وبلاگ مردی از جنس یخ نوشت: چند روز پیش برای انجام کاری تا دیر وقت دانشگاه مانده بودم. حدود ساعت 3 شب بود که دیدم کسی در اداره را باز کرد و آمد داخل! نگاه کردم دیدم خانمی از کارمندان نظافت چی دانشگاه است. تعجب کردم چون فکر نمیکردم این موقع شب کسی در دانشگاه کار کند و این گفتوگو بین ما انجام شد (فرض کنید اسمش کلارا بود).
-سلام، تا حالا شما را ندیده بودم. سخت نیست این موقع شب کار میکنید؟!
کلارا: نه، من عادت دارم. 18 سال است که همیشه در شیفت شب کار میکنم. ساعت 12 شیفت شروع میشود تا 8 صبح
-جدی؟ یعنی عدهای در دانشگاهها همیشه شبها کار میکنند؟
کلارا: نه، ما سه شیفت کاری داریم. 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. 4 بعد از ظهر تا 12 شب و 12 شب تا هشت صبح. کار در این شیفتها برای اکثر افراد گردشی است ولی من شیفت شب را ترجیح میدهم و همیشه شب کار میکنم.
-چطور برایت سخت نیست؟ زندگی خیلی خلوت نمیشود؟ دیگران را زیاد نمیبینی و هر وقت دیگران بیدارند، تو خوابی و بالعکس.
کلارا: اتفاقاً این وضعیت را دوست دارم. هیچ وقت نباید در صفها منتظر باشم. به ترافیک نمیخورم. درآمدم هم بد نیست و راضی هستم.
- از لحاظ خانوادگی سخت نیست؟ مثلاً برای بچههایت؟ راستش را بخواهی من هم خیلی وقتها شبها کارهایم را میکنم اما فرقش این است که فعلاً دور از خانواده زندگی میکنم.
کلارا: راستش من ازدواج نکردم و دوست پسر هم ندارم. فقط یک سگ دارم که در شیفت کاری پیش مرکز نگهداری از حیوانات میگذارم و موقع برگشت تحویل میگیرم. البته تا دو سال پیش با مادرم زندگی میکردم ولی مادرم درگذشت. برادر و خواهر ندارم و با سایر اقوام هم هیچ وقت نزدیک نبودم (خودش نگفت ولی احتمالاً پدرش از افرادی بوده است که مادرش را بعد از بارداری رها کرده است).
- برای فعالیتهای دیگر مثل کارهایی باید در طول روز انجام شود چه کار میکنی؟
کلارا: کم پیش میآید و در صورت لزوم مرخصی میگیرم.
-به نظرت زندگی این طوری سخت نیست؟ الان در سلامت هستی و روی پای خود هستی. به دوران پیری فکر کردهای؟
کلارا: اتفاقاً خیلی فکر میکنم. به خصوص بعد از مادرم که خیلی تنها شدهام.
- دقیقا! حسابش را بکن که مادرت حداقل تو را داشت که برای دوره پیری مواظبش باشی. خوبی بچه داشتن همین است. راستی چند سالت است؟
کلارا: 47 سال دارم! درست میگویی، وجود من برای مادرم خیلی خوب بود و همین طور وجود او برای من و اکنون خیلی تنها شدهام.
یکی از همکارهایم اهل آفریقاست و امسال به خاطر ابولا نتوانست به خانوادهاش سر بزند. با اینکه خیلی وقت است که آمریکا زندگی میکند و اینجا ازدواج کرده است اما احساس دلتنگی او را متوجه میشوم.
- تا به حال دنبالش بودهای که خانواده تشکیل دهی؟
کلارا: راستش دوست پسر قبلاً داشتهام ولی هیچ یک خوب نبودند و روابطمان در نقطهای به پایان رسید.
-امیدوارم در آینده گزینه بهتری پیدا کنی.
کلارا: ممنون، من بروم به بقیه کارهایم برسم.
- خداحافظ، روز خوبی داشته باشی.
کلارا: همچین، خدانگهدار.
در غرب هر چه زمان میگذرد، تعداد بیشتری افراد به شکل کلارا زندگی میکنند؛ یعنی به کل ازدواج نمیکنند. این وضعیت از عواقب فردگرا شدن جوامع غربی است.
البته به تناسب این وضعیت، امکاناتی برای دوران پیری این افراد وجود دارد، این افراد وقتی سنشان از حدی زیاد میشود، پرستار میگیرند یا اگر ثروتمندتر باشند، به خانههای سالمندانی میروند که در قبال دریافت هزینه، خدمات خوبی ارائه میکنند.
اما به نظرم خیلی وضعیت جالبی نیست، یکی از مزایای زندگی شرقی، این است که نهاد خانواده قویتر است؛ افراد کمتر دچار تنهایی به شکل فوق میشوند.
باید قدر این وضعیت را دانست و طوری سیاست گذاری
کرد که این نهاد تضعیف نشود، یکی از خوبیهای زندگی در غرب همین است که
انسان بیشتر قدر داشتههای خود را میداند. به نظر شما، رشد اقتصادی به
قیمت تضعیف خانواده و روابط انسان میارزد؟