به گزارش پایگاه 598، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* آرزوی شهادت
عسکری معیلی از فرماندهان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا، میگوید: در محور یک اطلاعات لشکر ویژه 25 کربلا، فرمانده دستهای داشتیم به نام قاسم تازیکه که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید، شهید تازیکه تنها فرزند خانواده بود و مادرش با کار در منزل مردم چرخه زندگی را میچرخاند.
بعد از عملیات والفجر هشت، شهید حسن بهم ریخته بود، سرنماز بهویژه هنگام انجام تعقیبات، از خدا گله میکرد، یادم میآید که میگفت: «من هر چیزی را که تو گفتی انجام بده، انجام دادم، چه چیزی از من سر زد که مرا شهید نکردی؟ تو به من قول دادی که در همین عملیات شهید شوم.»
سردار سرلشکر شهید محمدحسن طوسی «فرمانده اطلاعات و عملیات» به او مرخصی داد، ولی او به مرخصی نرفت، میگفت: «اگر به مرخصی بروم، جواب مادرم را چه بدهم.»
شهید قاسم تازیکه
مادرم گفت: «تو را سپردم به خدا، تو باید برای این انقلاب شهید شوی.» هر وقت که بچهها میخواستند به شناسایی بروند، او نفر اول بود، هر شب به شناسایی میرفت، در کارخانه نمک قسمتی را عراقیها آب بسته بودند و بچهها میبایست با لباس غواصی به شناسایی بروند، شهید حسن هر شب در آن آب شور به غواصی میپرداخت و در دل دشمن نفوذ میکرد، طوری شده بود که هر وقت لباس غواصی را از تن درمیآورد، پوست تنش زخم میشد.
یک روز به اجبار او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به آبادان فرستادیم تا خود را معالجه کند، درب آمبولانس را قفل کردیم تا بیرون نیاید، صبح زود دیدیم تازیکه وارد سنگر شد، به او گفتم: «باز که آمدی؟!» گفت: «دکتر هر چه کِرِم داشت، زد به پوست بدنم، حالم خوب شد.»
بعدها فهمیدیم از بیمارستان فرار کرده بود تا در کنار بچهها باشد، شهید قاسم تازیکه ـ اهل گرگان ـ در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت رسید، آرزویی که برای تحققش هر شب و روز به دعا مینشست.
* یک نفری که به جمع ما اضافه شد!
عسکری معیلی خاطرهای دیگر را چنین بیان میکند: سال 62 لشکر 25 کربلا در منطقه جُفیر مستقر بود و به طبع آن، بچههای اطلاعات هم در آن مستقر بودند، گردانی که در آنجا مستقر بود گردان امام محمد باقر (ع) بود که فرماندهی آن را سردار شهید علیرضا رنجبر بهعهده داشت که در همان جُفیر به شهادت رسید.
یک شب به اتفاق شش نفر از بچهها برای شناسایی به خاک دشمن نفوذ کردیم، من فرمانده گروه و قدمشمار بودم و یکی از بچههای گیلان هم قطبنماچی ما بود که مسیر رفت و برگشت ما را با گرا برایمان مشخص میکرد، وقتی به نزدیکهای سنگر دشمن رسیدیم، با صدای پارس سگهای عراقی مواجهه شدیم، وقتی دیدیم شرایط برای ادامه مسیر خوب نیست، راهمان را کج کردیم تا به سنگرهای عراقی رسیدیم، با نگاه کردن به داخل سنگرها پی بردیم که عراقیها سنگرها را تخلیه کردهاند.
وقتی جاده آسفالته را پشتسر گذاشتیم، دیدیم به سمت ما شلیک میشود، از این که غافلگیر شده بودیم، کمی دست و پایمان را گم کردیم و همین موجب شد قدمهای شمردهشده را فراموش و گرا را از دست بدهیم، عراقیها در داخل دشت، سنگرهایی را حفر کرده بودند و از داخل آنها بهسمت ما شلیک میکردند، البته شلیکهای آنها بیهدف بود و فقط بر حسب پارس سگها شلیک میکردند.
ما آرام آرام، عقب کشیدیم ولی راه را گم کرده بودیم، در مسیر برگشت به میدان مینی برخوردیم که قبلاً آن را ندیده بودیم، از تخریبچی گروه خواستیم، مینها را خنثی کند و او هم با سرعت تمام این کار را کرد.
وقتی از میدان مین عبور کردیم، در خارج از میدان پای قطبنماچیمان به سیم یک مین والمر گیر کرد و همه سرجایمان میخکوب شدیم، به بچهها گفتم با فاصله دو متر از هم دراز بکشید، به قطبنماچی گفتم بعد از این که پایت از سیم جدا شد، سریع دراز بکش و همه درازکش منتظر جهش مین والمر بودیم که بهخیر گذشت و مین منفجر نشد.
با هزار زحمت راه را پیدا کردیم و به خاکریز خودی رسیدیم، نیروهای خودی ما را ایست دادند، هر چه گفتیم آشنا هستیم و اسم رمز را گفتیم باورشان نشد، انگار هماهنگی صورت نگرفته بود، به نگهبان گفتم بروید به آقای رنجبر بگویید، عسکری معیلی و گروهش هستند، آنها رفتند و برگشتند و ما را اجازه دادند نزدیک خاکریز شویم.
وقتی به سنگرمان رسیدیم، هلاک بودیم، آنقدر خسته بودیم که نتوانستیم چنددقیقهای بیدار بمانیم، به بچهها گفتم بخوابید، ساعت 10 همه را برای صبحانه بیدار میکنم، ساعت 10 همه را برای صبحانه بیدار کردم، یک نفر کاملاً زیر پتو بود، هر چه او را صدا کردیم بیدار نشد، پتو را از سرش کشیدیم، دیدیم یک عراقی است که دیشب از خط خودشان فرار کرده بود، برای اسیر شدن ولی وقتی به خاکریز ما رسید، کسی متوجه او نشد، به ما گفت وقتی دیدم سنگر خالی است، گفتم میخوابم تا یک نفر بیاید که حالا میبینم شما آمدید، از خنده رودهبُر شدیم.
دعایی که ملائک آمینش را گفتند!
عسکری جعفری میگوید: در عملیات بیتالمقدس به اتفاق سه نفر از دوستان حضور داشتیم، دو نفرمان 16 ساله بودیم و شهید شروین احمدی 26 ساله بود، همین که پایمان را از محل بیرون گذاشتیم، سایه مسئولانه شهید احمدی رویمان سنگینی کرد، برخوردش مثل برادربزرگترها شده بود.
ما در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس در منطقه «کرخهنور» وارد عمل شدیم، ظهر همان روزی که شهید احمدی به شهادت رسید، هر سه نفرمان داخل سنگر نشسته بودیم که شهید شروین برگشت و به ما گفت: «روستای ما ـ زرینکلای جویبار ـ نیاز به شهید دارد و من میدانم امروز یکی از ماها به شهادت خواهیم رسید، اگر شماها به شهادت برسید، من دیگر روی رفتن به محل را ندارم.»
شهید شروین احمدی
بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا! اگر بناست یکی از ما سه نفر به شهادت برسد، مرا انتخاب کن.» انگار همه ملائک آمین گفته بودند، چون عصر همان روز باخبر شدیم او به شهادت رسید، سریع خودمان را به بالینش رساندیم و وقتی صورتش را نگاه کردم انگار خوابیده بود، و لبخندی که به لب داشت، گواه بر رضایتمندیاش بود.