زن جوان با دیدن صورت کبود پسرک با مهربانی او را به خانه دعوت کرد و گفت: «نگران نباش پسرم بیا تو، مامانت هر جا باشه الان دیگه پیداش می شه.»
سپس برایش غذای گرمی آورد. مهدی پس از خوردن ناهار سرگرم نوشتن مشق هایش شد، اما همچنان نگران مادرش بود. ساعتی بعد مادر برای بردن مهدی به خانه همسایه رفت.
پسر کوچولو با دیدن مادر تعجب کرد، چشمان قرمز و متورم مادر حال مهدی را دگرگون کرد. بلافاصله به طرف مادر دوید و خود را به آغوشش انداخت. زن پسرش را محکم بغل کرد بعد هم به خانه رفتند، اما خانه پر از مهمان بود؛ مادر بزرگ، عمه ها، خاله ها، دایی و عمو همه بودند، آنچه باعث تعجب مهدی شد این بود که همگی آنها ناراحت و مشکی پوش بودند. به محض ورود پسر کوچولو ناگهان عمه اش به سوی او آمد و در حالی که زار می زد و اشک می ریخت جمله هایی می گفت که برای مهدی نامفهوم بود. مادر بزرگ، عمو ها و بقیه نیز شروع به گریه کرده و یکی یکی مهدی را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند.
آن روز پسرک فهمید که دیگر پدرش را نخواهد دید. احمد آقا صبح زود که پسرش را با موتور به مدرسه رسانده بود در یک تصادف جان باخته و حالا مهدی باید تا آخر عمر داغ یتیمی و نداشتن پدر را به دوش می کشید. مهدی فقط هشت سال داشت و برایش خیلی سخت بود که دیگر پدرش را که عاشقانه او دوست داشت، نبیند.
چند روزی از این ماجرا گذشت. کم کم فامیل و دوست و آشنا از دور و برشان رفتند و خانه خلوت شد، تنها و سوت و کور. دیگر پدری در خانه نبود که شب ها با وجود خستگی اش دست نوازش بر سر مهدی بکشد و با او بازی کند. یا صبح ها او را با موتور به مدرسه برساند. حالا خودش بود و مادرش و یک دنیا غم و غصه.
گهگاه عمه، عمو یا مادر بزرگ به خانه آنها می آمدند، اما هیچ کدام جای پدر را نمی گرفتند. حس بی پدری همیشه پسر کوچولو را آزار می داد. دو سال از این ماجرا گذشت مهدی برای آن که هم کمتر به نبود پدرش فکر کرد و هم به نصیحت همیشگی او عمل کند بیشتر از قبل درس می خواند. حالا او کلاس پنجم بود. یادش آمد پدر همیشه به او می گفت پسرم برای آن که در زندگی موفق باشی فقط درس بخوان و تحصیلاتت را ادامه بده تا برای خودت کسی بشوی.
اما انگار دست تقدیر، سرنوشت دیگری برای مهدی رقم زده بود. سه سال بعد از فوت پدرش زمزمه هایی از ازدواج مادر به گوشش رسید. لیلا زن جوان و زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت، اما به هیچ کس اجازه نمی داد پیشنهادی در این باره بدهد. می گفت نمی خواهم ازدواج کنم. می ترسید، چون خانواده شوهرش غیرمستقیم تهدیدش کرده بودند که اگر بخواهد ازدواج کند مهدی را از او می گیرند، اما لیلا دلش نمی خواست تنها سرمایه زندگی و به قول خودش تنها دلیل زنده بودنش را از دست بدهد، اما حالا بعد از سه سال احساس می کرد فشار زندگی و مشکلات مالی کم کم آزارش می دهد و تامین هزینه ها سخت شده است. حمایت های مالی اطرافیان هم کمرنگ تر شده و خودش هم دیگر روی آن را نداشت که از فامیل کمک بگیرد به همین دلیل تصمیم گرفته بود به موضوع ازدواج جدی تر فکر کند. روزی که حسین آقا همراه خواهرش به خواستگاری لیلا رفت مهدی مدرسه بود. حسین آقا مردی پنجاه ساله بود که همسرش را طلاق داده و سرپرستی دو دخترش را نیز به مادرشان سپرده بود. او از طریق خواهرش با لیلا آشنا شده و بعد از دیدنش برای این ازدواج اصرار زیادی داشت. لیلا برای این ازدواج دو شرط داشت؛ یکی این که همسر آینده اش باید مهدی را مثل فرزند خودش بپذیرد و دیگر این که فرزند جدیدی از او نخواهد.
به این ترتیب با موافقت طرفین مراسم عقد آنها خیلی مخفیانه و بی سروصدا برگزار شد و لیلا به خانه همسر جدیدش نقل مکان کرد، اما بزرگ ترین اشتباه لیلا این بود که مهدی را از قبل برای این اتفاق آماده نکرد.
مهدی وقتی از ماجرا خبردار شد با مادرش قهر کرد و واکنش تندی نشان داد. از همه بدتر این که مقابل حسین آقا ایستاد و گفت: تو هیچ وقت نمی تونی جای بابام را بگیری.
از همان موقع روابط مهدی با مادرش تیره شد چند بار با عمه اش تماس گرفت و از او خواست تا دنبالش بیاید و او را نزد خودش ببرد. می گفت دیگر نمی خواهد با مادر و ناپدری زندگی کند، اما عمه اش بر خلاف گذشته انگار چندان تمایلی به قبول سرپرستی او نداشت. عمویش نیز فقط چند برخورد تند با لیلا داشت، اما او هم به خاطر همسرش حاضر به نگهداری از برادرزاده خود نشد. مهدی که خودش را تنها می دید کم کم در لاک تنهایی فرو رفت. از درس و مدرسه زده شد و بیشتر وقتش را با دوستانش در بیرون از خانه می گذراند. محبت های مادر نظرش را جلب نمی کرد و سختگیری های ناپدری او را بیشتراز خانه فراری می داد. زمانی که پانزده ساله شد نخستین اتفاق شوم زندگی اش را در جمع دوستان تجربه کرد. مصرف مواد مخدر او را به عالم خلسه برد؛ دنیایی که تا آن روز و با آن سن کم حس نکرده بود. مهدی خیلی زود معتاد شد و برای دستیابی به آن حال خوش باید پول می داد. به ناچار سراغ مادر می رفت و مادر که از ماجرا غافل بود به گمان آن که با دادن پول می تواند محبت از دست رفته پسرش را بخرد به او نه نمی گفت. چند ماهی گذشت و ناپدری به رفتارهای مهدی و بالا رفتن هزینه هایش شک کرد. برای مردی مثل او یافتن علت این رفتارها کار سختی نبود. حسین آقا خیلی زود به اعتیاد مهدی پی برد. قبل از آن که به لیلا حرفی بزند با مهدی به گفت وگو نشست، اما مثل همیشه جز توهین و بدرفتاری چیزی عایدش نشد. بالاخره مجبور شد موضوع را به لیلا بگوید و از او کمک بخواهد، اما این ماجرا را بدتر کرد و رابطه مادر و پسر به هم خورد. مهدی هر بار که پول می خواست در غیاب ناپدری به سراغ مادر می رفت و به هر طریقی که می توانست از او پول می گرفت.
روز به روز حال مهدی بدتر می شد و اوضاع مادرش آشفته تر از او. هر بار به خودش لعنت می فرستاد و از این که ازدواج او باعث شده بود پسرش چنین سرنوشتی پیدا کند خود را نفرین می کرد. حسین آقا اما او را به دلیل چنین افکاری سرزنش می کرد و از لیلا می خواست که دیگر به مهدی پول ندهد.
چند روز بعد لیلا در خانه تنها بود. مهدی طبق معمول عصبی و آشفته به خانه آمد یکراست سراغ کیف مادر رفت، اما پولی در آن نبود. به آشپزخانه رفت و گفت: پول بده حالم خوب نیست عجله دارم.
مادر نگاهش کرد، کسی را مقابل خود دید که هیچ شباهتی با مهدی چند سال قبل نداشت. کمی قربان صدقه اش رفت و گفت بمان ناهار بخور می خوام باهات حرف بزنم.
«من حرفی باهات ندارم پول بده برم حالم خوب شد حرف می زنیم.» لیلا گفت پول ندارم صبر کن حسین آقا بیاد.
نمی تونم صبر کنم در ضمن من از اون پول نمی گیرم. یه تیکه از طلاهاتو بده ببرم بفروشم این همه طلا می خوای چی کار؟
لیلا با گریه گفت: کدوم طلا بی انصاف من که هر چی داشتم دادم به تو چیزی ندارم. در همین موقع مهدی دست انداخت و زنجیر نازکی را که به گردن مادرش بود کشید و پاره کرد وقتی برگشت ناپدری اش را پشت سر خود دید. حسین آقا که شاهد این صحنه بود با عصبانیت سیلی محکمی به صورتش زد، اما در یک لحظه مهدی انگار تمام خشم و نفرت چند ساله اش را جمع کرد و با مشت به گیجگاه ناپدری کوبید.
حسین آقا روی زمین افتاد و مهدی پا به فرار گذاشت. لیلا جیغ می کشید و گریه می کرد. با آمدن همسایه ها او را به بیمارستان رساندند، اما بر اثر ضربه و خونریزی مغزی جان باخته بود. چند روز بعد مهدی دستگیر شد و به اتهام قتل به زندان افتاد. حالا لیلا تنهاتر از همیشه به این فکر می کند که چگونه پسر معتادش را از طناب دار نجات دهد.