این شد که سال 69 ترک تحصیل کردم و با همان سن و سال کم برای کار رفتم اردبیل، تا شاید بتوانم جایی کار کنم و پول وپله ای برای خودم جمع کنم. 14 سال بیشتر نداشتم و کاری هم بلد نبودم. جایی بهتر از قهوه خانه برای کار کردن پیدا نکردم. دو سال اول کژدار و مریز گذشت، کار می کردم و پولی می گرفتم. سیگار و تریاک را تازه شناخته بودم و گاهی می دیدم که می کشند، اما سراغ شان نمی رفتم. از سال سوم که سال 72 بود، بتدریج در تور افرادی افتادم که به قهوه خانه رفت و آمد می کردند، و مصرف مواد را شروع کردم.
همین طور که یواش یواش میزان مصرفم بالا می رفت، رفتم در یک کارگاه خیاطی برای شاگردی. این کار را یاد گرفتم. 19 سالم که شد رفتم خدمت. در طول خدمت هم گاهی سیگار و تریاک می کشیدم. بعد از خدمت، ماجرا پیچیده تر شد. کم کم با آدم هایی آشنا شدم که هروئین می کشیدند و همین باعث شد به سمت هروئین کشیده شوم. همان زمان ها گاهی وارد فاز شیشه و کراک هم می شدم. اوایل که هروئین می کشیدم، به ذهنم رسید اگر نامزد کنم و وارد زندگی شوم شاید این کارها از سرم بیفتد و ترک کنم. هروئین لامصب یک ویژگی مهم دارد و آن هم فریب مصرف کننده است.
فکر می کنی هر وقت اراده کنی می توانی ترک کنی، اما زهی خیال باطل. زمان گذشت و دیدم توانایی ترک ندارم، به نامزدم ماجرا را توضیح دادم. بهش گفتم طلاق بگیریم، اما مگر قبول می کرد از من اصرار و از او انکار! با توسل به راه های مختلف اذیتش کردم تا این که برادرش فهمید و از من شکایت کرد. در نهایت در محضر او را راضی به طلاق کردند و کار تمام شد. سر تا ته ازدواجم فقط دو سال دوام داشت! دو سالی که بیشتر از نامزدم به فکر مصرف هروئین بودم، در عین حال البته قبول هم نمی کردم که معتاد شده ام. وقتی معتادی را می دیدم که از خانه شان فراری شده به او نیشخند می زدم و حتی گاهی زیر لب یک چیزهایی حواله اش می کردم! کارتن خواب ها را می دیدم دلم برایشان می سوخت، نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظار خودم است.
بیست و شش ساله بودم زمانی که از خانه زدم بیرون. هر طور شده پول کرایه اتوبوس جور کرده و راهی تهران شدم. باید بیشتر مصرف می کردم، اما در اردبیل گیر نمی آمد. خماری اذیتم می کرد. در تهران، هروئین و شیشه و کراک بلایی سرم آورد که به چند ماه نرسیده، در پل خزانه کارتن خواب شدم. از کارهای خلاف، پول مواد را تامین می کردم. حتی یک بار وقتی حسابی گیر کردم، تصمیم گرفتم گدایی کنم. در ترمینال دستم را پیش دو جوان دراز کردم، اما نتوانستم چیزی بگویم و پول بخواهم، رویم نشد. دیدم در ترمینال نمی شود، خواستم بروم در کوچه ها و با زدن در خانه ها، گدایی کنم.
اولین در را که زدم، خانمی در را باز کرد. چشم هایمان به هم گره خورد. هم او می دانست من برای چه زنگ خانه را زدم و هم من، اما باز هم نشد، نتوانستم. آدرسی پرسیدم و برای همیشه از خیر گدایی گذشتم. روزهایم بی هیچ هدفی می گذشت. روزها به دنبال مواد به آب و آتش می زدم و شب ها از درد به خود می پیچیدم. دار و ندارم کارتنی بود که در کنار پل خزانه زیرم انداخته بودم و رویش می خوابیدم. هر کسی از کنارم می گذشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد و می رفت. بعضی هاشان هم راهشان را کج می کردند تا از شر من در امان باشند. بی کار و بی عار روزهای عمرم را سپری می کردم و تنها فکر و ذهنم تهیه مواد بود.
کار به جایی رسید که دیگر قدرت حرکت هم نداشتم، سال 86 بود. حتی نمی توانستم آشغال جمع کنم و بفروشم و مواد بخرم! جنازه هایی را موقع بردن می دیدم که تا همین دیروز باهم کنار جوب می خوابیدیم! برای من هم شمارش معکوس شروع شده بود. می دانستم که همین روزها، جنازه من را هم می آیند جمع می کنند و می برند. تصمیم گرفتم دوباره به اردبیل بیایم. حداقل در اردبیل می توانستم در خانه پدری و دور از سرما بخوابم. رفتم ترمینال آزادی، اما هیچ اتوبوسی حاضر نشد مرا به اردبیل بیاورد. التماس هایم فایده ای نداشت، هیچ راننده ای نمی خواست مسافرانش با دیدن من حال شان بهم بخورد. بعد از چند روز، شاگرد یکی از اتوبوس ها که مرا می شناخت، حاضر شد سوارم کند و بیاوردم اردبیل، اما نه در خود اتوبوس، در بوفه اش. نمی خواست مردم با دیدن سر و وضع من و لباس هایم، ناراحت شوند!
به اردبیل که رسیدم حتی یک ثانیه هم شکنجه هایی که در کارتن خوابی کشیده بودم از ذهنم خارج نمی شد. خسته شده بودم، از حال و روزم، از زندگی ام، از همه چیز. تصمیم گرفتم ترک کنم. به خودم گفتم «یا ترک یا مرگ». در زمستان سال 86 و درست 3 روز مانده به شروع محرم تصمیم ام را با خوابیدن در خانه عملی کردم، بدون این که از کمپ و دکتر کمکی بگیرم. نماز می خواندم و دعا می کردم. اولش 3 روز پشت سر هم در خانه خوابیدم. درد بود که می کشیدم. دردی که از حد تصور هر کسی بیرون است. یکی دو جای بدنم سوراخ شده بود و از سوراخ ها چرک بیرون می آمد. در خانه قدم می زدم و از درد می نالیدم. گاهی از حال می رفتم و تشنج می کردم. چشم هایم را که باز می کردم، می دیدم فقط «ننه»ام بالای سرم است. تنها همدمم در آن روزهای سخت و طاقت فرسا بود. پدرم هم که یک پیرمرد و کارگر بود، هر چند روز یکبار کمی پول به من می داد. دو سال تمام روزهایم اینچنین گذشت. استخوان هایم درد می گرفت. داد می زدم، گریه می کردم و در نهایت کمی درد تسکین پیدا می کرد.
بالاخره مزد زحماتم را گرفتم. تا دم مرگ رفته بودم، اما برگشتم. سال 88 بود که دیگر برای همیشه از شرش خلاص شدم. زندگی ام از این رو به آن رو شد. حالم که خوب شد، ماه ها خودم را وقف آدم هایی کردم که می خواستند ترک کنند. می رفتم خانه شان و از آنها نگهداری می کردم. دوست داشتم بدانند من در کنارشان هستم و قوت قلب بگیرند. حدود 20 نفر را ترک دادم. بعد از چندی ترد دوست دوران کودکی ام «حبیب کوهی» رفتم. خیاط بود ازش خواستم کمکم کند. بنده خدا خیلی تحویلم گرفت، حتی کلید مغازه اش را به من داد. مشغول شغلی شدم که از آن سررشته داشتم. کار می کردم و پول هایم را پس انداز.
کمی که وضع مالی ام بهتر شد، خواستم به زندگی ام سر و سامان بدهم و ازدواج کنم. از طریق یکی از آشنایان با دختری آشنا شدم. همه سرنوشتم را از سیر تا پیاز برایش صادقانه گفتم. وقتی صداقتم را دید و مطمئن شد که برگشته ام، قبول کرد و نامزد شدیم. بعد از نامزدی، تلاشم را بیشتر کردم، حدود یک سال بعدش، یعنی سال 90 عروسی گرفتیم و زندگی مان شروع شد. حدود یک سال بعدش هم خدا دختری به ما داد که الان شیرینی زندگی مان است. این روزها یک مغازه خیاطی در یکی از خیابان اصلی شهر دارم و از زندگی راضی هستیم. هم من و هم همسرم.
دیگر کاری به گذشته ام ندارم. آدم اگر مدام به پشت سرش نگاه کند جلو را نمی بیند و زمین می خورد. باید فقط پیش رو را دید و حرکت کرد. چند سالی است که در زندگی حسابی محتاط شده ام. حتی اگر در جایی چایی بخورم دقت می کنم که آیا چای است یا چیز دیگر. کاش بقیه هم همیشه احتیاط کنند، حواسشان به دوروبرشان باشد، به دوست هاشان، به همه چیز. آدم که گرفتار شود دیگر برگشتن سخت می شود، هر کسی از عهده اش برنمی آید... .