تحویل گرفت و سوار ماشین شد، ساعت بیست دقیقه به چهار بود، این اواخر هم به دلیل مسائل امنیتی از مسیرهای مختلفی میرفتیم، در راه خیلی صحبت کردیم و بیشتر راجع به یکی از همکارانش که از او ناراحت بود، میگفت.
زمان 10 روز مانده به ماه رمضان بود، نزدیک محل خانه که شدیم خواستم مجله هنر آشپزی را برای ایام ماه مبارک بگیریم، داریوش گفت من خودم برای خرید میروم، او کمتر پیش میآمد در هوای گرم از این کارها بکند، چون خودش هم به هوای گرم حساس بود، بعد از خرید نشریه به سمت مغازه لوازم تحریر فروشی رفتیم؛ چرا که شب قبل از حادثه به آرمیتا قول داده بودیم که وسیلهای برایش بخرم؛ البته آن مغازه تعطیل بود و به سمت خانه رفتیم، وقتی داخل کوچه پیچیدیم من متوجه یکی از تروریستها شدم، یک فرد عادی بود که تیپ او مذهبی به نظر میرسید، کوچه خلوتِ خلوت بود، عامل ترور مقابل پارکینگ منزل ما بهصورت عادی ایستاده بود، وقتی او را دیدیم سرش را پایین انداخت، یک کیف بزرگ با رنگ قهرهای کمرنگ روی دوشش بود، انتهای کوچه ما یک کوچه دیگری به نام فدک بود که عامل دیگر از آنجا خودش را نشان داد، من که این صحنه را دیدم به داریوش گفتم اینها اینجا چه کار میکنند، داریوش در آنجا جملهای به من گفت که الان در خاطر ندارم؛ چون به یکباره حادثه رخ داد. تروریستها هر دو پیاده بودند و کلاه کاسکت هم نداشتند، نفر دوم قدی حدود 180، رنگ پوست او سبزه و لاغر اندام بود که استرس زیادی هم داشت، نفر اول کاملاً حرفهای به نظر میرسید و هنگام ترور خیلی مسلط اقدام را انجام داد.
وقتی داخل کوچه پیچیدیم نفر اول چند قدم جلو آمد و به سمت درب راننده چسبید و شروع به تیراندازی کرد، تیر اول که شلیک شد داریوش هنوز هوشیاری داشت و بدنش را جمع کرد و به سمت پایین رفت، تیرهای بعدی پشت سر هم شلیک شد و داریوش به سمت من افتاد، او شش گلوله خورد و دو گلوله به سمت من آمد، سریع از ماشین پایین آمدم و چیزی هم در دستم نبود، نفر دوم پشت سر نفر اول سوار موتور شد و من فکر کردم که او به من شلیک کرد، به قدری در آن لحظه استرس داشتم که موضوعات برایم در هم پیچیده شده بود، وقتی به من شلیک کرد بر روی زمین افتادم و آن لحظه فقط آرمیتا به ذهنم آمد که زنده بمانم. ضارب هم دیگر به من شلیک نکرد و بعد از آن صدای موتور را شنیدم که دور میشد. آرمیتا الان میگوید که لحظه شلیک من رفته بودن پایین صندلی که عروسکم را بردارم و یک دفعه با صدای شلیک بالا آمدم.
تیر به پهلویم خورد و عبور کرد، بلافاصله بلند شدم و در حالی که داد میزدم و البته به خاطر استرس زیاد صدایم هم در نمیآمد، به همسایهها میگفتم که کمک کنید، درب ماشین را باز کردم و آرمیتا بغلم آمد، آن لحظه یک پسر شانزده هفده ساله پشت سرم آمد و گفت من دارم به اورژانس و پلیس زنگ میزنم و در همین حال آرمیتا را از من گرفت و بغل کرد، بعد همسایهها آمدند. اولین کاری که کردم به مسئولین داریوش اطلاع دادم.
همسایهها به من میگفتند به داریوش دست نزنم، او هیچ حرکتی نمیکرد و من تنها حس میکردم نفس میکشد، بعدها یکی از دوستان به من گفت که تیر به دو نقطه حیاتی داریوش یعنی قلب و مغزش برخورد کرده بوده و بخاطر همین فوری بیهوش شده و دردی را حس نکرده است، داریوش همیشه میگفت در هنگام انفجار بمب، به خاطر از بین رفتن سیستم عصبی، فرد دردی را احساس نمیکند و او همیشه آمادگی برای احتمال بمبگذاری را داشت.
پس ترور دیگر دانشمندان هستهای قبل از شهید رضایینژاد باعث شده بود که منتظر این حادثه باشید؟ و به این خاطر که آنها به شیوه اتصال بمب به درب خودرو به شهادت رسیدند، شما هم انتظار همچین صحنهای را داشتید؟
بله همینطور است؛ و دغدغه ما همواره این بود که در چنین شرایطی چگونه آرمیتا را به سرعت از درب عقب خارج کنیم. نتیجهگیری هم همیشه این بود که من آرمیتا را خارج کنم. همیشه به این موضوعات فکر میکردیم. بعد از آن هم همیشه برایم سؤال است که چرا ترور داریوش بصورت شلیک مستقیم بوده است و مانند سایر ترورهای دیگر شهدای هستهای در این زمان نیست.
آیا تا آن زمان نکات امنیتی برای مراقب از خودتان را کسی گوشزد کرده بود؟
به من خیر؛ ولی به داریوش همیشه نکات گوشزد میشد، ما حتی به مهد کودک آرمیتا سپرده بودیم که بهغیر از من و پدرش او را به هیچ کس تحویل ندهند، داریوش خودش در رفت و آمدها همواره احتیاط میکرد، ما دوستان محدودی هم داشتیم و هیچ کس هم در خانوادههایمان از کار داریوش خبر نداشت و تصور میکردند که او یک کارمند ساده است. داریوش بعد از شهادت شهید شهریاری در مجلسی گفت که این اتفاق برای من هم میاُفتد و یکی از بستگان گفت که «آخر کسی با تو که یک کارمند دون پایه هستی کاری ندارد!»، البته اطرافیان میدانستند که شغل او حساس است، اما نمیدانستند که در چه حوزه ای کار میکند. برخی از فامیلهای ما بعد از شهادتش شکه شده بودند و اصلاً فکر نمیکردند این اتفاق برای داریوش بیافتد. آن زمان تلفنهای مشکوکی به او میشد، من متوجه میشدم ولی تصور اقدام تروریستی را نداشتیم.
تا سالها خود من هم میدانستم که کار داریوش مهم و امنیتی است، اما او به قدری مقید بود، که اصل کارش را عنوان نمیکرد و همواره پوششهایی برای امورش انتخاب میکرد.
بعد از ترور داریوش هر تلفنی که به من شد را با شک و تردید جواب میدادم، زمان ترور تنها به برادرم زنگ زدم که به ما برسد. با اورژانس به بیمارستان رسالت رفتیم. دو نفر از مسئولین داریوش به بیمارستان آمدند، آنها انتظار داشتند داریوش زنده باشد، ولی قبل از آن، پرستاری نزد ما آمد و عنوان کرد که داریوش از دنیا رفته است. البته من در خودروی اورژانس هم با توجه به رفتار تیم پزشکی متوجه شهادت او شده بودم، اما دوست نداشتم این مسئله را باور کنم و مدام به دنبال یک معجزه بودم.
وقتی داریوش شهید شد به لحاظ رفتاری قاطی کرده بودم و حرفهای مختلفی میزدم، تا لحظه شنیدن خبر شهادت داریوش اجازه ندادم که محل اصابت گلوله را برایم بخیه بزنند. من همچنان از آن زمان و از دانشجو خطاب کردن داریوش که در واقع یک محقق برجسته بود تا اتفاقاتی دیگر از برخی ها گله دارم. بعد به ما گفتند که باید به بیمارستان چمران منتقل بشویم، قبل از آن وقتی جنازه داریوش را که در کاوری بود دیدیم، من و برادر شوهرم رفتیم و او را دیدیم، من و برادرشوهرم ناخودآگاه خون داریوش را به صورت زدیم، صحنه دردناکی شده بود. کنترل روانیام را از دست داده بودم و بلند داد میزدم.
آن شب من را به هر مکافاتی بخاطر جراحتم در بیمارستان نگه داشتند و فردا برای تشییع جنازه رفتیم، دم درب پزشکی قانونی که تنها برادران داریوش آنجا رفته بوند، قبل از غسل او را دیدم. حالت او مانند آن قاری قرآنی بود که در حادثه منا به شهادت رسید.
آقای دکتر عباسی آنجا آمد و حضور ایشان هم بخاطر دوستیاش با داریوش بود، خبری از دیگر مسئولین نبود. من از آنجا به خانه هم برنگشتم و به دانشگاه خواجه نصیر برای تشییج جنازه رفتم. دوستانم به خانه ما رفتند که وسایلم را برایم بیاورند، به فرودگاه رفتیم تا تشییع را در ایلام انجام بدهیم. داریوش را با هلیکوپتر به آبدانان بردند و تشییع جنازه انجام شد،برای آخرین بار، داریوش را در قبر و رو به قبله دیدم.
لطفاً از آسیبهایی که بعد از ترور همسرتان برای شما و دخترتان پیش آمد بگویید:
من سه ماه دارو نخوردم و مقاومت کردم، به دنبال یک مشاور میگشتم چرا که آرمیتا هم خیلی میترسید، همکاران داریوش دو دکتر روانشناس را به ما معرفی کردند و جهت بهبود وضع فکری مان با هم مرتبط شدیم.
در آن زمان فقط حضور آرمیتا در زندگیام باعث امیدبخشی میشد و افکار بسیار پریشانی داشتم، دچار وسواسی اخلاقی نسبت به همه قضایا شده بودم و در خصوص کوچکترین مسائل با مشاورین تماس میگرفتم، برخورد آنها با ما عالی بود و با مناعت طبع با ما برخورد داشتند. یکی از دلایل تغییر روند زندگی ما این دو نفر بودند، الان هم برخی اوقات با آنها تماس دارم و مشورت میگیرم، یکی از مشاورین ما فرزند شهید بود، آنها خیلی بر روی موضوعات معنوی تاکید داشتند و من آن موقع خیلی به قرآن رجوع میکردم، اغلب هم آیات مربوط به شهدا مقابلم میآمد و به من آرامش میداد.
اوایل که حادثه ترور اتفاق میافتد، یک دلتنگی زیاد شامل حال افراد میشود. یک روزی خیلی دلتنگ شده بودم فقط دوست داشتم که داریوش در کنار ما حضور داشت، البته آرمیتا هم همینطور بود، چند روز بعد از شهادت داریوش با آرمیتا از مزار برمی گشتیم، من از فاصله دور پدرم را دیدم و به آرمیتا گفتم که بریم پیش بابا و دقت نکردم که او برداشت دیگری میکند، به یکباره گفت بابا کجاست و حس کرد که منظورم داریوش بوده است.
آرمیتا هیچ وقت معنی مرگ پدرش را نفهمید ولی یک بار نفری از بستگان در زمان ختم داریوش به او میگوید که دیگر بابایت برنمی گردد، دیدیم که آرمیتا با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد و گفت مگر میشود که بابا برنگردد. مشاورین تاکید کرده بودند که حتماً آرمیتا را به مزار پدرش ببریم و به مرور زمان آرمیتا راحت تخلیه شد و معمولاً آن صحنه ترور را نقاشی میکند.
از فضایی که بعد از شهادت همسرتان در فضای رسانهای و بیرونی برای شما ایجاد شد، اگر نکاتی دارید بفرمایید.
بعد از شهادت داریوش اگر یک جستجویی در فضای اینترنت بکنید، اولین اتفاقی که افتاد عنوان کردند که او دانشجو بوده است و تا الان هم برخی مسئولین امر به این مسئله اذعان دارند. همان روز تشییع جنازه فردی آمد و کاغذی را بر روی آمبولانس چسباند که داریوش «دانشجوی شهید است» به او گفتم که داریوش محقق بود و از اینکه میترسیدند که من واکنش شدیدی داشته باشم گفتند که الان آن را تصحیح میکنیم.
من همیشه وابسته به داریوش بودم و برخی کارها را بعد از او برای اولین بار انجام میدادم، مجبور شدیم بخاطر وضعیت آرمیتا و خودم، خانهمان را تغییر بدهیم،این اتفاقات ادامه داشت تا حضور حضرت آقا در منزل ما. حقیقتاً من انتظار نداشتم که ایشان به خانه ما تشریف بیاورند، برخی دوستان همان ابتدای شهادت به من گفته بودند که آقا حتما به منزل شما میآیند،من انتظار نداشتم، تا روز قبلی که ایشان تشریف بیاورند.
از آن روز بگویید، به نظر میرسد خاطرات قشنگی را برایتان تداعی میکند که از آن در مقام یک نقطه عطف صحبت میکنید.
بله همینطور است؛ وقتی تیم قبل از حضور آقا آمدند به آرمیتا قشنگترین لباسی که داشت و البته یکی از اقوام به او هدیه کرده بود را پوشاندم. او در حال شیطنت بود و یکی از اعضای تیم بیت هم در حال صحبت با من بودند. در همان لحظه یکی از اعضای حاضر گفتند که آقا در مسیر منزل است و دارند به اینجا می آیند. به آرمیتا گفتم کنار تلویزیون بنشین و نقاشی بکش، او هم وقتی شروع به نقاشی کشیدن کرد، اغلب روز حادثه را میکشید، آقا وارد منزل شدند و من هیچ وقت ایشان را از نزدیک ندیده بودم. چهره آقا خیلی نورانی بود و درخشش خاصی هم داشت، شاید الان که خیلی به ایشان علاقهمندم چنین حسی دارم، ولی وقتی وارد شدند آقا آرمیتا را بغل نکردند و فقط دستی بر روی سرش کشیدند، چون ما مبلهایمان کم بود صندلی شخصی آقا را برای نشستن آوردند.
صحبت که شروع شد، آرمیتا سرپا بود و اصلاً نمینشست، من هم حالم بد بود و یکی دو باری خواستم او را بنشانم که نشد، آرمیتا هم از محفل سوءاستفاده میکرد(خنده) و نمینشست. من دوست داشتم بنشیدند و وقتی آقا صحبت میکردند دقیقاً بین ما بود، آقا اسم او را پرسید و به او گفت که بیاید کنار آقا بنشیند، من به ایشان گفتم که نه، مزاحم شما نمیشود، که ایشان فرمودند «بگذارید راحت باشد» دیگر فضای عجیب معنوی ایجاد شد، زندگی ما بعد شهادت داریوش و تشریف فرمایی آقا عوض شد و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود.
خیلی جالب بود که اطلاعات آقا از داریوش دقیق بود و حتی میدانستند که من هم تیر خوردهام و احوال مرا هم پرسیدند، سخنان ایشان برای ما قوت قلب بود، از من پرسیدند که کجایی هستید و وقتی گفتم آبدانان، فرمودند که من هم به آبدانان آمدهام و آنجا را به خوبی به یاد داشتند.
دیدار ما با آقا به همان جلسه ختم نشد و ادامه داشت، بعد از آن ما را به بیت دعوت کردند، آرمیتا انتظار داشت همانطور که اینجا به او خوش گذشت در بیت هم همینگونه باشد و در دیدار عمومی خیلی شیطنت میکرد، بخاطر دیدن آقا، حسینیه را روی سرش گذاشته بود، تیم محافظت خانمها این مسئله را به همسر آقا گفته بودند که بعدا ایشان به منزل ما آمدند و پس از آن ما را به یک روضه دعوت کردند و آرمیتا را به کتابخانه آقا بردند.
خیلی عجیب است که ارتباط با آقا ممتد شد، همیشه گفتهام که خدا را شاهد میگیریم من تلاشی برای این قضیه نکردم و در این ارتباط به دنبال چیزی نبودم. ولی خیلی برای آن خوشحالم، چرا که اثراتش را در زندگیام دیدهام. حس میکنم که خود داریوش این اتفاق را مدیریت کرد و حتی ما باور نمیکردیم که آقا برای جشن تکلیف آرمیتا پیام و قرآن بدهند، این الطاف برای من قابل تصور نیست. دیدار رهبری از لحاظ روانی هم اثر مثبت اجتماعی برای ما داشت،همه دغدغههای ما رفع شد، خیلیها بعد از آن نزد ما میآیند و میگویند ما به شما مدیونیم و اظهار لطف میکنند و البته برخیها فکر میکنند که چیز مادیای گیر ما آمده که آزار دهنده است، اما بخش مثبت این مسئله خیلی بیشتر از موارد منفی است.
در چهار سال و سه ماه گذشته من به عینه دیدهام که نگاه رهبری نسبت به خانواده شهدا یک نگاه مخلصانه است و ابزاری نیست و طرف مقابل هم این را درک میکند، ولی در صورتی که جاهای دیگر دقیقاً نگاه ابزاری را کامل حس کردیم.
برای سوال آخر، زنده بودن شهید را چگونه لمس میکنید؟
من چند وقت پیش بحثی با یکی از اعضای خانواده داشتم که البته مقصر هم نبودم، بعد از بحث تلفنیای که داشتم، داریوش را به خواب دیدم که از من خواست دیگر در اینخصوص صحبتی نکنم و بحث را ادامه ندهم، این موضوع را برای اولین بار عنوان میکنم.
یکروز هم آرمیتا گوش درد گرفته بود و یکی از نزدیکان که متخصص گوش و حلقه بینی است و البته بعد از شهادت داریوش خیلی به منزل ما نمیآمد، بالاخره به خانه ما آمد. آن روز با اینکه به دکتر هم مراجعه کرده بودیم، آرمیتا از شدت درد، خوابش برد، فردای آن کله سحر این فامیل ما که امکان نداشت به منزل ما بیاید، آمد و خودش گفت که حس کرده است باید بیاید و به ما سر بزند،آمد و برای آرمیتا دارو نوشت و همان دارو او را آرام کرد، خیلی از این موارد پیش آمده است که احساس کردیم داریوش مسائل را مدیریت میکند.
نشریه اشارت،موسسه راهبردی دیده بان