به گزارش پایگاه 598، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* چگونه میتوان دل شهدا را خشنود کرد؟!
محمدنظر سروش میگوید: در عملیات نصر 12 که یک عملیات کوچک بود، قرار شد ما راه ارتباطی تپه کلهقندی را قطع کنیم، یک شب برای عملیات تا خط مقدم رفتیم ولی بهخاطر لو رفتن عملیات، حمله انجام نگرفت.
به عقب برگشتیم و طی این مدت به آموزش پرداختیم، دوباره ما را برای انجام عملیات به خط مقدم بردند، آن شب به خط دشمن زدیم و راه ارتباطی کلهقندی را قطع کردیم، چند شهید و زخمی دادیم و پنج نفر از بچههای ما بهخاطر نفوذ بیش از اندازه به خاک دشمن به اسارت آنها در آمدند تا صبح جنگ سختی بین ما و عراقیها انجام گرفت.
از آنجا که ما در گروهان خطشکن بودیم، فشار زیادی به ما آمده بود، عملیات با موفقیت انجام گرفت و ما 75 اسیر گرفتیم و تعدادی از عراقیهای بعثی را هم به هلاکت رساندیم، غنایم زیادی هم به دستمان رسید ولی وقتی داشتیم به عقب برمیگشتیم غم از دست دادن دوستانمان به سراغمان آمد.
دوستانی که مدت زیادی را در آموزش و خدمت سربازی با هم گذرانده بودیم، حالا که چند سال از آن دوران میگذرد، پیش خودم میگویم: «چه کار باید بکنیم تا در آن دنیا دل همرزمان را از خودمان خشنود کنیم.»
* حمل مهمات بعد از 25 کیلومتر پیادهروی
علیرضا کرامتی میگوید: اواخر مرداد ماه 1362، مرخصیام تمام شده بود و من در حال بازگشت به منطقه بودم، وقتی به آبادان رسیدیم ساعت هشت صبح بود و هوا تازه داشت گرم میشد.
یگان ما در اروندکنار مستقر بود، «یگان حضرت علیاکبر (ع)»، و میبایست حتماً خودم را تا غروب به مقر میرساندم، کمی ایستادیم ولی خبری از ماشین نبود، مقدارمان به چند نفر رسیده بود، به پیشنهاد یکی از بچهها تصمیم گرفتیم پیاده حرکت کنیم.
اگر ماشین آمد که هیچ، اگر نیامد هم تا مقر با پای پیاده میرویم، همه موافقت کردند چون ساعت مرخصیشان تمام میشد، به هر مقری که میرسیدیم سر و صورتمان را آب میزدیم و آبی مینوشیدیم، یکی از بچهها که رادیو داشت، اخبار را گرفت.
مجری رادیو میگفت، دمای آبادان 51 درجه بالای صفر است، وقتی حرکت میکردیم جز سراب چیز دیگری جلوی چشمان ما دیده نمیشد، خلاصه بعد از ظهر ساعت دو به مقرمان رسیدیم، یعنی 25 کیلومتر را با پای پیاده طی کردیم.
ساعت هشت شب به ما آمادهباش زدند، وقتی در میدان صبحگاه جمع شدیم، به ما گفتند باید تا صبح انبار مهمات را جابهجا کنیم، ما که خسته بودیم کمی مِن و مِن کردیم ولی وقتی فرمانده گفت: «مکان انبار مهمات لو رفته و احتمال حمله توپخانهای عراقیها به آنجا زیاد است.»، چارهای جز انجام مأموریت نداشتیم، تا ساعت سه صبح کار جابهجایی مهمات تمام شد و ما با خیال راحت به سنگرهایمان مراجعه کردیم.
ساعت هفت صبح حمله توپخانهای دشمن به زاغه مهمات شروع شد، یکی دو ساعتی را شلیک کردند و بعد ساکت شدند، آن روز رادیو عراق اعلام کرد، در منطقه آبادان یک زاغه مهمات را منهدم کردند و تعدادی از سربازان ایرانی را کشتند، از این که داشتند دروغ میگفتند خندهمان گرفته بود.
بعدها به ذهنم رسید که نیروهای ما چگونه متوجه شدند، عراقیها قصد انهدام زاغه مهمات ما را دارند، وقتی پرسوجو کردیم، به ما گفتند در حال شنود بیسیم عراقیها بودیم که فهمیدیم آنها قصد دارند رأس ساعت هفت صبح به زاغه مهمات حمله کنند.
* توسل به امام خمینی(ره)
بهمن جعفری میگوید: در عملیات رمضان من راننده کامیون بودم، در شب دوم عملیات به من و یک کامیون دیگر مأموریت دادند گلوله توپ 155 میلیمتری و خرجش را از نقطهای به منطقه عملیاتی حمل کنیم.
وقتی به انبار مهمات رسیدیم، اولین چیزی که به ما گفتند در رابطه با خطر حمل این مهمات بود، گفتند: «کوچکترین بیاحتیاطی، شما و کامیونتان را به هوا خواهد فرستاد.»، و رو کردند به من و گفتند: «تو که خرج را حمل میکنی مواظب باش ذوب نشوی!»
یکی از کامیونها گلوله را حمل میکرد و من خرج آن را، مهمات با احتیاط به داخل کامیونها برده شدند و ما با توکل به خدا حرکت کردیم، در بین راه تمام حواسم بود که دست از پا خطا نکنم، وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم میبایست از پل شناوری که بر روی رودی نصب بود، عبور کنیم.
عرض پل کم بود و ماشینها به نوبت از روی آن عبور میکردند، بهخاطر عملیات، این طرف و آن طرف پل پُر از ماشینهایی بود که میخواستند از آن عبور کنند، بهنظرم اضطراب ما که حامل مهمات بودیم، بیشتر از همه بود که میخواستند از آن عبور کنند، ناگفته نماند که حجم آتش دشمن خیلی زیاد شده بود و گلولهها در اطراف ما اصابت میکرد.
وقتی نوبت من شد، نفسم به سختی بالا و پایین میرفت، حدوداً نیمی از پل را رد کرده بودم که ماشین خاموش شد هرچه استارت زدم انگار نه انگار! ضربان قلبم بهشدت میزد، کمی عصبی شدم، پیش خودم میگفتم: «خودم به درک، اگر یک گلوله به ماشین اصابت کند، تنها پل ارتباطی هم قطع میشود.»
نمیدانم که چه شد متوسل به امام خمینی(ره) شدم، گفتم: «یا امام! به دادم برس، این گلولهها را دارم برای رزمندههای تو میبرم، دستم را به سمت سوئیچ بردم، آن را چرخاندم، ماشین روشن شد، از خوشحالی دستپاچه شدم، دنده گذاشتم و سریع از پل عبور کردم و به شکر خدا مأموریتم را به پایان رساندم.