نوسروده اي تقديم به ساحت قاسم بن الحسن
آن شب كه چارچوب غزل در غزل شكست
مست مدام شيشه مي در بغل شكست
يك بيت ناب خواند كه نرخ عسل شكست
فرزند آن بزرگ كه پشت جمل شكست
پروانهء رها شده از پيرهن شده است
او بي قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلايه داشت كه افتادم از نفس
بي تاب و بي قرار، سراسيمه چون جرس
سهم من از بهار فقط ديدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند اين قفس
جز دست خط يار به دستم بهانه نيست
خطي كه كوفي است ولي كوفيانه نيست
گويي سپرده اند به يعقوب، جامه را
پر كرد از آن معطر يكريز، شامه را
مي خواند از نگاه ترش آن چكامه را
هفت آسمان قريب به مضمون نامه را
اين چند سطر را ننوشتم، گريستم
باشد براي آن لحظاتي كه نيستم
آورده است نامه برايت، كبوترم
اينك كبوترم به فدايت، برادرم
دلواپسم براي تو اي نيم ديگرم
جز پاره هاي دل چه دليلي بياورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
يادش به خير، دست كريمانه اي كه داشت
سر مي گذاشتيم به آن شانه اي كه داشت
يك شهر بود در صف پيمانه اي كه داشت
همواره باز بود درِ خانه اي كه داشت
هرچند خانه بود برايش صف مصاف
جز او كدام امام زره بسته در طواف
اينك دلم به ياد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان كه دلم پر گرفته است
آن شعر را كه قيمتِ ديگر گرفته است
شعري كه چشم حضرت مادر گرفته است
"از تاب رفت و تشت طلب كرد و ناله كرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله كرد"
اينك برو كه در دل تنگت قرار نيست
خورشيد هم چنان كه تويي آشكار نيست
راهي براي لشكر شب جز فرار نيست
پس چيست ابروانت اگر ذوالفقار نيست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترين ذوات
مي رفت و رفتنش متشابه به محكمات
بغض عمو درون گلو بي صدا شكست
باران سنگ بود و سبو بي صدا شكست
او سنگ خورد سنگ، عمو بي صدا شكست
در ازدحام هلهله او... بي صدا شكست
اين شعر ادامه داشت اگر گريه مي گذاشت...
سيد حميدرضا برقعي