کد خبر: ۲۷۰۶۹۵
زمان انتشار: ۰۸:۵۱     ۲۶ آبان ۱۳۹۳
حسن آقا زود رفت سر اصل موضوع و گفت: ما اینجا آمدیم که از شما کمک بگیریم. از معلومات شما در کارهای موشکی استفاده کنیم. ما دشمن مشترکی داریم به نام اسرائیل. البته ما متوجه حمایت‌های سیاسی سوریه از ایران هستیم. اما این‌بار انتظار حمایت از نوع دیگه‌ای رو داریم. حالا برنامه آموزشی ما چیه؟
به گزارش پایگاه 598 به نقل از  باشگاه خبرنگاران، شانزده مهر ۱۳۵۹؛ در هفدهمین روز آغاز تهاجم سراسری رژیم عراق به کشورمان اولین موشک کوتاه برد «فراگ ۷» ارتش بعث به شهر دزفول اصابت کرد که ۷۰ نفر شهید و بیش از ۳۰۰ نفر زخمی بر روی دست مردم بی‌دفاع این شهر گذاشت و تا آبان ۱۳۶۱ نیز با بیش از ۶۵ فروند موشک دیگر، کالبد زخمی و رنجور شهر مقاوم دزفول را مورد هدف قرار داد و به همین ترتیب روند موشک‌باران شهر دزفول و بمباران دیگر شهرهای ایران تا اواخر سال ۱۳۶۲ تداوم یافت و مقارن با عملیات بزرگ و غرورانگیز رزمندگان اسلام با نام «خیبر» در جزایر مجنون به اوج خود رسید.

 
  *بمباران دزفول توسط ارتش بعث عراق


در این مقطع، نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران برای نخستین بار با موافقت حضرت امام خمینی(ره) در ۲۶ بهمن ۱۳۶۲ با آتشبارهای توپخانه دست به مقابله به مثل محدودی زده و مراکز اقتصادی و نظامی شهرهای بصره، خانقین و مندلی عراق را مورد هدف قرار دادند، با این تفاوت که قبل از اجرای آتش، اخطارهای لازم به مردم این شهر‌ها برای خروج از اهداف مورد نظر داده شد.   
 
همین موفقیت رزمندگان اسلام در جبهه‌های جنگ به خصوص در تصرف جزایر مهم و راهبردی «مجنون» همراه با ذخایر عظیم نفت خام، ایران را در موقعیت بر‌تر سیاسی و نظامی قرار داد، اما این موفقیت کام حامیان رژیم متجاوز عراق را تلخ کرد و آنان در صدد مهار جمهوری اسلامی برآمدند، از سوی دیگر حمایت‌های مالی و تجهیزاتی کشورهای غربی و شوروی به رژیم حزب بعث عراق شدت گرفت.   
 
به‌دنبال این حمایت‌ها، عراق دوباره جنگ شهر‌ها را آغاز کرد.   
 
در چنین شرایطی جمهوری اسلامی ایران خود را برای بهره‌مندی از ابزارهای جدید به منظور آمادگی موثر در برابر حملات گسترده هوایی و موشکی رژیم بعثی عراق مصمم نشان داد، اما شرایط سیاسی حاکم بر دنیا، اجازه دستیابی به حداقل امکانات دفاعی برای جمهوری اسلامی را نمی‌داد تا چه رسد به موشک‌های موثر و پیشرفته زمین به زمین.

اولین گام به منظور بهره گیری از موشک‌های میان‌برد در جنگ تحمیلی از تابستان سال ۱۳۶۳ برداشته شد.   
 
تیرماه ۱۳۶۳ محسن رفیق‌دوست وزیر وقت سپاه، از سوی دو کشور سوریه و لیبی به طور رسمی دعوت شد و وی نیز  این دعوت‌ها را به فال نیک گرفت و به هر دو دعوت، پاسخ مثبت داد.

 
 
دیدار با سرلشکر عبدالقادر، فرمانده موشکی سوریه، شهید طهرانی مقدم نفر اول از راست - See more at: http://farsnews.com/newstext.php?nn=13910505000791#sthash.LNPIER2E.dpuf

ثمره حضور وزیر سپاه در سوریه و لیبی و به دنبال آن سفر رئیس جمهور وقت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به آن کشور‌ها دستیابی ایران به این سلاح مؤثر و راهبردی موشک میان‌برد بود.   
 
درپی این دیدار‌ها و مذاکرات، حافظ اسد رئیس‌جمهور وقت سوریه آموزش بکارگیری موشک به‌تعدادی از نیروهای ایرانی را متعهد شد و رهبر لیبی هم برای تحویل تعداد محدودی موشک اسکاد B همراه با تجهیزاتش را به جمهوری اسلامی ایران قول همکاری داد.   
 
پس از این مذاکرات و بی‌هیچ تعللی تشکیل یگان موشکی در دل توپخانه سپاه پاسداران کلید خورد.   
 
 «۱۳ نفر» از نیروهای باسابقه توپخانه به همراه چند نفر مترجم، برای گذراندن آموزش بکارگیری موشک رهسپار سوریه شدند.   
 
مهرماه ۱۳۶۳ بود و گرمای سوزان جبهه‌های جنوب همچنان بیداد می‌کرد.   
 
در مقر توپخانه اهواز، به حسن طهرانی‌مقدم خبر دادند آقا رحیم صفوی خواسته بروی پیشش. معطل نکرد و او را در قرارگاه پیدا کرد.   
 
بعد از احوالپرسی، صفوی بلافاصله رفت سر اصل مطلب و گفت: یک گروه سی چهل نفره از بچه‌های زبده و کاربلد توپخونه رو آماده کن برن سوریه آموزش موشک ببینند.   
 
_چه موشکی آقا رحیم؟   

_اسکاد B

_درست شنیدم؟ اسکاد B؟   

_بله، درست شنیدی. می‌خوایم تیپ موشکی رو تو دل توپخونه سپاه تشکیل بدیم و قبل از اون باید یکسری از نیرو‌ها آموزش بکارگیری موشک رو ببینن تا وقتی این مجموعه رو سر و سامان دادیم بتونن کار کنن.


رژه اسکاد B در خیابان‌های تهران

فقط چند نفر از موضوع خبر دارن، قراره به کسی چیزی گفته نشه زیرا موضوع رفتن به سوریه به کلی سری است.   
 
حسن به خاطر‌ شناختی که از نیروهای توپخانه داشت، در انتخاب هسته اولیه موشکی بهتر می‌توانست از عهده این کار برآید.   
 
نام‌های زیادی را نوشتند و خط زدند، معیارهای انتخاب، سابقه فعالیت در توپخانه، توانمندی، انگیزه و تحصیلات نیرو‌ها در نظر گرفته شد.   
 
با اینکه در ابتدای کار برای تشکیل موشکی حدود سی_چهل نفر در نظرشان بود، اما پیدا کردن این‌همه آدم متخصص با معیارهای در نظر گرفته شده در آن مقطع از جنگ، کار آسانی نبود.   
 
کادر اصلی توپخانه انگشت شمار بودند و در صورت انتقال همه آن‌ها به آموزش موشکی، توپخانه با مشکل مواجه می‌شدند.

 
 
حسن مقدم و دوستانش به هر ترتیبی بود در اولین قدم، لیستی ۱۵ نفره را نوشتند که بیشتر آن‌ها نیروهای باسابقه توپخانه سپاه بودند.   
 
دومین کار، سازماندهی و تقسیم کار اولیه بین خودشان بود. می‌خواستند با این تعداد انگشت شمار کار جهادی و انقلابی انجام بدهند و در کوتاه‌ترین زمان ممکن یگان موشکی را عملیاتی کنند. قرار شد مقدم خودش هم برای گذراندن آموزش بکارگیری موشک به سوریه برود.   
 
آقارحیم از طهرانی‌مقدم پرسید: حالا که خودت هم می‌خوای بری، موشکی رو چی کار کنیم؟   
 
برای فرماندهی این مجموعه جدید کی رو معرفی می‌کنی؟ چون قراره چند پارتی موشک با تجهیزات به این زودی‌ها از خارج برسه. یک نفر رو به من معرفی کن که اون‌ها رو تحویل بگیره و این مجموعه رو تا اومدن شما ساماندهی کنه.   
 
طهرانی‌مقدم گفت: من امیرعلی حاجی‌زاده رو پیشنهاد می‌دم. هم جوونه هم خیلی فعال.

 
 
صفوی، حاجی‌زاده را می‌شناخت، گفت: خیلی عالیه بچه خوبیه، حالا اسم مجموعه رو چی بگذاریم خوبه؟   
 
_هرچی شما بگید.   

چند دقیقه به سکوت گذشت.   

_ «حدید» چطوره؟   

_خیلی خوبه. «تیپ حدید»   

به این شکل اولین گام‌های تشکیل تیپ موشکی سپاه برداشته شد.


*** 
 
محل آموزش، کشور سوریه بود و از افرادی که برای گذراندن دوره آموزش به‌کارگیری موشک انتخاب شده بودند، تعهد ۳ ساله گرفتند. آن‌ها متعهد شدند بعد از پایان آموزش حداقل ۳ سال در یگان موشکی خدمت کنند.   
 
قبل از رفتن، به دیدار آیت‌الله شیخ فضل‌الله محلاتی نماینده امام خمینی‌(ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفتند. محل دیدار دفتر نماینده امام (ره) در سپاه بود.   
 
آیت‌الله محلاتی شخصیتی جامع داشت و حرف‌هایش به دل می‌نشست.   
 
در بخشی از صحبت‌هایش خطاب به نیروهای موشکی گفت: از لحظه لحظه وقتتون استفاده کنید. شما باید ارزش خودتون رو بدونید که از بین این همه پاسدار، شما ۱۳ نفر برای این کار انتخاب شدید. خدای متعال در قرآن خطاب به پیامبر اکرم (ص) می‌فرماید:‌ ای پیامبر! مومنان را بر جنگ ترغیب کن که اگر ۲۰ نفر از شما صبور و پایدار باشید، ۲۰۰ کافر را چیره می‌شوید، این به سبب آن است که کافران نمی‌فهمند...

***  

پنجشنبه سوم آبان ماه ۱۳۶۳ موعد اعزام به سوریه بود. ۱۳نفر بودند و ۲ نفر مترجم هم همراه‌شان می‌رفتند. ساعت هشت‌ونیم با یک مینی بوس بنز سبز رنگ به سمت فرودگاه به راه افتادند.   
 
ساعت ۱۲ ظهر پا به سالن پروازهای خارجی گذاشتند. حکم‌هایشان را که وزیر سپاه امضاء کرده بود تحویل گرفتند و منتظر سوارشدن به هواپیما ماندند.

 
 
ساعت 14:30 با هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ از فرودگاه مهرآباد به مقصد دمشق به پرواز درآمدند. این پرواز، پرواز امید بود. امید ملتی که می‌خواست روی پای خودش بایستد.   
 
در داخل هواپیما بین مسافران عادی نشستند و بنا به توصیه فرماندهانشان حرف زیادی بینشان رد و بدل نشد.   
 
بعد از ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه پرواز، هواپیما در فرودگاه دمشق به زمین نشست. از هواپیما پیاده شدند و هوای دلچسب دمشق را با تمام وجود استنشاق کردند.   
 
در همین حال متوجه شدند که ۲ سرتیپ سوری با تعدادی نیروی ارتشی همگی با لباس‌های اتو کرده و منظم در پایین یکی از سکو‌ها منتظر ایستاده‌اند.   
 
شاید باورشان نشد که این جوان‌ها که بعضی هنوز مویی به صورت ندارند،‌‌ همان گروه افسران ایرانی بانشد که در ذهنشان تصور می‌کردند و انتظارشان را می‌کشند، اما به هر حال سرتیپ‌ها و همراهانش آمدند به طرف حسن طهرانی‌مقدم.   
 
آن‌ها حسن آقا را از سفر قبلی که همراه محسن رفیق‌دوست به دمشق آمده بود کم و بیش می‌شناختند.   
 
سوری‌ها استقبال بسیار گرمی از بچه‌های ایرانی به عمل آوردند و خودشان را معرفی کردند. "سرتیپ غالی" رئیس ستاد موشکی سوریه بود و دیگری هم سرتیپ ترکی معاون فرمانده تیپ ۱۵۵ موشکی سوریه.   
 
سوری‌ها وقتی فهمیدند بچه‌های ایرانی درجه نظامی ندارند دیگر در دل یقین کردند که این‌ها هم مثل آن‌هایی هستند که از کشورهای حاشیه خلیج فارس برای آموزش می‌آیند و بعد از یکسری توجیه و وقت گذرانی، راهشان را می‌کشند و می‌روند.   
 
بعد از آشنایی اولیه، بچه‌های ایرانی با یک مینی‌بوس ارتشی به هتل بین‌المللی دمشق (فندق الدمشق الدولیه) منتقل و در طبقه پنجم هتل در اتاق‌های ۲ نفره مستقر شدند.   
 
تختخواب‌ها از نوع فنری بود و پنجره‌ها به منظره زیبایی از شهر اشراف داشتند.   
 
شامشان را که خوردند، سرگرد عدنان افسر حفاظت اطلاعات ارتش سوریه، کنارشان نشست.   
 
اول خودش را معرفی و بعد راجع به اوضاع دمشق صحبت کرد و مترجم هتل هم گفته‌های او را برای ایرانی‌ها ترجمه می‌کرد.

 او پس از چند سرفه کوتاه و خیرمقدم، گفت: برای اینکه اهداف مشترکی داریم، با وجود همه کنترل‌ها و سختگیری‌هایی که می‌کنیم، بازهم جاسوس‌های اسرائیلی همه جای دمشق پرسه می‌زنن و یک لحظه هم نباید غفلت کنین. به همین دلیل سر خود جایی نروید، البته مأمورهای ما مواظب شما هستن...

***  
 
جمعه چهارم آبان بود. آماده رفتن به زینبیه شدند. اولین بارشان بود که به زیارت حرم حضرت زینب (س) می‌رفتند. از هتل تا حرم کلمه‌ای بینشان رد و بدل نشد. همه حرف‌هایشان را نگه داشتند بودند برای حرم. 
 


حیاط حرم پر از آدم‌هایی بود که پی در پی برای زیارت می‌آمدند و می‌رفتند و لحظه‌ای دور و بر ضریح خالی نمی‌شد. بند دل هر کسی که به ضریح مطهر حلقه می‌شد، خیال جدا شدن نداشت. تا ۱۲ شب در زینبیه ماندند.

   
***
 
شنبه بود و پنجم آبان‌ماه. شب قبل تا دیر وقت از شهر و وضعیت اجتماعی دمشق با همدیگر صحبت کرده و بیشتر هم از زینبیه گفته بودند.    
 
بعد از صرف صبحانه، رهسپار پادگان موشکی شدند. حسن آقا و نیرو‌هایش همگی لباس فرم سپاه به تن داشتند. محل قرارشان دفتر فرمانده تیپ «سرلشکر عبدالقادر» بود.    
 
برای جلسه برنامه‌ریزی دوره آموزشی، ۴ نفر داخل رفتند. حسن آقا، مهدی، سیدمهدی و یک نفر مترجم.    
 
وقتی وارد دفتر فرماندهی موشکی (القاعد الصواریخ و المدفعیه) شدند، فرمانده از پشت میزش بلند شد و کنار نیروهای ایرانی دور میز عسلی نشست.    
 
همان اول نشان داد که احترام زیادی برای ایرانی‌ها قائل است. مترجم، ایرانی‌ها را معرفی کرد. فرمانده سوری وقتی فهمید فرمانده توپخانه سپاه هم در این جمع جوان حضور دارد، بسیار خوشحال شد.    
 
حسن آقا زود رفت سر اصل موضوع و گفت: ما اینجا آمدیم که از شما کمک بگیریم. از معلومات شما در کارهای موشکی استفاده کنیم. ما دشمن مشترکی داریم به نام اسرائیل. البته ما متوجه حمایت‌های سیاسی سوریه از ایران هستیم. اما این‌بار انتظار حمایت از نوع دیگه‌ای رو داریم. حالا برنامه آموزشی ما چیه؟    
 
فرمانده سوری گفت: بله سوریه حمله عراق به ایران رو از همون روز اول محکوم کرده و این بار هم فرمانده بزرگ ما حافظ اسد، دستور داده به شما افسران ایرانی موشک آموزش بدهیم. محل آموزش هم توی همین پادگان تیپ ۱۵۵ موشکیه.    
 
برنامه‌ای که برای آموزش موشک داریم یک دوره شش ماهه هست. به شرطی که افراد دیپلمه باشند و توی بعضی تخصص‌ها هم بایستی سوادشون لیسانس باشه. حالا شما چه آموزشی می‌خواین ببینین؟    
 
حسن آقا گفت: می‌خوایم موشک یاد بگیریم.    

_چه نوع موشکی؟    

_اسکاد B

_فراگ ۷ هم می‌خواین؟    

_بله، فراگ هم می‌خوایم.    

_گروه‌ها رو تعیین کردین؟    

_نه ما تجربه‌ای توی موشک نداریم.    

_یک تیپ موشکی تشکیل شده از گردان‌های فنی، پرتاب، تست، هوا‌شناسی و... نیروهاتون رو باید توی این گردان‌ها تقسیم کنین. حداقل آموزشی که شما می‌خواید ۶ ماه زمان لازم داره.    
 
شرایط سوری‌ها برای بچه‌های ایرانی قابل پذیرش نبود. ۶ ماه نمی‌توانستند آنجا بمانند. کشورشان درگیر جنگ بود و مهم‌تر از همه جنگ شهر‌ها بود که دشمن آن حربه‌ای منحصر به خود تصور می‌کرد.    
 
طهرانی‌مقدم گفت: مدتی که برای آموزش ما در نظر دارید، طولانیه. ما می‌خوایم فشرده و کوتاه باشه.    
 
فرمانده سوری چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: ما با نفرات کامل سیستم همچین کاری رو نمی‌توانیم انجام بدیم. حالا شما با این تعداد کم می‌خواین زمان هم کوتاه بشه؟    
 
طهرانی‌مقدم روی صندلی جابجا شد و حرفش را دوباره تکرار کرد: ما فرصت زیادی نداریم. آماده‌ایم شب و روز کلاس داشته باشیم. اگه احساس کردم آموزش کفایت نمی‌کنه و نیروهامون چیزی یاد نگرفتن از شما درخواست تجدید دوره می‌کنم. این رو به شما قول می‌دم اما زمان آموزش باید کوتاه بشه. فرمانده سوری پرسید: نظر شما چیه؟    
 
_۳ ماه

_توی ۳ ماه که نمی‌شه این آموزش‌ها رو گذروند. علاوه بر این برای آموزش ۴۵ نفر لازمه. در حالی‌که شما ۱۳ نفر بیشتر نیستین. عربی هم که نمی‌دونین. از مترجم استفاده می‌کنین. ترجمه خودش کلی وقت کلاس‌ها رو می‌گیره. ضمن اینکه توی ۳ ماه می‌خواین دو نوع سیستم موشکی یاد بگیرین. «فراگ ۷» و «اسکاد B» این غیر ممکنه.    
 
آخر سر اصرار افسران ایرانی، سوری‌ها را متقاعد کرد که بی‌میل یا با میل، ۳ ماه را قبول کنند.    
 
سوری‌ها در برنامه‌ریزی آموزشی، تعطیلات رسمی خود را لحاظ کرده‌اند و به ایرانی‌ها گفتند اگر شما هم نظری دارید بگویید. ایرانی‌ها اربعین حسینی را تعطیل رسمی خودشان اعلام کردند و قرار شد برای بقیه روز‌ها برنامه نوشته شود.    
 
بعد از اتمام جلسه از پادگان دیدن کردند. هوای بیرون سرد و باد نسبتاً تندی می‌وزید، پادگان بزرگ بود و ابتدا و انتهایش ناپیدا. زاغه‌های مهمات در میان کوه‌ها قرار داشت. به‌جز قسمت‌های ستاد و فرماندهی، بقیه جا‌ها بهم ریخته و پر از چیزهای بدرد نخور بود.

   
 
بعد از دیدن پادگان، با همفکری به این نتیجه رسیدند که اگر قرار باشد هر روز این همه راه را از هتل بیایند و دوباره برگردند، دیگر فرصتی برای آموزش نمی‌ماند. باید در پادگان جایی را برای اسکان بگیرند.    
 
این تصمیم را به فرمانده سوری اعلام کردند. سرلشکر عبدالقادر گفت: تحمل شرایط اینجا براتون سخته. زمستون هم داره میاد. تو برف و سرما اذیت می‌شید...    
 
حسن آقا گفت: اینجا برای ما بهتره. راه هتل تا پادگان خیلی دوره. وقت زیادی از ما تو مسیر رفت و برگشت تلف می‌شه. همینجا میمونیم.    
 
قبل از خداحافظی، فرمانده موشکی گفت: سرگرد توفیق از افسران خوب موشکی سوریه است. اینجا به کارهای شما رسیدگی می‌کنند، هر حرفی داشته باشید می‌تونین بهش بگین.    
 
محلی که در پادگان برای استقرار افسران ایرانی در نظر گرفته بودند، ساختمان متروکه‌ای بود میان تنگه‌ای دور از بقیه ساختمان‌های پادگان که ۶ اتاق داشت و درش به محوطه شیب‌داری با فضای سبز و چند درخت هر چند کوچک باز می‌شد. دیوار‌ها همه سیمانی بودند.    
 
خیابان‌های پادگان آسفالته و کناره‌هایش جدول‌کشی شده بود. از جایی که آسفالت تمام می‌شد، اوضاع خراب‌تر بود. گل آلود، پر از آشغال و به‌هم ریخته.    
 
برای مترجم‌ها هم یک اتاق در نظر گرفتند و در آخر اتاقی به حسن طهرانی‌مقدم و سیدمهدی رسید. سوری‌ها قبل از آمدن بچه‌ها، دستی به سر و روی اتاق‌ها کشیده بودند.    
 
بعد شروع کردند همه سوراخ سنبه‌های ساختمان را گشتند. به همه جا سرک کشیدند، ولی چیزی پیدا نشد. مطمئن بودند سوری‌ها چیزی کار گذاشتند که حرف‌هایشان را بشنوند و بدانند چی به چی است. بنابر این تصمیم گرفتند از‌‌ همان اول دست به عصا حرکت کنند و در حرف‌هایشان جانب احتیاط را نگه دارند.

مساحت هر اتاق از ۹ متر بیشتر نمی‌شد. ساختمان محل استقرار بچه‌ها با سرویس بهداشتی پادگان حدود ۱۰۰ متر فاصله داشت و با حمام پادگان تقریباً هزار متر و حمام، مخصوص سرباز‌ها بود. فاقد روشنایی و دوش‌های درست و حسابی بود. پنجاه، شصت تا دوش داشت و سیستم گرمایی‌اش با مازوت کار می‌کرد.
   
مواظب بودند بخاری خاموش نشود. روشن کردنش کار مشکلی بود و از عهده هر کسی برنمی‌آمد، به خصوص اگر نیمه‌شب خاموش می‌شد، حاضر بودند تا صبح از سرما بلرزند اما برای آوردن مازوت بیرون نروند. از قضا همیشه یکی از بخاری‌ها خراب بود.


***

   
شروع کلاس‌ها از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر بود. بعد از نماز و ناهار دوباره کلاس‌ها تشکیل می‌شد تا وقت غروب.    

طبق برنامه آموزشی باید در ۵ گروه اصلی تقسیم می‌شدند. با مشورتی که بین خودشان صورت گرفت با توجه به سوابق خود در توپخانه، در گروه‌ها سازمان یافتند. با این حال چون سابقه کار در یگان موشکی را نداشتند، مجبور بودند طبق چارت ارائه شده سوری‌ها آموزش ببینند.
   
امیر، مهدی، رضا و حسن آقا به خاطر سوابقشان در توپخانه به قسمت «فرماندهی سکو» رفتند.
   
کارشان مستقیم با سکو بود و نسبت به بقیه شاخه‌ها اهمیت زیادی داشت. حسن آقا با اینکه نامش را در گروه فرماندهی سکو نوشته بود اما به همه کلاس‌ها می‌رفت و سعی می‌کرد از بچه‌ها جدا نشود و به یک گروه خاص نچسبد.
   
آن‌هایی که در تعمیر توپ‌ها متخصص بودند برای قسمت «فنی» انتخاب شدند. سید مجید که بلند قامت بود و قدرت بیان خوبی هم داشت، بایستی مونتاژ و بارگیری موشک را آموزش می‌دید. مجید هم رفت قسمت تزریق سوخت.

فریدون نقل و انتقالات و وصل کلاهک جنگی، جمشید هم متخصص کمپرسور شد و کارش این بود که هوای خشک و عاری از رطوبت را به موشک تزریق کند.    

نقل و انتقالات و وصل کلاهک جنگی ۶ نفر و وصل کلاهک جنگی ۴ نفر لازم داشت. وقتی جرثقیل موشک را بلند می‌کرد، می‌بایست سر طناب‌ها را می‌گرفتند تا موشک تکان نخورد و سر جای خود ثابت بماند. ۲ نفر هم برای بستن کلاهک، یک نفر هم برای بستن سرجنگی.
   
سوخت رسانی هفت- هشت نفر نیرو می‌خواست. سید مجید سرگروه فنی‌ها شد و گروه فنی درس‌هایشان تا حدودی سبک بود اما ۴ نفر باید کار ۱۶ نفر را انجام می‌دادند.    

علی، پیرانیان و علی‌اکبر هم برای کلاس هوا‌شناسی تعیین شدند که سیستم هوا‌شناسی آرمس روسی را آموزش ببینند. علی که روحیه شاد و شوخ طبعی داشت، سرگروه هوا‌شناسی شد. هوا‌شناسی «ْآرمس» روسی یک آنتن بسیار بزرگ داشت و یک رادار و... با محاسبات بسیار پیچیده.    

آخر سر سید مهدی و ناصر را که جایی نامشان نوشته نشده بود، برای کلاس تست انتخاب کردند.    

ناصر نسبت به بقیه شناخته شده نبود و هنوز کسی نمی‌دانست به زبان عربی مسلط است و گروه تست به گروه ۲ معروف شد، تست افقی (جنرال) و تست ذاتی (جداگانه) از درس‌های اصلیشان بود.    

به خاطر تخصص‌های زیاد موشک و تعداد کم بچه‌هایی که توانایی داشتند برای گذراندن چند تخصص انتخاب شدند. مهدی و حسن آقا علاوه بر درس خودشان بایستی به کلاس نقشه‌برداری هم می‌رفتند.    

این‌ها از نقشه و توپخانه و مختصات توپخانه‌ای اطلاعاتی داشتند که باید مختصات موضع پرتاب را از روی نقشه تعیین می‌کردند.    

آن زمان هنوز سیستم GPS وارد نقشه‌برداری نشده بود که خودرویی بود به نام «توپوگرافی» که مختصات مبداً و مقصد را نشان می‌داد. از این مختصات در عملیات‌های پرتاب موشک استفاده می‌شد.
  
سید مهدی مسئول آموزش شد و برنامه آموزش سخت را طراحی کرد: «قبل از اذان صبح بیدار باش است. بعد از آن کسی حق خوابیدن ندارد. نماز را به جماعت می‌خوانیم. بعد از نماز هم قرآن و دعا. برنامه بعدی ورزش در فضای آزاد است و پیاده‌روی، دو، کوهپیمایی و.. من به حسن آقا گفتم از اختیارات مدیر آموزشی‌ام صد در صد استفاده می‌کنم. همه باید اطاعت کنند.»


***
 

دوازدهم آبان ماه ۱۳۶۳ روز شروع آموزش در محل پادگان تیپ ۱۵۵ موشکی
بود.
  
تجهیزات سامانه موشکی در سالنی بزرگ، آرایش میدانی داشتند. مأموریت و شرح وظایف هر یک از تجهیزات را بر مقوایی نوشته و بر رویشان نصب کرده بودند. علاوه بر این، کنار هر یک از تجهیزات، فردی متخصص ایستاده بود و درباره مأموریت و عملکرد سامانه توضیح می‌داد: سکوی پرتاب، موشک، سیستم تست، سیستم هواسنجی، سوخت و..    

نیروهای ایرانی با شور و شوق تمام به توضیحات متخصصان سوری گوش سپرده بودند و اشتیاق شدیدی از خود برای فراگیری نشان می‌دادند. سرحال بودن بچه‌ها در‌‌ همان روز اول آموزش، سوری‌ها را به تعجب وا داشته بود.    

با دیدن موشک غول‌پیکر اسکاد و آن همه تجهیزات و ریزه‌کاری‌های موشک، ‌بعضی‌ها با تعجب از خود می‌پرسیدند یعنی می‌توانیم یاد بگیریم؟ دامنه کار خیلی وسیعه...    

با دیدن موشک ۱۱ متری اسکاد با برد ۳۰۰ کیلومتر، بر حیرتشان افزوده شد. آن‌ها کاتیوشا را دیده بودند با طول حداکثر یک و نیم متر تا ۲ متر که بردشان حدود ۱۵ کیلومتر است.    

عصر که برگشتند به اتاق‌ها، هر کدام از بچه‌ها یادداشت‌هایی برای خودشان نوشته و بعضی هم شکل تجهیزات را کشیده بودند. آن‌ها را به همدیگر نشان دادند.

مهدی پیرانیان که چند روز قبل به ایران برگشته بود، در ایران علاوه بر کارهایی که قرار بود انجام دهد، مأموریت دیگری هم داشت. موقع برگشتن به سوریه باید یک نفر مترجم هم با خودش می‌برد: پاینده.

در تهران به دفتر توپخانه سپاه در ستاد مشترک رفتند. پیرانیان امنیتی بودن قضیه را برای پاینده تشریح کرد.

سوری‌ها نمی‌دانستند پاینده مترجم است و هر حرفی را پیش او می‌زدند. مقصدشان سفارت ایران در دمشق است. وقتی به پادگان رسیدند، بچه‌ها سر کلاس بودند.

پاینده در پادگان با اولین ایرانی که روبرو شد حسن طهرانی‌مقدم بود. او پاینده را به گرمی در آغوش کشید و به او خوشامد گفت و طوری رفتار کرد که انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند.

حسن  آقا پرسید برادر پاینده می‌تونی گفته این‌ها رو تو کلاس برامون ترجمه کنی؟

پاینده گفت: والله معادل کلمات تخصصی را نمی‌دانم اما سعی خودمو می‌کنم نگران نباشید.

سید مهدی مأموریت دیگری به پاینده داده و گفت: هر چه سوری‌ها در مورد نیروهای موشکی مطرح می‌کنند، از انقلاب و امام می‌گویند برای ما ترجمه کن و هر حرفی از این‌ها شنیدی اعم از کم‌لطفی یا کج‌فهمی که در مورد اعتقادات ما گفتند، ما رو بی‌خبر نگذارید و بعد از آن روز هر چه می‌شنید همان وقت به دوستانش انتقال می‌داد و با مشخص شدن وضعیت کلاس‌ها و گروه‌بندی 3 مترجم نمی‌توانستند از عهده 4 کلاس برآیند و همه مربیان به عربی درس می‌دادند  و لازم بود سر هر کلاس یک مترجم باشد.


***


ایرانی‌ها وقتی صبح زود از ورزش برمی‌گشتند، سوری‌ها تازه چشم از خواب باز کرده بودند و با چشمانی پف کرده و متعجب نگاهشان می‌کردند.

سر زنده بودن افسران ایرانی، تیپ موشکی سوریه را تکان داده بود و در عوض، رخوت و تنبلی نیروهای سوری بدجوری ایرانی‌ها را اذیت می‌کرد.

آن زمان صبحانه‌هایمان معمولاً نان و پنیر بود با چای و آب را بر روی پریموس می‌گذاشتند تا بجوشد وقتی هم که جوش می‌آمد چای و شکر می‌ریختند و می‌گذاشتند دو سه قل دیگر می‌زد.


***

روز دوم هم مثل روز اول کلاس عمومی ترتیب دادند.

درس کلاس فرماندهی سکو در اولین جلسه، زاویه‌یاب فرماندهی توپخانه نام داشت و قبل از شروع درس مهدی رو به استادشان گفت من اینو بلدم.

-بلدی؟

-بله من خودم اینو تو ایران تدریس می‌کنم.

-می‌تونی توضیح بدی؟

-بله

مهدی شروع به توضیح دادن کرد در خلال توضیح زاویه یاب به نکات ریزی اشاره کرد که استاد از تعجب دهانش باز ماند. اگر چه چیزی نگفت اما رنگ چهره‌اش نشان می‌داد که معلوماتش در حد مهدی نیست.

استاد گفت: ما سه ساعت برای یاد دادن این مطلب وقت در نظر داشتیم اما دیگه نیازی نمی‌بینیم. به همین ترتیب زاویه‌یاب را برداشت و از کلاس رفت.


***

استاد گروه تست، سروان «معن معروف» آدم عجیبی بود. انگار که اهل این زمانه نیست. دو ساعت که سر کلاس می‌آمد، دو ساعت تعطیل می‌کرد. با این حال آدم باسوادی بود.  
 
وقتی سروان معروف نمی‌آمد، بچه‌های تست بیکار می‌شدند. برای اینکه سرگرمشان کنند خودروی تست، تابلو برق و کابل و... در اختیارشان می‌گذاشتند.  
 
ناصر و سیدمهدی شکل قسمت‌های مختلف موشک را می‌کشیدند و نامشان را می‌نوشتند تا وقتشان به بطالت سپری نشود. آشنایی ناصر با عربی تا حدودی گره از کارشان باز می‌کرد.  
 
سوری‌ها دائم می‌گفتند ۲ نفر برای تست کم است. نفراتش را اضافه کنید. حسن آقا، علی را ضمن یادگیری هوا‌شناسی، فرستاد کلاس تست. از قضا آن روز استاد کلاس تست نیامده بود.  
 
علی که وارد کلاس شد دید سید مهدی کاغذ و قلم دستش گرفته و شکل‌ها را از روی موشک برش داده شده می‌کشد.  
 
سید مهدی افتاده بود به جان خودروی تست، کشو‌ها را باز کرده و چک لیست‌ها را درآورده بود و داشت می‌نوشت: یک کابل ۴ متری ۳ رشته، دو تا کانکتور در کله‌اش است که ۳۶ رشته سیم دارد و...  
 
از یک طرف موشک، وارد می‌شدند و از طرف دیگرش بیرون می‌آمدند. درجه‌داری کنار خودروی تست می‌ایستاد. ولی لام تا کام حرف نمی‌زد و مثل مجسمه هیچ حرکتی نمی‌کرد. وقتی بچه‌ها از قطعات و تجهیزات می‌پرسیدند، می‌گفت: من چیزی نمی‌دونم، کار من فقط رانندگیه. راننده خودروی تستم همین.  
 
آخر سر استاد کلاس تست را عوض کردند و استاد جدیدی آمد به نام «مهندس عبدالرزاق زوزو» سفیدرو و قدبلند بود و چشم‌های سبزی داشت.  
 
"زوزو" آدمی منضبط و جدی به نظر می‌رسید. به موقع و مرتب سر کلاس حاضر می‌شد و سواد موشکی خوبی هم داشت. شصت ساعت تمام «شناخت موشک» گفت.  
 
اگر استادی نمی‌آمد بچه‌ها می‌رفتند پی زوزو. او هم به درخواست بچه‌ها «نه» نمی‌گفت و می‌آمد سرکلاس. علاوه بر گروه تست، سی ساعت هم برای بقیه گروه‌ها درس شناخت موشک را به صورت عمومی تدریس کرد. در کلاس به بچه‌ها با تأکید می‌گفت: «شما باید رو موشک تبحر بیشتری داشته باشین.»  
 
درس‌ها که به عربی تدریس می‌شد پر از لغات مشکل و اصطلاحات محلی و فنی بود. مجبور بودند کلمه به کلمه بپرسند. معادلی پیدا کنند و بنویسند. مرتب برای خودشان تکرار می‌کردند تا فراموششان نشود. فقط می‌نوشتند و بعضاً زیاد هم از نوشته خود سر در نمی‌آوردند تا اینکه ضبط صوت بزرگی با خود سر کلاس بردند و مطالب را کم و بیش ضبط کردند که درس‌ها فراموش نشود. از کلاس‌ها گاهی فیلمبرداری می‌کردند. زمان کم بود و درس‌ها را فشرده می‌گفتند.  
 
دوره‌ای که سوری‌ها پیش‌بینی کرده بودند، دوره به‌کارگیری سیستم موشکی نام داشت که به آن «استخدام» می‌گفتند. بعضاً سرسری از کنارش می‌گذشتند و باورشان نمی‌شد ایرانی‌ها چیزهایی یاد بگیرند ولی بچه‌ها هر چه می‌دیدند و می‌شنیدند، یادداشت می‌کردند: «کلید را پایین می‌زنیم، کلید را بالا می‌زنیم و...»  
 
بعد از تعطیلی کلاس‌ها سعی می‌کردند درس‌ها را برای همدیگر بخوانند و مرور کنند. گاهی وقت‌ها بچه‌ها تا نیمه‌های شب بیدار می‌ماندند و به درس و مشق خود می‌رسیدند.  
 
مترجم‌ها در حد بقیه در جریان دروس موشکی قرار می‌گرفتند و اطلاعاتشان کم از نیروهای آموزشی نبود. پاینده روزی بعد از پایان کلاس کنار استاد هوا‌شناسی نشست و گفت: «می‌خوام از من امتحان بگیری.»  
 
استاد چند سوال تخصصی پرسید، پاینده به خوبی پاسخ داد.  
 
استاد در حالی که از جواب‌های پاینده به وجد آمده بود، گفت: شما دیگه کی هستین؟ استعداد شما نیروهای جوان و بی‌درجه ایرانی، بهت و حیرت پرسنل موشکی ارتش سوریه را برانگیخته است.


***
 
هوا خیلی زود رو به سردی گذاشت. بیشتر از آنکه فکر می‌کردند. هرچند مثل ایران سرد نبود، ولی هوای مدیترانه‌ای سوریه سوز عجیبی داشت. با این حال بچه‌ها با شور و شوق تمام چسبیده بودند به آموزش. سرما مانع کار‌هایشان نبود. برنامه‌ها رفته رفته سفت و سخت می‌شد.  
 
سیدمهدی ساعت ۴: ۳۰ صبح بیدارباش می‌زد و بعد از نماز و نیایش با اینکه هوا هنوز روشن نشده بود، ورزش را شروع می‌کرد. موقع پیاده‌روی و مراسم صبحگاه دسته جمعی دعا می‌خواندند و شعار می‌دادند. پیرانیان در میان کوه‌های بلند و به عربی شعار می‌داد:  
 
نصر من الله و فتح غریب

یا می‌گفت:  

ثوره، ثوره اسلامیه... ثوره ثوره حتی النصر  

حزب‌الله، حزب‌الله قائدنا روح الله

والعصر و العصر ان الانسان لفی خسر

الموت لآمریکا

الموت لاسرائیل

الموت لروسیا
 
دوستانش هم با صدای بلند و رسا جواب می‌دادند.  
 
با صدای جاندار افسران ایرانی که در آن آرامش صبح در دشت و بیابان می‌پیچید، سوری‌ها تازه می‌فهمیدند صبح شده است.


*** 
 
درسی به نام «هدایت و برنامه‌ریزی پرتاب» ارائه شد که زیرمجموعه فرماندهی سکو بود. باید به صورت فوق برنامه تدریس می‌شد. وقت دیگری نبود. ناچار کلاس را از ساعت ۸ تا ۱۰ شب انداختند، درست زمانی که بچه‌ها خسته بودند و به استراحت نیاز داشتند.  
 
استاد این درس، سروان «قادر ولیدی» نام داشت. جوان بود، قدبلند و چهارشانه. حدود ۳۵ ساله نشان می‌داد. جدی حرف می‌زد. موقع حرف زدن دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و مرتب قدم می‌زد.  
 
این درس، تابلو تستی داشت در کابین سکو، وقتی موشک در موقع پرتاب روی سکو قرار می‌گرفت، بایستی این تست را روی موشک زد، بعد آن را پرتاب کرد.  
 
شب اول برای کلاس هدایت و برنامه‌ریزی پرتاب ۴ نفر رفتند، امیر، مهدی، رضا و حسن آقا. درس که شروع شد متوجه شدند مطلب گفته شده خیلی به درس تست نزدیک است و تابلوی تست داخل سکو شبیه تابلوی تست افقی است.  
 
بعد از اتمام کلاس، حسن آقا به ناصر و سیدمهدی (بچه‌های گروه تست) گفت: از جلسه بعد شما هم بیاین کلاس هدایت و برنامه‌ریزی.  
 
از جلسه دوم سر کلاس هدایت و برنامه‌ریزی پرتاب، ۶ نفر حضور داشتند. استاد آرام بسیار جدی و پیگیر بود. وقتی قرآن خوانده می‌شد، می‌ایستاد و تکان نمی‌خورد. خیلی به قرآن احترام می‌گذاشت. اما بروز نداد که شیعه است یا غیر شیعه. بچه‌ها آنگونه که استادان را محک می‌زدند، بیشترشان علوی بودند و کار زیادی با نماز و این جور چیز‌ها نداشتند.  
 
اما سنی مذهب‌ها نمازشان را به موقع می‌خواندند. بعضی استاد‌ها درس را سرسری می‌گفتند و رد می‌شدند ولی استاد هدایت و برنامه‌ریزی تا بچه‌ها درس را یاد نمی‌گرفتند، ولشان نمی‌کرد. می‌گفت: از شما امتحان می‌گیرن، باید مطالب رو خوب بفهمین.  
 
هر وقت استاد تست نمی‌آمد، می‌رفتند دنبال ولیدی، او هم می‌آمد و مشتاق بود بچه‌ها یاد بگیرند. فرصت می‌داد درس را یادداشت کنند، ضبط کنند و هر سؤالی داشتند جواب می‌داد.  
 
شادابی و سرزندگی بچه‌ها سرکلاس بعد از ورزش صبحگاهی، استادان را هم دچار حیرت می‌کرد.  
 
روزهای اول آموزش که صبح بچه‌ها به کوه می‌زدند، مسافت کوهپیمایی کم بود. اما از هفته دوم چهار_ پنج کیلومتری را به راحتی پشت سر می‌گذاشتند. با هم مسابقه کوهپیمایی می‌دادند.  
 
دستور مستقیم حافظ اسد در مورد آموزش به افسران ایرانی، باعث شده بود در پادگان محدودیت چندانی برایشان قایل نشوند.  
 
به همه‌جا سرک می‌کشیدند. صبح‌ها موقع کوهپیمایی به زاغه‌های نگهداری موشک‌ها نزدیک می‌شدند. اعتماد سوری‌ها تا این اندازه بود که ۱۳ نیروی نظامی یک کشور دیگر را در مهم‌ترین پادگان نظامیشان اسکان داده بودند.  
 
در برخی موارد برای خود سربازان سوریه محدودیت ایجاد می‌کردند اما برای ایرانی‌ها چنین چیزی وجود نداشت.  
 
سوری‌ها روز اول که افسران ایرانی را دیدند، گفتند این‌ها چیزی از موشک یاد نمی‌گیرند. استاد کلاس سکو، اوایل خیلی با اکراه سر کلاس می‌آمد. چند جلسه که سپری شد، حساب دستش آمد که این _به تعبیر آن‌ها_ افسران جوان، سابقه بسیار درخشانی در توپخانه دارند و سوالات تخصصی می‌پرسند و نمی‌شود دست به سرشان کرد. بعد از آن، مرتب و آماده سرکلاس می‌آمد، می‌گفت: «ما دوره‌های مختلفی رو برای متخصصان چند کشور برگزار کردیم، ولی هیچ کدوم مثل شما شوق یادگیری نداشتن. واقعا نمونه‌اید...»  
 
در پایان یکی از کلاس‌ها هم اعتراف کرد که: «به نظر من، شما صددرصد موفق می‌شین.»  
 
این نوع اعتراف‌ها گاهی علنی و آشکار بود و گاهی پنهانی. جوری می‌گفتند که مثل یک راز در بین خودشان بماند.  
 
 «سرهنگ سلیم» فرمانده گردان فنی، در میان نیروهای موشکی سوریه آدم شایسته‌ای به نظر می‌رسید. به کار بچه‌های تست نگاه می‌کرد. وقتی دید این‌ها در مدت کوتاه خوب یاد گرفته‌اند و تست را با موفقیت زدند، یک لحظه از کوره در رفت. دستی بر سبیل‌های کلفت و خاکستری‌اش کشید. به نیروهای خودش توپید و هرچه از ذهنش بیرون آمد بارشان کرد.  
 
مترجم‌ها فهمیدند که سرهنگ سلیم به نیروهایش فحش‌های آبداری می‌دهد. از فحش ناموسی گرفته تا هرچه دلش می‌خواست. در حالی که داد و بیداد می‌کرد و دستانش را در هوا تکان می‌داد، چشم‌هایش را بست و نفس را بیرون داد. با عصبانیت گفت: «چرا این‌ها یاد می‌گیرن اما شما هیچی بلد نیستین!»  
 
سرهنگ سلیم که مثل دیوانگان به دور خود می‌چرخید، رو به ایرانی‌ها گفت: «اگر من چند نفر مثل شما بین نیروهایم داشتم اسرائیل رو به توبره می‌کشیدم.»  
 
ارتش سوریه ۱۵ سال سابقه موشکی داشت؛ اما تمام کار‌هایشان زیر نظر کار‌شناسان روس انجام می‌گرفت. به این خاطر هم، سوری‌ها چیزی یاد نمی‌گرفتند. آن‌ها فقط در قسمت اپراتوری کار می‌کردند. سوری‌ها حق نداشتند به کابل‌ها دست بزنند. اگر روغن کمپرسور را عوض می‌کردند، باید کار‌شناس روسی روغن را چک می‌کرد. حتی جاهایی از سکو را پلمپ کرده بودند.  
 
با اینکه سوری‌ها هیچ چیز را از بچه‌های ایرانی مخفی نمی‌کردند، اما در بعضی جا‌ها دستشان واقعا بسته بود. بچه‌ها وقتی با پلمپ‌ها روبرو شدند، تصمیم گرفتند آن‌ها را بشکنند. فرمانده سکو به حسن آقا می‌گفت: «من هم آرزو دارم ببینم این تو چیه؟»  
 
اما وقتی دید ایرانی‌ها در تصمیمشان _شکستن پلمپ ها_ جدی هستند، گفت: «مقدم حسن! این کار رو نکنین. اگه روس‌ها بفهمن پدرمون رو درمیارن...!» حسن آقا به او قول داد که ما هیچ وقت چنین کاری نمی‌کنیم.


***
 
روزهای دوشنبه و جمعه زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) سر جایش بود و بچه‌ها یکی از عوامل موفقیتشان را توسل به این دو بزرگوار می‌دانستند.  
 
به این اعتقاد رسیده بودند که کارشان واقعاً شبیه معجزه است که یک نفر در سه، چهار تخصص آموزش می‌بیند و به راحتی هم یاد می‌گیرند. مهدی در 5 تخصص آموزش می‌دید؛ فرماندهی سکو، افسر توجیه،‌ نقشه برداری، نقشه‌خوانی و محاسبات پرتاب.


***

توی پادگان، نداشتن طهارت عادت شده بود و فقط به آشپز و آشپزخانه برنمی‌گشت. شاید به این خاطر برایشان سخت می‌آمد که سرویس‌ بهداشتی درست و حسابی برای ایرانی‌ها درست کنند.

علاوه بر ایرانی‌ها یک گردان از خود سوری‌ها هم در پادگان آموزش می‌دیدند. صبح‌ها تا ساعت 10 می‌خوابیدند. وقتی هم از خواب بیدار می‌شدند به جای رفتن به توالت، بیرون، قضای حاجت می‌کردند.

روزهای بعد با دیدن شور و حال ایرانی‌ها، انگار که به غیرت‌شان برخورده باشد از روی اجبار هم که شده صبح بیدار می‌شدند و یک دوری می‌دویدند. کارهای بچه‌های ایرانی را تقلید می‌کردند هر چند کم جان و ضعیف.

صبح‌ها برای فرار از سرمای گزنده آب، وضو را زودتر تمام می‌کردند و به داخل می‌خزیدند. وقتی هم از ورزش بر می‌گشتند، دست‌های یخ‌زده‌شان را ها کرده، جلوی بخاری مازوتی اتاق‌ها - اگر خاموش نبود - گرم می‌کردند.


***

پیرانیان با علی در هواشناسی همکلاس بود و درس را با جدیت دنبال می‌کرد. برخلاف آنچه در ایران سعی می‌کرد شوخ‌طبع و بذله‌گو باشد، آنجا مرتب و منظم بود و خیلی هم علاقمند نشان می‌داد.

محاسبات پرتاب، درسی بود زیر مجموعه فرماندهی که بچه‌های کلاس پرتاب باید می‌گذراندند اما افسری که باید این درس را می‌گفت شانه خالی کرد و آن را نگفت. بی‌خیالی افسر سوری برای بچه‌ها گران آمد. درس مهم بود و جزو ضروریات بشمار می‌رفت. دانشجویان پرتاب دست‌بردار نبودند. چند روزی زاغ سیاه استادشان را چوب زدند و عاقبت جزوات و کتاب‌هایش را در یک فرصت مناسب از اتاق استادان کش رفتند. حسن آقا گفت: تا بو نبرده باید برگردونین.

مهدی گفت: من از رو جزوه‌ها می‌نویسم.

پرتاب، محاسبات پیچیده‌ای داشت. مهدی چیزهایی از کتاب محاسبات به دست آورده، شب تا دیروقت بیدار ماند و یادداشت کرد.

او در محاسبات توپخانه‌ای متخصص بود. حسن آقا علاوه بر اینکه دانشجوی کلاس پرتاب بود در بقیه کلاس‌ها هم کم و بیش رفت و آمد می‌کرد. هوشیار و تیزبین و نکته سنج بود. سعی می‌کرد برای همه بچه‌ها فرصتی فراهم کند تا استعدادهایشان را بروز دهند.

افسران ایرانی همه حاشیه‌ها را حذف کرده و به اصل کار که یادگیری علوم و فنون موشکی بود، پرداخته بودند. موشک را چگونه بردارند و روی لانچر (پرتابگر) بگذارند، نحوه زدن سوخت چگونه اکسید بزنند، چه طوری کلاهک جنگی را وصل کرده و آماده تست کنند و...

هر طور شده می‌خواستند از استادان خود اطلاعات بگیرند و می‌گرفتند.

از همان‌جا واژه‌گزینی موشکی را شروع کردند. مطالب به عربی گفته می‌شد و در مواردی حتی مترجم‌ها هم نمی‌توانستند معادلی برایشان پیدا کنند. می‌دانستند موشک به عربی چه می‌شود ولی نمی‌دانستند پایین و بالای موشک یا قطعات داخل موشک را چه می‌نامند.

گهگاه به قدری با واژه‌ها کلنجار می‌رفتند که کلافه می‌شدند اما خسته نمی‌شدند. وقتی برای قطعه‌ای معادل فارسی انتخاب می‌کردند از خوشحالی قند توی دلشان آب می‌شد.

از ماه دوم آموزش، اکثر نیروهای آموزشی ایرانی در کلاس‌ها عربی حرف می‌زدند و تا حدودی احتیاج به مترجم نداشتند.

ناصر، مهدی و علی که نیروی تخصصی بشمار می‌رفتند، عربی بلد بودند. آن‌ها با کمک مترجم‌ها به فکر افتادند برای قطعات موشک معادل فارسی بنویسند. ساعت‌ها فکر می‌کردند، می‌نوشتند، دور هم می‌نشستند و بحث می‌کردند. گفته‌های همدیگر را نقد می‌کردند و گهگاه به نتیجه‌ای می‌رسیدند. اما بعضی مواقع بحث‌ها بی‌نتیجه رها می‌شد.

اصطلاحاتی مثل قنداق، گهواره و ... که بعدها در موشکی مصطلح شدند، همه یادگار شب‌های آموزش و بحث‌های نیروهای موشکی در سوریه بود.


***

روزی مهدی به همراه چند نفر از نیروها به حسن آقا گفتند: اینجا هر چی کتاب و جزوه در مورد موشکه، ببریم کپی بگیریم، بعداً به دردمون می‌خوره.

حسن آقا گفت: خب من حرفی ندارم. اما این‌ها نباید بفهمن. ممکنه جوسازی کنن.

شروع کردند به جمع‌آوری کتاب‌ها، از استاد هر درس کتاب‌ها را به امانت می‌گرفتند. وقتی می‌رفتند شهر، کتاب‌ها را داخل کیف‌هایشان می‌ریختند و با خود می‌بردند و از آن‌ها کپی می‌گرفتند. اما کارها مطابق خواسته آن‌ها پیش نرفت. چند استاد از دادن جزوه و کاتالوگ طفره رفتند. بعضی‌ها را متقاعد کردند اما یکی‌شان با بچه‌ها چپ افتاده بود و جزواتش را نمی‌داد.

این بار بچه‌ها ول‌کن نبودند. به غیرتشان برخورده بود. استاد توی پادگان هر جا می‌رفت مثل سایه دنبالش بودند تا اینکه توانستند کاتالوگ‌ها را از ماشین استاد بردارند و بعد از کپی بگذارند سر جایش. به قدری این کار را ماهرانه انجام دادند که روح استاد هم خبردار نشد.

هر چند بعضی از افسران سوری احتمال می‌دادند که اتفاقاتی می‌افتد ولی به روی خود نیاوردند.


***

یک روز افسر اطلاعات پادگان گفت: جزوه‌ها، یادداشت‌ها و عکس‌هایی رو که گرفتین باید به ما تحویل بدید.

بدجوری‌ حال بچه‌ها گرفته شد. تا نیمه‌های شب این جزوه‌ها را پاک‌نویس کرده بودند که هم شکیل باشد و هم بتوانند در ایران از آن‌ها استفاده کنند. حاصل سه ماه آموزش، همین نوشته‌هایشان بود که می‌خواستند از چنگشان در بیاورند.

چند نفر از بچه‌ها مثل علی‌اکبر، جمشید، فریدون و سید مهدی معتقد بودند که نباید جزوه‌ها را تحویل بدهیم. با همدیگر حرف می‌زدند اما چاره‌ای نبود. اسمش را هر چه می‌خواستند بگذارند، خامی، ترس، کم تجربگی و... عاقبت هر چه جزوه، فیلم و عکس داشتند تحویل دادند فقط یک سری چرک‌نویس دستشان ماند.

طهرانی‌مقدم زیر بارش برف به سمت ساختمان ستاد رفت. با فرمانده پادگان درباره جزوه‌ها صحبت کرد و نگرانی بچه‌ها را به اطلاع آنان رساند. سوری‌ها وقتی ناراحتی ایرانی‌ها را دیدند گفتند این‌کار بیشتر حالت تشریفاتی دارد. البته جزء وظایف ماست. مقدم حسن شما نگران نباشین، از طریق سفارت ایران در دمشق براتون می‌فرستیم. اما هیچ کس امیدی نداشت که جزوه‌ها به دستشان برسد.


***

روزهای آخر دوره، بچه‌ها برای برگشتن به ایران دلتنگی می‌کردند. درد غربت و دوری از جبهه‌ صبرشان را لبریز کرده بود. وقتی پایشان به جبهه رسیده بود فکر نمی‌کردند روزی سر از سوریه و آموزش موشک در بیاورند.

روز آخر همه کلاس‌ها تا ظهر تمام می‌شد. ساعت 2 بعد از ظهر ماشین آمد بچه‌ها را ببرد ناهار خوری. ناصر هنوز توی کلاس، قسمت‌های مختلف موشک را روی کاغذ می‌کشید. در مانور سوری‌ها دیده بود که یکسری شلنگ به موشک وصل شده ولی نمی‌دانست کارشان چیست؟

«استوار عواد» که در دروس عملی کمکشان می‌کرد، در کلاس حضور داشت. معمولاً حرف نمی‌زد. اگر هم حرف می‌زد خیلی کم. ناصر پرسید: راستی عواد این شلنگ‌ها رو برای چی به موشک وصل می‌کنند، کارشون چیه؟

عواد گفت: به اون تست موتور می‌گن، به شما یاد ندادن.

- چرا؟

- چون تو برنامه‌ آموزشی شما نبود.

- حالا می‌تونی به سید مهدی و من یاد بدی؟

- بله مشکلی نداره.

ماشین پشت سر هم بوق می‌زد که بروند ناهار خوری. ناصر آمد و گفت: ما نمی‌آییم کار داریم. شما برین اگه تیکه نونی چیزی گیرتون اومد برای ما هم بیارین، نشد هم مهم نیست.

به عواد گفتند: شروع کن.

عواد میانسال بود و آدم متین و راز نگهداری نشان می‌داد. دستی به موهای سرش کشید و گچ برداشت و روی تخته سیاه شکل موشک را کشید. بعد هم شلنگ را توضیح داد که از کجا به کجا وصل می‌شوند و کارشان چیست.

ناصر و سید مهدی هم روی کاغذ همان‌ها را برای خودشان رسم کردند.

شلنگ‌های فشار قوی و ضعیف را با رنگی متفاوت کشیدند و اندازه هر کدام را نوشتند.

هر چه از دهان عواد بیرون آمد، یادداشت کردند. سید مهدی به ناصر گفت: تو حواست به گفته‌های عواد باشه. من یادداشت می‌کنم.

کلاس تست موتور 2 ساعتی طول کشید. از بس توی بحر موشک رفته بودند،‌ گذشت زمان را حس نکردند.

کلاس که تمام شد ناصر دست در جیبش کرد. یک سکه 5 تومانی داشت. رویش نقشه ایران حک بود. آن را به عواد هدیه کرد. او هم از دیدن نقشه ایران بر روی سکه خوشحال شد. تشکری کرد و رفت.


***

دوره آموزش اسکاد بی، سی ام آذر ماه 1363 تمام شد و بعد از اتمام دوره آموزش، فرمانده سوری گفت: به خاطر اینکه بچه‌های ایرانی آموزش موشک اسکاد رو با موفقیت سپری کردن، اگه بخواین می‌تونیم برا تعداد محدودی، سیستم موشک فراگ 7 رو هم که آموزش بدیم.

امکان آموزش برای همه وجود نداشت. پس از مشورت و همفکری، 6 نفر از بچه‌ها برای آموزش فراگ 7 به محل تیپ موشکی "لونا" رفتند. جمشید، مجید، مهدی، سید مجید، رضا، اکبر و امیر. این‌ها باید یک هفته دور از بقیه بچه‌ها آموزش می‌دیدند.

مهدی و امیر فرماندهی سکوی فراگ، رضا توجیه و روانه‌سازی، سید مجید موشک و الحاق کلاهک جنگی و جرثقیل، مجید موشک، الحاق کلاهک جنگی و برق موشک و جمشید هم رانندگی سکوی فراگ را گذراندند.

بعد از اتمام آموزش سیستم موشکی فراگ 7، حسن آقا همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت: بحمدالله دوره ما تموم شد باید برگردیم ایران، اما چند روز فرصت لازمه که برگشتنمون رو هماهنگ کنیم.

روز بازگشت رزمندگان اسلام، برای سوری‌ها روز بسیار سختی بود. برایشان سخت می‌آمد از نیروهای جوان و شاداب و پر انگیزه جدا شوند.
رزمندگان ایرانی در سایه آموزه‌های دینی در این مدت رفتار شایسته‌ای از خود نشان داده بودند. در طول آموزش، سوری‌ها چیزهای زیادی از ایرانی‌ها یاد گرفته بودند. سحرخیزی، عبادت، ایثار، پشتکار و اعتماد به نفس و ...

حالا نیروهای موشکی سوریه از دل و جان شیفته ایرانی‌ها شده بودند ولی دیگر چاره‌ای نبود. زمان، زمان خداحافظی بود.

آن‌ها به هر یک از افسران ایرانی یک عدد جاسوئیچی هدیه دادند که رویشان نوشته شده بود: «لوای مئه خمس خمسین» یعنی تیپ 155 موشکی.

ایرانی‌ها هم با پول خودشان هدیه‌های خوبی برای سوری‌ها خریدند. برای فرماندهان موشکی دوربین‌ عکاسی آلفا خریدند. برای بقیه هم ساعت مچی. هدیه ایرانی‌ها را که دیدند، شگفت زده شدند و به سخاوتشان احسنت گفتند.

وقت رفتن بود. سرگرد توفیق کنار ماشین منتظر ایستاده بود تا افسران جوان را بدرقه کند.


***

سه‌شنبه 11 دی ماه 63 روز بازگشت افسران ایرانی به کشور بود. شور و شوق بازگشت به وطن در چهره همه‌شان موج می‌زد. بعد از دو سه ساعت تأخیر، هواپیمای مسافربری ایرباس ایرانی برای آوردن گروهی از زائران بسیجی در فرودگاه دمشق نشست. با هماهنگی سپاه قرار بود نیروهای موشکی هم با این هواپیما برگردند. این پرواز برای بازگشت‌شان مطمئن‌تر بود.

کسی از سوری‌ها برای بدرقه نیامد. شب دیروقت بود که هواپیما از فرودگاه دمشق بلند شد و ساعت 3 بامداد در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست.

از فرودگاه مهرآباد با یک فروند هواپیمای «فرند شیپ» ارتشی به مقصد کرمانشاه پرواز کردند. داخل هواپیما کنار هم نشستند،‌ چهره‌های بشاش و خندانشان غم و غصه‌ها را از دل می‌زدود. بعد از چند ماه دوباره بوی جبهه به مشامشان خورده بود.

حسن آقا برایشان توضیح داد که: «در غیاب ما، آقای حاجی‌زاده و همکارانش تیپ موشکی حدید رو در پادگان شهید منتظری کرمانشاه تشکیل دادن و تلاش خودشون رو می‌کنن. برای شروع کارهای تخصصی هم چشم انتظار شما هستن. به لطف خدا موشک‌ها هم رسیده و ما هر کدوم تو تخصصی که گذروندیم کارمون رو شروع می‌کنیم. گروه موشکی حدید نوپاست و احتیاج به تقویت و کار بیشتر داره. من به همه شما دوستان و همرزمانم ایمان دارم. باید صادقانه تلاش کنیم تا مجموعه‌مون رو به شرایط مطلوب برسونیم.»

گروه موشکی از کرمانشاه با گام‌های استوار و امیدوار رهسپار پادگان شهید منتظری در 20 کیلومتری کرمانشاه شدند.

جنگ آبستن حوادث تازه‌ای بود...
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها