به گزارش پایگاه 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران،
یکی از اتوبوسهایی که روی خط مستقیم خیابان ولیعصر(عج) به پایین سر
میخورد، در ایستگاه طالقانی متوقف شد. ساعت ده دقیقه به 8 در خنکای صبح 14
بهمن به لابی هتل "پارسیان انقلاب" رسیدم و طبق برنامهای که روزهای گذشته
هماهنگ شده بود، قرار بود در سفری یک روزه به قم- جمکران با یک گروه
مستندساز و چهار مسافر شیعه از آلمان همراه باشم: شیخ "حسین" (Hussain)، "لیلی" (Lili)، "فاتن" و "داوود"
*** پرده اول
لیلی
و فاتن روی مبلهای زرشکی لابی هتل نشسته بودند و چمدانهایشان کمی
آنطرفتر بود. سلام و صبح بخیر گفتیم. خوب میدانستم اگر از اولین لحظات سفر
از آنها فاصله بگیرم، تا پایان سفر قطعاً جوشیدن با آنها سخت خواهد شد،
ولی این دغدغه در همان شصت ثانیۀ اول از خاطرم محو شد٬ چون وقتی با هم چایی
خوردیم و صحبت از علاقه عمومی به تدریس شد، لیلی خاطرههای بامزهای از
دوران کارآموزیاش در یک مدرسه اسلامی در شهر مونستر آلمان برایم تعریف
کرد. طولی نکشید که با هم گرم صحبت شدیم و بین من، لیلی و فاتن یک رزومه
کلی رد و بدل شد. فاتن روی صورتش پوشیه داشت؛ خودشان به پوشیه میگفتند
نقاب.
داوود و
شیخ حسین به همراه گروه مستندساز به جمع سه نفرۀ ما پیوستند و آمادۀ حرکت
شدیم. در حیاط هتل منتظر تاکسی بودیم. چشمم افتاد به چند خط تاشدگی روی
چادر مشکی لیلی. مشخص بود پارچه، تازه از بسته باز شده؛ گفت دنبال چادر
لبنانی بوده ولی از آن مدل، اندازه قد او نبوده؛ فروشنده به او مدل
دانشجویی را پیشنهاد کرده و گفته تقریباً شبیه همان است! توی دلم گفتم کجای
چادر لبنانی شبیه دانشجویی است؟ دیروز (13 بهمن 93) خریده بود.
لیلی
الان 29 سال دارد و ده سال است مسلمان شده؛ ساکن شهر مونستر٬ یکی از
شهرهای بزرگ واقع در غرب آلمان است. شهری که در کنار شهر پادربورن، به
کاتولیکترین شهرهای آلمان معروف است. حدوداً از دو سال پیش، به همراه شیخ
حسین، سوژۀ مستندسازی همین گروه پرتلاش هستند؛ به عنوان آلمانیهای شیعه
شده. این بار قرار بود گوشهای از این مستند در ایران در شهر قم فیلمبرداری
شود. (مرکز علوم تشیع)
داوود
کمربند ایمنی را روی صندلی جلو بست. رانندۀ تاکسی سبز که به آیینۀ جلوی
ماشینش یک چشمزخم آبی- سفید و یک پلاک "یا فاطمةالزهراء" آویزان کرده
بود، بلند گفت "بسمالله".
لیلی در جادۀ تهران - قم حواسش به
اشعههایی بود که هر لحظه تیزتر و داغتر میشد. ساعت حدود 9 صبح آفتاب از
سمت چپِ ما میریخت توی اتاقک ماشین و چشمهای آبی لیلی براقتر
میدرخشید. با خودم فکر کردم لابد در آلمان و در این فصل سال٬ برای دیدن یک
روز آفتابی در زمستان باید لحظهشماری کرد.
از
رسوب آب شهری و هوای خفۀ تهران شکایت داشت. گفت ده دقیقه بیشتر از خروجش
از فرودگاه امام خمینی(ره) نگذشته بود که سرفههایش شروع شد و از همان موقع
مدام احساس میکند یک شیء خارجی در گلویش آزارش میدهد و فکر میکند با
سرفه آرامتر میشود، ولی نمیشود. میخواست بداند پوست ما چطور به آب و
هوا عادت کرده و ترکخورده نیست. هر از گاهی کرم مرطوب کنندهاش را روی
پوست گونهاش که لحظه به لحظه با تابش نور خورشید به سرخی متمایلتر میشد،
تجدید میکرد.
لیلی
در جاده مدام کنجکاوی میکرد تا برایش معنای تبلیغات روی تابلوهای بزرگ
کنار اتوبان را معنا کنم. میخواست بداند "یا مهدی ادرکنی" روی تپههای
اطراف جاده چیست؟، چطور حک شده و چه کسی آن را نوشته؟
علامت
"کمربند خود را ببندید" را که دید، خواست کمربندش را ببندد، اما روی صندلی
پشت سر راننده٬ کمربند ایمنی تعبیه شده جای قفل شدن نداشت!
در
طول مسیر خیلی گفتیم و شنیدیم. گاهی هم سکوت حاکم میشد، انگار همگی زمانی
جداگانه لازم داشتیم تا به حرفهایی که رد و بدل شده بود٬ فکر کنیم.
حس خوبی نبود که گوشه و کنار شهر یا پر از زبالههای ساختمانی بود و یا در حال ساختوساز و احداث و تعمیر!
از
فاتن که اوایل سفر کمی کمحرفتر بود و بعدتر، کاملاً بامزه و صمیمیتر
شد، پرسیدم «اسمت با "ت" است یا با "ط"؟» راستش کاملاً بیدلیل فکر میکردم
اسمش "فاطم" است، شاید چون به لحاظ شنیداری، همگی با آهنگ "فاطمه" صدایش
میکردیم. جواب داد "با ت، و آخرش n!" گفتم « معنیش چیه؟ از ریشه فتنهست.»
داوود از صندلی جلو ناگهان قهقهه زد. من از طرفی از خندۀ او خندهام گرفت،
از طرفی خیال کردم نکند حرف بدی زدم. فاتن هم از پشت نقاب صدای خندهاش
شنیده شد و گفت «آره از ریشۀ ف ت ن، ولی خواهشاً نه به معنی منفیاش، به
معنی شور و جذبه." داوود هنوز داشت میخندید و من همچنان از سؤالم دفاع
میکردم...
پدر و
مادر فاتن لبنانیاند و وقتی فاتن یک ساله بوده، به آلمان مهاجرت
کردهاند. فاتن 16 ماه است در حوزه علمیه قم، درس خارج فقه شیعه جعفری
میخواند.
نیمههای
راه بودیم و جاده همچنان ادامه داشت. لیلی آرام گرفت و چشمهایش را بست.
داوود صورتش را برگرداند، عینک ظریفش را برداشته بود. لیلی را دید که
خوابیده.
«شادی
را باور کن، تار و پود غم را با دست عشق پر پر کن، بادۀ شادی را پی در پی
در ساغر کن، شادی را باور کن، آسمان شب را، با ماه جان تابان کن...» به
گمانم شور موسیقی بود که باعث شد داوود با خوش و بش از راننده خواهش کند
رادیو را خاموش کند تا کمی بخوابند. کمی بعد، گردن کج داوود روی صندلی جلو
نشان داد کل گروه، روزها و شبهای پرکار و کماستراحتی را میگذرانند. فاتن
با گوشی موبایلش کار میکرد.
قم 5 کیلومتر:
لیلی در حالی که دستش را حایل کرده بود برای فرار از تیزی نور خورشید،
برنامههای امروز را این طور گفت: «به ما گفتند یک راست میرویم دیدن "سیدة
معصومه علیها سلام" و در حرم، آقای شاهآبادی به ما ملحق میشود و بعدش
احتمالاً جمکران.» طوری میگفت میرویم سیدة معصومه را ببینیم، انگار
نمیرویم که امامزادهای را زیارت کنیم، میرویم که واقعاً فردی را ببینیم.
پرسیدم فیلمسازها تا حالا سؤالی ازت پرسیدهاند که نخواهی جواب دهی؟ گفت
نه. برای اولین بار در عمرش سمت راست جاده، نخل میدید، نخلهای بیبرگ.
از
سختیهای دستور زبان عربی گفت. پرسیدم شیخ حسین، خودش میخواسته اسمش را
عوض کند و "حسین" بگذارد یا چون مسلمان شده و شیعه شده و روحانی شده، باید
این کار را میکرد؟ لیلی نمیدانست. گفتم تو لازم نیست اسمت را عوض کنی.
از اسطوره ادبیات فارسی "لیلی و مجنون" برایش گفتم و صحبت ادامه داشت تا
اینکه به برنامههای اتحادیه شیعیان آلمان در غدیرخم٬ عاشورا٬ افطار و...
رسید:
«هر کدوم
از خواهر،برادرها باید احساس کنند اگر ضعفی وجود داره٬ خودشون باید خودشون
رو صاحب جشن بدونند و برای بهترشدنش کاری کنند. مخصوصاً جوونترها خیلی
انگیزه دارند برای جشن بزرگی مثل عیدغدیر٬ هر کس مسئولیتی قبول کرد و
الحمدلله کار زمین نموند.»
داوود در حال سخنرانی در جشن بزرگ عید غدیر خم، آلمان- اکتبر 2014
هرجا
لیلی از هر مسلمانی حرف میزد، آنها را خواهر و برادر خطاب میکرد: «یک
سری از خواهرهایم در ایالت وستفالن برای مراسم افطار غذا پخته بودند...»
وقتی فهمید این طرز خطاب کردنش برایم شیرین و جدید است، با تعجب گفت «مگه
شما این طور نمیگین؟» گفتم «زمان جنگ تا حدودی همین طور بود ولی حالا نه؛
اینجا معمول نیست که شیعیان به خاطر شیعه بودن همدیگر رو خواهر برادر صدا
کنند.»
در بدو
ورودمان به خیابانهای قم، داوود رو به لیلی گفت: «چند وقت دیگه فقط
میتونی توی شهر نیویورکسیتی زندگی کنی!» لیلی گیج نگاهش کرد. داوود
خندید و گفت «یک حدیثی هست که در آخرالزمان همه شهرها نابود میشوند، الّا
دو شهر. میدونی کدومها؟» لیلی گفت «قم و ؟» داوود: «درسته، قم و نجف.»
*** پرده دوم
در
ورودی صحن اصلی، ما سه نفر (لیلی، فاتن و من) از گروه آقایان جدا شدیم و
برای بعد از نماز جماعت ظهر و عصر در صحن امام رضا(ع) حرم "سیدة معصومه"
قرار گذاشتیم. با وجود آفتاب، باد خنکی در صحن میوزید. قسمتهایی از حرم
مطهر در حال ساختوساز بود.
در
حد معلومات چندخطیام از حضرت معصومه(س) به آنها گفتم. از من میخواستند
بگویم درون هر کدام از اتاقکهایی که تابلوی "اتاق مشاوره"، "واحد
خواهران"، "نذورات و هدایا"... داشت، چه خبر است. عکس انداختیم.
توجه
لیلی به گروهی از دختربچههای دبستانی جلب شده بود که هر قدر هم می
خندیدند و شیطنت میکردند باز گوش به فرمان مربی مدرسهشان بودند. برایشان
فضا جالب و معنوی بود.
لیلی
روبروی
یک پرده مخمل مشکی ایستادیم: ...أدخل هذة الروضة المبارکة... و اعترف لله
بالعبودیة... بسمالله و بالله و فی سبیل الله و علی ملّة رسول الله...
لیلی
با زیارتنامۀ آلمانی کوچکش روبروی ضریح مطهر، عمیق و متین ایستاده بود.
خادم حرم، مقنعه سبز چونهدار داشت و با چوبپر رنگارنگش یکی یکی به شانۀ
خانمها میزد که: «خواهرم سرراه واینسا، یاالله... حاجت روا شی» نوبت شانۀ
لیلی که رسید، توقف کرد. انگار او حق داشت بایستد و اجازه داشت حرکت
نکند! دوباره نفر بعدی، زد به شانۀ من: «حرکت کن خانوم. یاالله...» کسی
نمیدانست لیلی و فاتن با سیدة معصومه چه میگویند. هر کس فقط حرفهای
خودش را میدانست و بس. فقط خودش و مخاطبش؛ وحدت در عین کثرت. زنی پسر
کوچکش را بغل کرده بود تا بالاترین نقطه از در چوبی و صیقلیِ حرم را ببوسد.
زن
جوان دیگری، به لیلی چشم دوخت و با آرنج به بغل دستیاش زد تا دیگری را
هم در کنجکاویاش شریک کند. روشنی لوسترهای بزرگ و تلألؤ آیینهکاریها،
کمرنگیِ صورت لیلی را چند برابر کرده بود.
لیلی
از هل دادن زنها آزرده بود: «چرا جایی که برای آرامش گرفتنه٬ انقدر همه
ناآرومند؟ مشهد اینطوری نبود. خیلیها از کشورهای حاشیه خلیج فارس آمده
بودند. احتمالاً امروز چون هوا خوبه٬ شلوغتر شده.»
برای
اقامۀ نماز جماعت به طبقه بالای حرم رفتیم و از آن بالا، پایین را نگاه
کردیم تا شیخ حسین و داوود و گروه را پیدا کنیم. لیلی و فاتن از فرشهای
حرم با نقشهای ریز و رنگهای گرم خوششان میآمد و گفتند که در مسجد
هامبورگ هم فرشهای دستباف زیبایی هست.
با اینکه گرسنه بودیم، تا حدود ساعت 15.00 در صحن ماندیم و گاهی دستهجمعی، گاهی هم دوتا دوتا با هم گپ میزدیم.
شیخ حسین در حال صحبت با حجت الاسلام شاهآبادی
حاجآقا
شاهآبادی به جمع ما پیوست. روحانی جوان و خوشرویی که تا سال 2013 در مرکز
اسلامی هامبورگ با این گروه همراه بوده و حالا در حوزه علمیه قم به 12
طلبه با هدف تبلیغ، زبان آلمانی تدریس میکند.
مستندسازها
از شیخ حسین، این روحانی حدودا ۴۳ ساله٬ بسیار باحوصله و همیشه خندان که
البته در این سفر، عبا و عمامه نپوشیده بود٬ تصویربرداری کردند.
از اینجا به بعد داوود قرارهای دیگری با آیتالله میلانی و دیگران در قم داشت و همراه ما نبود. من دیگر تا پایان سفر او را ندیدم.
به
جای داوود٬ شیخ حسین توی ماشین ما نشست. راننده در کمال اعتماد به نفس با
او فارسی حرف میزد فقط شمردهتر و با صدای بلندتر! شیخ حسین به زبان
آلمانی با او فارسی تمرین میکرد و میخندید، او به زبان آلمانی میپرسید،
من ترجمه میکردم و راننده تاکسی پاسخ میداد: «گشنمه به فارسی چی میشه؟»
راننده: «واتر، تشنمه... فود٬ گشنمه یا گرسنمه... گُ رُس ن مه»
توی
ماشین صحبت از ورزش شد٬ برای همسفران آلمانی ما خیلی جالب بود از
باشگاههای ورزشی ایران بشنوند. حسین خودش کاراتهکار بود و دوست داشت یکی
از باشگاههای قم را از نزدیک ببیند. پرسید «اولین ورزش تو ایران چیه؟»
گفتم «فکرکنم فوتبال٬ ولی بیشتر فوتبال واسه تماشا!» گفت «همه جا
همینطوریه، تماشاچی بیشتر از بازیکن.» بعدش فکر کردم شاید درستتر بود
میگفتم کُشتی!
به
چند رستوران در بلوار امین قم سر زدیم. ایستگاه به ایستگاه میشنیدیم که
غذاهایشان تمام شده. ساعت ۱۵ اصلاْ برای تمام شدن غذا دیر نبود٬ به نظرم.
لیلی
از خوردن غذاهای گوشتی خسته بود و وقتی بالاخره در یک رستوران نشستیم و
منوی غذاها را جلوی ما گذاشتند، حالش گرفته بود که باز هم کباب و گوشت و
مرغ با برنج زیاد. سالادش را باز کرد و با لبخند گفت «بالاخره یه چیز
تازه!» با توضیحاتی که در وصف هر یک از غذاهای روی منو میدادم، نهایتاً سه
تا تهچین سفارش دادیم و خوشبختانه خوششان آمد. فاتن تهچین را چیزی شبیه
کیک کشمشی یافت.
یکی
از دوستان گروه فیلم میگفت شیخ حسین از روز اول سفر تا الان هر کدام از
وعدههای غذایی که ازش سفارش خواستیم، تمامش را گفته «کووبیدا»! غذایمان که
تمام شد، حسین به ما گفت «الان چی میچسبه؟» ما گفتیم «خواب.» گفت «نه.
چایی.» رانندههای تاکسی که همراه ما بودند از خوشمشربی حسین لذت
میبردند.
آخر
غذا لیلی دفتر کوچکی از کیفش درآورد، از روی لیست بلندبالایی که دستنوشته
بود و فارسیهایش دستخط فاتن بود، با انرژی گفت: «خیلی ممنون!» با
اجازهاش از صفحه دفترش عکس گرفتم.
*** پرده سوم
بعد
از صرف نهار به سمت مسجد مقدس جمکران راه افتادیم. از ابتدای قم اطراف
جاده کاروانهای با پای پیاده با پرچمهای بزرگ به سمت جمکران حرکت
میکردند و حسین با چشم آنها را دنبال کرد و انگار یک جور همراهی.
راننده
برای شیخ حسین از خواص چایی سبز میگفت: «گرین ته، وری گود، گود! ضد
سرطان، ضد پیری...» و شیخ حسین با خنده میگفت: «گرین ته٬ با قلیون... بعله
بعله»
برای صرف
چایی که شیخ حسین هوس کرده بود، در بازار بزرگ جمکران در مغازهای ساده و
بیمشتری نشستیم. جمع، گرم و صمیمی بود ولی ظاهراً نور برای فیلمبرداری
مناسب نبود که بشود لحظاتی را شکار کرد.
با لیلی و فاتن درباره حرکتهای ضداسلامی "پگیدا" که در آلمان فعالیت میکنند صحبت کردیم. لیلی گفت:
«متاسفانه
از بس بین مسلمانها و حتی خود شیعیان تفرقه و چنددستگی هست، غربیها با
معیارهای خودشون، ما رو به دو دستۀ "مسلمون عادی" و "مسلمون افراطی" تقسیم
میکنند. از نظر اونها کسی که در جامعه حل بشه، نرماله و کسی که بخواد
ایمانش رو کاملاً حفظ کنه و کوتاه نیاد، تندرو.»
چای پررنگ لیلی توی لیوان یکبارمصرف لحظه لحظه خنکتر میشد و بحث ما لحظه لحظه گرمتر. لیلی ادامه داد:
«با
خواهر،برادرهایمان صحبت میکردیم، میگفتیم چرا در وقایعی مثل "ترور در
دفتر شارلی ابدو" ما باید خودمان را بدهکار بدانیم. همش جلوی ما یه
میکروفون میگیرن که ای مسلمان! سریع بگو نظرت دربارۀ فلان حادثه و فلان
ترور چیه! به ما چه ربطی داره؟ چرا ما باید موضعگیری کنیم؟ اصلاً همین که
از ما میپرسند و ما هم محکوم میکنیم، یعنی اتهام رو پذیرفتهایم و داریم
از خودمون دفاع میکنیم.
چند
وقت پیش یک مسیحی افراطی در نروژ 17 نفر رو کشت؛ مگه کسی جلوی مسیحیها
میکروفون گرفت که لطفاً محکوم کنید؟ نه، هیچکس! چرا کسی از مسیحیها نخواست
که سریعتر نظرشون رو دربارۀ اون ترور بگن؟ فقط رسانهها ماستمالی کردند
که اون فقط یه بیمار روانی بوده و تعادل درست و حسابی نداشته... همچین
برخوردی با اسلام، بیشتر از همه به بچهها و نوجوونها آسیب میزنه. هر
نسلی چالشهای خاص خودش رو داره. کودکان مسلمان، احساس گناه میکنند و
ممکنه به زودی به این نتیجه برسند: چرا به دینی پایبند بمونم که همیشه بابت
رفتار احمقانۀ یکی دیگه، من باید از مردم معذرتخواهی کنم و مدام بگم که
با اونها نسبتی ندارم؟»
حرفهایش
به وضوح از وجدان دردکشیدهای برمیخاست و من از این احساس مسئولیتش لذت
میبردم٬ شاید هم کمی از خونسردی خودم نسبت به این قبیل اتفاقات شرمنده
بودم.
در لحظات
غروب آفتاب، وارد صحن مسجد مقدس جمکران شدیم. مرمرهای سفیدرنگ زمین٬ نور
سبز و آبی گنبد مسجد را بهتر جلوه میداد، همینطور آسمان خاکستری غروب
جمکران با شال سادۀ طوسیرنگ لیلی به زیبایی ست شده بود. نسیم میوزید.
بعد
از وضو و ورود به مسجد٬ در نماز جماعت شرکت کردیم. لیلی بین نماز مغرب و
عشاء ناخنهای کوتاهش را یکی یکی روی بندهای انگشتانش میگذاشت و لابد
تسبیحات حضرت زهرا(س) میگفت.
متوجه
شدیم دعای توسل شبهای سهشنبه در حرم ساعت 21 برگزار میشود و این
زمانبندی، برای گروه ما خیلی دیر بود؛ لذا لیلی کتابچه کوچکی درآورد و
دعای توسل را از روی یک متن آلمانی خواند.
به
گروه ملحق شدیم. قبل از برگشت، لیلی و فاتن سوهان خریدند. فروشنده
راهنمایی کرد که بهترین سوهان، به جای روغن نباتی با کره پخته شده و مغز
پستۀ فراوان دارد. لیلی قطعهای از بهترین سوهان را تست کرد و مصمم گفت
«از این برای مادرم میبرم.» یک بسته گز هم خرید، موقع حساب کردن٬ پولهایش
را با تردید نگاه کرد. هنوز خوب نمیشناخت که کمکش کردم.
هوا
تاریک شده بود. کنار تاکسیمان منتظر بقیه ایستاده بودیم که دو دختر از
کنارمان رد شدند. لیلی به فاتن نشانشان داد و زیرلب گفت "زنان شتری" من
فوراً متوجه شدم به کلیپسهای بلند روی سرشان اشاره کرده. من از این واکنش
خندهام گرفته بود ولی در لحن لیلی و فاتن فقط اثر غم بود؛ حتماً از
یادآوری حدیث مشهور پیامبر (ص) «در آخرالزمان از میان امت من زنانی خواهند
آمد که بر سرهایشان برآمدگی مانند کوهان شتر وجود دارد...»
در
ماشین که نشستیم، لیلی با اشتها تکههای سوهانها را در دهانش میچپاند.
بالاخره به سمت قم راه افتادیم و سفر به انتهای خودش نزدیک میشد. امیدوار
بودیم بعد از امروز هم ارتباطمان حفظ شود. یکی از دوستان گروه مستندسازی از
پنجره ماشین٬ سه تا از کارتهای هتل محل اقامت را به دست شیخ حسین٬ لیلی و
فاتن داد. گروه، تا جمعه در قم میماندند و شنبه به آلمان برمیگشتند.
هوا
تاریک بود و البته سراسر بلوار پیامبر اعظم قم، به مناسبت دهه فجر با
پرچمهای ایران تزیین و چراغانی شده بود. راننده، آدرس "هتل خورشید" را از
چند نفر پرسید. از دستانداز رد شدیم و آب ریخت روی چادر لیلی. لیلی معنی
خورشید را از من پرسید و تازه اینجا بود که معنی اسم یک "خواهر"
فلسطینیاش را فهمید. راننده، با دست چپ پیامک تایپ میکرد و لابد همزمان
حواسش به روبرو هم بود.
ساعت
بیست و بیست دقیقه، مهمانان خسته و دوستداشتنیمان را در هتلشان مستقر
کردیم. حسین٬ پرده شیک و قیمتی اتاق هتل را کنار زد و از مشرف بودن پنجرۀ
اتاقش به حرم٬ ذوقزده شد.
من
و گروه مستندسازی٬ در لابی هتل خورشید از شیخ حسین٬ لیلی و فاتن خداحافظی
کردیم. موقع خدافظی "سلام علیکم" گفتند و "انشاالله" یک آن از زبانشان
نمیافتاد:
انشالله بیایی آلمان، انشاالله باز همدیگرو ببینیم، انشالله مواظب خودت باش...