به گزارش پایگاه 598، «هفدهم شهریور سال 1357، یعنی چند ماه به پیروزی انقلاب، در میدان
شهدای تهران، عوامل رژیم طاغوت مردم بیپناه را به رگبار مسلسل بستند و
تعداد زیادی -که هنوز هم برای ما معلوم نیست لکن تعداد کثیری [بودند]- از
مردم را در آن میدان به قتل رساندند.
در همین ماه شهریور، ترور ناجوانمردانه رئیسجمهور و نخستوزیر کشور -مرحوم شهید رجائی و مرحوم شهید باهنر- اتّفاق افتاد.
در همین ماه شهریور، ترور شهید آیتالله قدّوسی -دادستان کلّ کشور- اتّفاق افتاد.
در همین ماه شهریور، شهادت امامجمعه تبریز بهدست منافقین اتّفاق افتاد.
در همین ماه شهریور -روز آخر شهریور- حملهی نظامی رژیم بعثی صدّام به کشور اتّفاق افتاد.
اینها
خاطرات عجیبی است، پرمعنا است، پُرمغز است. در همه این حوادث، رژیم
آمریکا پشت قضیّه بود؛ عوامل آمریکایی بودند که یا بهطور مستقیم کمک کردند
یا تشویق کردند یا حدّاقل چشمشان را بر این جنایات بستند.
جوانهای
ما باید این خاطرات را فراموش نکنند؛ یکی از چیزهایی که بنده نگران آن
هستم، این است که این نسل جوانِ بالنده ما که بحمدالله، هم آگاه و با
بصیرت است، هم دارای انگیزه است، آماده بهکار است، وسط میدان است، انقلابی
است، به تدریج این حوادث مهم را، این عبرتهای بزرگ دوران معاصر را از یاد
ببرد؛ این کمکاری ما است، کمکاری دستگاههای مسئول است؛ این حوادث نباید
کهنه بشود؛ حافظهی تاریخی یک ملّت نباید ضعیف بشود. اگر جوانهای ما در
سرتاسر کشور این حوادث را ندانند، تحلیل نکنند، عمقیابی نکنند، در شناخت
کشورشان و در شناخت آینده دچار اشتباه خواهند شد. جوانها باید این حوادث را
درست بشناسند و بدانند که چه شد، چه اتّفاق افتاد، چه کسی بود؛ اینها را
باید جوانها بفهمند.
این سخنان، جدیدترین گفتارهای رهبر معظم انقلاب در 18 شهریور 1394 در دیدار با اقشار مختلف مردم است.
مذاکره
با آمریکا در خصوص مسائل هستهای و توافق نسبی با کشورهای 5+1 نیز سکاندار
انقلاب اسلامی از مواضع انقلابی خود بازنگرداند و ایشان بارها تاکید کردند
که دشمنیهای آمریکا نسبت به روزهای اول انقلاب نه تنها کم نشده بلکه
بیشتر هم شده است.
آیت الله خامنهای همچنان
اعتقاد دارند: «رابطه با آمریکا خطر او را برای ما کم نمیکند و مذاکره در
سایه تهدید و فشار و از موضع ابرقدرتی، نیز مذاکره نیست».
کودتای
28 مرداد 1332 و به انحراف کشیدن نهضت ملی نفت، تثبیت دیکتاتوری محمدرضا
پهلوی و حمایت 30 ساله از او، مقابله با انقلاب اسلامی و طرح ریزی انواع
کودتاها علیه آن، تجهیز کشور عراق و تحمیل 8 سال جنگ تحمیلی با واسطه صدام
به ایران، انهدام هواپیمای مسافربری ایرباس، راه اندازی گروه های القاعده و
طالبان برای مقابله با ایران، حبس اموال و داراییهای کشور و تشدید
تحریمها، برخی مصادیق دشمنی ایالات متحده آمریکا با جمهوری اسلامی ایران
است که رهبر معظم انقلاب بارها تاکید میکنند که نباید این عبرتها از
حافظه تاریخی یک ملت محو شود.
* نبرد مستقیم با آمریکا
سال
66 آغاز دور جدیدی از جنگهاى دریایى میان قواى نظامى جمهوری اسلامی ایران
و ناوگان متجاوز خارجى بود؛ جنگی که در ادبیات سیاسى با نام «جنگ اول
نفتکشها» شناخته میشود. مسؤولیت اصلى عملیاتى در این میدان، بر عهده
نیروى دریایى سپاه پاسداران بود و روش عملیاتى سپاه بر استفاده از
قایقهاى کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» تکیه داشت.
اولین
کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسط
ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین،
دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و
اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.
در
این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که
در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله 13
مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های دریایی منفجر شد به
طوریکه حفره ای به بزرگی 43 متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید.
اما
نقطه اوج این جنگ، طرح حمله به بندر نفتى «رأس الخفجى» عربستان و عملیات
علیه ناوگان دریایی ارتش آمریکا بود که «ناو گروههاى قرارگاه نوح نبى(ع)»
به فرماندهى شهید «نادر مهدوى» اجرای آن را برعهده گرفت.
در
جریان این «عملیات شهادت طلبانه» در تاریخ 16 مهر 1366 که موجب سرنگونی
یک فروند هلیکوپتر آمریکایى شد، اکثر اعضاى این ناو گروه به شهادت
رسیدند.
آن چه خواهید خواند، بخش
اول روایتى است از زبان «عبدالکریم مظفری» یکى از مجریان این عملیات که به
تقدیر الهى جان به در برد و به اسارت نیروهاى آمریکایى درآمد.
این ماجرا در چند بخش به مناسبت 16 مهرماه -سالروز نبرد مستقیم سپاه با شیطان بزرگ در خلیج فارس- تقدیم مخاطبین عزیز میشود.
*میخواستیم به عربستان حمله کنیم
در
جلسه خیلى محرمانه ای شرکت کردیم. در آن جلسه اعلام کردند که میخواهیم به
جایى [درعربستان] حمله کنیم و آن جا را بزنیم. [نام محل مورد نظر بندر رأس
الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله کنیم و چاههاى نفتش را کلاً
منهدم کنیم و به آتش بکشیم. [این عملیات به تلافى کشتار حاجیان ایرانى در
عربستان سعودى و انهدام اسکله هاى نفتى ایران توسط ناوگان آمریکا طراحى
شده بود] علاوه بر ما، بچه هاى تیپ امیرالمؤمنین(ع) براى این مانور آمده
بودند. جمعى از بسیجی هاى بوشهرى نیز بودند. هیاهوى عجیبى بر پا شده بود.
به ما تذکر داده بودند که این عملیات باید کاملاً محرمانه باقى بماند.
*بعید بود کسی از این عملیات جان سالم به در برد
بعد
از دو ماه کار و فعالیت مداوم، روز موعود فرا رسید. بعد از ظهر بود که از
حوضچه زدیم بیرون. بیش از سیصد فروند قایق در این عملیات شرکت داشتند. همه
شهادتین خود را گفته و با وضو حرکت کرده بودیم. شب قبل به ما گفته بودند که
بعید است کسى از این حمله جان سالم بدر ببرد، به همین علت هم نام عملیات
را «مانور شهادت» گذاشته بودند. عنوان «مانور» را به این علت گذاشته بودند
که دشمن نداند ما قصد حمله عملى داریم.
ناوهاى
آمریکایى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حرکات ما را زیر نظر داشتند، به
همین علت، بازگشت امکان نداشت. هیجان عجیبى همه ما را گرفته بود و از این
که چند ساعت دیگر به شهادت می رسیم دل در دلمان نبود.
قرار
بود نیروها خود را به منابع و چاههاى نفتى «رأس الخفجى» برسانند، خیلى
سریع مواد منفجره را بگذارند و سپس قایقها، مواضع را زیر آتش بگیرند.
همگى تا «سکوى سروش» رفتیم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهایى بکنند و
به طرف مقصد حرکت کنیم. همه قایقها کنار هم پهلو گرفته بودند. یکى شام
میخورد، دیگرى نماز میخواند و دیگرى گریه و دعا میکرد، آن دیگرى با
دوستانش وداع میکرد. منظره عجیبى بود و همه حال غریبى داشتیم.
تصویری از موشک ضدبالگرد استینگر بر دوش یکی از رزمندگان سپاه
هوا کم کم خراب شد و موج دریا، قایقها را به شدت تکان می داد. در این هنگام اعلام کردند که حمله لو رفته است.
در
این میان، چند قایق هم خراب شد. به ما گزارش دادند که کل منطقه به محاصره
ناوهاى آمریکایى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از سکوى سروش به طرف
خارک که نزدیکترین مکان به ما بود، حرکت کردیم. قایقهایى را هم که خراب
شده بود، یدک کشیدیم.
من و مهدوى و بیژن گرد با ناوچه اى از سکوى سروش عبور کردیم تا ببینیم جریان چیست.
گفتم: نادر! معلوم است حمله لو رفته و آمریکایی ها هم آن را لو داده اند. نگاه کن ناوهاى آمریکایى دور تا دورمان حلقه زده اند.
نادر گفت: میدانم؛ اما میخواهم از نزدیک ببینم!
گفتم: حالا که اینطور است، هر جا که تو رفتى، ما هم می آییم.
شب
بود. سه چهار کیلومتر از سکوى سروش دور شدیم. رادار کشتى را خاموش کرده
بودیم؛ چون نیروهاى آمریکایى مستقر در خلیج فارس ممکن بود از روى رادار پى
به هویت ما ببرند و شناسایی مان کنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن
میکردیم. رادار را که روشن می کردیم، از آنچه می دیدیم، وحشت می
کردیم. صفحه رادار پر بود از ناوها و کشتى هاى آمریکایى که در حالت آماده
باش کامل بودند. وضعیت چنان خراب بود که نمى شد در منطقه ماند. از اینرو،
نادر مهدوى فرمان داد که ما هم به عقبه نیروها بپیوندیم. رفتیم به خارک و
تا صبح در جزیره استراحت کردیم.
همه حالت عجیبى
داشتیم. از طرفى، از آن همه برنامه ریزى، تدارکات، زحمات و تلاش ها که
چنین به هدر رفت، ناراحت بودیم و از طرف دیگر، از اینکه در یک درگیرى از
پیش لو رفته تار و مار و نابود نشده بودیم، خوشحال بودیم. رضایت دادیم به
رضاى الهى.
فردا صبح، کل نیرو به بوشهر بازگشت.
در بازگشت از خارک، نادر مهدوى به من گفت: فلانى، یک مأموریت کوچک داریم... خودت و قایقت را آماده کن.
به
بیژن گُرد هم همین را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتیم. گفتیم حتما مثل همیشه
گشت دریایى است یا ترابرى. با این وجود هر دو اعلام آمادگى کردیم.
- صد درصد آماده باشید. فردا عصر خبرتان میدهم. ضمنا بروید و دو ساعت دیگر بیایید، کارتان دارم.
من
رفتم و قایق را آماده کردم. دو ساعت دیگر برگشتم؛ اما نادر براى شرکت در
جلسهاى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: بروید خانه، استراحت
کنید؛ اما آماده باشید تا خبرتان کنم.
رفتم
منزل. هنوز کاملاً استراحت نکرده بودم که بیژن گُرد آمد در منزلمان و گفت:
آماده باش... ظاهرا میخواهیم امروز بعدازظهر برویم جایى.
گفتم: من یا منزلم، یا زمین فوتبال!
در
دلم تعجب می کردم که چطور میان آن همه نیرو، دست روى من گذاشته اند.
درست است که من در گروه مهدوى بودم؛ اما در عملیات هاى مقابله به مثل، ما
کارهاى تدارکاتى را انجام می دادیم و در خود عملیات شرکتى نمی کردیم.
بیژن این را هم گفت: آقاى مهدوى گفت که به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو کمى.
گفتم: آخر تیممان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما باید بیایى.
گُرد
با یک سرباز آمده بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم منزل آقاى حسن زاده. آبى
خوردم و یک عدد انار خیلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم.
این انار، ماجراى جالبى دارد که بعدا آن را نقل می کنم.
وقتى
که به مقر رسیدم، دیدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود.
علاوه بر خودم، این عده آماده حرکت بودند: «نادر مهدوى»، «بیژن گُرد»،
«خداداد آبسالان»، «نصرالله شفیعى»، «غلامحسین توسلى»، «باقرى»، «مجید
مبارکى» و «حشمت رسولى».
9 نفر بودیم. معلوم شد
دو نفر دیگر هم هستند که باید به ما بپیوندند. وضعیت را که دیدم، احساس
کردم باید مأموریت بسیار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نیاوردم و چیزى نگفتم.
دو قایق «بعثت» و یک ناوچه «طارق» آماده حرکت بود و این نه نفر در قایقها و کشتى بودند. انار را که دست من دیدند، گفتند: چى دارى؟
- اناره، از خونه یکى از دوستان برداشتم.
- باید تقسیمش کنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم: تو بهشت که نیستیم. این انار مال منه. مال شما که نیست.
نادر گفت: تقسیمش کن... شاید رفتیم بهشت.
انار را بین 9 نفر تقسیم کردم. گفتم: بخورید پدر صلواتیا... میوه بهشتى است.
نادر گفت: چه معلوم که همین میوه بهشتى نباشه!
- خیلى خوب، بخورید... میوه بهشتیه.
یکی از احکام ابلاغی به شهید نادر مهدوی
در
قایق هایمان که نشسته بودیم، جلسه اى گرفتیم. نادر که فرمانده ما بود،
گفت: از اینجا میرویم «جزیره فارسى». از جزیره فارسى به آن طرف هم کارهایى
داریم که انشاءالله بعدا و در بین راه به شما می گویم. می خواهم مثل
برنامه سروش پیش نیاید. فقط ما دوازده نفر می دانیم.
من
گفتم: ما نه نفریم... پس آن سه نفر دیگر کجا هستند؟ در این موقع، یک سرباز
دیگر هم آمد و شدیم ده نفر؛ اما دو نفر دیگر هنوز نیامده بودند. در همین
موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى «کریمى» و «محمدیا» بگو
بیایند. ما آماده رفتنیم.
به نادر گفتم: اینها کى هستن؟
- بچه هاى تهران هستن. آمدن تو دریا دید بزنند.
- دست از شیطونى بردار. آمدن دریا را دید بزنن یا کارى دارن؟
تا آن موقع نمی دانستم جریان چیست؛ ولى بیژن گُرد مطلع بود؛ چون مهدوى هرکارى که می کرد، بیژن را در جریان می گذاشت.
از بیژن پرسیدم: جریان چیست؟
گفت: من یه چیزایى می دونم؛ اما الان نمیتونم بگم؛ چون قول دادم به کسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره دیگه!
لنج با مهمات و آذوقه حرکت کرد و رفت جلو.
در
قایق هم آقاى آبسالان و مجید مبارکى. در قایق دیگر، یک سربازى بود که اسمش
از یادم رفته. ما هم، همه در ناوچه جمع شدیم. شفیعى، مهدوى، توسلى، گُرد،
کریمى، محمدیا و من.
به نادر گفتم: نگفتى این دو نفر کى هستن؟
آن دو نفر هم کنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خیلى مشتاقید بدونید اینا کى هستن؟
- هم مشتاقیم بدونیم کى هستن و هم مشتاقیم بدونیم چه کاره هستن؟
- شما حوصله ندارید؟
- نه، از حوضچه که رفتیم بیرون، باید بگى.
از
حوضچه که خارج شدیم، نادر گفت: حالا که این همه اصرار دارید، میگم. آقاى
کریمى و محمدیا، از بچه هاى خوب تهران هستن. بچه هاى موشکى هستن. اینها
یک وسیله اى دارند که مخصوص زدن هلى کوپتره.
- چطورى؟
- یک موشکى است به اسم موشک «استینگر». کارش ردخور نداره. اگه هدف در تیررسش باشه، حتما به هدف میخورد.
به شوخى گفتم: این موشک گوشی اش چیه؟ اینطورى که شما میگى، باید صداى انفجار زیادى داشته باشه. پس باید گوشى خوبى داشته باشه.
محمدیا به کریمى گفت: بگو گوشی اش چیه؟
- گوشی دارد که حتى وقتى خودت هم صحبت میکنى، نمیتونى صدات رو بشنوى! گوشیاش آمریکاییه؛ بهترین گوشى دنیا!
- نشون بده...ببینم
- نه، وقتى که کار با موشک انجام شد، گوشى رو به شما میدیم. اگر گوشى آب بخوره، خراب میشه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم: آقای کریمى، نمیشه ببینمش.
- بابا شما چند ماهه دنیا آمدین؟ لااقل بذارید برسیم.
- نه، ما حالا باید گوشى را ببینیم.
- حالا که اینطور شد، اصلاً پیش من چیزى نیست! همه چیز داخل لنج است که رفته جلو.
در
همین موقع ناهار آوردند. کنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر
گفتم: با این همه دنگ و فنگ داریم به این ماموریت مهم می ریم و موشک
استینگر هم داریم؛ اما هنوز باید ناهار کنسرو بخوریم؟!
- بخورید. به جز کنسرو، نان خشک هم داریم!
ناهار که خوردیم، گفتیم: دسر چیست؟!
چند
تا کمپوت آوردند که آن را هم زدیم تو رگ. در حینى که میخوردیم، شروع
کردیم با آن دو نفر تهرانى شوخى کردن. یکى از بچه ها کمپوت یکى از آنان را
کش رفت. طرف گفت: درسته که بسیجى هستید؛ اما قرار نبود به کمپوت ما هم رحم
نکنید!
عمدا با آنان شوخى می کردیم تا صمیمیتى بین ما ایجاد شود و در طول ماموریت بتوانیم باهم درست کار کنیم.
درست
یادمه رفته بودیم منزل بیژن گُرد که تازه بچه دار شده بود. یادم هست باهم
- نوزاد یکى دو روزه را بغل گرفت و بوسید و باهم به راه افتادیم. من به
بیژن گفتم: من دو تا بچه دارم و بچه هام رو دیدم... خاک بر سر تو که بچه
ات یک روز بیشتر نداشت و درست آن را ندیدى.
بیژن گفت: من حداقل بچه ام را دیدم و لمس کردم.
*بچه ام را ندیده کشته میشوم!
شفیعى یا مهدوى - درست یادم نیست کدامشان - که همسرش پا به ماه بود گفت: واى به حال من که بچه ام را ندیده کشته میشوم!
در این میان مجید مبارکى گفت: من چه کنم که حتى زن نگرفته میمیرم!
به جزیره فارسى رسیدیم. نادر فورا گفت: دیگه صحبت ها قطع. از اینجا به بعد، صحبت موشک و هلیکوپتره شوخى رو هم بذارید کنار.
اخلاق
خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پیش آمدن کار، به
مردى جدى مبدل میشد. کنار لنجى که قبلا به فارسى آمده بود، رسیدیم و وسایل
و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قایقهاى خود منتقل کردیم. قایق من شد
قایق موشکى.
آقاى کریمى گفت: من دوست دارم با تو باشم. میخوام اون گوشى ناز و بی نظیر رو به تو بدم.
کریمى،
محمدیا و حشمت الله رسولى که مسوول فیلمبردارى از گروه عملیات بود، در
قایق من جا گرفتند. در قایق دیگر هم آبسالان و نصرالله شفیعى بودند. در
ناوچه نیز بیژن گرد، نادر مهدوى، مجید مبارکى و توسلى بودند.