به گزارش پایگاه 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران، به ششمین بسته از گزارش خاطرات «آیتالله مهدویکنی» رسیدیم.
در این قسمت، آیتالله مهدوی به ماجرای ازدواج خود پرداخته است.
ازدواج
من
در سال 1338 هجری شمسی در سن 28 سالگی ازدواج کردم. ازدواج ما هم مقدماتی
داشت. در ابتدا علاقه داشتم در قم ازدواج کنم؛ چون میخواستم که در قم
بمانم زیرا به خاطر علاقه به تحصیل قصد نداشتم این شهر را رها کنم، اما
مرحوم پدرم به این کار رضایت نداد. ایشان چون سالخورده بود مایل بود که از
قم به تهران بیایم. گرچه ایشان به کمک مادی نیاز نداشت، ولی نیازمند آن بود
که یکی از فرزندانش در کنارش باشد.
بنابراین میل داشتند که من از
قم برگردم و به ازدواج من در قم راضی نبودند، چون میدانستند که اگر من در
قم ازدواج کنم، قمی میشوم و من به خاطر اینکه ایشان را ناراحت نکنم و
رضایت ایشان را جلب کنم، به تهران برگشتم.
من با صبیهی مرحوم
آیتالله حاج شیخ «زینالعابدین سرخهای» وصلت کردم. شاید علت اصلیاش
سابقهی آشنایی و دوستی ایشان با پدرم بود، زیرا ایشان همسفر حج پدرم
بودند. البته بنده یکی دو ساله بودم که پدرم به حج مشرف شدند و با مرحوم
آقای سرخهای که روحانی کاروان آنها بودند آشنا شدند و آشنایی آنها ادامه
داشت تا اینکه مرحوم آقای سرخهای به کن آمدند و املاکی در کن برای زراعت
خریدند و زندگیشان را بیشتر از آن راه تأمین میکردند. بالاخره ایشان کنی
شده بودند و در منزل ما رفتوآمد داشتند و بالاخره روی همین آشنایی، ازدواج
ما صورت گرفت.
همسرم تحملشان خوب بود. چون روحانیزاده بودند،
زندگی طلبگی و روحانی را پذیرفته بودند و میدانستند که یک طلبهی روحانی
چگونه زندگی میکند. البته با وضع زندگانی داخلی ما نیز آشنا بودند؛ چون در
کن رفتوآمد داشتند و فرهنگ خانوادهی ما برای ایشان شناخته شده بود.
بنابراین پس از ازدواج با تأثیر و تأثر متقابل میان ما تا حدود زیادی توافق
و تفاهم وجود داشت. این مسائل باعث شد تا از زمانی که به تهران آمدم و در
مسیر مبارزه با رژیم شاه قرار گرفتم به خصوص در سالهای بعد از 1342،
همسرم قهرا در این مسیر به خصوص آمادگی رویارویی با وضعیت جدید را داشت.
بحمدالله در آن دورههایی که بنده تبعید بودم یا در زندان به سر میبردم
ایشان حفظالغیب داشتند و به مصداق آیهی کریمهی «حافظات للغیب» شئون
روحانیت را رعایت میکردند و آبروی یک روحانی را که در زندگی حضور ندارد
حفظ کردند؛ من واقعا از این جهت راضی هستم. وجود ایشان کمک بزرگی برای من
بود به خصوص از جهت استقامتی که در سختیها از خود نشان میداد.
استقامت
ایشان، بعدها در تربیت فرزندان نیز خیلی مؤثر بود، در حقیقت خود من فرصتی
برای تربیت بچهها نداشتم و واقعا او برای بچهها هم پدر بود و هم مادر و
نقش اساسی در تربیت آنها ایفا کرد حتی در دورانی هم که زندان نبودم غالبا
گرفتار بودم و حضور من در منزل کمرنگ بود. غالبا من شبها دیر به منزل
میرفتم و صبح هم زود بیرون میآمدم، در این مواقع او بود که فرزندان را
تربیت میکرد، لذا میتوانم بگویم که همسر خوبی برای من بوده و هماکنون در
واحد خواهران دانشگاه امام صادق علیهالسلام همکار خوبی میباشد.
ایشان
در مدرسهی عالی شهید مطهری و جز آن، سالها به تحصیلات حوزوی و معلومات
متفرقهی امروزی اشتغال داشتند و با این سوابق طولانی، دانشگاه خواهران را
خوب اداره میکنند. وی اوایل نزد من درس میخواند اما بعد به مدرسهی شهید
مطهری رفت و آنجا درس میخواند.
قبل از ازدواج چون ما رفتوآمد
خانوادگی داشتیم یکدیگر را میشناختیم، حدود یک سال هم در عقد به سر بردیم.
دوران عقد دوران شیرینی است، ولی چون پدر خانواده با رفتوآمد پیش از
عروسی مخالف بودند، من نمیتوانستم زیاد به آنجا بروم، مرحوم سرخهای
تقریبا مطابق سنتهای قدیمی رفتار میکردند و نمیدانم این تعبیر درست است
یا نه. در هر حال سنتهایی بود که در خانوادهها حکمفرما بود. مخصوصا در
بعضی از خانوادههای روحانی که در این مورد سختگیری بیشتر بود. به هر حال
ایشان با این امر؛ یعنی استمرار دوران عقد مخالف بودند.
اعتقادشان
این بود که مراسم عقد و عروسی فاصلهای نداشته باشد. ضمناً فرزند دختر
زیاد داشتند، تقریباً ده تا دختر و به جز من چندین داماد داشتند که پیش از
من ازدواج کرده بودند و مراسم عقد و عروسی آنها فاصله زیادی نداشت، تنها
مورد استثنا من بودم که فاصلهی عقد و ازدواجمان یک سال طول کشید.
ثمره
این ازدواج سه فرزند بوده است؛ یک پسر به نام «محمدسعید» و دو تا دختر به
نامهای «مهدیه» و «مریم». همهی فرزندانم ازدواج کردهاند.پسرم دانشجوی
دانشگاه امام صادق علیه السلام در رشتهی الهیات بوده که فوقلیسانس گرفته و
الان در رشتهی فرهنگ و ارتباطات دورهی دکترایش را میگذراند. ایشان با
تشویق بنده و مادرش و علاقهِ خودش معمم شد و همسرش دختر جناب حجتالاسلام
آقای «شهیدی محلاتی» در مقطع دکترای الهیات و فلسفه تحصیل میکند. و
فرزندان دختر هر دو تحصیل کرده و دانشگاهی هستند که پس از ازدواج نیز به
تحصیل ادامه دادند. مریم همسر آقای حاج «ابراهیمی انصاریان» هم اکنون در
مقطع دکترای علوم قرآنی و حدیث و مهدیه همسر آقای «میرلوحی» دارای کارشناسی
ارشد در رشتهی ادبیات عرب و تاریخ تمدن اسلامی میباشد و هر دو در واحد
خواهران تدریس میکنند و مسئولیتهای اجرایی نیز دارند وبه مادرشان کمک
میکنند و همسرانشان نیز دارای تحصیلات حوزی و دانشگاهی هستند.
بنده
بعد از ازدواج برای ادامهی تحصیل به قم برگشتم و حدود دو سال در قم ماندم
البته تنها رفتم، بعد هم خانواده را بردم. اما متأسفانه به دو جهت
نتوانستم در قم بمانم، یکی اینکه خانم اینجانب از نظر سنی کوچک بود چون
دوازده ساله بود که با هم ازدواج کردم و همین کمی سن و دوری از خانواده
موجب دلتنگی میشد و جهت دیگر اصرار مرحوم والدمان بود. مرحوم پدرم هم بعد
از ازدواج اصرار داشتند که من برگردم.
بنابراین در سال فوت مرحوم آیتالله بروجردی سال 1340 شمسی به تهران بازگشتم و متأسفانه در آنجان ماندگار شدم.
انگیزه تحصیلی در حوزه دورهی
شش سالهی دبستان را در کن گذراندم. سیزده سالم تمام شده بود که از کن
بیرون آمدم وبد از تعطیلات تابستانی وارد درس طلبگی شدم، دو چیز انگیزهی
تحصیل علوم اسلامی را در من ایجاد کرد یکی اینکه مرحوم پدرم خیلی به علما و
روحانیون علاقه داشند و این برخورد مداوم برای ما ایجاد علاقه کرده بود.
از بچگی علما و روحانیون را در خانه میدیددم و با آنها در تماس بودم این
موضوع انگیزهی ناخودآگاه و احترامی ویژه به روحانیت و علمای دینی در من
ایجاد کرده بود.
دوم اینکه پدر و مادرم درهمان سالی که من مقطع شش
سالهی دبستان را تمام کردم مرا به تحصیل علوم دینی تشویق کردند. پدر
ومادرم در همان سال، مسافرتی به قم داشتند و در این سفر از بین فرزندانشان
فقط مرا همراه خودشان بردند تا مرا تشویق کنند که طلبه بشوم. ده روزی در قم
قصد اقامت کردم وبه مدرسهی فیضیه رفتیم. مرحوم آیتالله «بروجردی» تازه
به قم مشرف شده بودن ودرس آقایان مراجع در همین مدرسه فیضیه به ترتیب
تشکیل میشد. پدرم مرا پای درس آقایان مراجع، از قبیل مرحوم آیتالله
بروجردی، مرحوم آیتالله «صدر»، آیتالله «حجت» و آیتالله «خوانساری»
میبرد. البته پدرم به من میگفت ما این درسها را نمیفهمیم، ولی ثواب
دارد برویم بنشینیم ببینیم علما چه میگویند.
میگفت میخواهم شما
زندگی طلبهها و علما را ببینید وبه درس علاقه پیدا کنید. حجرههای مدرسه
را به من نشان میداد و روزها میآمدیم مدرسهی فیضیه به حجرهها نگاه
میکردیم و لب ایوانها مینشستیم و تماشا میکردیم. پدرم میگفت زندگی
طلبهها را ببین. این اتاقهایشان است اینها زندگی سادهی طلبگی و زیلو
وحصیرشان است؛ در نتیجه، همین برخوردها مشوق من بود. درهمان ایام بود که
پدرم گفت: ببین این طلبگی است و من آماده هستم که هر چه امکانات داشته باشم
دراختیارت بگذارم که درس بخوانی.
تشویقهای پدرم سبب شد که بعد از
آن مسافرت، شاید یکی دو ماهی بیشتر طول نکشید که آمدم ودر تهران مشغول
تحصیل شدم. به نظر خانواده، من در میان برادرانم آمادگی بیشتری برای درس
طلبگی داشتم؛ حالا این روحیه ر از کجا به ارث برده بودم نمیدانم و پدرم هم
این ویژگی را در من احساس کرده بود. حتی بیان و سخنگوی سازمان آتشنشانی و
خدمات ایمنی شهرداری تهران گفتن من به گونهای بود که آقایانی که منزل ما
میآمدند میگفتند که ایشان استعداد طلبگی دارد، برای این، من به خاطر
علاقه به علما پای منبر مینشستم. بعضی مطالب منبریها را در همان سن ده
یازده سالگی یاد میگرفتم ودر خانه برای مادرم بازگو میکردم. البته گاهی
هم چادر مادر یا همشیرهها را برمیداشتم عمامه میکردم سرم میگذاشتم و
روضه میخواندم. اینها نشانههای این که من به طلبگی علاقه دارم.
علاوه
بر این من به عباداتم از سن ده سالگی اهمیت میدادم وبه نماز و روزه مقید
بود. حتی یادم است که ماه رمضان در تابستان و شهریوربود. من ده، یازده ساله
بودم که در همان ایام روزه میگرفتم که گاهی مادرم و پدرم میگفتند که او
را سحر بیدار نکنید که روزه نگیرد؛ چون هم هوا گرم بود هم روزها بلندبود،
ولی من با این حال باز روزه میگرفتم، وقتی پدر و مادرم اصرار مرا میدیدند
دیگر سحر مرا بیدار میکردند، پدرم خیلی مقید بود که عبادتم را انجام دهم.
به طور کلی ایشان همهی بچه ها را تشویق به عبادت میکردند.
در
قدیم معمولاً در خانوادهها به بچهها خیلی اهمیت نمیدادند. اساساً سبک
تربیت و فرهنگ اینطور بود؛ مثلاً رسم بود که به بزرگترها اول غذا بدهند
بعد به بچهها، ولی پدرم مخصوصاً در ماه رمضان به مادرم میگفت که اول به
بچهها چای شیرین بدهید، اول برای آنها غذا بیاورید که اینها بدانند که
چون روزه گرفتهاند احترام وامتیاز بیشتری دارند. این تشویق باعث میشد که
ما احساس کنیم به خاطر روزه گرفتن در خانواده محترمتر هستیم.
جریان
دیگر که در ایام کودکی من رخ داد و خبر از ملا شدن من در آینده داد مربوط
به کلاس اول دبستان است. اولین روزی که به کلاس اول رفتم معلمی داشتیم که
ترک زبان بود؛ نمیدانم اهل کجا بود والان کجا هست شاید از دنیا رفته، نامش
هم به یادم نمانده آن معلم سورهی حمد را به ما یاد داد، به بچهها میگفت
بیایید نمازتان را یاد بگیرید من در بین بچهها این سوره را از همه بهتر
خواندم و حتی با قرائت و تجوید خواندم یادم است که همان قرائتی را که او
یادم داد در همان جلسهی اول یا دوم تقریبا در حد معمول هم از نظر اعراب هم
از نظر مخارج حروف درست خواندم. آن معلم مرا تشویق کرد و به من گفت تو ملا
میشوی. این جریان در زمانی رخ داد که من هفت ساله بودم.
منبع: کتاب خاطرات آیتالله مهدویکنی