به گزارش پایگاه 598، مردي از ديار خوزستان، سردار سرافراز شهيد «حاج حبيب جنت مكان». رزمندهاي
غيور و دلاوري از كربلاي جبهههاي ايران كه راهي ميدان مبارزه با كفار
تروريست ميشد. اين شهيد، هنرمند سريال مختارنامه نيز بود و با شهادتش هنري
جاودانه آفريد. رزمنده دلاور گردانهاي اميرالمؤمنين(ع) و جعفر طيار(ع) در
هشت سال دفاع مقدس در مسير جهاد و مبارزه با گروهكهاي تكفيري و ساخته و
پرداخته رژيم صهيونيستي، آل سعود و استكبار جهاني به سركردگي امريكا جان
خويش را در طبق اخلاص نهاد و ولايتمدارياش را اثبات كرد. آنچه در پي
ميآيد حاصل همكلامي ما با مريم جنت مكان همسر شهيد، راضيه جنت مكان دختر
شهيد و تعدادي از دوستان و همرزمان شهيد است كه در دفاع از حرم اهل بيت در
عراق به شهادت رسيد.
همسـر شهيد
زندگي با جانباز جنگ
با
حاج حبيب نسبت فاميلي داشتيم و ايشان پسر دايي من بودند. براي همين قبل از
ازدواج با ويژگيهاي اخلاقي و خلق و خويش به خوبي آشنا بودم. 19 سالم بود
كه با ايشان ازدواج كردم. بهمن ماه سال 1364. حاجي 24 سال سن داشت و جانباز
دفاع مقدس بود. جانبازي ايشان يكي از بهترين دلايل من براي ازدواج بود.
ميخواستم دين خود را به جنگ ادا كنم. ما نميتوانستيم حضور نظامي داشته
باشيم و در جبهه با دشمنان بجنگيم اما ازدواج با ايثارگران برايمان هم
تكليفي بود كه انجام داديم. ما خودمان را مديون و مرهون اسلام و انقلاب
ميدانستيم. من با افتخار با ايشان ازدواج كردم. ناگفته نماند كه يكي از
شروط من براي ازدواج با ايشان اين بود كه ديگر به جبهه نروند. ميگفتم شما
دين خود را به دفاع مقدس و جنگ انجام دادهايد. پنج سالي در سنگر مبارزه
حاضر بودهايد الان كه جانباز شدهايد بايد استراحت كنيد و فضا را براي
ديگران خالي كنيد، اما ايشان با صراحت گفتند كه شرط من را نميپذيرند و
جهاد و مبارزه با دشمن را تا زماني كه نياز باشد ادامه خواهند داد.
11 بار جانبازي
مراسم
ما خيلي ساده و سنتي برگزار شد. بعد از ازدواج كه با منش و اخلاق ناب شهيد
آشنا شدم، متوجه شدم ازدواج با او چيزي جز لطف خدا نبوده است. حاجي هشت
سال جنگ را در ميدان نبرد حضور داشت و در اين مدت حضور هم 11 بار مجروح شد و
بعد از بهبودي دوباره راهي ميشد.
حاجي مشتاق رفتن بود. نميدانستم
در جبهه چه چيزي او را اينگونه به خودش جذب ميكند كه همواره راهي ميشد.
خوب به خاطر دارم من را برد مهماني خانه مادرم، آن زمان يك هفتهاي از
ازدواجمان گذشته بود، همان شب مهماني شنيد عمليات آغاز شده، رفت، بدون
اينكه به من بگويد. ما هم دنبالش گشتيم گفتند حاجي رفت منطقه. نگران بود من
مانع رفتنش شوم.
به گفته همرزمانش، حاجي در ميان رزمندهها و در
زمان عمليات رجزخواني ميكرد. در اوج آتش و توپ و خمپاره و تانك و... نوحه
خواني و مداحي ميكرد و رزمندهها را دور خودش جمع ميكرد. فرماندهها هم
براي اينكه خدايي نكرده بچهها شهيد نشوند حاجي را از ميان جمعيت ميبردند
تا جمع بچهها، توجه دشمن را به خودش جلب نكند. حضورش باعث دلگرمي
رزمندهها ميشد. حتي اگر خودش هم ميخواست در خانه بنشيند ديگران اجازه
نميدادند. به قول بچههاي بنياد شهيد حاج حبيب شناسنامه جنگ بود. وقتي به
مرخصي ميآمد، سريع دلش براي بچههاي جبهه تنگ ميشد و زود برميگشت. آن
زماني هم كه به مرخصي ميآمد تمام وقت خود را در پايگاه بسيج و مسجد محل
ميگذراند. بچهها را با بسيج و جبهه آشنا ميكرد و تمام تلاش خود را براي
اينكه آنها را با انقلاب و دفاع مقدس آشنا كند انجام ميداد.
بيتاب ياران شهيد
شهيد
خيلي بيتاب دوستان و همرزمانش بود كه به شهادت رسيده بودند. بعد از جنگ
همه زندگيمان را وقف خانواده شهدا و جانبازان كرده بود. خودش هم جانباز 40
درصد بود. تمام بدنش پر از تركش و جراحت بود اما خودش را فراموش كرده بود.
به خانواده شهدا سرميزد و به مشكلات و پروندههاي جانبازان رسيدگي
ميكرد. بيقرار شهادت بود. كارگر شركت بود اما بعد از جنگ لباس بسيجياش
را از تنش درنياورد. با لباس بسيجي سر كار ميرفت. ميگفت من نميتوانم.
خجالت ميكشم با لباس معمولي به محل كارم بروم. ميگفت براي من افت دارد
بدون لباس بسيجي باشم. هرچه ميگفتم بايد با لباس معمولي سر كار حاضر شوي
نميپذيرفت. مدتها به همين شكل ميرفت تا اينكه راضي شد لباس بسيج را در
محل كار نپوشد، اما چفيه روي گردن داشت. خود را هر لحظه در ميدان نبرد با
دشمنان ميديد و آماده رزم بود. شجاعتش زبانزد بود.
مدتي بعد به
تهران مهاجرت كرديم اما هر زمان يادواره شهدا يا گردهمايي رزمندگان بود خود
را به اهواز ميرساند. خودش را وقف مردم كرده بود. هنوز ساكش را بر زمين
نگذاشته اگر كسي تماس ميگرفت و در اهواز مشكلي داشت، حاجي همان ساك را بر
ميداشت و راهي ميشد. اگر اين كارها را نميكرد از زندگياش لذت نميبرد.
روايتگري راهيان نور هم كه كار هميشگياش بود.
ساده زيستي بيادعا
مانند
فقيرترين آدمها زندگي ميكرد. در مدت 30 سالي كه من همسرش بودم ياد ندارم
لباسي خريده باشد. ميگفت مردم نان ندارند بخورند من چرا بايد لباس نو
بپوشم. آنها كه من را ميشناسند خوب ميدانند چطور هستم. آنها هم كه
نميشناسند، هم نميشناسند ديگر.
حاجي تكيهگاه فاميل بود، بعد از
شهادتش فاميل بزرگترين تكيهگاهش را از دست داد. همه زندگي بعد از جنگ
حاجي اينگونه سپري شد تا اينكه تروريستهاي وهابي به حرمين شريفين تجاوز
كردند. او تاب نياورد خود را به آيتالله سيستاني رساند و با شرح وضعيتش
كسب تكليف كرد و بعد از آن ديدار جهاد را بر خود واجب دانست و داوطلبانه
راهي منطقه شد.
سرباز مدافع حرم
من
براي رفتن به عراق حاجي را تشويق ميكردم. حرم ائمهمان تهديد ميشد و ما
تاب نداشتيم. آرام و قرار نداشتيم. ميگفتم لازم باشد، پسرم روح الله را هم
راهي ميكنم. او متولد 1368 است. اين بار دفاع از اسلام بود آن هم در آن
سوي مرزها. اسلامي كه نياز به مجاهدت و خون داشت تا بيدار بماند. حاجي
ميگفت اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد در خانه هم ميافتد. او عاشق شهادت بود.
او با خدا معامله كرده بود. ميگفت خدايا من دوست دارم در راه تو كشته
شوم. حاجي مانند پرندهاي بود كه براي شهادت خود را به در و ديوار ميزد.
گاهي اوقات ميگفت دستم به در و ديوار دنيا ميخورد. ميگفت انقدر جايم تنگ
است در اين دنيا.
مدتي بعد از حضورش در منطقه، بر اثر انفجار
تلههاي انفجاري كار گذاشته شده توسط داعش به آرزوي ديرينهاش كه سالها در
پي آن بود رسيد. پيكر مطهرش به كمك شهيد سيد جاسم نوري از بيجي عراق به
ايران و اهواز منتقل شد و طبق وصيتنامهاش در اهواز مدفون شد. او همواره
متعلق به كشور و انقلاب و مردمش بود. هرگز لحظهاي مكث و درنگ نداشت. دائم
در تكاپو و تلاش بود براي خدمت به مردم. حاجي يك خادم جهادي هم بود. به
مناطق محروم مانند بوشهر، گناوه و. . . سفر ميكرد و تمام تلاش خود را در
رفع محروميتهاي آنجا انجام ميداد.
روزهاي دلتنگي
خبر
شهادتش را يكي از همرزمانش به من داد. وقتي شنيدم از ته دل خوشحال شدم،
گفتم: خدايا ممنونم كه او را به آرزوي ديرينهاش رساندي. اين روزها دوري و
خاطراتش دلتنگمان ميكند. اميدوارم خدا از ايشان هم قبول كند. حاجي در
سريال مختارنامه و چند كار هنري دفاع مقدسي و تئاتر فعاليت داشتند.«شايد
براي شما اتفاق بيفتد» آخرين مجموعه همسرم بود كه در آن ايفاي نقش كرد.
حبيب جنت مكان در مجموعه «مختارنامه» جزو نيروهاي مكمل بود و در بخشهاي
مختلفي از جمله عضو گروه شبث، ياران ابراهيم پسر مالك اشتر و همچنين شيوخ
دارالاماره حضور داشت. سر مزارش كه ميروم ميگويم حاجي درهمه سالها دنبال
جهاد بودي. حاجي متعلق به خانوادهات نبودي پيكرت هم سهم ما نبود. حاجي زن
و بچهاش را شهيد كرد و رفت خودش شهيد شد. بعضي وقتها ميگويم حضرت
ابراهيم هم زن و بچهاش را در راه خدا قرباني كرد. حاجي هم ما را در راه
خدا قرباني كرد. خيلي بخشنده بود. به بچهها ميگويم، پدرتان حق شفاعتش را
هم به همه بخشيده، ديگر چيزي از شفاعت براي ما نمانده است. حاجي ميگفت: من
خيالم از خانه راحت است كه بار جهادم را بستهام.
دختر شهيد
تربيت جبههاي
من
راضيه متولد 1365هستم. پدرم براي اينكه ما را با جنگ و فرهنگ دفاع مقدس
آشنا كند، از خاطرات هشت سالهاش برايمان ميگفت. خاطراتي كه ما را با آن
فضا و دفاع مقدسمان آشنا ميكرد، خاطراتي شيرين و شاد بودند. پدر هرگز از
تلخيهاي جنگ برايمان نگفت. نميخواست با آن قداست، پاكي و ايثار بچهها و
رزمندگاني كه از جانشان مايه گذاشتند و از همه داراييها و دلبستگيهايشان
گذشتند، به تلخي ياد شود. حاجي ما را اينگونه با فرهنگ دفاع مقدس آشنا
كرد. بابا ميگفت من در جبهه كبوتر نگه ميداشتم و دوچرخهاي داشتم كه از
آن هم استفاده ميكردم. پدر در پنج سال اخير زندگيشان راوي راهيان نور هم
بودند و جنگ و روزهاي حماسه را براي بازديدكنندگان از مناطق عملياتي روايت
ميكردند. نوع روايت پدر از جنگ براي مشتاقان كربلاهاي ايران دليلي شده
بود تا ايشان بسيار مشتاق و علاقهمند پيدا كند. او ميخواست با بيان شادي و
شور جنگ نسل جوان را با خوبيهاي دفاع مقدس آشنا كند تا آنها بيشتر
علاقهمند و محب رزمندگان و ياد گاران دوران دفاع مقدس شوند. علاقهمندي
زائران و كاروانهاي راهيان نور به حدي رسيد كه مشتاقانه از پدر براي
روايتگري كاروانهايشان دعوت ميكردند.
مزه تلخ جدايي
من
تا زماني كه پدر خودم شهيد نشده بود، تلخي جدايي و دلتنگياش را
نميشناختم. پدر همواره ماهانه با دوستان و رزمندگان دوران جنگ ديدار
داشتند و هر زمان كه كنار هم مينشستند از خاطرات خوب و شيرين جنگ براي هم
روايت ميكردند. پدر در اكثر عملياتها شركت داشت. بمب روحيه بود. هر كسي
كه ميخواهد از پدرمان برايمان روايت كند همواره از شادي و شوخيها و
خاطرات شيرينش حرف ميزند. تنها تكيهكلامش به من و برادرم اين بود كه شايد
روزي من نبودم، شما بايد روي پاي خودتان بايستيد. قبل رفتن، بابا من و
برادرم را به همسرم سپرد و از ايشان رضايت گرفت كه من بروم بعد از من تو
مرد خانهام هستي ! من بعد از رفتن پدر به عراق ، هر شب با ايشان تلفني حرف
ميزدم. آخرين بار صداي حاجي قطع و وصل شد. بعد از آن هم هر چه تلاش كردم
نتوانستم تماس بگيرم. دو روزي گذشت. هر چه به مادر ميگفتم چرا گوشي بابا
خاموشه ؟ مادر براي آنكه من نگران نشوم به من ميگفت حاجي به من گفته بود
كه گوشياش را خاموش ميكند. دو روز از بابا بيخبر بودم كه جمعه خبر
شهادتش را به ما دادند. شهادت حاجي برايمان تلخ بود اما يك آرامشي خدا به
ما داد كه توانستيم اين تلخي را تحمل كنيم . من پدرم را كنارم احساس ميكنم
و به عينه ميبينمش. حاجي روح خيلي بزرگي داشت. پدر ثابت كرد كه به فرموده
رهبر ميتوان معبر شهادت را يافت.
همرزم شهيد
بمب انرژي و روحيه
من
سال 1365 در جبهههاي جنوب و همزمان با عمليات كربلاي 4 در گردان امير
المؤمنين(ع) اهواز با شهيد جنت مكان آشنا شدم. او از همان ابتدا در جنگ
تحميلي شركت داشت. در مدت حضورش در دوران دفاع مقدس در گردانها و لشكرهاي
مختلفي فعاليت داشت. كار اطلاعاتي عملياتي را به خوبي انجام ميداد. از
مردان مبارز قرارگاه تاكتيكي نصرت بود و همرزم شهيد علي هاشمي. شهيد بمب
انرژي و روحيه بود. در برگزاري تئاتر، خواندن شعرهاي حماسي، مذهبي و مداحي
و.... در ميان رزمندگان و در آن سالهاي سخت جنگ، تبحر خاصي داشت، اما
فعاليت اصلياش مبارزه بود و جنگ.
شهيد جنت مكان جانباز دفاع مقدس
بود كه به خاطر مهارتهايي كه داشت و تجربههاي به دست آمدهاش، راهي دفاع
از حرمين شريفين شد. كارگر سادهاي كه مشاورههاي نظامياش كمك خيلي بزرگي
به مبارزين عراقي ميكرد. مسئوليتهاي ايشان در لشكر ابوالفضل (ع)همه از
تجربههاي ايشان در آن دوران نشئت ميگرفت. راوي دفاع مقدسي كه هنرمندي
متعهد و انقلابي بود. درصدي كه بنياد براي حاجي در نظر گرفته بود، درصد
صحيحي نبود؛ تمام بدن شهيد پر از تركش به يادگار مانده از دوران دفاع مقدس
بود. جانباز40درصدي كه تنگي نفسها و خس خس كردنهايش از ياد همرزمانش
نميرود. مردي مبارز كه در نهايت تلاش و مجاهدت همه خير و ثواب شركت در
جهاد را در دوران هشت ساله دفاع از آن خود نمود و بعد از آن هم در دفاع از
اهل بيت به آرزويش رسيد.
همرزم شهيد
من
و شهيد جنت مكان از 12 سالگي با هم بوديم. همسايه، هممحلي و بعدها همرزم
شديم. مانند برادرم بود. تا زمان شهادت هم در كنارش بودم. توفيق نصيب من
شد تا در دوران دفاع مقدس همراه و همرزم ايشان باشم و بزرگترين درسهاي
زندگيام را از ايشان بياموزم. شهيد همواره ميگفت دوست ندارم كه در
رختخواب بميرم. ميخواهم تا آنجا كه خداوند به من توان داده دين خود را به
اسلام ادا نمايم. نميتوانم آرام بنشينم. خداوند هم به ايشان توفيق داد تا
خود را به جمع مدافعين برساند. نام مستعار شهيد جنتمكان، ابو مكارم بود و
داعشيها همواره به دنبال شهادت يا به اسارت گرفتنش بودند.
هدف شهيد
جنت مكان در دفاع از حرمين شريفين بسيار ارزشمند و بزرگ بود. تروريستها
به واسطه حمايت دشمنان قسم خورده ما در تلاش بودند تا كشورهاي خاورميانه
را قطعه قطعه كنند و خودشان را به مرزهاي ايران اسلامي برسانند. آنها با
درگير كردن كشورهاي اطراف ايران نظير لبنان، سوريه و عراق قصد دارند كاري
كنند كه ايران تنها بماند. آنها ميخواهند بعد از آن به ايران حمله كنند،
اما نيروهاي مدافع حرم اجازه نخواهند داد تا به حرمين شريفين تعدي شده و
دست تجاوزشان به خاك كشور باز شود. شهيد جنت مكان با اين اعتقادات
داوطلبانه به عراق رفت. ايشان معروف بود به پدر تلههاي انفجاري. گاهي پيش
ميآمد كه در چند كيلومتري خاك تروريستها نفوذ ميكرد و تلههاي انفجاري
آنها را خنثي ميكرد. او با حداقل امكانات و بالاترين افكارش به بچهها
آموزش داده بود كه در نقاط حساس ايستادگي كنند و برترين باشند. ايشان و
همرزمانش توانستند با تجربيات خود در جبهه مقاومت اسلامي حضور فعال داشته
باشند.
يكي از جالبترين خاطراتي كه من در كنار شهيد جنت مكان داشتم
اين بود كه در عراق در منطقه عملياتي بوديم. شب بود و تعدادي از بچهها در
منطقه نگهباني ميدادند. من و شهيد هم استراحت ميكرديم كه به ما خبر
دادند تكفيريها حمله كردهاند. حدود ساعت سه نيمه شب بود. من و شهيد
خودمان را به خط رسانديم. يك كيلومتري، جلوتر از خط حركت كرديم تا اوضاع را
از نزديك مورد بررسي قرار بدهيم. ناگهان متوجه شديم تروريستها پرچم
خودشان را در نقطهاي نصب كردند كه بچههاي ما تصور كردهاند آنها در حال
پياده كردن نيرو و حمله هستند. شهيد رو به من كرد و از من خواست به عقب
برگردم و با خود پرچم ياابوالفضل (ع) برايش بياورم. من هم به عقب آمدم و
با پرچم بازگشتم. شهيد پرچم را از من گرفت و برد جاي پرچم داعشيها نصب
كرد. بعد هم به مقرمان برگشتيم. صبح كه براي نماز صبح بيدار شده بوديم
ولولهاي در ميان تروريستها برپا شده بود كه از سروصدايشان مشخص بود.
همهشان هاج و مبهوت بودند كه نيروهاي اسلام چطور توانستهاند و جرئت پيدا
كردهاند كه تا آنجا بيايند و پرچم يا ابوالفضل(ع) را بالاي سر آنها نصب
كنند. شهيد براي اعتقاداتش مبارزه ميكرد.
منبع : روزنامه جوان