کد خبر: ۳۰۲۹۶۱
زمان انتشار: ۲۳:۲۴     ۱۸ اسفند ۱۳۹۳
کوچولوی میلیاردر که حالا دختر نوجوانی شده بود تصمیمش را گرفت و در آخرین جلسه دادگاه اعلام کرد هرگز حاضر به دیدن مادر واقعی و مادربزرگش نیست و می‌خواهد از این به بعد در آرامش با مادر و پدر ناتنی‌اش زندگی کند.
میلیاردر کوچولو! بارها این کلمات را شنیده بود. از جشن تولد 9 سالگی‌اش خیلی نمی‌گذشت. ذهن کوچکش قدرت هضم اتفاقات را نداشت. زن غریبه هم که دست‌بردار نبود. دخترک هنوز نمی‌دانست میلیارد چند صفر جلویش ردیف شده اما همه این میلیاردها تومان مال خودش شده بود. باید تصمیم می‌گرفت. قصه‌های پردرد زن غریبه برایش هر روز دردآورتر می‌شد. دیگر نمی‌خواست این دیدارها تکرار شود. روز دادگاه نزدیک بود، او باید تصمیم می‌گرفت...

کودک سرراهی

نگاهش به کودک بود اما نمی‌خواست خاطره‌ای از گذشته برایش بماند. دخترک آرام گرفت. نگران بود اما هر نشانی از زندگی کوتاه مشترکش آزارش می‌داد. با دستانی لرزان تکه کاغذ کوچکی را برداشت و نام پدر دخترش را روی آن نوشت. کاغذ را گوشه بالش کوچولویش گذاشت و با نگاهی سریع از چهره معصوم او رو برگرداند. کشان کشان به سمت در اتاق رفت. تردیدی دیوانه‌وار همه وجودش را گرفته بود. از این می‌ترسید که نگاه دوباره به نوزاد شیرینش او را از تصمیمش منصرف کند. لحظه‌ای جلوی در ایستاد. با اندک توانی که برایش مانده بود در را باز کرد و با نگاهی به اطراف بدون هیچ سر و صدایی نوزادش را ترک کرد و با سپردن دخترش به سرنوشت به غریبه‌ای تبدیل شد.

انتقام سخت از شوهر

پدر جوان هراسان بود. تنها 22 سال داشت که با یک رابطه عاطفی با دختر ثروتمندی که آشنای پدرش بود ازدواج کرد. پدرش که از مردان سرشناس شهر بود مخالفت در قاموسش جایی نداشت. به همین دلیل هم پسر جوان در شیرین‌ترین سال‌های زندگی مشترکش بین همسر و پدر گرفتار مانده بود، نه می‌توانست سمت تازه عروسش را بگیرد و نه اعتراضی به رفتار پدر کند. او تنها فرزند خانواده بود و همیشه پدر را همراهی می‌کرد. در برابر اعتراض‌های همسرش سکوت می‌کرد و جرأت مخالفت با پدر را نداشت. همین سکوت مطیعانه نیز هر روز کینه زن به پدرشوهر ثروتمند را بیشتر می‌کرد. ادامه این زندگی برای هیچ کدامشان ممکن نبود، اما حالا دیگر فقط خودشان نبودند. پای یک کودک در میان بود. زن تازه باردار شده بود اما آنقدر از زندگی‌اش تنفر داشت که حتی حاضر نبود به خاطر کودکش جلوی حرف‌های پدر شوهرش کوتاه بیاید. مکالمه‌شان به چند کلمه هم نمی‌رسید و مرد جوان هر روز بخوبی می‌توانست حس انتقام را در چشمان همسر باردارش ببیند. هشت ماهی از آغاز بارداری زن جوان می‌گذشت و پدر جوان در آرزوی دیدن کودکش لحظه‌شماری می‌کرد اما یک روز وقتی از سرکار به خانه بازگشت متوجه شد همسرش چمدانش را بسته و او را ترک کرده است. مرد جوان بخوبی می‌دانست که تا تولد نوزادشان چیزی نمانده اما هر چه جست‌وجو می‌کرد ردی از او پیدا نمی‌کرد. به همه بیمارستان‌ها سر زده بود و بالاخره در یکی از بیمارستان‌های شهر کودکی با نام خانوادگی خودش پیدا کرد. دختر کوچولویی شیرین که در آغازین ساعات تولد، مادرش ترکش کرده بود و او را تنها در سایه نام پدر ثروتمندش روی تکه کاغذ پاره‌ای به سرنوشت سپرده بود.

سایه سیاه مرگ

دخترک سرراهی با محبت بی‌دریغ پدر کم سن و سالش در خانه اعیانی پدر هر روز بزرگتر می‌شد و با خنده‌های شیرینش خود را بیش از پیش در دل همه جا می‌کرد اما این خوشی خیلی زود بوی مرگ گرفت. پدر در سانحه رانندگی جان باخت و کودک با پدربزرگ بدخلق و پیر و مادربزرگش تنها ماند. سرنوشت عجیبی برای این کودک نوشته شده بود و این تازه آغاز راه پرفراز و نشیب زندگی او بود. پدربزرگ و مادربزرگ تا چند ماه پس از مرگ تنها پسرشان، تنها یادگار او را نگهداری کردند. اما سن و سالشان طوری نبود که سر و صدای یک کودک کوچک را تاب بیاورند. به همین خاطر پدربزرگ پس از بررسی‌های فراوان تصمیم گرفت نوه دلبندش را به زوج جوان و مهربانی در فامیل بسپارد که در آرزوی فرزند بودند. البته قرار بر این شد که این زوج در سایه مرد ثروتمند فرزند تازه‌شان را بزرگ کنند.

فرار به روستای شمالی

روزها و ماه‌ها از پی هم می‌گذشت، دخترک شیرین و شیرین‌تر می‌شد. دو سالی از تولد او گذشته بود و زن و مرد جوان را مادر و پدر می‌خواند. هفته‌ای یک بار به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش می‌رفت و همه از این شرایط راضی بودند. تنها نگرانی تصمیم ناگهانی پدربزرگ برای گرفتن دختر کوچولو از خانواده تازه‌اش بود. این هراس به قدری زوج جوان را آزار می‌داد که آنها تصمیم به فرار گرفتند.

هنوز چند روزی به ملاقات هفتگی پدربزرگ با تنها نوه‌اش مانده بود که زوج نگران با برداشتن لوازم ضروری زندگی بی‌خبر راهی سفر شدند و به یک روستای دورافتاده شمالی پناه بردند. پدربزرگ ثروتمند که در همه زندگی‌اش همیشه دست بالا را داشت وقتی ماجرای فرار را شنید از طریق مراجع قانونی پیگیر این زوج شد و پس از سال‌ها جست‌وجو رد این خانواده را گرفت.

قتل پدربزرگ میلیاردر

زوج جوان که تصور می‌کردند در روستای دورافتاده شمالی دست هیچ کس به دخترشان نمی‌رسد برای اینکه از لحاظ قانونی مشکلاتی وجود نداشته باشد با مامای روستا تبانی کردند و با شهادت او شناسنامه جدیدی برای دخترک گرفتند. سال‌ها گذشت و آنها از ترس اینکه ردشان گرفته شود بی‌خبر از فامیل و اقوام در همان روستا زندگی کردند. ترس از قدرت و نفوذ پدربزرگ دخترشان لحظه‌ای رهایشان نمی‌کرد. پیرمرد که از همه توانش برای پیدا کردن یادگار پسرش استفاده کرده بود وقتی ماجرای شناسنامه جدید را فهمید با دادخواستی همزمان خواستار بازگرداندن نوه‌اش و باطل کردن شناسنامه دوم شد. کار دیگر تمام شده بود. کودک در یک قدمی‌ جدایی از پدر و مادر مهربان قرار داشت و وکلای پدربزرگ خواسته موکل میلیاردشان را برآورده کرده بودند. زوج جوان علاقه شدیدی به کودک داشتند و در فکر فرار به شهرهای دیگر بودند که اتفاقی تازه زندگی دخترک را به مسیر دیگری کشاند. پدربزرگ بدخلق در کینه کارگرانش کشته شد.

مادربزرگ تنها بازمانده خانواده پدری به خاطر کهولت سن و نداشتن اجازه قانونی نمی‌توانست از تنها نوه‌اش سرپرستی کند و دیگر هیچ کس قادر به برهم زدن آرامش دختر کوچولو و خانواده‌اش نبود. از طرفی دخترک که تنها وارث پدربزرگ میلیاردر بود پیش از رسیدن به سن رشد لقب میلیاردر کوچولو را گرفته بود. اینجا بود که سر و کله زن غریبه پیدا شد و با ادعای مادری کودک قصد تصاحب او را کرد.

تصمیم سخت

دخترک با اجازه مادربزرگ در خانه پدر و مادر ناتنی‌اش تولد 9 سالگی خود را جشن گرفت اما ذهنش آرام و قرار نداشت. می‌دانست باید این هفته نیز به ملاقات زن غریبه برود. حوصله شنیدن قصه‌های او را نداشت و نمی‌خواست که او مادرش باشد. او خودش مادر داشت و در جلسات ملاقات نیز تنها در کنار او زن غریبه را می‌دید. زن غریبه پس از 9 سال دوری با شنیدن خبر مرگ پدربزرگ و میلیاردر شدن دخترش پا پیش گذاشته بود اما آنقدر از کودکش دور بود که حتی نمی‌توانست ذره‌ای به قلب او نفوذ کند. پدر و مادر ناتنی که در طول سال‌ها روحیات دخترشان را بخوبی می‌شناختند با دیدن آشفتگی او به دنبال راه چاره افتادند و با رضایت به اینکه کودک را بدون ارث پدربزرگ نگهداری می‌کنند خواستار گرفتن سرپرستی او شدند. زن غریبه نیز برای گرفتن حضانت فرزندش مصر بود. این اتفاقات هر روز ذهن دختر 9 ساله را آشفته‌تر می‌کرد و او در هر جلسه دادگاه پژمرده‌تر از قبل به نظر می‌رسید. دخترک علاقه‌ای به دیدن مادر واقعی‌اش نداشت و دادگاه نیز با استناد به دوری چند ساله مادر از فرزندش درخواست سرپرستی او را رد کرد. اموال دختر میلیاردر تا رسیدن او به سن قانونی به اداره سرپرستی واگذار شد و حالا دختر نوجوان که به سن رشد رسیده بود باید تصمیم می‌گرفت؛ زندگی با پدر و مادر ناتنی مهربانش و قطع ارتباط با مادر و مادربزرگ تنی یا...

کوچولوی میلیاردر که حالا دختر نوجوانی شده بود تصمیمش را گرفت و در آخرین جلسه دادگاه اعلام کرد هرگز حاضر به دیدن مادر واقعی و مادربزرگش نیست و می‌خواهد از این به بعد در آرامش با مادر و پدر ناتنی‌اش زندگی کند. این‌گونه بود که سرنوشت، دخترک گمشده مرد میلیاردر را در پیچ و خم‌های فراوان به آغوش خوشبختی رساند.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها