کد خبر: ۳۲۶۰۹
زمان انتشار: ۱۲:۴۶     ۰۷ دی ۱۳۹۰
شهيد ابراهيمي به روايت همسرش/
يک روز گفتند که می‌خواهیم شما را به عراق بفروشیم، پاسدارها را 10 هزار تومان بیشتر از ارتشی‌ها می‌فروختند تا به این وسیله به پاسدارها عذاب روحی بدهند.

به گزارش 598 به نقل از خبرگزاري دانشجو، سیده فاطمه ابراهیمی، همسر شهید سید نورالدین ابراهیمی، قائم مقام فرمانده لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهاباد در گفت‌وگو با خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» در قزوین، به تشریح زندگینامه این شهید بزرگوار پرداخت که متن کامل آن در ذیل آمده است:

 

در سال 1340 متولد شد. تحصیلاتشان را در منطقه کوجین و در شهرستان قزوین گذراند. ما نسبت فامیلی با هم داشتیم، پسرعمو و دخترعمو بودیم. ازدواج کردیم و ثمره ازدواجمان یک دختر و یک پسر بود، سید عباس و سید زهرا.

 

بعد از ازدواج ما در دوره قبل از انقلاب منافقین همسر مرا دستگیر کردند كه بعد از مدتی آزاد شد، اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مجدداً وي را ربودند.

 

بعد از چند روز از اقامتمان در قزوین، همسرم ربوده شد و ما به مدت 18 روز از وي خبری نداشتیم؛ پدر و مادر شهيد ابراهيمي و همه اعضاي خانواده، نگران و دلواپس بودیم تا اينكه یک روز به پدر همسرم خبر دادند که پسرش در مشهد دیده شده است.

 

پدر همسرم گوسفندی خرید که جلوی پای وي قربانی کنیم. بعد از چند روز همسرم را آوردند. ایشان نای حرف زدن را نداشت، تعریف می کرد که ما دو نفر بودیم که دستگیرمان کرده بودند. فردي كه همزمان با من دستگير شده بود علی نام داشت. هر روز ما را کتک مي زدند و شکنجه می دادند. سر و صورتمان را زخمی کرده بودند و آب به صورت و سرمان می پاشیدند. در جای خواب ما آب می ریختند. خیلی زجرمان می دادند. یک کاسه آب می آوردند می گفتند، بخور وقتی ما نمی خوردیم آب را به ما می پاشیدند و از هوش می رفتیم. از شدت ضعف نمی فهمیدیم که چه مدت زمانی گذشته.

 

يک روز گفتند که می خواهیم شما را به عراق بفروشیم. پاسدارها را 10 هزار تومان بیشتر از ارتشی ها می فروختند تا به این وسیله به پاسدارها عذاب روحی بدهند.

 

بندگان خدا را سوار ماشین کرده و دست هایشان را بستنه بودند، در بین راه علی گفته بود بیا دست هایمان را باز، و فرار کنیم.

 

شهید سید نورالدین ابراهیمی مي گفت که من حس و نای حرف زدن را نداشتم. علی خم شد و با دندان هایش دستم را باز کرد و من هم دست علی را باز کردم. منافقین در ماشین برای خودشان نوار گذاشته بودند و راه هم سربالایی بود.

 

نورالدین می گفت: ما در ماشین را هل دادیم و در باز شد؛ من و علی فرار کردیم توی جنگل که یک دفعه علی را گم کردم. هر چقدر صدايش کردم،‌ وی را پیدا نکردم. با خودم فکر کردم اگر صدای مرا بشنوند دوباره منافقین می آیند و مرا دستگیر می کنند. آمدم لب جاده ماشین ها نگه نداشتند. رفتم آن طرف جاده دست بلند کردم یک اتوبوس نگه داشت، گفت: کجا می خواهی بروی. گفتم: هر کجا شما بخواهید بروید من هم می آیم، گفت: ما می رویم مشهد، گفتم: ‌من هم می آیم.

 

خواهر شهيد ابراهيمي هم در مشهد بود. وقتی به مشهد می رسد خودش را اول به سپاه معرفی و ماجرا را برای آنها تعریف می کند.

 

وي می گفت: از سپاه مرا با ماشین به خانه خواهرم بردند. لباس خریدم و در منزل خواهرم عوض کردم. حتی اسكناس 100 تومانی هم در جیبم پوسیده بود. فامیل ها و اقوام می گفتند كه وي پي گردش و خوشگذرانی رفته است، اما وقتی برگشت، دیدیم که این طور نبوده.

 

همسرم مي گفت که من دیگر نمی توانم اینجا را تحمل کنم و نمی توانم اینجا بمانم، بنابراين به کردستان رفتند و بعد از چند مدتی آمدند و ما را هم به آنجا بردند.

 

مادر و پدرش از اين اقدام ناراحت شدند، اما به پدرش گفت: من نمی توانم اینجا بمانم، اینجا اذیت می شوم.

 

خلاصه رفتیم و هشت ماهی هم در شهر مهاباد استان کردستان ماندیم. بعد از هشت ماه به همسرم مأموریت دادند که به تبریز برود و مهمات بیاورد. وقتی از تبریز برمي گشت، منافقین وي را به شهادت رساندند.

 

آن روز چهره شهید برای من جور دیگري بود، انگار به من آگاه شده بود که سيد نورالدين شهید می شود.

 

یک همشهری قزوینی در مهاباد داشتیم. وي عصر همان روز به منزل ما آمد که درباره زندگيم از دوران جوانی برای آنها تعریف کردم. فردا صبح دوست هاي سيد نورالدين آمدند و گفتند كه حال آقای ابراهیمی خوب نبوده و رفته قزوین و گفته بچه های مرا بیاورید قزوین.

 

من فهمیدم و گفتم که آقای ابراهیمی از این حرف ها نمی زند و ممكن نيست که خودش برود و بگوید زن و بچه من را بیاورید. دوست سيد نورالدين جان بچه اش را قسم خورد كه چیزي نشده و ما را به خانه شان برد. بعد از یک ساعت دیگر برادر شوهرم دنبال ما آمد. در راه فهمیدم که او شهید شده است.

 

قبل از انقلاب، بار اولي که آقای ابراهیمی را گرفته بودند، ما در روستا بودیم. تعریف می کرد كه عکس دو نفره ما در جیبم بود، مرا به زندان برده و خیلی اذیتم کردند. آتش سیگار روی سینه ام گذاشته بودند و هر روز شکنجه های سخت و وحشتناک سهميه ام بود. يك روز با خودم گفتم كه دختر مردم را هم اسیر خودم کردم.

 

بعد از مدتی با سفارش امام جمعه و اطرافیان آزادش کرده بودند. وي زیر بار زور نمی رفت. از لحاظ اعتقادی بسیار قوی بود و دائماً بقیه را به حجاب سفارش می کرد. اخلاقش بی نظیر بود، با بچه ها هم خیلی خوب - هر چند که خیلی کم در منزل بودند - رابطه برقرار می کرد؛ البته بچه ها هم خیلی بزرگ نبودند، زهرا دو ساله و نیم داشت.

 

بیشتر مواقع در جبهه ها بود. وقتی در مهاباد بودیم همسایه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادتي دارد که شهید شد.

 

در سال 1360 وقتی با سید نورالدین زندگی می کردم، يك روز مهمان داشتیم، وقتی مهمان ها می رفتند متوجه شدم یک تکه کاغذ بالای کنتور برق است که روي آن عربی نوشته شده بود. هیچ کس نتوانست آن کاغذ را بخواند تا اينكه شخصی كه به عربی مسلط بود، گفت که نوشته داخل هر سوراخ موشی که بری می گیریم و می کشیمت. آخرش هم کارشون را کردند هر جا که می رفتیم دنبالمان می آمدند.

 

ما الان چند وقتی است كه اینجا هستیم، ولی هیچ اتفاقی برای ما نیفتاده. آن زمان در خانه سازمانی سپاه زندگی می کردیم.

 

یک بار بر اثر اصابت خمپاره در حیاط منزلمان مجروح شدم. تا به آن روز حتی نمی دانستم خمپاره چیست. اطرافیان می گفتند باید خوشحال باشی که در راه اسلام خون داده ای و به شوهرم تبریک می گفتند.

 

مراسم شهادت سيد نورالدين را در قزوین برگزار کردیم. بعد از مدتی پدر شوهرم واسطه شد که من با برادر شوهرم ازدواج کنم. بعد از یک سال و نیم با برادر شوهرم ازدواج کردم. نام وي شهید سیدصفی الدین ابراهیمی بود. از سيد صفي الدين هم یک دختر به نام مریم دارم. مدت 15 ماه با وي زندگی کردم که در این مدت فقط دو ماه همسرم را دیدم.

 

شهید سیدصفی الدین هم به نماز خیلی اعتقاد داشت و مثل برادرش بود. وقتی می فهمید که یکی از آشنايان شهید شده، بسیار متاثر می شد.  روزی که از ناراحتی شهادت فرمانده اش، شهید زین الدین ناراحت بود با پدرش بحثش می شود، اما بعد از چند دقیقه پدرش را بوسیده و معذرت خواهی کرد و گفت: پدر جان، زين الدين فرمانده من بود که شهید شد.

 

سيد صفي الدين بیستم اسفند ماه در عملیات بدر در شرق دجله شهيد شد، اما پيكرش را بعد از 11 سال آوردند.

 

در این چندسال هم با امید خدا همان طور که خودم می خواستم، توانستم بچه ها را بزرگ کنم. بحمدالله بچه های خوبی هستند. نمازشان را می خوانند، دخترها حجابشان را رعایت می کنند و عباس آقا هم پسر خوبي است. تا حالا هم در اين حدود 20 سال هیچ کم و کسری نداشتم و سختی ندیدیم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها