"جعفر ... جعفر ... بیدار شو ... گوشیت داره زنگ می زنه" صدای بابام بود
که با زیر صدای محمد اصفهانی "...زنده موندن واسشون بهونه بود . زندگی بازی
بچه گونه بود ..." منو از خواب بیدار کرد. زنگ بیدارباش گوشیم رو خاموش
کردم. به یه زحمتی خودم رو از رختخواب کندم. نه اینکه شب دیر خوابیده بودم،
چشمام به زور وا می شد. پنجاه دقیقه ای به اذان صبح مونده بود. از اونجایی
که ساعت اول دانشگاه ارائه درس (کنفرانس) داشتم. باید مطالب درسیم رو
آماده می کردم. یک ساعتی مشغول مطالعه و فیش برداری شدم که وقت نماز شد.
بعد از خواندن نماز به مطالعه ادامه دادم. تا اینکه با آماده شدن مطالب
کنفرانس، کم کم عقربه کوچک ساعت، نزدیک7 می شد. صبحانه دم دستی ای خورده و
نخورده، شال و کلاه کرده و به سوی دانشگاه راه افتادم.
سورت سرد سرما بیدادها که نه، ولی هوا سرد بود. سوار بر اتوبوس خط واحد
خیابان ها و میدان های منطقه نیروگاه رو طی می کردم تا به محل سرویس
دانشگاه در کنار پل حجتیه برسم. از اونجایی که خط میدان مطهری رو سوار شده
بودم اون طرف پل حجتیه (خیابان اراک) پیاده شدم . پل رو که به سوی محل
سرویس ها طی می کردم، متوجه چیزی شدم که در طول شب و روز گذشته نگرانش
بودم. جمعیتی چند صد نفره رو دیدم که اون سمت بلوار، سرکوی بیت آیت الله
منتظری جمع شده بودن و شعار می داند. نامفهوم بود. متوجه نمی شدم. به ساعت
نگاه کردم هنوز چند ساعتی به تشیع جنازه مانده بود. به محل سرویس ها رسیدم ،
خبری از سرویس نبود. خبری از دانشجو هایی که هر روز منتظر سرویس می شدند
هم نبود. صدای شعار ها واضح تر به گوش می رسید: " ...منتظری زنده است. مرجع
پاینده است" در همین حین محمد نودهی رو دیدم: " سلام جعفر! چرا اینجایی؟
سرویس دانشگاه سر پل بعدی (پل نیروگاه) وایستاده. مثل اینکه راه رو بستن
سرویس نتونسته جلوتر بیاد." من و محمد نودهی به همراه یکی دو تا دانشجو که
تازه از راه رسیده بودن راه افتادیم سمت پل نیروگاه. باید از کنار جمعیتی
که اون سمت بلوار تجمع کرده بودن رد می شدیم. جلوتر که رفتیم همین سمت ما
دم ورودی رودخونه یه آقایی صندوق عقب ماشینش رو باز کرده بود و تصاویر آیت
الله منتظری رو که زمینه اش سبز بود رو داشت در میاورد تا بین تجمع کنندگان
توزیع کنه. داخل صندق عقب ماشین رو که نگاه کردم، پر بود از این تصاویر و
دو سه طاقه پارچه سبز. پلاک ماشین "ایران 22" بود.
نگران شدم، ایستادم. صدایی که به نظر از بلندگو پخش می شد مردم رو دعوت
به آرامش می کرد: "بگذارید مراسم تشیع جنازه با شکوه برگزار شود. شعار
سیاسی ندهید و ..." به نظر صدای فرزند آیت الله منتظری بود. جمعیت همچنان
بی توجه به در خواست ها، شعار می داد.
"جعفر... جعفر... راه بیفت بریم الان سرویس راه می افته جا میمونیما" صدای
محمد نودهی بود. راه افتادیم. فکرو ذکرم رو همانجا روبه روی کوی بیت آقای
منتظری جا گذاشتم. جلوتر که رفتیم دکتر عزت الله سحابی رو دیدم با یه
پالتوی سرمه ای تیره روی پیاده رو به همراه جوانی یوقور که او رو همراهی می
کرد از کنار ما به سمت بیت آقای منتظری می گذشت. طلاقی نگاهم به نگاهش و
مکث کوتاهم او را منتظر حرفی از سوی من نمود. حرفم رو خوردم و از کنار او
گذشتم. می خواستم منطقه نیروگاه (پایین شهر قم) رو نشونش بدم و بگم تا ما
هستیم شما هیچکاری نمی تونید بکنید. می خواستم بگم نیروگاه جانش در می آید
برای "جمهوری اسلامی" و "ولایت فقیه".
سرویس دانشگاه داشت راه می افتاد. دویدیم تا جا نمونیم. سوار سرویس که
شدیم گوشی رو در آوردم. به همه بچه ها شرح ماوقع کردم. فکر کنم داشتم
مهندسی اجتماع میکردم. بالاخره قرار شد بچه ها خودشونو به حرم و به مراسم
تشیع جنازه برسونن. با چند تا از بچه های خوابگاه هم قرار گذاشتم بعد از
این که کنفرانسم تموم شد. از کلاس بزنم بیرون و با آژانس بریم ببینیم چی
میشه و چه باید کرد. رفتم داخل کلاس چند دقیقه نگذشته بود که دکتر فقیهی
وارد کلاس شد. به نظرم درس روانشناسی رشد رو باهاش داشتیم. بعد از صحبت های
مقدماتیش که نیم ساعتی طول کشید، نفر اول رفت پای تخته تا ارائه درس کنه.
من نفر دوم بودم. هی به نفر اولی اشاره می کردم که سر و ته کنفرانسشو هم
بیاره. یک ربع ساعتی که یک عمر بود کنفراسش طول کشید. نوبت من شد رفتم بالا
موضوع کنفرانسم یادم نیست. اما خوب یادمه که وسط ارائه موضوع درس، گوشیم
که حالت سکوت بود هی زنگ می خورد و می لرزید. بچه ها بودن که می خواستن
بدونن کی از کلاس میزنم بیرون. آخه آژانس رسیده بود و بچه ها فقط منتظر من
یکی بودن. سر ده دقیقه مطالب رو ارائه دادم تموم که شد به جای نشستن روی
صندلی از همون پای تخته از استاد اجازه خواستم و رفتم بیرون. طول سالن
دانشکده تا درب خروج رو دویدم. صدای کفشام توی فضای ساکت و آروم دانشکده
داشت می پیچید. من و محمد رنجبر و علی مجیدی و یکی ، دو نفر دیگه از
دانشجوها سوار آژانس شدیم. دم مصلا آژانس ما رو پیاده کرد. بقیه راه رو
پیاده رفتیم. داخل کوچه ها و رودخونه و کنار پیاده رو پر بود از ماشین هایی
که پلاکشون 22، 33، 44 و... که گاهی پلاک 13 رو هم بینشون می شد دید.
رسیدم همون جا که فکر و ذکرمو اونجا جا گذاشته بودم. برشون داشتم. سر کوی
بیت همه چیز عادی بود. و جمعیت صبحی دیگه دیده نمی شد. بلوار نوبهار رو به
سمت حرم طی مسیر کردیم. بین راه رضا خاتمی به همراه سه نفر دیگه داشت از
حرم برمی گشت. به نظر تشیع جنازه تموم شده بود. خوشحال بود و کپکش خروس می
خوند. پالتوی خاکستری تیره هم تنش بود. از کنارش رد شدیم. در بین راه مردان
و زنان چادریی را می دیدیم که با در دست داشتن عکس آقای منتظری از حرم
خارج می شدند. چهره هاشان و لهجه شان که با هم پچ پچ می کردند، داد می زد
که مردمان بی پیرایه نجف آبادیی اند که برای تعظیم شعائر اسلامی در این
مراسم شرکت کردند. از صحن مسجد اعظم وارد حرم شدیم، بر خلاف آنچه که فکر می
کردیم، خبری نبود. جلوتر رفتیم. وارد صحن عتیق (ایوان طلا) شدیم. اینجا هم
خبری نبود. علی مجیدی گفت: " خبری نیست. الکی اومدیم." جلوتر رفتیم وارد
صحن انقلاب اسلامی (ایوان آینه) شدیم. بله خبرها در این صحن بود. جمعیتی
بین حوض و درب خروج اتابکی رو به روی ایوون آینه با پارچه های سبز و تصویر
آیت الله منتظری شعار می دادند. همان شعارهای صبحیشان. قابل تحمل بود. رفتم
روی سکوی کناره حوض تا بهشان مسلط باشم و بهتر ببینمشان. از بلندگو های
حرم به نظر صدای حجت الاسلام فتاح پخش می شد که صفات منافقین رو داشت می
شمرد. جمعیت معترض هر چی به سمت ایوون آینه و رو به روی ضریح مطهر و پاک
خانم فاطمه معصومه (س) نزدیکتر می شدن شعارهایشون جری تر و تند تر می شد.
شرم رو خورده و حیاء رو قی کرده بودن. طاقتم داشت طاق می شد. می خواستم یه
کاری کنم. اما چه کاری؟ نمی دونستم.
فکری به ذهنم رسید، فکر از این قرار بود که با بچه ها بریم زیر زمین
پاساژ قدس که چند دقیقه بیشتر با حرم فاصله نداره، یه عکس بزرگ امام و آقا
بخریم و بیاریم. یکیمون بره بالا فواره وسط حوض حرم و عکس امام و آقا رو
روی دستش بالا بگیره. با بچه ها در میان گذاشتم و گفتم اگر این کار رو
بکنیم هم مخالفت خودمون رو با این جماعت هتاک اعلام کردیم و هم اگر به ما
هجوم بیارن، ماهیتشون رو به مردم نشان دادند.
محمد رنجبر گفت:
- غمی نیست . اگه عکس هم جور نشد، روی یه برگه بزرگ با ماژیک می نویسیم:
"در حمایت زِ امامم علی خامنه ای. می شوم میثم تمار به دارم بزنید" و همین
می بریم رو فواره حوض حرم.
به علی مجیدی گفتم :
- علی! بهتره برا این کارمون یه مشورت با حاج عباس بکنیم. حاج عباس یکیه
تو مایه ها حاج احمد آژانس شیشه ای، که همه عمرشو صرف مبارزه و دفاع از
جمهوری اسلامی کرده.
علی گفت:
- گوشیم آنتن نمی ده. مثل اینکه داخل صحن آنتنشو بستن.
ما همگی به گوشیامون نگاه کردیم دیدیم. آره آنتن نداریم. از علی خواهش
کردم بره بیرون حرم، یه تماس بگیره و ببینه نظرحاج عباس چیه. علی مجیدی
رفت. جمعیت به کنار ایوان آینه رسیده بود: "این ماه، ماه خونه. بسیجی
سرنگونه". به شدت کفری شدم. یه چیزی داشت گلومو فشار می داد. اشک تو چشمام
حلقه زده بود. نفسم بالا نمیومد.
علی مجیدی برگشت:
- بیرون سمت خیابان ارم هم شلوغه. با حاجی تماس گرفتم. توی اون شلوغی نه اون حرفای منو فهمید و نه من حرفای اونوم.
جمعیت معترض جلو ایوان آینه شعارهاشون شنیع تر و شنیع تر می شد که از درج
آن معذورم. میتونم جاش بیب پخش کنم: " بیب... بیییییب... بییییییییب"
کم کم غیرت انقلابی در چهره من و دوستانم نمایان می شد. در همین حین چند
خانم رو دیدم که روی ایوان آینه آمده بودند و تصاویری از حضرت ماه (امام
خامنه ای) رو در دست داشتن. جماعت هتاکِ ادب مرد به ز دولت اوست، رو به روی
ضریح مطهر عمه سادات، زشت ترین و رکیک ترین شعار ها را شروع کردند به
دادن. مهندس کجا بود که ببینه مردم خداجوش دارن چه می کنند و چی می گن؟
مهندسی که برا یه عکس سه در چهار فضا رو ناموسی کرده بودن ،که:" ای ایها
الناس به ناموس من تعرض شده."
در همین موقع بود که در سمت راست ما کنار درب سمت شیخان در بین مردم
تماشاچی چند تصویر از امام خمینی (ره) و امام خامنه ای روی دست ها بالا
رفت. با برو بچه ها از بین جمعیت به سرعت خودمون رو به اونها رسوندیم. یک
روحانی جوان به همراه چند تا دانشجوی دیگه از جمله امین کیانی و عمار جعفری
و چند نفر دیگه این کار جسورانه رو کرده بودن. نمی دونم چی شد که به حاج
آقای جوان گفتم :
- حاجی ما تعدادمون کمه، ما چند نفریم. ولی اونا چند صد نفرن. الانه که
فیلم بگیرن و بعداً از شبکه ها ضد انقلاب پخش کنند و بگن که طرفداران نظام
همین چند نفراند.
اون روحانی جوان که از حرمت شکنی این جماعت تزویر و ریا در صحن حرم حضرت معصومه (س) چهره اش برافروخته شده بود، گفت:
- ما تکلیفمون رو انجام می دیم، نتیجه اش دیگه با خدا.
روحانی جوان به سمت معترضین راه افتاد و ما هم به همراهش. جماعت هتاک که
متوجه ما شده بود، به سمت ما راه افتاد. وقتی دم حوض ما و معترضین به هم
رسیدیم. در کمتر از چند ثانیه جمعیت ما که کمتر از تعداد انگشتان دست بود
به ناگاه تبدیل شد بود به جمعیت چند صد نفره. مهندسی جمهوری اسلامی در
سازمان دهی این تجمع به معجزه می ماند! این آرمان های الهی نظام معجزه می
کنند به مولا. همه تماشاچیان حرم به مقابله با جماعت هتاک قیام کرده بودند و
بغض شهر شکسته شده بود.
محمد رنجبر با یه عکس بزرگ از حضرت امام و حضرت آقا رو دستش اومد:
- جعفر بیا این عکس رو ببریم بالای فواره وسط حرم.
من و محمد رنجبر و علی مجیدی به همراه یه بسیجی که چفیه هم رو دوشش داشت،
با کسب اجازه از حضرت معصومه (س) دلمون رو زدیم به دریای خروشان که نه،
بلکه آرام حوض حرم. کمک کردیم محمد رنجبر بره رو فواره. بالای فواره عکس
امام و آقا رو روی دستش گرفت. این صحنه باشکوه به معنای فتح صحن حرم به دست
نیروهای انقلابی بود.
بعد از مدتی اون بسیجی چفیه به دوش رفت بالای فواره و همان کار محمد رنجبر
را تکرار کرد. ما هم داخل حوض حرم مراقب بودیم جماعت هتاک جهت مقابله وارد
حوض نشه.
جمعیت نیروهای انقلابی داشت از چند هزار نفر می گذشت و تعداد جماعت سبز هتاک لحظه به لحظه کمتر رو کمتر می شد.
یکی از دانشجویان انقلابی دانشگاه آزاد رو دیدم که رو دوش بچه های
انقلابی، جمعیت رو به سمت هتاکان هدایت می کرد. همه صحن حرم یک صدا فریاد
برآورده بود: "شهر مقدس قم. جای منافقین نیست"
در همین حین یه بنده خدا خودشو به حوض حرم رسوند:
- از حوض بیاید بیرون
- شما چی کاره ای؟
- و...
مشغول بحث با این بنده خدا بودم که محمد رنجبر خودشو بهم رسوند و گفت:
- کفشاشو نگاه کن.
نگاه کردم:
- که چی؟
- کفش سازمانی سپاه پاسدارانه
به نظرتون یه پاسدار داشت چی کار می کرد؟
شاید داشت ما رو سرکوب می کرد شاید هم با برخورد با ما داشت جماعت هتاک رو سرکوب می کرد!
شاید هم داشت مهندسی اغتشاشات رو می کرد! شاید...
بالاخره هر کاری که می کرد مطمئنا فضا رو تلطیف و آرام نمی کرد!
از حوض اومدیم بیرون و به جمعیت انقلابی پیوستیم. دیگه از اون جمعیت هتاک کسی در حرم باقی نمونده بود.
با مردم انقلابی که پیشونیش جوونای دانشجو و هیئتی بودن از درب روبرو
ایوان آینه سینه زنان و حیدر حیدر گویان و هروله کنان، وارد خیابان ارم
شدیم. بخشی از جماعت هتاک، جلوی مدرسه علمیه کرمانی ها، رو به روی تمثال
مبارک امام راحل عظیم شأن و امام خامنه ای (مد ظله العالی) هنوز به حرمت
شکنی مشغول بودند. از این طرف مابه سمت جماعت هتاک حرکت کردیم و از طرف
دیگر بچه های طلبه مدرسه علمیه کرمانی ها هم با شعار "خامنه ای کوثر است.
دشمن او ابتر است" به ما ملحق شدند. به نظرم خیابان ارم یه جورایی شاهد
وحدت حوزه و دانشگاه بود. آنهم در دفاع از ولایت.
جماعت هتاک به سمت بیت آقای منتظری گریخت. ما هم هروله کنان به دنبالشون.
سر چهار راه بیمارستان دم بوستان کتاب، نیروی انتظامی با نیوجرسی های
پلاستیکی که توش رو با آب پر کرده بودن. البته بعضیاشم خالی بود خیابان رو
بسته بودن، تا ما جلوتر نریم.
به نظرتون نیروی انتظامی داشت چی کار می کرد؟
شاید با بستن راه ما، داشت جماعت هتاک رو سرکوب می کرد!
شاید هم داشت مهندسی اغتشاشات رو می کرد! شاید...
بالاخره هر کاری که می کرد مطمئنا فضا رو تلطیف و آرام نمی کرد!
من که در پیشانی جمعیت بودم، وقتی به نیوجرسی ها رسیدم ایستادم. جلوتر
نرفتم. به خودم می گفتم نکنه بریم و زد و خوردی اتفاق بیفته و توی این فضا
خونی ریخته بشه. از طرفی هم دلم راضی نمی شد. چرا که هتاکی شنیع و وقیحانه
آن جماعت حرمت شکن رو نمی شد نادیده گرفت. در این دو دلی و سبک سنگین کردن
ها بودم که، مردم انقلابی نیوجرسی ها رو زدند کنار و از اونها رد شدن. منم
مثل رزمنده فیلم مهاجرِ ابراهیم حاتمی کیا که چشمش رو بست و با دلش اون
هواپیمای بدون سرنشین رو هدایت کرد، چشمامو بستم و توکل کردم به خدا و راه
افتادم. حیدر حیدر کنان و سینه زنان و هروله کنان به بیت آقای منتظری
نزدیک می شدیم که سنگ پراکنی جماعت حرمت شکن شروع شد. در کمتر از ثانیه ای
سنگ بزرگی که انگار از گوشه بلوک سیمانیی کنده شده بود رو جلوی صورتم دیدم.
گفتم کارم تمومه. اما سنگ تصویر آهسته از کنار صورتم گذشت و محکم به شونه
پشت سریم اثابت کرد. آه از نهادش بلند شد. ناله کنان بردنش کنار دیوار،
نفهمیدم چه بر سرش آمد. با مردم مسیر رو ادامه دادم تا به سر کوی بیت آقای
منتظری که به سنگر حرمت شکنان مبدل شده بود، رسیدیم. صدای اذان ظهر از حرم
مطهر به گوش می رسید. مردم انقلابی همونجا در دو طرف بلوار مشغول اقامه
نماز شدند. دو نماز جماعت شکل گرفت. یکی این سمت بلوار و دیگری هم آن سمت
بلوار. مشغول اقامه نماز شدیم و جماعت حرمت شکن همچنان شعار می داد: "مرگ
بر ریا کار"، "این ماه، ماه خونه. بسیجی سرنگونه"،
"بییب...بییییییب....بیییییییییییب"
ما هم نماز ظهر و عصرمان را خواندیم و تعقیبات نمازمان شد دفاع از آرمان
های انقلاب: "خامنه ای کوثر است. دشمن او ابتر است"، "اگه بسیجی نبود، صدام
الان بابات بود" و ...
از تعداد جماعت حرمت شکن نسبت به قبل از نماز بسیار کم شده بود. به نظر از
فرصت نماز ما استفاده کرده و به شعار "هیهات من الذله" شون که چند دقیقه
قبل تر می دادند، پشت کرده و با ذلت گریخته بودند. از همه طرف سنگر و لانه
جماعت حرمت شکن به محاصره مردم انقلابی در آمده بود. داخل کوچه فشار جمعیت
بی نهایت بود و طاقت را طاق می کرد. کفش پرانی هایِ گه گاه، که یکی دوتاش
نصیب من شد هم مزید بر علت شده بود. مردم انقلابی که حرمت شکنی های جماعت
سبز را به چشم دیده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
در بین جمعیت داخل کوچه چند تن از افراد نیروی انتظامی دیده می شدند. کمی
که دقت کردم در بینشان آقای گنجی رو دیدم، دادستان کل استان قم. خودش شخصا
به این آشفته بازار اومده بود.
به نظرتون دادستان استان قم چه کار می تونست داشته باشه که خودش شخصا اومده بود؟
شاید برا سرکوب جماعت حرمت شکن آمده بود، شخصا نظارت کنه!
شاید هم داشت مهندسی اغتشاشات رو می کرد! شاید...
بالاخره هر کاری که می کرد مطمنا فضا رو تلطیف و آرام نمی کرد! و مطمئناً برا کمک به جماعت حرمت شکن نیومده بود!
دادستان استان قم اومده بود برای سرکوب مردم! و خارج کردن جماعت هتاک از
محاصره مردم! چند تا ماشین خط واحد اورده بودن تا با تشکیل زنجیره ای از
نیروهای انتظامی، نه ببخشید نیروهای امنیتی! جماعت هتاک را از این تونل
انسانی از معرکه خارج کنن. شعار جماعت هتاک: "نیروی انتظامی، حمایت حمایت"
واقعاً که، حکومت باید چقدر سرکوبگر باشه که این کارهای غیر انسانی!!! رو انجام بده!
بالاخره با تلاش نیروی انتظامی و دادستان کل استان با یه زحمتی جمعیت هتاک از دست مردم انقلابی گریخت. البته ببخشید سرکوب شد!!!
آخر ماجرا پلیس ضد شورش از راه رسید و با جدیت مردم انقلابی رو متفرق کرد. البته بازم ببخشید، مهندسی کرد.
با بچه ها برگشتیم دانشگاه. در کلاس های بعد از ظهرم شرکت کردم. برا جلو
گیری از تکرار هتاکی به همه دوست ، آشنا و هرکسی که در دفترچه تلفنه گوشیم
شمارش ثبت شده بودپیامک دادم که شب در مراسم ختم آقای منتظری در مسجد اعظم
شرکت کنند. منم به عنوان یکی از عناصر نظام مقدس جمهوری اسلامی به نوبه
خودم داشتم مراسم ختم رو مهندسی میکردم. شب در مراسم ختم مسجد اعظم پر شده
بود از مردم و جوانان انقلابی:
"خامنه ای کوثر است. دشمن او ابتر است"
"مزدور آمریکایی ما اومدیم کجایی"
"این ماه، ماه خونه منافق سرنگونه"
و...
اون روز و شب گذشت. در روزهای پس از این حرمت شکنی تقریبا که نه بلکه
تحقیقا هر روز قم شاهد راهپیمایی هایی از سوی اقشار مختلف مردم بود، در
محکومت اون حرمت شکنی آشکارشنیع. حرمت شکنی شنیعی که مطابق وعده این جماعت
در روز تشیع، در روز عاشورا به اوج خود رسید.
پاورقی
جهت اطلاع مخاطبان و خوانندگان گرامی لازم به ذکره که هر چی در این یاداشت
خوندید، عین واقعیته. نشون به نشونی که داخل حرم شبکه تلفن همراه رو بسته
بودن لذا برا تماس علی مجیدی رفت بیرون حرم. ما که مثل مادر ندا آقا سلطان
نیستیم، روزی رو که کل شبکه تلفن همراه در تهران قطعه، چندبار با دخترش
تماس بگیره!!! من اگر از قماش مادر ندا آقا سلطان بودم، باید می گفتم از
داخل صحن حرم چند بار با حاج عباس تماس گرفتم. ولی من که مثل مادر ندای
آزادی!!! دروغ بافی بلد نیستیم. لذا برا تماس، علی مجیدی از صحن حرم مطهر
خارج شد تا بتونه تماس تلفنی داشته باشه!!!