به گزارش گروه «حماسه
و مقاومت» خبرگزاری فارس، حسن نوجوان و شلوغ بود. بعد از شهادت برادرش-
حسین- عضو سپاه تبریز شد و بلافاصله هم به جبهه آمد، حالا هم خبر شهادتش را
میدادند. گفتیم خدا به مادرش صبر بدهد. خبرهای ناگوار یکی دو تا که نبود
هر لحظه نام یکی را میگفتند که شهید شده، آن شب تا خود صبح خوابم نبرد؛ به
اصغر قصاب، حسن شهری و ... فکر میکردم.
حسن موقع رفتن به عملیات فرم سپاه به تن کرده بود و ژست خاصی داشت. با خوشحالی میگفت با این لباس شهید خواهم شد!
صبح محمد بالاپور آمد پیشام. توی چادر بودم. گفت: «حاجی مشتلق بده، اصغر قصاب و حسن شهری هر دو زندهاند؛ اما زخمی.»
خیلی خوشحال شدم، پرسیدم: «دیروز گفتی شهید شدهاند، امروز میگویی زندهاند، لابد فردا...»
گفت: ماجراش مفصل است. اما همین قدر بگویم دیشب، صادق آذری، من و پدر آقا
سید رضا مظاهری با آمبولانس رفتیم جلو که جنازههای شهدا را از منطقه
عملیاتی جمع کنیم بیاوریم. آن جا بود که پیکرهای زخمی اصغر و حسن را پیدا
کردیم. منتقل شدند به پشت جبهه.
شب دوم یا سوم عملیات، سید مهدوی - مسئول تعاون تیپ - خودش را به من رساند و
گفت: «جنازههای شهدا و زخمیها را کسی نیست برود از صحنه درگیری بیاورد.
بچههای تعاون روحیه کار ندارند، به نظر شما چه کار کنیم؟
توی دلم گفتم: «یا ابا عبدالله خودت کمک کن.»
برگشتم به سید مهدوی گفتم: «برو برای امشب مراسم و دعای توسل ترتیب بده، همه نیروهای تعاون را جمع کن من هم میآیم.»
پیش از نماز مغرب و عشا رفتم در جمع نیروهای تعاون که در یک سوله بزرگی دور
و بر سه راه حفاری جمع شده بودند. نماز که خوانده شد، همهی نگاهها به
سمت من برگشت و من هم روی دل به سمت حضرت ابا عبدالله (ع) گرفتم. میدانستم
حل این مشکل فقط به دست خود آن حضرت میسر است. شروع کردم: «السلام علیک یا
ابا عبدالله...»
شعله فانوسها را پایین کشیدند و نور کم جانی میتابید. حدود صد نفر نیروی
تعاون کارشان آوردن زخمیها و شهدا از صحنه جنگ بود، باس از آن پیشروی
نیروهای اسلامی میرفتند جنازههای شهدا و زخمیها را با خودشان میآوردند.
هر چه میخواندم همان جا به ذهنام خطور میکرد.
گفتم: «برادران! کاری که شما این جا میکنید، یعنی شهدا را از صحنه جنگ به
عقب منتقل میکنید این وظیفه سنگین و با ارزش در روز عاشورا بر عهده خود
حضرت ابا عبدالله بود. روز عاشورا، آن حضرت پس از شهادت تک تک یارانش، به
بالین آنها میرفت و جنازههایشان را به خیمهها میآورد. حالا این وظیفه
در کربلای ایران بر عهده شما گذاشته شده، پس ارزش کار خود را بدانید.»
حس کردم مجلس آمادگی ادامه عزاداری را دارد. با عنایات خود آقا، ادامه
دادم: «همه شهدا را امام حسین (ع) خودشان از صحنه جنگ به خیمهها آورد به
جز جنازه علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (ع)».
در آن جمع چشمی نبود که گریه نکند. عزا خانه ما آن شب واقعا تماشایی بود.
یک روایت میگوید حضرت ابوالفضل (ع) خودش وصیت کرد مرا به خیمهها
نبرید... خدا شاهد است اختیار روضه دست من نبود، بیاختیار میخواندم.
اما چرا چنین وصیتی کرد؛دو نقل قول است، اول این که حضرت ابوالفضل (ع)
نمیخواست امام (ع) به زحمت بیفتد. بردن نعش برادر سخت است آن هم برادری
مثل قمر بنیهاشم.
نقل قول دیگر این است که حضرت ابوالفضل (ع) به امام علیهالسلام گفتند:
سیدی، هنوز خیل عظیم لشکر یزید از پا افتادنم را نمیدانند، اگر بفهمند
شهید شدهام، بر تو جریتر میشوند.
نیروهای تعاونهای گریه میکردند و بر سر و سینه میزدند. نوحهها روان
میآمد و میخواندم. ادامه داد: «این روایتها وارد شده؛ اما روایت دیگری
هم هست که دل سنگ را آتش میزند. نوشتهاند امام بر بالین حضرت ابوالفضل
(ع) آمد و با برادرش گفتوگو کرد. بعد بلند شد که جنازه را بر روی ذوالجناح
بگذارد؛ اما دیگر توان این کار را نداشت. افسار ذوالجناج را در دست گرفت و
با قدمهای سنگین به سوی خیمهها رفت... یا ابا عبدالله هیچ روزی مثل روز
تو نمیشود.
حال و هوای مجلس چیز دیگری بود. در این جا یک بیت از نوحههای ساده و قدیمی یادم افتاد:
یامان اولار ایکی قارداش قوشا گئده سفره
بیری اوله؛ اما بیری اونون آتین گتیره
(سخت میشود دو برادر با هم سفر کنند. اما از آن سختتر این است که یکی بمیرد (شهید شود) دیگری اسب بیسوار او را بیاورد)
نوحه دیگری را از مرحوم ذهنیزاده خواندم.
امام ایسته دی قتلایه نعشینی آپارا
مزین ایلیه بوگل همان گلستانی
هزار حیف اوتک باغبان گلشن عشق
یغانمادی اوگل برگ برگ خندانی
(امام حسین (ع) خواست جنازه - حضرت ابوالفضل - را به خیمه ببرد تا همچون گل
به گلستان شهدا زینت دهد. اما هزار حیف که باغبان گلشن عشق - امام حسین
(ع) - نتوانست آن گل پر پر شده (پیکر قطعه قطعه شده) را جمع کنید)
امام به سمت خیمهها میرفت اما دل جدا شدن از برادرش را نداشت. از هر چند
قدم بر میگشت عباس را نگاه میکرد. یا ابا عبدالله! خودت یاری کن این روضه
را تمام کن. این سوله امشب عزاخانه شده عنایت کنید. امام از هر چند قدم بر
میگشت عباس را میدید. یا اباعبدا... یک دفعه برگشت دید، سر بریده عباس
بر بالای نیزهها...
شبی چنان عاشورایی در عمرم ندیدهام. شاید هم قرابتی که وجود داشت بین
وظیفه امام حسین (ع) در روز عاشورا و وظیفه برادران تعاون باعث شده بود
مجلس آنقدر گرم و دلنشین باشد.
حالا این روضهها برایم خاطره شده، آن شب نمیدانستم روزی اینها را بازگو
خواهم کرد. انگار عالم دیگری را روایت میکنم. سر پا و چشم بسته روضه
میخواندم و خودم نیز منقلب شده بودم.
گه گاه که چشم باز میکردم، حس میکردم از تعداد عزاداران کم میشود. ابتدا
زیاد توجه نکردم؛ اما دیدم انگار قضیه جدی است و برادران تعاون پشت سر هم
از مجلس بیرون میروند. گفتم شاید مجلس طولانی شد و بچهها را خسته کردم.
حدود ده پانزده نفر در داخل سوله مانده بودند که روضه را جمع و جور کردم و
بدم المظلوم ... در حال دعا بقیه هم یک به یک رفتند.
به خودم نهیب زدم که زیاد خواندی، خسته شدند و رفتند.
دعا که تمام شد یکی از نیروهای تعاون آمد پیشام و گفت: «حاج آقا نیروهای تعاون بیرون سوله منتظر شما هستند.»
از سوله زدم بیرون. سید مهدوی گفت: «روضه امام حسین (ع) کار خودش را کرد،
اجر تو هم با امام حسین (ع) تویوتا پر نیرو آماده رفتن به منطقه عملیاتی
هستند. میگویند هر طور شده امشب جنازههای شهدا را با خودمان میآوریم.»
دیدم حدسام اشتباه بوده، فکر میکردم خسته شده و رفتهاند داخل چادرهایشان
بخوابند اما با عشق امام حسین (ع) میرفتند پیکرهای خونین یارانشان را از
صحنه جنگ بیاورند. همهشان شعار میدادند: «حسن حسین شعار ماست، شهادت
افتخار ماست.»
صدایشان در دشت میپیچید. روضه آن شب تاثیرش را در همه بچههای گذاشته بود.
برگشتم چادر و مقداری استراحت کردم. موقع نماز صبح خبر رسید نیروهای تعاون
با دست پر برگشتهاند. هر چه زخمی و شهید بوده آوردهاند. خبر خوشحال
کنندهای بود و از برکت توسل به حضرت ابا عبدالله آن شب فراموش نمیشود.
«سید رسول صدرالدینی» از جمله نیروهای قد بلند گردان شهید مدنی بود. صدای
بسیار خوبی داشت، نوحه نمیخواند ولی سرود میخواند. سرودهای آهنگران را در
اثر تمرین، بهتر از خودش میخواند. دوستی هم داشت به نام رضا باغبان قد
رضا نصف قد رسول بود. اینها همه جا با هم میرفتند و موجب مزاح و شوخی
نیروها میشدند. هر دوی اینها جزو شهدای عملیات بودند.
به دوستانم گفتم: «چند روزی است که از گردان صدوقی بیخبرم، بروم ببینم آن جا چه خبر است؟ سری به بچهها بزنم و برگردم.
تازه رسیده بودم که خبر پیچد هواپیماهای عراقی، گردان شهید مدنی را بمباران
کردهاند؛ الله اکبر! محشری بر پا بود. بیشتر نیروهای گردان شهید و زخمی
شده بودند از فرمانده تا نیرو. آنها که قبل از ظهر در فراق یاران شهیدشان
اشک میریختند، اینک به یاران شهید خود پیوسته بودند.
دل سنگ با دیدن آن صحنهها نرم میشد، هر جا نگاه میکردی دست و پای قطع
شده میدیدی. بعضی جنازهها تکهتکه شده بودند. نمیتوانم، نمیتوانم بگویم
آن روز هواپیماهای عراقی چه ظلمی در حق نیروهای ما مرتکب شدند. برادر
اسماعیل وکیل زاده تعریف میکرد: «یکی از دوستان ما به نام «غلام خراسانی»
از شدت ناراحتی داخل چادر نمیآمد که چرا من شهید نشدم. هر چه گفتیم که
شهادت دست ما نیست، هر چه مصلحت خداست همان میشود؛ اما قبول نمی کرد. نه
آب میخورد و نه غذا. ظهر رفتم اورژانس و بعد از من هواپیما گردان را
بمباران کردند. وقتی برگشتم غلامرضا شهید شده بود!»
آن روز واقعه کربلا برای ما تکرار شد؛ هر چند لایومک یا ابا عبدالله (ع).
کسانی که از عملیات سالم برگشته بودند و در اصطلاح جنگهای صدر اسلام «بقیهالسیف» بودند، شهید شدند.
عصر فقط فانوس یک چادر در گردان شهید مدنی روشن بود. «رحمان تصمیمی» -
فرمانده دسته - نیروها را که حدود 30 نفر بو دند در این چادر جمع کرده بود.
شب یازدهم محرم نماز را خواندیم. کسی را یارای گفتن کلمهای نبود. حتی یک
جرعه آب از گلوی بچههای پایین نرفت. فقط صدای رودخانه بود که سکوت شب را
میشکست و بر فضای حزن و اندوه میافزود. این نوحه مرحوم «ذهنیزاده» در
حال و هوای شب یازدهم کربلا یادم افتاد: «اودلار قیلنج لار آلتیندا بیر
خیمه قورودولار....»
هر روز به معراج شهدا میرفتم و شهدا را آن جا پیش از بردن به شهر و
دیارشان زیارت میکردم. روزی شنیدم «مجید خانلی» شهید شده، با حاج صادق
رفتیم معراج شهدا، در کانتینر را باز کردند و جنازهاش را دیدم. یک روز هم
«محمود اورنگی» گفت: «سعید چرتاب شهید شده، جنازهاش توی معراج شهداست،
برویم ببینیم.»
رفتیم. سعید جوان 18 سالهای بود از نیروهای اطلاعات، اهل خیابان ملل متحد -
فلسطین فعلی - تبریز. جوان با دل و جراتی ک انگار ترس توی وجودش نبود.
شبها از محمود اجازه میگرفت، یک کلاش بر میداشت میرفت خط عراقیها را
شناسایی میکرد. موقع رفتن میگفت: «میروم شکار!»
همین سعید صبح عملیات میبیند ایفای عراقی برای نیروهای توی خط غذای گرم
آورده، با کمک چند نفر از بچهها، راننده عراقی را اسیر کرده و غذای گرم را
آورده بودند بچههای خودمان بخورند. یک چنین اعجوبهای بود.
حالا این سعید با آن همه جسارت و شهامت زخمی و خونین داخل قوطی خوابیده بود
مثل دامادی توی حجله، ماژیک گرفتم و اسمش را بر روی قوطی نوشتم.
دیگر از پشت جبهه ماندن خسته شده بودم. روزی با حاج صادق تصمیم گرفتیم سری
به خط مقدم بزنیم. پس از عملیات نیروهای ما در «تنگه سان واپا» مستقر
بودند. راه را پرسیدیم و رفتیم. بیشتر نیروهای توی خط ما را میشناختند، با
تکتک شان احوالپرسی میکردیم. از این که توی خط مقدم حضور داشتیم خوش به
حالمان بود. بین نیروهای دو طرف تبادل آتش جریان داشت.
«حاج مرسل شریفی» و پسرش «صمد» هر دو در جبهه بودند. حاج مرسل را آن جا دیدیم؛ قد کوتاه با چهره نورانی و دوست داشتنی.
به ما گفتند پسرش صمد در سلمان کشته شده، اما نمیداند. هر چه میگوییم برو
تبریز، قبول نمیکند. شما قانعاش کنید برگردد. رفتیم پیدایش کردیم؛ کلاه
آهنی گذاشته بود و کوله پشتی و ... مثل همه رزمندهها به حرفش گرفتیم، بر
خلاف گفتههای بچهها، از شهادت پسرش خبر داشت، اما اصلا خم به ابرو
نمیآورد. به عوض اینکه ما او را تسلی بدهیم او ما را دلداری میداد.
هم من و هم حاج صادق دست در گردنش انداختیم و از ما عکس سه نفره گرفتند. هر
چه التماس کردیم که بیا برگرد تبریز، صمد شهید شده تو باید آن جا باشی،
قبول نکرد. گفت: «وقتی عملیات تمام شد با همرزمانم بر میگردم!»
تا آخر عملیات در منطقه ماند. دشمن روی مواضع ما آتش میریخت و نیروهای ما
هم بیکار نمینشستند، میرفتند ضربه میزدند. یک جوانی آمد توی خط، از
نیروهای جهاد سازندگی تبریز بود. اسمش را فراموش کردهام. میگفت یک نصف
روز مرخصی گرفتهام که بیایم دوستانم را اینجا ببینم. بیشتر بچهها او را
میشناختند. آدم زبر و زرنگی به نظر میآمد، گفت «توکل به خدا، یک کلاش به
من بدهید بروم جلوتر زود بر میگردم.»
کلاش را گرفت و رفت. چیزی نگذشت که دیدیم بر میگردد، اما چه برگشتی! یک
کلاش برده بود حالا با خودش قبضه دوشکا میآورد. از حیرت دهان بچهها باز
مانده بود. همهمان غافلگیر شدیم. اصلا به هیکلاش نمیآمد این قدر زرنگ
باشد. کمین عراقی را خفه کرده و دوشکا را با خودش آورده بود. با آب و تاب
اما خیلی خونسرد تعریف میکرد و ما هم گوش میکردیم.
حماسه این جوان جهادگر یکپارچه شور و هیجان به جبهه رزمندگان اسلام آورد.
بعد از کمی راهش را کشید و رفت و ما هم برگشتیم بنهی تیپ عاشورا.
- توی خط یک قطره هم آب نیست.
این را «رحمان مصلحی» گفت که با چراغ قوه در به در دنبال «رحیم علیزاده»
مشهور به «خاصاوان» میگشت. به صدای رحمان از چادر بیرون آمدم، پرسید: «تو
نمیدانی رحیم توی کدام چادر گرفته و خوابیده؟»
گفتم: «چرا؟»
چادر رحیم را نشانش دادم، رفت. به چادر صدای رحیم آقا بلند شد:
«چه خبر شده رحمان، این وقت شب یاد رحیم افتادی؟»
- آقا مهدی بیسیم زد، گفت توی خط یک قطره آب نیست. به رحیم بگویید آب ببرد.
رحیم خاصاوان آدم شوخی بود؛ اما در کار کردن از جان مایه میگذاشت.
به نظرم رحیم خودش یک کتاب نانوشته از جنگ است.
رحیم چیزی نگفت. پوتینهایش را پوشید و پرسید: «کجا قرار است آب ببرم؟»
- سان واپا. یک قطره هم آب ندارند، بچهها تشنهاند، آب خنک ببر.
به سر و صدای ما آقا بشیر هم بیدار شد. پیرمردی بود اهل محله مارالان
تبریز، گفت: «ما که از خواب بیخواب شدیم بگذار من هم با شما بیایم.» این
را گفت و پرید پشت تویوتا، شدیم چهار نفر. رحمان نشست کنار آقا بشیر و من
هم بغل دست رحیم نشستم.
در ترابری تیپ 20 گالن پر از آب کردیم و گذاشتیم پشت تویوتا؛ رحیم گالنها
را پر میکرد، بشیر هم میداد به رحمان که در پشت تویوتا جابهجا میکرد،
یک ربع معطل پر کردن گالنها شدیم و راه افتادیم. به رحیم گفت: «من هم با
شما میروم»
توی راه به رحمان فکر میکردم، یک دستش در اثر اصابت تیر زخمی شده بود و
فقط با یک دست کار چند نفر را به تنهایی انجام میداد. از اول در تدارکات
دل به کار داده بود و حالا هم...
پایین سان واپا، پل کوچکی قرار داشت که «غلامحسن سفید گری» راننده آقا مهدی را آن جا دیدیم. رحیم پرسید: «آب را کجا ببریم؟»
غلامحسن گفت: «اجازه بده از آقا مهدی بپرسم.»
آقا مهدی کنار پل، دستهایش را ستون سرش کرده، نشسته خوابیده بود. غلامحسن
گفت: «آقا مهدی شش شب است نخوابیده، وقتی با ماشین به یک جایی میبرم داخل
ماشین چند دقیقه چرت میزند، همین میشود خواب و استراحتش!»
سفید گری برگشت جایی را به رحیم نشان داد و سفارش کرد که از آن جا بالاتر
نروید، دشمن دید دارد و ماشین را میزند. شما بگذارید همانجا، بچهها
خودشان میآیند میبرند.
آقای مهدی با سر و صدا بیدار شد و آمد پیش ما، تا چشمش به من افتاد به خاطر لطفی که داشت، گفت: «حاج آقا شما کجا، این جا کجا؟»
گفتم: «با اجازه شما آمدیم هم بچهها را ببینیم و هم اینکه آب برسانیم.»
متبسم گفت: «تئز رحیم آغینن قئیت، باشیویدا اوسته قوزاما، وورالا شهید اولارسان!»
(با رحیم آقا زود برگرد، سرت را هم بالا نبر، شهید میشوی!)
خندهام گرفت، گفتم: «ما که لیاقت شهادت نداریم.»
راه افتادیم. رحیم آقا، نظر دیگری داشت: «من بعدا به آقا مهدی توضیح
میدهم. تو این شرایط آن بیچارهها از کجا بیایند آب ببرند، تا از بی آبی
تلف نشدهاند من خودم آب را میبرم بالا.»
ما هم ته دل مان، به حال بر و بچههای رزمنده میسوخت. هندوانه زیر بغل
رحیم آقا گذاشتیم که کار درست همین است تو برو، هر چه میخواهد بشود؛ بگذار
بشود. رحمان از همه بیشتر عجله داشت.
رحیم گاز ماشین را گرفت و تا کنار سنگرهای بچههای خودمان در بالای سان
واپا رفت. خوشحال بودیم که به موقع آب دست نیروها رساندهایم؛ اما خبر
دیگری شنیدم که دلم آتش گرفت.
«حبیب پاشایی» مسئول محور شهید شده و سعید فقیه را آقا مهدی به جای حبیب
فرستاده بود محور. حبیب از نیروهای اولیه سپاه تبریز بود که با شروع جنگ
دیگر روی سپاه را ندید.
پیام آقا مهدی به سعید فقیه رسیده بود که بیایند گالنهای آب را ببرند. از
دور سعید را دیدیم که میآمد به طرف ما. داشت با بیسیم حرف میزد. تا به
هم دیگر رسیدیم، خوش و بش کردیم. گفت: «اللریز آغریماسین، گالن لاری قویین
یئره، تئز قئیدین، ایندی وورالا»
زیر نور کم جان ماه، گالنها را تند تند جلوی سنگرها چیدم و پریدم روی
تویوتا. تا خواستیم حرکت کنیم، سعید صدایمان زد و گفت: «جنازه یک شهید این
جا مانده، با خودتان ببرید.»
جنازه را پیچید در پتو آوردند، گذاشتیم پشت تویوتا و راه عقبه را در پیش
گرفتیم. نمیدانستیم چه ساعتی از شب است. از کنار سنگرهای عراقی که تازه
تصرف شده بودند، میگذشتیم که نشانههای صبح پدیدار شد. رحیم داشت توضیح
میداد که این سنگرها چه طور تصرف شده، گفتم: «وقت نماز صبح نگذرد، اینجا
میتوانیم نماز بخوانیم؟»
ماشین را نگه داشت، از سنگرهای عراقی آب پیدا کردیم؛ وضو.... نماز ... دیگر
عجلهای برای برگشتن نداشتیم. هوا روشن شد و میخواستیم برگردیم. ناگهان
حسی مرا به سمت جنازه شهیدی کشاند که پشت تویوتا آرمیده بود.
پتو را از صورتش کنار زدم. لباس بسیجی به تن داشت و سر و رویش خونی بود. از
روی اتیکت نامش را خواندم. «حمید دادفرمان» اعزامی از تبریز. شاید اولین
فاتحه را برای این شهید من خواندم.
هوا روشن شده بود که راه افتادیم و بردیم جنازه را تحویل معراج شهدا دادیم.
عملیات از آن شدت و حدت افتاده بود که راهی تبریز شدم. صبح خودم را به محلهمان رساندم. هوای پاییزی تبریز تا حدودی سرد بود.
روی دیوار مسجد میرآقا اعلامیه شهید چسبانده بودند؛ مجلس ترحیم شهید حمید
دادفرمان. خدایا چقدر این اسم برای من آشناست. به مغزم فشار آوردم و یک
لحظه یادم آمد؛ منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل، سان واپا، بردن آب به خط
مقدم، سعید فقیه. .. پس من با این شهید هم محله بودم و نمیدانستم. حمید
فرزند حاج ایوب آقا بوده... چرا آن جا نشناختمش؟
از حال و روز زخمیهای عملیات بیخبر بودم. پرس و جو کردم، گفتند حسن شهری
هنوز گرفتار تخت بیمارستان است. رفتم بیمارستان توی راه بیمارستان به حسن و
شوخیهایش فکر میکردم. در شوخیهایش از اصطلاحاتی استفاده میکرد که
مخصوص خودش بود. یکبار در جبهه دور هم نشسته بودیم که گفت: «حاج آقا!
نارنجک میخوری؟!»
تعجب کردم با خودم گفت نارنجک که خوردنی نیست، حتما یک منظوری دارد تا این جور گفت؛ کم نیاوردم و گفتم: «چرا نمیخوردم!»
رفت چند لحظه بعد چند تا انار آورد. خندهام گرفت، گفت: «جاجی مواظب ترکشهایش باش، اصابت نکند!»
در بیمارستان ایستادم کنار تختش خواستم یک جورایی غافلگیرش کنم مثل خودش
چشمانش را باز کرد و احوالپرسی کردیم، گفتم: «حسن آقا، نارنجک میخوری؟»
پقی خندید. از شدت خنده و درد زخمهایش پهلوهایش را با دست گرفت بارماقین
کسسئیدین بیلمزدی. (انگشتش را می بریدی، نمی فهمید)
تبریز هنوز در ماتم شهدای عملیات مسلم بن عقیل عزادار بود.