تقدیم به علیرضای کوچک…
قبل التحریر/ یک سئوال زمینی و فرشی: خاتمی، هاشمی، جاسبی، ناطق، اهل سکوت، فتنه گران و… چند تا محافظ دارند؟! و در عوض این همه محافظ و کوفت ضد گلوله، مشغول کدام خدمت اند؟! آیا این شهید و دیگر خبرگان عرصه علم و دانش، محافظ نمی خواهند؟! مگر دشمن رسما تهدید نکرده درباره جان برجستگان عرصه پیشرفت و فن آوری؟! و مگر این کار را قبلا نکرده؟! آیا در جمهوری اسلامی قرار است امر حفاظت، بیشتر از خودی ها، -آنهم خودی های خبره!- صرف ناکثین و ناکسینی شود که خطر عثمان شدن پیراهن شان هست؟! آیا قرار است عمار، -مثل همین عمار- فقط به این دلیل که عمار بی ادعاست، بدون محافظ باشد؟! اینگونه می خواهیم دفاع کنیم از جان اساتید، بزرگان و دانشمندان هسته ای کشورمان؟! پس با عرض معذرت… و قبل از اینکه جوابم بدهید؛ «آخه ما مگه یکی دو تا دانشمند داریم، که از همه شان حفاظت کنیم؟!»، باید بگویم؛ خاک بر سر بی سلیقه مان! آهای دست اندرکاران! لطفا قبل از خواندن متن زیر، اول به چشمان معصوم و پاک علیرضای کوچک در عکس فوق نگاه کنید و بعد مطمئن باشید که دقیقا همین نگاه، جلوی تان و جلوی سهل انگاری امروزتان را روز محشر خواهد گرفت. آن روز، این طفل معصوم و این خون و همین خدا از شما خواهند پرسید؛ «چرا خاتمی ملعون، آن همه محافظ داشت، اما صیاد نداشت، اما… مصطفی احمدی روشن ها نداشتند؟!»… اگر فکر می کنید دارم تند می روم، یا اقتضائات عرصه حفاظت را نمی فهمم، یا حرف، دهان روز حساب و کتاب گذاشته ام، یا از تلاش شبانه روز بچه های عزیز حفاظت بی خبرم، یا همان جمله سبز…، پس زبان هم را نمی فهمیم؛ دیدار ما به قیامت!… راستی! دیده ام و شنیده ام که محافظان سران فتنه و راس فتنه، همیشه دست شان روی ماشه اسلحه است!!… و البته، دیده ام و شنیده ام خون دل خوردن های مادر «صیاد» را. کلا دیدار ما به قیامت!! راستی تر! می توانی خودت را به نفهمی بزنی و به من طعنه بزنی که؛ با احتساب حرف تو، نصف کشور باید محافظ نصف دیگر کشور باشند!! همان که گفتم قشنگ بود؛ کلا دیدار ما به قیامت!!
*** *** ***
متن آسمانی و عرشی: هیچ نمی شناختمش. گناه که نیست. اعترافش هم گناه نیست… و تازه! مگر می شود خوبان بی ادعا را به همین راحتی ها شناسایی کرد؟! اصلا خاصیت «شهادت» همین است. زنده و جاودان می کند شهیدی را که قبلا نمی شناختی. خون هر شهید، مسیحانفس همان شهید است و شهادت، شهید را از گمنامی درمی آورد. این فقط یکی از معجزات خون شهید است. باری پیش از این نوشتم؛ «شهید، از همه به خدا بدهکارتر است، چون که شهید است». خدا به شهید، به واسطه شهادتش، لطفی می کند که من و تو، آگه بدان نیستیم و به اسرارش راه نداریم. الان فقط باید از «مصطفی احمدی روشن» بپرسی، مزه شهادت را. البته اگر لطف کند و جوابت را بدهد… و اگر داد، یارای شنیدنش را داشته باشی. داری؟!
زنگ زدم به چند تایی از بچه های صنعتی شریف که می شناختم. مقصودی که می خواستم، حاصل نشد. بهتر دیدم زنگ بزنم رضا شکیبایی وطن امروز که سال ها پیش از این، توی همین دانشگاه درس می خواند. مثل همیشه، که بی مقدمه، چند جمله اول نوشته جدیدم را برایش می خواندم، بنا کردم خواندن؛ «سردر دانشگاه، شده در باغ شهادت…».
رضا گفت: هم خوابگاهی بودیم با هم و از آن بچه حزب اللهی های زلال و پای کار بود. گفت: سیل خاطرات، درمی آورد اشک آدم را. گفت: توی مطلبت حتما به علیرضای کوچک، فرزند این شهید اشاره کن! اصلا با این بچه حرف بزن! گفت: تصویرش را دیدی؟! دیدی توی تلویزیون، همسرش را؟! پدر و مادرش را؟! گفت: مرا یاد دهه 60 انداختند و قصه صبر و ثبات. گفت: این شهید، حق این خانواده بود. گفت: همسرش هم دانشجوی صنعتی شریف بود… و همین چند روز پیش، وقتی که مصطفی را بیش از اندازه شاد و خوشحال دیده بود، ازش پرسید؛ چی شده مصطفی؟! و آنقدر این سئوال را تکرار کرد که مصطفی گفت: دیشب خواب «آقا» را دیدم که دستی به شانه ام انداخت، خندید و شال قشنگش را جا به جا کرد و فرمود: من از تو راضی ام مصطفی!
به رضا گفتم: روزگاری خمینی می گفت؛ جبهه برای ما یک دانشگاه است، اما حالا دانشگاه هم شده جبهه… و در باغ شهادت شده سردر دانشگاه. گفتم: خدا در هر مقطعی از تاریخ انقلاب، با خون شهیدی، بیمه می کند جمهوری اسلامی را و گمانم ملت، پای صندوق انتخابات، جواب لازمی به دشمن بدهد. این چند قطره خون، آن روز قشنگ اسفند، به شکل میلیونی خواهد جوشید…
رضا گفت: توی متنی که داری می نویسی، حتما روی سخنت علیرضا باشد.
*** *** ***
من با تو حرف ها دارم علیرضای کوچک، می زنم… مادرت، همان مادر من است در دهه 60 و چه خوب مادری است. من با تو حرف ها دارم علیرضای کوچک، می زنم… متن دیگری می خواهد و مجال دیگری، برادر کوچکم!