آواتار، پرفروشترين محصول سال 2009 ميلادي را بايد ادامهي يك جريان
سينمايي در امريكا بدانيم. اما ادامهي كدام موج سينمايي و جريان اجتماعي؟
آواتار، جز يك فيلم علمي- خيالي، در ساحت محتوايي چيست و در لايههاي
عميقترش چه پيامهايي نهفته؟ من ميخواهم به يك جريان اجتماعي در سينماي
امريكا اشاره كنم كه اسمش را ميتوان گذاشت "امريكا عليه امريكا "، و هر
وقت در سينماي امريكا مطرح شده، عدهاي را به تعجب واداشته كه چگونه
مناسبات سياسي و امنيتي يك كشور در سينماي همان كشور اينطور بيپروا نقد
ميشود. آيا در سينماي امريكا خط قرمز وجود ندارد؟ آيا اين مدلي است كه به
مخالفين تا حدي اجازهي مخالفت ميدهد؟ وقتي رقصنده با گرگ ساخته شد،
مقالهاي از شهيد آويني خواندم كه چگونه ميشود يك امريكايي با فيلمي
ظاهراً منتقدانه به مناسبات اجتماعي امريكا اينگونه مطرح شود؟ شهيد آويني
نتيجه گرفته بودند: گاهي ظاهر يك فيلم انتقاد از مناسبات اجتماعي يك
سرزمين است، اما در باطن تأييد آنجاست.
براي درك بهتر، سه فيلم
انتخاب كردهام، با يك پيام واحد. براي اينكه حافظهي خوانندگان جوان را
بيشتر درگير اين بحث كنم، سه فيلم آشناتر را انتخاب كردهام: رقصنده با
گرگ (كوين كاستنر ـ 1990)، آخرين سامورايي (ادوارد زوييك ـ 2003) و آواتار
(جيمز كامرون ـ 2009).
از رقصنده با گرگ شروع ميكنم: يك سرباز
امريكايي در دورهي جنگهاي داخلي امريكا در ارتش شماليها حضور دارد. اين
سرباز طي يك محاصره زخمي ميشود. "زخميشدن قهرمان " در هر سه فيلم،
شأني بسيار كليدي دارد: قهرمانها اول زخمي ميشوند تا وراي رنجي كه
ميبرند، به درك متعاليتري از شرايط اجتماعي برسند. قدم اول در اوديسهي
شكلگيري شخصيت قهرمانان، داشتن جسم رنجور است.
سرباز ميفهمد قرار
است پايش را قطع كنند. از وحشت، دست به انتحار ميزند اما ناخواسته منجي
سپاهش ميشود. پايش را درمان ميكنند، اسبي به او هديه ميدهند و او را به
دورترين نقطه نسبت به مناطق جنگي ميفرستند. حالا قرار است در يك
"يوتوپيا " زندگي كند. يوتوپيا، آرمانشهر يا همان "بهشت " دومين اشتراك
است. در هر سه فيلم، قهرمان پس از مجروحيت استحقاق ورود به يوتوپيا را
پيدا ميكند.
ابتدا با نوعي وحشت وارد بهشت ميشود: ساكنين اين بهشت
كياند؟ چطور با او برخورد ميكنند؟ اينها مردمي ظاهراً خشناند كه با
غريبهها اخت نميشوند. قهرمان فيلم ابتدا اينجا را برزخ ميداند، نه
بهشت. اين برزخ انسانهايي دارد كاملاً متفاوت با نسل خودش، كه بهشدت
فطريترند و انسانتر باقي ماندهاند. ابتدا سعي ميكند چيزهايي به آنها
بياموزد. آنها متواضعانه ميآموزند. اما كمكم به اين نتيجه ميرسد كه
فرهنگ او در مقايسه با فرهنگ آنها فرودستتر است. حالا او چيزهايي از
آنها ميآموزد. ضرورت دانستن فرهنگ و آداب اين بهشت كمكم او را از
فرهنگش دور ميكند. تدريجاً يونيفرم را كنار ميگذارد و لباس مردم آن بهشت
(در فيلم اول، سرخپوستها) را ميپوشد. اين سومين نقطهي اشتراك است.
در
اين مرحله، قهرمانها اغلب "عاشق " ميشوند. اين شباهت چهارم است. براي
هر سه قهرمان، معشوقي در سرزمين مقصد پيدا ميشود. در رقصنده با گرگ يك
دختر امريكايي كه در كودكي به ميان سرخپوستها آمده در جايگاه معشوق قرار
ميگيرد.
اين معشوق تطبيق قهرمان با اين سرزمين را تسريع ميكند. سرباز
ميفهمد مردم اين سرزمين غريبنوازند، نه غريبكش. فقط كافي است زبان
آنها را بفهمد و ارزشهايشان را بداند تا يكي از آنها شود. با دختر
ازدواج ميكند، و حالا يكي از ساكنان اين بهشت است. همينجاست كه متوجه يك
راز ميشود: "اين بهشت در حال نابودي است. " اين اشتراك پنجم است. همهي
اين بهشتها از سوي دنياي مدرن تهديد به نابودي ميشوند.
قهرمان به
خاطر تعلقش به زمينيها، سعي ميكند روح پاك حاكم بر اين يوتوپيا را به
ساكنان زمين منتقل كند. اما به همين خاطر، همانها كه زماني قهرمانشان
بوده، به چشم بيگانه نگاهش ميكنند. چون وظيفهي قهرمان اين نبود كه يكي
از سكنهي آن بهشت شود؛ او بايد آنجا را تسخير ميكرد تا دنياي مدرن به
آنجا هم نفوذ كند. در اينجا قهرمانان به جرم دستدرازي به ميوهي ممنوعه
(يا همان فرهنگ جامعهي مقصد) متهم به خيانت ميشوند و اين اشتراك ششم
است.
حالا اين انسان شورشي طبيعتاً ماندن در مقصد را انتخاب ميكند.
سعي ميكند همهي رشتههاي ارتباطي با عالم مدرن را قطع كند و هر ابزاري
را كه از عالم مبدأ در اختيار دارد براي دفاع از عالم مقصد به كار ببرد.
ميفهمد مردم اين بهشت مظلوماند و براي زنده ماندن به بهشتشان نياز
دارند. پس نياز به يك منجي دارند. قهرمان ميكوشد تواناترين ابرانسان شود
تا بتواند رهبري اين جامعه را احراز كند. اينجا مرشدي از خود بهشت هست كه
قهرمان را تربيت ميكند و او را ارتقا ميدهد. قهرمان بهتدريج
شايستگيهايي را كسب ميكند تا به مقام منجي اين بهشت ميرسد. اين شباهت
هفتم است.
قهرمان ابرانسانشده در يك تقابل نابرابر با دنياي مدرن قرار
ميگيرد و از هويت مردم بهشت دفاع ميكند. در اين نبرد جراحتهاي تازهاي
برميدارد و گاه تا پاي نابودي ميرود، ولي در نهايت تكهاي از اين بهشت
را حفظ ميكند و نميگذارد دنياي مدرن آن را ببلعد. بعد اين بهشت غيب
ميشود و انگار به عالم دخان ميرود؛ از فضاي مادي به فضاي غيرمادي. اين
بهشت با ايثار منجي زميني خود نجات پيدا ميكند و از دسترس استثمارگران
زميني دور ميشود. جالب است كه هميشه متجاوز، دولت وقت امريكاست. در پايان
اما پيروزي هميشه با قهرمان است؛ ولو اسير شده يا از فضاي يوتوپيا به
زمين برگردانده شود.
در ذات اين فيلمها نوعي بيزاري از مناسبات
اجتماعي امريكا و نگاه مدرنيستي حاكم بر آن كشور (مبني بر حداكثر
استفادهي بيرحمانه از عالم و بشر) مشهود است. همين باعث ميشود فكر كنيم
با يك فيلم انتقادي طرف هستيم. اما كجاي ضمير ناخودآگاه امريكاييها از
ديدن چنين فيلمي محظوظ ميشود كه اين مضمون دست از سرشان برنميدارد؟ چرا
مدام اين مضمون را در قالب داستانهاي جديد روي پردهي سينما بازآفريني
ميكنند؟ نكتهي ظريفي در پايان اين فيلمها هست كه باعث ميشود در
دايرهي تحمل مديريت هاليوود باقي بمانند و توليدشان در قالب فيلمهايي
ظاهراً انتقادي ولي باطناً مؤيد جامعهي مبدأ ادامه پيدا كند.
آخرين
سامورايي نيز دقيقاً از همين الگو تبعيت كرده. اينبار يك مشاور نظامي
امريكا در قرن نوزدهم ميلادي به ژاپن رفته تا ارتش ژاپن را مشق مدرن
نظاميگري دهد. كار او نهتنها آموزش ارتش ژاپن، بلكه نجات آنها را از دست
گروهي شورشي بومي است كه هنوز در دنياي سنت جا ماندهاند؛ مردمي كه در
كوهستانها زندگي ميكنند و حاضر نيستند رسوم خود را تغيير دهند. او
ميخواهد در نهايت همه را تابع قوانين مدرن قرن نوزدهم كند. مشاور نظامي
بهشدت دوست دارد براي ژاپنيها الگوي يك امريكايي مدرن باشد. او "قهرمان
شايستهاي است كه براي فتح بهشت فرستاده شده ". براي اولينبار در جنگل
با بوميان (همان ساموراييها) مواجه ميشود؛ مواجههاي نمادين بين سنت و
مدرنيته در جنگلي مهآلود. گويا اصلاً وارد عالم دخان ميشود. "اولين
مواجهه با اين بهشت ترسناك است ". ظاهراً بوميان آدمهاي خونريزي هستند كه
همهي لشكرش را قتلعام ميكنند. او تا آخرين لحظه ميجنگد و بهشدت
"مجروح ميشود ". از منظري ديگر انگار ميميرد و وقتي چشم باز ميكند،
شخصيتي جديد در بهشتي اثيري است: كوهستاني سرسبز، مردمي بافرهنگ،
پريروياني كه هرگز نديده و… در آغاز فكر ميكند به بهشت رفته، ولي بعد
ميفهمد اين همان سرزميني است كه براي فتحش آمده بود. جذب مردم آنجا
ميشود و بهتدريج از عادات مدرنش دست برميدارد. لباس نظامي را كنار
ميگذارد و "لباس بوميان را ميپوشد ". "عاشق " ميشود. "تحت تربيت مرشد
" قرار ميگيرد. كمكم ميفهمد "اين بهشت در معرض تهديد و نابودي است ".
سعي ميكند به آدمهاي دنياي خودش بگويد اينجا را نابود نكنند. فكر
ميكند چون زماني قهرمان آنجا بود، هنوز هم هست. اما اگر برگردد خائن است
و عقوبت خواهد شد. پس سعي ميكند "منجي قوم مقصد " باشد. با هر چه در
توان دارد با دنياي مدرن ميجنگد و در اين نبرد نابرابر شكست ميخورد. اما
باز "يوتوپيا ناپديد ميشود "، اما نابود نميشود. بايد بماند تا
آرمانخواهي در ذهن انسان امريكايي بماند و احساس گناهي كه از مدرنيته به
او دست داده، به نوعي التيام پيدا كند.
تكليف آواتار ديگر معلوم است.
همهي اين فرمولها را دارد. اينبار يك تفنگدار دريايي امريكا در
خاورميانه "معلول شده " و او هم بايد سير قهرمانهاي دو فيلم قبلي را طي
كند. فضاي فيلم، دنياي فرداست. انسان استثمارگر مدرن با سلاحها و ارتش
فوقمدرن خود ميفهمد يوتوپيايي غيرزميني هست با ظرفيتهايي كه انسان براي
ادامهي مسير مدرنيته نيازمند غارت آن است. امكانات تصويري CGI در سال
2009 فراتر از دو فيلم قبلي است و اينجا يك بهشت واقعي ميبينيم. اين
بهشت ديگر روي زمين نيست و مختصاتي دارد كه انسان مدرن نميتواند در آن
باشد يا در اتمسفر آن تنفس كند. پس نياز به يك واسطه دارد: "آواتار ".
چيزي كه در اين فيلم آواتار است "كالبد اختري " يا همان "جسم برزخي "
است كه همهي ما داريم و با همين جسم برزخي است كه شبها رؤيا ميبينيم.
انسانها بايد به جسم برزخيشان رجوع كنند تا بتوانند در آن يوتوپيا
باشند. وقتي قهرمان براي اولينبار در آواتارش ظاهر ميشود ـ كه البته
مدرنيته اين در را برايش باز ميكند ـ بهشدت به وجد ميآيد. بهتدريج با
فرهنگ آنجا خو ميگيرد. آدمهاي آنجا به شدت شرقياند و آداب شرقي دارند.
هر چيزشان ما را ياد فرقهاي يا خردهفرهنگي مياندازد. قهرمان دلباختهي
فرهنگ آنجا ميشود. دوست دارد براي هميشه در اين فضاي بهشتي بماند، ولي
بهاجبار او را از محفظهي انتقال بيرون ميكشند. نشانههاي دو فيلم قبلي
كاملاً آشكار است. او در مواجههي بعدي با آواتارها عاشق ميشود و تازه
ميفهمد اين يوتوپيا در حال نابودي است. برميگردد به عالم مبدأ و
ميخواهد مانع نابودي اين بهشت شود، اما او را به خيانت متهم ميكنند.
ژنرال بيكله بههمراه تاجري كه كل اين ماجرا را رقم زدهاند، موانع اصلي
هستند. با آنها درگير ميشود. مستقيم اشاره نشده، ولي اين ارتش امريكاست كه
با همهي هيمنهي نظامياش به آواتارها حمله ميكند.
آواتارها نياز
به يك منجي دارند. قهرمان اين توانايي را پيدا ميكند كه با تسخير اژدهاي
سرخ، مردم بهشت را فرماندهي كند. نبرد نابرابري است. نهايتاً دوئلي بين
ژنرال (در آن پرهيب هيولاوار) با آواتاري كه همزاد انسان است رخ ميدهد:
نبرد انسان با مدرنيته. نبرد محصول دست انسان مدرن در كالبدي رباتيك است
با ابرانسان. در اين نزاع نابرابر، ابرانسان تا آستانهي مرگ ميرود ولي
پيروز ميشود، چون آفرينندهي جهان اينگونه مقدر كرده كه اين نبرد برزخي
به نفع آواتارها تمام شود و نهايتاً اين بهشت از چشم زمينيها پنهان
ميماند.
نقاط اشتراك اين سه فيلم را ديديم و ميپذيريم دربارهي يك
جريان حرف ميزنيم؛ يك جريان جامعهشناختي در سينماي امريكا كه محصول
پشيماني انسان غربي است از ظلمي كه در حق طبيعت، انسان واقعي و
خردهفرهنگها روا داشته. او فكر ميكرد خردهفرهنگهاي مزاحم را از سر
راه مدرنيته برميدارد، ولي بعد ميفهمد خردهفرهنگ مزاحم، خودش است. اين
تحولي است كه در اين فيلمها اتفاق ميافتد. مدلي از اعتراض فرهنگي ـ
اجتماعي در مقابل هنجار موجود در نظام امريكا يا همان شيوهي زندگي
امريكايي (American Lifestyle).
اما اين فيلمها چرا حمايت ميشوند؟
سياست اتاق فكر هاليوود چيست كه اين جريان ادامه دارد؟ آيا صرفاً يك قرص
مسكن است كه هر وقت از كشتار سرخپوستها و سياهپوستها و خاورميانهايها
دچار عذاب وجدان ميشوند، آرامشان ميكند؟ خير، هدف نهايي اين فيلمها
بيش از اين است: "منجي در نهايت يك امريكايي است. " اين يعني هيچكدام از
خردهفرهنگها كه ميفهميم اصل فرهنگاند، نميتوانند مدافع خودشان
باشند، بلكه فقط يك قهرمان امريكايي، با توجه به شايستگيهاي ذاتي انسان
امريكايي ميتواند و بايد به اين مقام برسد. اوست كه ميتواند پشت اژدهاي
سرخ بنشيند. اوست كه مظهر عدالت و آزادي است. و نهايتاً نبرد امريكايي خوب
با امريكايي بد "به نفع امريكايي خوب " تمام ميشود. چنين است كه اين
فيلمها در بين خطوط قرمزي كه در امريكا هم وجود دارد، توجيهپذير و
تحملپذير ميشوند.
نويسنده : مجيد شاه حسيني
منبع : rajanews