سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و
دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى
همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت.
فرمانده: تو كيستى ؟ چرا اين سنگ را بر من زدى؟
فقير صالح: من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ ، همين سنگ را بر سرم زدى.
فرمانده: تو در اين مدت طولانى كجا بودى؟ چرا نزد من نيامدى؟
فقير صالح: ((از جاهت انديشه همى كردم ، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت
غنيمت دانستم )) (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم ، اكنون كه تو را در
چاه ديدم ، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم)
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار(1)
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان (2) آن به ، كه كم گيرى ستيز
هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد
ساعد (3) مسكين خود را رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر(4)
پي نوشت ها:
1)يعنى : هرگاه نااهلى را پيروزبخت و چيره ديدى ، همچون شيوه خردمندان در ظاهر ملايمت نشان بده (زيرا ستيز با او را ندارى ).
2)ددان : درنده خوها.
3) ساعد: از مچ تا آرنج ، ساعد مسكين يعنى : ساعد ناتوان.
4) يعنى : بمان و فرصت نگه دار، تا روزگار او را بيچاره كند، آنگاه براى مراد دل دوست كه همان مراد دل تو است ، مغزش را از كاسه سرش درآور.