به گزارش 598 به نقل از فارس، نشسته بودیم و صحبت می کردیم. قرار بود قبل از
غروب آفتاب نیروهای باقیمانده گردان را از بنه تدارکاتی (محلی نزدیک خط
مقدم که آذوقه و مهمات آنجا نگهداری می شود) به طرف خط حرکت دهیم.
مهدی گفت: «علی! من دیشب خواب دیدم که شب تاسوعاست. مجلس باشکوهی داشتیم و
سینه زنی می کردیم. همه داشتند گریه می کردند. من هم آنجا چند بیتی خواندم.
حال و هوای عجیبی بود.»
بعد گفت: «علی! این شب تاسوعایی که من دیدم، حتما عاشورایی به دنبال دارد.»
باید راه می افتادیم. می خواستم بند پوتینهایم را ببندم، گفتم: «این پوتین ها اذیتم می کند.»
مهدی گفت: «بیا پوتین هایمان را عوض کنیم!»
پس از آن مهدی آیه ای از قرآن خواند و گفت: « اجل هر کس فرا برسد، امکان ندارد یک لحظه هم تغییر کند.»
تا آخرین لحظه که بنه را ترک کردیم، از شهادت و شهید شدن حرف می زد، قرآنی
همراه داشت که امضاء شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتی به من داده
بود و من دوباره به او برگردانده بودم.
دم غروب باز گفت: «بیا این قرآن مال تو باشد!»
ولی من قبول نکردم، نگاهی کرد و گفت: «یک بار دیگر هم این را به من پس
دادی. حالا هم اگر نمی گیری مهم نیست،اما یادت باشد وقتی شهید شدم، از روی
جنازه ام بردار!»
قرآن را بوسید و تو جیبش گذاشت.
*راوی: علی جزمانی