تريبون شب خاطره را عكس بسيجى مزين كرده و سنگرى آن سوى سن، جلوه مراسم را عوض نموده است. شور و شوق لطيفى بر صحن سالن حاكم است.
صداى مجرى نام آشنايى را اعلام مى كند.
اينك از سردار سرتيپ احمد سوداگر فرماندهى محترم لشكر 25 استدعا مى نماييم ما را به باغ خاطرات دفاع مقدس ميهمان نمايند.
با سلام و صلوات آرام آرام از پلهها بالا رفتى و در پشت تريبون در حاليكه چهره ات گل انداخته بود با صداى هميشگى ات خواندى:
الحمدالله الذى هدانا و ماكنا انتهدى لولا ان هداناالله
از شروع صحبت هايت، همگان را به دنيايى از حماسه و شجاعت دعوت نمودى و زيبا كلمات را بيان مى كردى كه گفتن خاطرات جنگ كار هر كسى نيست و من سعى مى كنم برابر ظرفيتم صحبت كنم.
از زمزمه عاشقانه تنهايى شب بچهها شروع كردى و با صدا و نگاهت همه جمعيت ما را به بزم رقص آتش و آه مى بردى.
مى گفتى: شهيدان شگفت زيستن و شگفت رفتن
جمعيت همراه تو زيبا اشك مى ريختند و تو از ديدن اين صحنه گر مى گرفتى
چهره ات از شدت عرق، يكدست خيس شده بود و تو جمعيت را زير بال نگاه خود مى گرفتى
پس از دقايقى سكوت، شروع كردى از جنوب آن مدينه دفاع مقدس گفتى، آرام آرام مى گفتى:
آن روز برادرم چند مرتبه درب سنگر اطلاعات قرارگاه آمد و سراغ مرا مى گرفت و وقتى يكبار او را ديدم گفت احمد آمده ام جهت وداع
- دزفول مى خواهى بروى؟
- نه همين جا هستم
- شوخى بس است، حالا موقع اين شوخىها نيست
- و در آغوش همديگر سر نهاديم و او رفت و من متحير اين حرف او، او را تا درب سنگرش بدرقه با نگاهم نمودم كه نگهبان خمپاره اى بر جان او نشست و جلو چشمم آسمانى شد.
جمعيت سراسيمه گريه مى كردند و تو مى گفتى:
آخر فهميدم چرا مى گفت آمده ام جهت وداع با تو
- فضاى سبز و سنگر جلوى تو تمام نگاهها را به خود جلب نموده بود. و تو گرفته و اندوهگين، اندوهت را در دستمالى از محبت و شيرينى پيچيده و در برابر جمعيت منتظر اعلام نمودى:
برادران بسيجى:
شما بايد مردان آسمانى در زمين باشيد
بايد شما بمانيد تا مردم هيمنه حضور خداوند را در زمين احساس كنند
صداى صلوات و تكبير در جاى جاى سالن طنين انداز بود.
لحظاتى ديگر هرچه اصرار نموديم ادامه بدهى خاطراتت را، تنها سكوت و نگاه مينمودى
گويى قطره قطره شبنم چشمانمان به جويبارهاى خون پيوسته و رودخانه اشكهايمان كوچه هاى جاودان و ماندنى را در برگرفته است.
مجلس در سكوت شيرينى خلاصه شده بود و كلمات تو از صداى حلقوم بلندگوهاى سالن پخش مى شد و تو آرام آرام به سوى پايين رفتن سن آمدى و جمعيت براى بوسيدن تو از يكديگر سبقت مى گرفتند و از بلندگو كلمات شيرين تو با آهنگ نينوا بگوش مى رسيد:
برادرانم
امام عزيزمان
نبض زندگى قرن بود
بيرق ظفر را ا. بدستمان داد تا برسر گنبد مسجد خرمشهر به اهتزاز درآوريم
تك تك نخل هاى سربريده آبادان هنوز نام خمينى را زمزمه مى كنند
- و صداى گريه بلند تو، معنويت عجيبى هديه مان مى داد براى سپاس و ارج نهادن به شخصيت تو، دخترك 4 ساله اى كه متعلق به شهيد محمدى نيا بود در حالى كه كه يكدست لباس سبز در دست داشت بسوى جمعيت همراه تو آمد و خالصانه گفت:
وقتى برايمان سخن مى گفتى من تمام جانم حس نمود پدرم آمده و دارد مرا تسلى مى دهد
سردار:
به چه شيرينى از پدرم قصه مى گفتى!
سردار:
از چشمان تو هزار هزار آسمان سبز مى درخشد.
جمعيت، تو، دختر، سالن، همه و همه اشك مى ريختند و تو آرام خم شدى و تو لباس سبز سپاه كه بوى عطر گل ياس مى داد را گرفتى و سر دخترك را بوسيدى و در گوش او گفتى:
دخترم، پدر همه ما
آيت الله خامنه اى است
خدا يارت باشد
و دختر در آغوش تو جاى گرفت