مفهوم «فلسفه تاريخ»
در بحث فلسفه تاريخ در واقع، ما به دنبال اين حقیقت هستيم كه؛ تاريخ بشريت را تحليل كنيم و نقطه آغاز و فرجام تاريخ و مراحلي كه تاريخ طي ميكند و عوامل تأثيرگذار بر روند حركت تاريخ و غايتي را كه تاريخ بسوي آن حركت ميكند و كشمكشها و تنازعهايي كه در درون جامعه انساني وجود دارد را را بيابيم و معلوم شود كه مبناي اين تنازعها چيست؟ و نتيجه تنازعهاي تاريخي به كجا ميرسد؟ اين موضوعات بعضی از موضوعاتي است كه بایستی در بحث فلسفه تاريخ مورد دقت و تحليل واقع شود.
موضوع فلسفه تاريخ نيز مبتني بر فلسفه ايست كه در آن نظام خلقت را توضيح ميدهد. كه بايد بر محور اين فلسفه، تاريخ را مورد دقت و تحليل قرار داد.
كمبودهاي ما در بحث فلسفه تاريخ
در تحليل تاريخ نگاههاي متفاوتي وجود دارد كه عمده نگاههاي موجود، نگاههاي مادي است. البته برخي از متأخرين مانند مرحوم علامه طباطبايي و شهيد آيتالله مرتضی مطهري گامهاي مهمي در جهت تدوين فلسفه تاريخ براساس مكاتب الهي برداشتهاند كه بايد روي آن كار كرد و آنها را به كمال رساند تا به يك فلسفه تاريخ روشن الهي دست يابيم. البته در منابع ما اين بحث به شكل سرشاري وجود دارد و ميتوان از آنها به عنوان منابع اين بحث استفاده كرد و بحث را با توجه به اين منابع مستندسازي و مورد دقت قرار داد. در اين راه بايد با دقت به گونهاي عمل كرد تا استناد مباحث فلسفه تاريخ به منابع اصلي تمام و تكميل شود. جايگاه مباحث عقلاني و مباحث نقلي در آن روشن شده باشد، يعني پيش از ورود به بحث، بحثهاي روشي انجام گرفته باشد، به اين معنا كه مثلاً مشخص باشد در اين حوزهها چقدر بايد به عقل و چقدر بايد به منابع نقلي استناد كرد؟ و جايگاه هر كدام از آنها روشن شده باشد. واقعاً جاي چنين مباحثي خالي است. لذا آن چيزي را هم كه در این نوشتار ارائه میشود به عنوان بحثي نيست كه به نتيجه قطعي رسيده است و جاي بحث ندارد. بلكه اين مطالب را به عنوان احتمال مطرح میشوند بايد در آينده اطرافش بحث و گفتگوي و تضارب بيشتري بشود.
اجمالي از فلسفه تاريخ، از منظر آيات و روايات
در فلسفه خلقت روشن است كه خلقت عالم را مستند به خالقيّت خداي متعال و تكامل عالم را هم مستند به ربوبيت الهي ميدانيم. اساس عالم، مخلوق خداي متعال است و به سمت غايتي حكيمانه حركت ميكند. ربوبيت حضرت حق است كه، مبدأ خلقت و هدايت عالم به سوي كمال است. قرآن كريم در اين باب چنين ميفرمايد: قال ربنا الذي اعطا كل شي خلقه ثم هدي؛[1] ربوبيت الهي است كه مبدأ خلقت و مبدأ هدايت است.
براساس فلسفه خلقتي كه مستند به آيات و روايات ميباشد محور خلقت در عالم، انوار پاك معصومين میباشند. و ربوبيت خداي متعال نسبت به اين انوار پاك، محور ربوبيت خداي متعال نسبت به همه عوالم است و متناسب با خلقت آنها و براي خلقت آنها و متناسب با پرستش و عبوديت آنها بقيه عوالم خلق شدهاند، چه عالم ملكوت و چه عالم ملك. به تعبير ديگر بقيه مخلوقات به تبع آنها خلق شدهاند. كه ما از اينها به فاعل تبعي تعبير ميكنيم، كه تابع اراده آنها هستند. پس عالم، متناسب با اراده و مشيّت آنها خلق شده و حتّي انسان هم كه داراي قدرت تصرف است، يا به تعبيري، فاعل متصرف است، خلقتش به تبع خلقت آنها و متناسب با خلقت آنهاست، متناسب با پرستشي است كه آنها در عالم ميكنند و به طور خلاصه غايت خلقت، تكامل و قرب آن اوليأ الهي است.
مخلوقات سهگانه در عالم
اگر ما اين مبنا را داشته باشيم در يك دستهبندي عامِ سه نوع مخلوق در عالم داريم:
1 ـ مخلوقاتي كه محور عالم و نظام خلقت و فاعل محوري هستند و فعل آنها محور بندگي است.
-2مخلوقاتي كه قدرت تصرف در عالم را دارند و به تبع فاعلهاي محوري خلق شدهاند، مثل انسان
3 ـ مخلوقاتي كه فاعليت دارند ولي صرفاً مسخرند، فاعل تبعي هستند مثل جمادات و نباتات.
اگر يك نظام شامل اين سه دسته را قائل شويم، محور نظام خلقت، فاعلها و مخلوقاتي هستند كه پرستش آنها محور عبوديت و بندگي در عالم است، كه انوار پاك معصومين و در قطب آنها وجود مقدس رسول اللّه و اهل بيت عصمت و طهارت ميباشند، كه تكامل نظام خلقت متناسب با تكامل پرستش آنهاست. ربوبيت الهي نسبت به آنها محور ربوبيت نسبت به عوالم ديگر است. پس، براين اساس، اساس تاريخ و خلقت انسان به خالقيت خداي متعال برميگردد و تكاملش هم به ربوبيت الهي برميگردد.
نكته ديگر آنكه: در اين تكامل، ارادههاي انساني هم نقش دارندو تأثير گذارند. حال اگر بخواهيم تاريخ خلقت را تحليل كنيم، تاريخ شكل ديگري ميشود و به شكلي كه در تحليلهاي مادي تفسير شده است نيست. حال با وجود اين كه بطلان تحليلهاي ماده از تاريخ كاملاً واضح است لكن از باب «تعرف الاشيأ باضدادها» و براي فهم بهتر و بيشتر فلسفه تاريخ الهي، برخي از اين مكاتب مادي به اجمال توضيح داده میشود تا محورهاي اصلي بحث روشنتر شود..
تحليلهاي مادي از تاريخ
بسياري از اين تحليلهاي مادي، واقعاً هيچ ريشهاي ندارد و صرفاً نظرياتي است كه هيچ شاهد علمي هم برای آن به طور جدي پيدا نشده است. به طور مثال: ادواري كه براي تاريخ بشر طرح ميكنند، بسياري از خود تحليلگرانشان نيز قائل به اين هستند كه اين ادوار يك سري فرضيّاتي بدون دليلاند، بلكه چه بسا دلايلي هم بر خلافش وجود دارد. منتهي چون در تمدن مادي كارآمدي دارد، از آن دفاع ميكنند. مثل: نظريه تكاملي داروين، چه در شكل طبيعي و چه در شكل اجتماعي. خود آنها معتقدند كه اين نظريه هيچ دليل روشني ندارد و صرفاً يك فرضيه است. ولي چون اين فرضيه كارآمدي دارد از آن دفاع ميشود. كتابي اخيراً چاپ شده است كه نویسندة آن آقاي مهدي نصيري است به نام «اسلام و تجدد» كه البته اين كتاب به عنوان يك منبع دسته اول نيست، ولي براي مطالعه شايد كتاب خوبي باشد. در آنجا از جمله به همين بحث پرداخته شده است و اطلاعات و مستندات خوبي هم برايش آورده شده. در اين زمينه آثار ديگري هم وجود دارد.
الف: ماترياليسم تاريخي ماركس
در مقابل نگاه الهي به جهان و تاريخ، نگاههاي مادي وجود دارد كه كنهشان به اين برميگردد كه؛ ماده مكتفي بالذات است. معتقداند كه ماده موجودي قائم به ذات است و همه تكاملي كه در خلقت اتفاق ميافتد برميگردد به خصلتهاي ماده، انرژييي از درون ماده است كه در حال عمل كردن ميباشد. نه اينكه ارادهاي از بيرون، بر عالم حاكم باشد و عالم را به سوي غايتي حركت دهد. يك حركت كور، البته مقنّن، قوانينش هم برآمده از خصلتهاي ذاتي ماده است. ماده است كه براساس يك سلسله خصال ذاتي خودش، در حال تكامل و رشد و پيچيده شدن است. و در اثر تكامل ماده، حيات پيدا ميشود و حيات هم در مسير تكامل و پيچيده شدنش، به انسان و جامعه انساني ختم ميشود كه انسان و جامعه انساني هم از فروع همين عالم ماده ميباشد.
زندگي انسان هم، داراي يك مراحل در حال پيچيده شدن و مراحل تكاملي است، كه از اين مراحل هم تحليلهاي متفاوتي ميكنند. مثلاً در تحليلهاي بر این باورند که ميگويند: زندگي انسان از جامعهاي كه جامعه اشتراكي بوده آغاز شده و در پايان هم به يك جامعه اشتراكي ختم ميشود و در اين مابين هم مراحلي از تكامل تاريخ اتفاق ميافتد.
عامل اصلي اين تكامل در ابتدا، ماده و خصلتهاي دروني ماده است و اين خصلتها را هم به تضاد دروني ماده تفسير ميكنند. كه اين تضاد براساس يك شيوه و روشي ظهور و بروز پيدا ميكند و بعد هم به نحو خاص، محور تكامل اجتماعي در جامعه انساني را روابط توليدي ميدانند. به اين معنا كه روابط توليدي مبناي تكامل اجتماعي بشر، در همه ابعاد ميباشد. حتي تكامل فرهنگي بشر هم رو بناي اين تكامل اقتصادي است.
بنابراين اگر براساس اين شيوه، تاريخ تحليل شود بايد گفت كه: اين ماده است كه در حال عمل كردن و در تكاملش به انسان و جامعه انساني منتهي ميشود. جامعه انساني هم تابع تكامل ماده متكامل ميشود، ولي تكامل ماده در جامعه انساني از مدخل تكامل روابط توليدي و ابزار توليد شكل ميگيرد. به اين معنا كه: ابزار توليد تغيير ميكنند و تغيير آنها موجب تغيير ساختارها و روابط و معادلات اجتماعي ميشود. همچنين در مسير تغيير ابزار توليد است كه طبقههاي اجتماعي شكل ميگيرند. يكي، طبقه وابسته به ابزار گذشته و ديگري، طبقه متعلق به ابزار جديد. طبقهاي كه وابسته به ابزار جديد است، مناسبات ابزار جديد در همه عرصههاي اجتماعي را ميخواهد. و طبقهاي كه وابسته به ابزار قديم است، در صدد است كه آن ابزار و مناسباتش را حفظ كند. در نتيجه جبراً بين اينها درگيري و تضاد پيش ميآيد. اين تضاد هم يك تضاد اختياري نيست بلكه برآمده از تكامل ماده ميباشد.
محصول اين تضاد و درگيري؛ غلبه طبقه پيشرو و وابسته به ابزار جديد است. كه با معيار آنها، طبقه كاملتر نسبت به طبقه قبل ميباشد. بنابراين تكامل تاريخ اين چنين اتفاق ميافتد و به قول آنها، پيچيدهتر ميشود. مثلاً: بيل تبديل به گاوآهن ميشود و گاوآهن كه آمد، مناسبات خاص اقتصادييي را با خود ميآورد. مثلاً با پيدايش گاوآهن، ديگر نظام بردهداري قابل تحمل نيست. طبقه جديدي شكل ميگيرد كه طرفدار روابط توليدي و روابط اجتماعي متناسب با گاوآهن است. اين طبقه با طرفداران بردهداري درگير ميشود. بعد جامعه در اين تضاد و درگيري و غلبه طبقه پيشرو، وارد مرحله جديدي ميشود و ساختارهاي اجتماعي جديد پيدا ميشود. كه ساختار ارباب رعيتي است. و بعد آنگاه که گاوآهن تبديل به تراكتور شد، تراكتور مناسبات اقتصادي خاصی را ميآورد.
اين مناسبات اقتصادي، فقط در حوزه اقتصاد نميماند كه فقط شيوه اقتصادي بشر را به هم بزند و معادلات جديد را در حيات اقتصادي بشر ايجاد كند بلكه نوع گرايش و فرهنگ بشر را هم تغيير ميدهد، زبان تفاهم اجتماعي را هم تغيير ميدهد، ادبيات و زبان جديد و فرهنگ جديد توليد ميكند، ساختارهاي سياسي جديد توليد ميكند. بنابراين فرهنگ و سياست، تابعي از تحولات اقتصادي ميشوند. حتي اديان و گرايشات معنوي را تابع تحولات اقتصادي و تابعي از مناسبات و روابط اجتماعي برآمده از ابزار توليد ميدانند. تا جامعه بشري به جايي ميرسد كه؛
قيامهاي كارگري شروع ميشود و غلبه اين قيامها منتهي به نفي مالكيّت فردي ميشود و طبيعتاً وقتي مالكيّت فردي نفي شد، در نگاه آنها دولت و دين هم نفي ميشود و در اين شرايط است كه، تاريخ به مرحله پاياني خود ميرسد.
البته این بحث طولانييي است و دورهاش هم گذشته، و طرفداري هم ندارد. يعني ماترياليسم تاريخي ماركس، ديگر طرفدار جدي در دنيا ندارد و كسي هم از آن دفاع نميكند كه از آن بحث شود. اما در عين حال اين ديدگاه، نگاهي است به حركت تاريخ، كه تحليل حركت تاريخ را از جهانبيني و فلسفه عامي كه عالم را تحليل ميكند شروع ميكند. فلسفه آنها هم ماترياليسم فلسفي است كه عالم را غني و مكتفي بالذات ميداند و همه تحولاتي هم كه در عالم اتفاق ميافتد، مستند به حركت ذاتي ماده ميداند. عصر اين بحث گذشته و ديگر به عنوان يك نظريه قابل قبول شناخته نميشود، اگر چه تا دو سه دهه اخير، جزو نظريات جدي در تحليل تاريخ محسوب ميشد. يا نظريه ديگري كه مراحل تكامل تاريخ را به سه دوره «كشاورزي، صنعت و فراصنعت» تفسير ميكند. و يا نظريات ديگري كه جامعه شناسان ديگر و كساني كه اهل بحث فلسفه تاريخ بودهاند بيان كردند. البته اين مباحث گفته ميشود تا فقط فضايي براي مقايسه باز شود. زيرا بعد از آنکه فلسفه تاريخ از منظر قرآن و روايات مورد بررسي قرار گرفت، معلوم ميشود اين تحليلها به طنزهاي فلسفي بيشتر شباهت دارند تا مباحث علمي. اين نظريات، در تحليل عالم بسيار سطحينگري است.
ب: تحليل تاريخ بر مبناي تقسيم به سه دوره: كشاورزي، صنعت و فراصنعت.
صاحبان اين نظريه معتقدند كه جامعه كشاورزي مناسبات خاصي دارد. جامعهاي كه در آن كشاورزي محور است و نوع معيشت مردم مستند به كشاورزي است، داراي فرهنگ خاصي است، و فرهنگ و مناسبات سياسي و مناسبات فرهنگي و ساختارهاي اجتماعي و حتي خانواده در آن متناسب با همين فرهنگ كشاورزي شكل ميگيرد. مثلاً در آن مفهوم خانواده به معناي خانواده عشيرهاي است. بعد دوره صنعت كه پديد ميآيد، با پيدايش صنعت به طور طبيعي اقتضاي جديد پيدا ميشود. ديگر آن وضعيّت اجتماعي و فرهنگ و معاشرت و آن ساختارهاي اجتماعيي جامعه كشاورزي قابل دوام نيست. حتي مفهوم خانواده كه اولين هستهاي اجتماعي است، تغيير ميكند. خانواده ديگر خانواده عشيرهاي نيست بلكه تبديل به خانواده كوچك و هستهاي ميشود كه فقط يك پدر و مادر و فرزندان هستند. ديگر عشيره و ارتباطات عشيرهاي و رابطه ارحام و اقوام در آن عوض ميشود.
نوع فرهنگ، نوع ارتباطات، نوع تعلقات، اخلاق، آداب و معاشرت همه تغيير پيدا ميكند. بعد در تحول مرحله فراصنعت، صنعت الكترونيك مطرح ميشود كه با پيدايش صنعت الكترونيك، يك انفجار در ارتباطات اجتماعي و جهاني اتفاق ميافتد كه ديگر وقتي اين سرعت در اطلاع رساني و اين سرعت تحرك و سرعت ارتباطگيري ايجاد شد، اقتضاي جديدي در عرصه سياست و فرهنگ و اقتصاد پيدا ميشود و جامعه را وارد فضاي جديدي ميكند. و جامعه فرامدرن و نومدرن با ارتباطات و مناسبات خودش شكل ميگيرد. كه از جمله مناسباتش، مناسبات فرهنگي است. بنابراين، فرهنگ در جامعه نو مدرن، فرهنگ ديگري است كما اينكه ساختارهاي سياسي متناسب با صنعت الكترونيك ساختارهاي ديگري هستند.
در اين نظريات جبر كوري بر تغييرات حاكم است. و نقش انسان هم در درون ماده تعريف ميشود. يعني انسان هم به عنوان تودهاي از ماده و بخشي از ماده، در فعل و انفعالات دروني كل عالم ماده نقشي را ايفا ميكند. به عبارت ديگر؛ جريان تكامل ماده، حاكم بر جريان تكامل انساني است. پايان اين تحليلها چيزي غير از اين نيست.
حال اگر بخواهيم بر اين پايه تحليل كنيم. بحث از مسئوليت و حقوق انسان و حق و باطل بيمعنا ميشود. اگر قرار باشد، يك فرايند جبري باشد آن هم يك جبر كور، ديگر بحث حق و باطل معنا ندارد. بحث هدايت و ضلال معنا ندارد، حتي بحث تكامل و عدم تكامل هم معنايي ندارد. يك حركتي است كه جبراً اتفاق ميافتد و شعور و ارادهاي هم بر آن حاكم نيست. نامش را نه ميشود تكامل گذاشت و نه ميشود ميشود حق و باطل و مسئوليت و نظام حقوقي در آن تعريف كرد. اين نظريهها تحليلهايي است در باب تاريخ، كه تاريخ بشر را به عنوان يك مجموعه، كه از نقطهاي آغاز شده و يك مسيري را طي كرده و به سوي يك غايتي حركت ميكند تفسير ميكنند و بعد در توضيحش سعي ميكنند تعليل و تحليل كنند يعني تحليل و تعليل را به هم گره ميزنند و تاريخ را مدلَّل و معلَّل ميكنند، كه چه علتهايي بر اين فرآيند حاكم بوده است؟ از كجا آغاز شده؟ مراحل تغييرش چيست؟ و به چه نقطهاي ميرسد؟
نقش فلسفه تاريخ در «طرح توسعه جامع پايدار»
بحث در باب اين مباحث، امروزه به طور بسيار جدي پيگيري ميشود و نظريه پردازان به آن ميپردازند. چون ما اگر بخواهيم يك «طرح توسعه جامع پايدار» را پيريزي كنيم بدون يك تحليل دقيق و يك فلسفه تاريخ نميتوانيم چنين كاري را انجام داد. اگر بخواهيم به يك برنامهريزي جامع، دراز مدت و پايدار نزديك شويم، حتماً بايد يك تحليل از «حركت كل» و فرايند اين حركت داشته باشيم، تا بتوانيم نقش خودمان را در آن تعريف كنيم و بعد آن نقش را ايفا كنيم. بايد عوامل حاكم بر تحولات اجتماعي را بشناسيم، سهم تاثير آنها را بدانيم، اقتضأ آنها را در مراحل تاريخ بشناسيم، تا بتوانيم بگوئيم؛ ما الان كجاي تاريخ هستيم، مراحل بعدي چيست؟ بعد نقش خودمان را تعريف كنيم. يعني خودمان را با عواملي كه از حوزه اراده ما بيرون است و بر تكامل اجتماعي تاثير ميگذارد هماهنگ كنيم. جايگاه «ارادههاي خودمان» و «ارادههاي اجتماعي» خودمان را تعريف كنيم و بين اين دو توازن برقرار كنيم. لذا برنامهريزي براي «طرح توسعه پايدار» بدون توجه به اين نكات اصلاً ممكن نيست. به همين دليل است كه اين امر مورد توجه قرار گرفته و نظريهپردازي در اين زمينه يك نظريهپردازي جدي است.
الف: نقش اراده الهي در تكامل تاريخ
به نظر میرسد قدر متيقن همه اديان الهي اين است كه عالم مستند به خلقت خداي متعال و تكاملش هم مستند به ربوبيت الهي است، و يك غايت حكيمانهاي بر اين خلقت حاكم است که عالم به سوي آن غايت حكيمانه حركت ميكند و اراده حكيمانه حضرت حق است كه حاكم بر تكامل تاريخ ميباشد. اينگونه نيست كه :
ماده است و يك اقتضاي دروني دارد كه از درون ميجوشد و متكامل ميشود. البته پايه اين بحثها در فلسفه خلقت بايد تفسير شود و نظام خلقت هم تفسير شدني نيست الاّ به خالقيّت خداي متعال، اراده، حكمت و مشيّت او. ولي بعد از اينكه در فلسفه خلقت پذيرفتيم كه؛ خلقت مستند به اراده ربوبي و به خالقيّت و به حكمت الهي است و مراحل خلقت هم مستند به قضأ و تقدير و اندازهگيري اوست، يعني حكمت حق، تقدير حق، اندازهگيري حق و آجالي كه خداي متعال قرار داده، حاكم بر عالم هستند. و ربوبيّت حضرت حق، براساس يك حكمت، تقديري براي عالم دارد، مراحلي را براي خلقت عالم فرض كرده و غايتي هم كه بر خلقت وضع كرده يك غايت حكيمانه است. از جمله بر تاريخ هم يك غايت حكيمانهاي حكومت ميكند و تاريخ بشري را به سوي يك سرمنزل حكيمانه حركت ميدهد. كه اگر دقت شود، اين سر منزل حكيمانه هم به دنيا ختم نميشود. خود دنيا مدخلي براي عوالم بعدي است. آنچه حكمت خلقت را تفسير ميكند، فقط در محدوده و بستر دنيا تفسيرشدني نيست. با توجه به مطالبي كه گذشت فرايند، بسيار پيچيدهتر از آن چيزي است كه در فلسفههاي مادي تحليل ميشود. كه براساس آنها؛ ماده در تكامل خود به حيات رسيده و با پيچيدهتر شدن ماده يك «ارگانيك زنده» پديد ميآيد.
حيات هم به همين خصلتهاي مادي تفسير ميشود. بعد هم كه اين ارگانيك از بين رفت و تجزيه شد، حيات از بين ميرود. و به تعبير ديگر، حيات سادهتر ميشود.
ب: نقش ارادههاي انساني در تكامل تاريخ
در فلسفه تاريخ الهي، انسان داراي نقش است. يعني انسان موجود مجبوري نيست كه هيچ ارادهاي نداشته باشد و جبر بيروني و يا جبر دروني بر آن حكومت كند، بلكه؛ نه يك جبر دروني حكومت مطلق بر انسان دارد و نه يك جبر بيروني. گرچه مشيّت انسان هم مطلق نيست. نسبتي است بين اراده انسان و ارادههاي ديگر.
ارادهايست در «نظام ارادهها». يك اراده منفصل نيست. لذا به ارادههاي ديگر قيد ميخورد. از اراده مطلق ربوبي كه به او قيد ميزند، تا ارادههاي محوري كه اوليأ حاكم بر تاريخ دارند، تا ارادههاي ديگري كه همسنگ ارادههاي انسان هستند، تا حتي ارادههاي تبعي يعني فاعلهاي تبعي هم انسان را قيد ميزنند يعني اين طور نيست كه دستمان در تصرف در ماده، باز باشد كه بتوانيم به نحو مطلق در آن تصرف كنيم. به تعبير ديگر: اراده ربوبي، از طريق ارادههاي تبعي هم به ما قيد ميزند. اراده خداي متعال در عالم ماده و همين مخلوقات مادي هم حكومت ميكند و اراده اوست كه قوانين حاكم بر آنها را مشخص ميكند. و دست ما با اين ارادهها هم بسته است. به هر تقدير، اراده ما مطلق نيست ولي در ظرف خودمان اراده داريم و اراده ما نقش ايفا ميكند. البته بايد توجه کرد كه تكامل تاريخ مستند به «نظام ارادهها»ست. اصلاً جبر در كار نيست. اراده ربوبي محور تكامل عالم است ولي فاعلهاي داراي ارادهاي را خلق كرده و به آنها قدرت حضور، قدرت تصميمگيري و قدرت تأثير و ايفاي نقش داده
است. پس تكامل تاريخ منتجّه «فاعليّتها» و «ارادهها»ست، كه البته اراده ربوبي محور آن است. اين طور نيست كه اراده ربوبي بوسيله ارادههاي ديگر محدود شود. ولي مشيّت حق و اراده او، ارادههايي را آفريده و به آنها قدرت تأثيرگذاري و ايفاي نقش در تكامل تاريخ را داده است.
نكته ديگر اينكه اين ارادههايي كه خداي متعال خلق كرده، نقششان نسبت به اراده الهي چيست؟ و اراده الهي چه نقشي دارد؟ ارادههاي ديگر چه نقشي دارند؟ اين فاعلهاي تبعي و مسخّر مانند: زمين، آسمان، آب و خاك و.... كه اراده ما به نسبتي كه خداوند متعال اذن داده در آنها نافذ است، چه نقشي را ايفا ميكنند؟ اين مطالب بايد تفسير شود.
اجمالش اين است كه؛ اين فاعلهايي كه خلق شدهاند؛ به آنها در كيفيت تولي به اراده و ولايت الهيه، اختيار داده شده است. اينكه؛ چگونه متولي بشوند؟ آيا تسليم اراده ربوبي شود، يا نسبت به اراده ربوبي عصيان كنند. پس اراده ربوبي نظامي را خلق كرده كه در آن فاعلهايي هستند متناسب با مشيّت خودش و به آنها قدرت عملكرد داده است، ولي آنها مستغني نيستند. هم مخلوقند، هم قيومشان اوست، هم عليالدوام مرزوقند، ولي اراده هم به آنها داده شده، در نحوه ارتزاق، كه چه بخواهند، چگونه ابراز نياز كنند، چه نسبتي با اراده و ربوبيّت او در حوزهاي كه به آنها اراده
دادهاند برقرار كنند. آيا تسليم بشوند و در حوزه ارادهشان مشيّت الهي را جاري كنند و تولي پيدا كنند يا طغيان كنند و خروج از اطاعت پيدا كنند (گرچه خود اين خروج هم از مشيت ربوبي كه مشيّتِ حاكم است، بيرون نيست و هر جا كه خداوند متعال اراده كند طغيانگر نيز از كار بازميايستد. و اگر او امداد نكند در معصيت هم حركتي اتفاق نميافتد. كُلاًّ نُمِدُّ هؤلأ و هولأ من عطأ ربّك وما كان عطأ ربك محظوراً.[2] پس انسان مختار است كه نسبت به اراده الهي تسليم باشد يا اينكه نسبت به اداره او طغيان كند. از همين جا طاعت و عصيان فرض پيدا ميكند و جريان ايمان و كفر، ايمان به ولايت الهيه و كفر به ولايت الهيه شكل ميگيرد.
ج: تأثير اراده انسان در فاعلهاي تبعي و فاعلهاي تصرفي
حال كه اين دو جريان طاعت و عصيان در عالم شكل گرفت، خداي متعال براي بندگي كردن و طاعت الهي و همچنين براي عصيان و طغيان در مقابل اراده او امكاناتي را قرار ميدهد. كه اين امكانات، فاعلهاي تبعي و مسخّرند. مثلاً ما براي بندگي و عبوديت، نياز داريم تسبيح بگوئيم در نتيجه نياز به زبان داريم، كه اين فاعل مسخر ماست. ميتوانيم با همين زبان، خداي ناكرده، لغو و گناه نيز انجام بدهيم. پس ارادههاي انساني در جهت طاعت يا معصيّت حركت ميكنند. اين ارادهها يك فاعلهاي تبعي هم دارند كه در مقام طاعت و عصيان اين ارادهها در آنها جريان پيدا ميكند. و خداوند متعال نيز آنها را مسخر قرار داده و اراده انسان هم در آنها به نسبت نافذ است، چه اراده عصيان و چه اراده طاعت كند. ابزارهاي بيروني هم همينگونهاند. انسان با انگور ميتواند سركه درست كند و هم ميتواند شراب درست كند. بايد توجه كرد كه اراده ما هم به نسبت جريان پيدا ميكند و حد و حدودي بر آن حاكم است مثلاً گاهي، ما ميتوانيم در شكل ظاهري يك شیء دخالت كنيم و با چكش خوارگي كه دارد به آن شكل بدهيم. گاهي اراده ما نافذتر است و در ملكولهايش دخالت ميكنيم و فرمولش را عوض ميكنيم و آن را تبديل به فولاد ميكنيم. گاهي به درون هستهاش راه پيدا ميكنيم و انرژي هستهايش را آزاد ميكنيم. ولي در عين حال لايههاي باطنيتر ديگري است كه تحت ولايت الهيه است و مسخر ما قرار داده نشده است.
د: تعامل ارادهها و شكلگيري نظام ارادهها
اينگونه نيست كه ارادهها، در فاعلهاي تبعي تاثير بگذارند بلكه ارادههاي انساني نيز در هم تأثير ميگذارند و با يكديگر تعامل پيدا ميكنند. ارادهاي در اراده ديگر حضور پيدا ميكند كما اينكه آن اراده، در اراده طرف مقابل حضور پيدا ميكند. حضور ارادهها در هم، جامعه را ميسازد. »جامعه« محصول تعامل ارادههاي انساني با هم ميباشد. اين تعامل و حضور ارادههاي انساني در يكديگر يك حضور و تعامل حقيقي است.
حوزههايي هم كه اين ارادهها در هم حضور مييابند: حوزه حساسيّت و اخلاق، حوزه فرهنگ و حوزه رفتار ميباشد. گاهي يك اراده رفتار يك جامعهاي را تغيير ميدهد. گاهي فرهنگ آن جامعه را تغيير ميدهد. گاهي اخلاق و حساسيتهاي جامعه را تغيير ميدهد. پس ارادهها غير از اينكه در مقام طاعت يا عصيان روي فاعلهاي تبعي اثر ميگذارند، روي ارادههاي ديگر نيز اثر ميگذارند. ارادههايي را با خود همراه ميكنند يا با ارادههايي درگير ميشوند. مثلاً؛ ميخواهد بندگي كند، ارادهاي مزاحمش ميشود، او هم موضعگيري ميكند و درگير ميشود، تا مزاحم را از سر راه بردارد. يا ميآيد ارادهاي را تسخير ميكند و با خود همراه ميسازد، براي خودش يد ميسازد، و دور خودش در مسير پرستش يا در مسير عصيان «جامعه» درست ميكند. اينجاست كه ارادهها نظام پيدا ميكند.
در اين نظام، ارادهها همسنگ نيستند. ولي با وجود تنوعي كه دارند يك وحدت و انسجامي پيدا ميكنند. بعضي، بعضي ديگر را در مسير خودشان به كار ميگيرند. هر كسي به نسبت اراده قوييي كه دارد، ديگران را هماهنگ ميكند. يك كل درست ميشود، ولي سطوح ارادهها در آن متفاوت است. يك ارادهاي «محور كل» است و بقيه، همه به او قوام دارند. شدت اوست كه وحدت كل را ميسازد. مثلاً، اراده امام خمینی، در دورهاي، محور ميشود براي جامعه شيعه و جامعه شيعه حول او جمع ميشوند. در اينجا شدت اوست كه شدت ايجاد ميكند. شدت خود او هم به شدت تعلقش به خداي متعالي و ولياللّه بازميگردد. اين شدت روحي او به ولياللّه است كه در او يك شدت روحي، شدت در فهم و حدّت در موضعگيري و عمل ايجاد ميكند. اين شدت، ارادههايي را دور خود شكل ميدهد و در آنها حضور پيدا ميكند. فكر ميسازد، اخلاق ميسازد، عمل ميسازد. كمكم ساختار اجتماعي ميسازد و اگر بيشتر دقت كنيم تمدن ميسازد. يعني فاعلهاي تبعي را هم شكل ميدهد. از آن طرف هم مثلاً شدت روحي هيتلر، محور ميشود براي شكلگيري يك جامعه هيتلري و نژادي.
هـ : جامعه ايمان و جامعه كفر
پس وقتي طاعت و عصيان ميخواهد اتفاق بيفتد، اين طاعت و عصيان، رو به گسترش و توسعه است. از تسخير فاعلهاي تبعي، تا تصرف در فاعلهاي تصرفي يعني روي ارادههاي انساني كار ميكند و آنها را هماهنگ ميسازد. اگر دقت شود دو نوع جامعه شكل ميگيرد. جامعههايي بر محور عصيان و جامعههايي بر محور طاعت. تعاون، تعامل، همكاري، همدلي و همفكري بر محور ايمان، يا بر محور كفر. يعني اين طاعت و عصيان در مرحله روح انسان باقي نميماند. اين اراده، وقتي ميخواهد طاعت كند ميآيد براي خودش جنود و لشكر ميسازد، از جنود روحي و فكر و عمل خودش، تا فاعلهاي تصرفي و تبعي ديگر، همه را در مسير طاعت هماهنگ ميكند. و يا اينكه ميخواهد معصيت بكند و لذت ببرد، شراب ميسازد، ابزار لهو و لعب ميسازد و...، تا آنجا كه ارادههاي انساني ديگر را مسخر ميكند و يك نظام ارادهها ميسازد. وقتي نظام ارادههاي انساني مطرح شد، جامعههاي انساني مطرح ميشود. جامعهها مجموعه ارادههايي هستند كه حول يك محور و جهت، هماهنگ شدهاند. و واقعاً وحدت ايجاد ميكنند و روي هم اثر ميگذارند و فعل و انفعال با هم برقرار ميكنند. نباید انسان را جسم دید و همين جسمش را هم، صرف ظاهر جسم تلقي کرد، يك لايههاي باطنيتري دارد كه آن لايهها هم در ارتباطند. حقيقتاً ارواح با همديگر ارتباط برقرار ميكنند و هماهنگ ميشوند. هماهنگي؛ در اراده، در خلق، در فرهنگ و در رفتار. «جامعه» محصول تعامل بين رفتار، فرهنگ، خلقيّات و ارادههاي انساني است. اين ارادهها هرگاه همجهت ميشوند، اراده بزرگتری را ميسازند. متناسب با هدفشان، نظام اخلاقي، خلقيّات، متناسب، رفتار متناسب درست ميكنند. اين منظومه رفتار، فرهنگ و خلقيّات و ارادهها، كه بر محور هماهنگي ارادهها شكل ميگيرد «جامعه» را ميسازد. ولي در جامعه «لايههاي اراده» همسنگ نيستند.
و: شكلگيري جامعههاي تاريخي
نكته ديگر اينكه، آيا ادوار تاريخي از هم بريدهاند؟ يعني مثلاً؛ جامعه امام خمینی از جامعه اميرالمؤمنين(ع) بريده است؟ يا اين كه نه، اينها در درون يك «جامعه تاريخي» قرار دارند، يعني طاعت و معصيت، پرستش و طغيان، ايمان و كفر، دو جامعه ميسازند، كه دو جامعه حقيقي است. «يك رشته متصل» اين جامعهها را به هم گره ميزند «يك روح واحد» اين ادوار را در يك جامعه تاريخي قرار ميدهد. اين جامعهها با هم تعامل دارند. جامعه گذشته، در اين جامعه «توسعه» پيدا ميكند و اين جامعه «متقدم» به جامعه گذشته است. يعني اگر جامعه گذشته حذف شود، جامعه فعلي وجود نمييابد و اگر اين جامعه حذف شود، توسعه جامعه قبلي تعطيل ميشود. يعني مثلاً اگر طغيان غاصبان خلافت در صدر اسلام نبود، آيا جامعه نفاق فعلي، وجود داشت؟ يا اينكه اين جامعه، حضور همان ارواح است در اينجا، توسعه همان ارواح است. يعني «توسعه آن طغيان»، در اين جامعه است و «قوام اين جامعه»، به آن طغيان است. يعني يك جامعه تاريخي وجود دارد و يك ريشه واحد است كه اين درخت را تغذيه ميكند. پس ارتباط ارادهها با هم، يك ارتباط حقيقي است، كه نظام ارادهها را ميسازد. از نظام كوچك اجتماع شروع ميشود، تا جامعههاي بزرگ، تا نظام تاريخ. بنابراين دو قطب بر محور كفر و ايمان شكل ميگيرد كه محورش هم «ربوبيت الهي» است، هيچگاه هم از تحت ربوبيّت الهي بيرون نميرود، نه جامعه كفر و نه جامعه ايمان. لذا عالم هرگز از تحت حاكميت ربوبي خداي متعال، خارج نميشود.
ز : ارادههاي محوري تاريخ
نكته ديگر آنكه: آن ارادهاي كه شديدترين، عظيمترين و ماندهگارترين اراده در «پرستش» است، ميشود «محور همه پرستشها در عالم»، همه پرستشها در ارتباطشان با خداي متعال، از بستر او عبور ميكنند. اوست كه ولايت همه پرستشهاي ملكوتي را در اختيار دارد. در مقابل آن، ارادهاي هم كه در «طغيان»، عظيمترين و شديدترين اراده است، ميشود «محور طغيان، محور كفر، محور نفاق در همه عالم»، همه ارادههاي طغيانگر، از بستر اوست كه طغيان ميكنند، قوام طغيانشان به طغيان اوست.
ح : تمدن ايمان و تمدن كفر
بنابراين تفصيل، دو بُعْدِ جامعه تاريخي حقيقي شكل ميگيرد. جامعه ايمان، جامعه كفر. اين دو جامعه، براي خود، اخلاق اجتماعي و تاريخي ميسازند، فرهنگ اجتماعي و تاريخي ميسازند، رفتار اجتماعي و تاريخي هم ميسازند، ساختارهاي اجتماعي و صنعت و ابزار هم ميسازند. يعني فاعلهاي تبعي را هم فرم ميدهند، كه در نتيجه تمدن شكل ميگيرد. «تمدن»، محصول تعاملهاي ارادههاي انساني، در شكل تاريخياش ميباشد. كه در واقع فقط دو تمدن محوري يعني تمدن ايمان و تمدن كفر وجود دارد.
پس ارادهها، تكامل و توسعهشان و غايتي كه در تكامل و توسعه خودشان دنبال ميكنند با يكديگر فرق ميكند. يك اراده قرب به ولايت الهيه را ميخواهد، در نتيجه همه ارادهاش اين است كه، تناسبات اين قرب را ايجاد كند و توسعه پرستش و تقرب و تسليم به ولايت الهيه را به وجود بياورد و پرستش خودش را توسعه دهد. وجود مقدس رسول اللّه (ص) به عنوان محور پرستش ملكوتي عالم، به دنبال توسعه قرب همه عالم، و دنبال توسعه پرستش و عبوديت هستند. ميخواهند همه عالم را به قرب برسانند، حتي ميخواهند فاعلهاي تبعي را در ظرف خودشان در مسير تقرب حركت بدهند و ابزار سجود و ركوع در برابر خداي متعال را بسازند. آن طرف هم ابليس، ميخواهد طغيان خودش را توسعه بدهد. جامعه سركش بسازد «و لا غويّنهم اجمعين»[3] ميخواهد همه ارادهها را در مسير طغيان قرار بدهد، تمدن بر محور آن را بسازد و جامعه و تاريخ را حول آن محور شكل بدهد. در نتيجه اين موضعگيرها و اقدامات، دو قطب اجتماعي در تاريخ شكل ميگيرد.
اين دو قطب اجتماعي كه محور يكي «انبيأ و اوليأ» و محور كل آنها، وجود مقدس رسول اللّه (ص) و اهل بيت عصمت و طهارت ميباشند، كه همه انبيأ و اوليأ حامل ولايت آنها در تاريخ هستند. پرستششان، تابع پرستش آنهاست. پرستش ملكوت عالم، تابع پرستش آنهاست يعني ملكوت عالم هم، عبادتش تابع عبادت آنهاست. در طرف مقابل هم، «شيطنت ابليس و اعدأ رسولاللّه (ص)» است كه همه شيطنتها، بر محور اين شيطنت و استكبار و كفر شكل ميگيرد. اينها ميشوند «اركان توحيد» و آنها ميشوند «اركان كفر».
ط: جريان نياز و ارضأ، در دو جبهه ايمان و كفر
بنابراین جريان تاريخ جريان طغيان و طاعت است. در اين دو جبهه جريان نياز و ارضأ شكل ميگيرد. وقتي انسان دنبال توسعه پرستش و عبوديت است يك نيازهايي در او ايجاد ميشود كه قبلاً نبود. مثلاً: كسي كه تمرين عبادت كرده، شب جمعه كه ميشود، تا دعاي كميل را نخواند خوابش نميبرد. يا اگر يك شب، نماز شبش قضا شود، فردا صبح، مانند كسي كه صبحانه نخورده و تا ظهر احساس گرسنگي ميكند، احساس كمبود ميكند. يعني نياز جديد پيدا ميكند. آن طرف هم جريان نياز و ارضأ پيدا ميشود، نيازهاي مادي و شهواني و جريان اوضاع آنها. پس جريان عبوديت هم جريان نياز و ارضأ است، جريان طغيان هم، جريان نياز و ارضأ است. اما يكي محورش، «نياز به قرب» است و ديگري محورش، «نياز به طغيان» است (كه تحليل باطنيش همين است).
ي: نقطه درگيري تاريخ
براین اساس بين اين دو قطب در تاريخ، درگيري و عداوت است. هر كدام توسعه قدرت خود را ميخواهد و ميخواهد كه جريان مقابل نباشد. بين معروف و منكر در تاريخ درگيري است، معروف، طاعت است و منكر، معصيت. محور طاعت خود اوليأ خدا هستند، لذا هيچ معروفي بالاتر از آنها نيست، محور معصيت هم خود اوليأ طاغوت هستند و لذا هيچ منكري بالاتر از آنها نيست. جريان درگيري در تاريخ جريان درگيري «طاعت و عصيان» و «نور و ظلمت» است. دو جريان توسعهياب تاريخياند. جريان تولي به ولايت الهيه و جريان كفر به ولايت الهيه ميباشد، كه هر كدام هم تمدن متناسب با خودشان را ميسازند. يك تمدن دنبال «تكامل تقرب» است و ديگري دنبال «تكامل خودپرستي»، «نفسپرستي» و «تكامل ارضأ نفس» است. هر دو جريان تكامل ارضأ دارند. يكي تكامل «ارضأ نفسپرستي»، ديگري تكامل «ارضأ تقرب و بندگي». هر دو تمدن هم وحدت اجتماعي و تاريخي ايجاد ميكنند.
البته اراده ربوبي حاكم بر هر دو جريان ميباشد و سرپرستي هر دو جريان نيز با اوست. جريان ابليس كه؛ از حاكميت ربوبي الهي بيرون نرفته است، خداوند متعال ميفرمايد: «وكذلك جعلنا لكلّ نبي عدوا شياطين الانس والجن[4]» ظين فعل خداوند متعال، حكمتي هم داشته، حكمتش هم اين است كه: «لتصغي اليه افئدْ الذين لايؤمنون بالاخره[5]» آنهايي كه نميخواهند زير بار ولايت الهيه بروند، مستحق ولايت طاغوت هستند.
ك: پرستش جمعي و تاريخي
نكته قابل توجه ديگر آنكه هر دو جبهه داراي پرستش جمعي و تاريخي هستند. يكي جبهه تعاون بر «برّ» و جبهه ديگر تعاون بر «اثم». آنها در عبادت هم شريكند و آنها نيز در جرم هم شريكند. لذا در جهنم اتباع جهنميها ميگويند: اينها ما را گمراه كردند، خدايا عذابشان را ضعف قرار بده، در مقابل قرآن كريم ميفرمايد: «قالت ادخلو في اممً قد خلت» به آنها گفته ميشود همه شما در جرم هم شريك هستيد، آنها هم بدون شما نميتوانستند كاري بكنند.
پس جريان عبوديت و جريان طغيان، دو «جامعه تاريخي» ميشوند. جامعه نيز محور ميخواهد. به تعبير ديگر، «وحدت كل»، اراده واحد ميخواهد كه هماهنگي كل بر عهده اوست. يك اراده نيست، نظام ارادههاست، ولي او «محور ارادهها»ست. البته آن محور هم، ارادهاش به نحو مطلق، در جامعهاش جاري نميشود. چون همه زيردستهايش، معصوم نيستند، پس اراده محور هم به نسبت جاري ميشود. ولي به هر صورت، او محور كل است. پس جريان تاريخ جريان تعارض دو نظام ارادهاي است كه خداي متعال خلق كرده است. اين دو نظام اراده، از «موضعگيري نسبت به ربوبيت الهي» آغاز ميشوند، كه يا طاعت و تسليم است، يا خروج از طاعت و استكبار و اين دو جريان با امدادي كه از طريق فاعلهاي تبعي و فاعلهاي تصرفي ديگر ميشوند، «نظام» ميسازند، «تمدن» ميسازند كه اين تمدنها »وحدت تاريخي» دارند. و دائم هم با هم درگيرند.
ل: انحلال جريان كفر در جريان ايمان
پس جريان تاريخ، جريان دو موضعگيري نسبت به «ولايت الهيه» كه در نظام خلقت پيدا شده است، ميباشد. اين دو جريان درگيرند، ولي پايان خلقت، هم در اين دنيا و هم در عوالم ديگر، همراه با غلبه جريان عبوديت ميباشد، نه جريان طغيان. خداوند متعال به جريان طغيان اجازه عمل ميدهد، ولي آن «زمان منفي» عالم است كه منحل در «زمان مثبت» عالم ميشود. يعني خود او هم، در قرب كل عالم، منحل ميگردد و منشأ قرب بيشتر ميشود. يعني درگيرييي كه كفار با مؤمنين پيدا ميكنند، مبدأ شدت روحي مؤمنين در پرستش ميشود والاّ مؤمنين به خمودي مبتلا ميشوند. خداي متعال، طغيان آنها را هم به نفع »تقرب كل«، منحل ميكند يعني؛ منتجّه كل، «پرستش و غلبه توحيد» است. به همين دليل، خلقت انسان توجيهپذير است و اجازه تصرف هم به او دادهاند. امّا اجازه تصرف به جبهه طغيان، به اندازهاي كه توحيد را در خودش منحل كند، اصلاً داده نميشود.
م: محور تكامل عالم
نكته ديگر آنكه محور قرب «عالم عبوديت و بندگي اوليأ خدا»ست و درجات قرب عالم همه تابع «درجات عبوديت آنها» تعريف ميشود. درجات كمال براي بقيّه، تابع درجات كمال براي آنهاست. و تكامل كل، متناسب با آن «پرستشهاي محوري» اتفاق ميافتد. اگر بخواهيم تشبيه كنيم، روح حاكم بر كل، آن روح است. كما اينكه، شدت عصيان محورهاي كفر، محور شدت نفاق و كفر در عالم است. به ميزان شدت آنها، «شدت كل» واقع ميشود. اگر شدت روحي حضرت امام خمینی در جايي ميشكست، جامعهاي كه حول محورش شكل گرفته بود، نميتوانست شديد باقي بماند، آن شدت حتماً ميشكست. ميزان شدت اوست كه شدت كل را رقم ميزند. چون استحكام آنها، به استحكام اوست. به ميزاني كه او سست شود، آنها هم سست ميشوند. شايد يكي از معاني آيه «فاستقم كما امُرت ومن تاب معك[6]» همين باشد. ميزان استقامت محور است كه، استقامت بقيه تاريخ را معين ميكند. اگر وجود مقدس رسولاللّه (ص) يك ذرّه، در مقابل كفر نرمش نشان ميداد، اين نرمش در كل تاريخ پرستش، ظهور پيدا ميكرد، چون او محور كل است. غلبه شدت رسولاللّه (ص) بر شدت جبهه مقابلش، به غلبه تاريخي پرستش بر طغيان منتهي ميشود.
پس تحليل اجمالييي كه از تاريخ ارائه شد، اصلاً قابل مقايسه با تحليل تاريخ، در مكاتب مادي نيست. در اين ديدگاه، ديگر مراحل تكامل تاريخ، بر محور تكامل ابزار توليد شكل نميگيرد، بلكه مراحل تكامل تاريخ، بر محور مراحل قرب اوليأ خداست كه شكل ميگيرد. شروع عالم با انبياست. اين تحليلهاي غلطي كه گفتهاند: بشر اول تك سلولي بود، بعد متحول شده، يا مثلاً؛ در غارها زندگي ميكرد، يا مثلاً؛ بلد نبود كشاورزي كند، و مثلاً بعد از آن ياد گرفت و مانند آن. اصلاً اين چنين نيست. اينها به قصه شبيهتر است، تا به تحليلهاي علمي. بلكه اولين كساني كه آمدند، انبيأ: بودند. همه نيازهاي طبيعي بشر را هم ميدانستند. زمين با حجّت آغاز شده با حجّت ختم ميشود. مطالبي را هم كه آنها نوشتهاند، هيچ مويّد علمي ندارد، بلكه افسانههايي است كه به عنوان مطالب علمي، به خورد بشر داده شده. البته، افسانههاي منظمي است كه، كارآمدي هم دارد. اين مطالب را به عنوان مطالب علمي(!) به ما عرضه ميكنند و ما هم قبول ميكنيم. در روايات خودمان، ترديد ميكنيم امّا در اين مطالب ترديد نميكنيم. بلکه ميگوئيم: اينها مطالب علمي است و روايات را بايد به نحوي جمع و جور كرد! پس با توجه به نگاه تحليلي ارائه شده، عالم از جاي ديگري آغاز شده، با انبيأ شروع ميشود، مراحل تكامل قرب، با مراحل تكامل پرستش تعريف ميشود. وقتي پيغمبري ميآيد كه؛ ميثاق تام در ولايت داده است، مرحله جديدي از ظهور ولايت الهيه در عالم، بر محور او اتفاق ميافتد. امت بر محور او شكل ميگيرد «انّ ابراهيم كان امًْ قانتاً للّه حنيفاً ولم يك من المشركين[7]». كه همه اينها، ميثاق ولايت الهيه است.
آن كس كه، شدتش در ميثاق بيشتر باشد، بار بيشتري را در ولايت تحمل ميكند و حامل ولايت الهيّه ميشود و بر محور آن، «امّت» تشكيل ميدهد. تا اينكه ميرسد به آن كسي كه؛ «ميثاق اتم» داده است، يعني وجود مقدس رسولاللّه (ص) كه محور كل پرستشهاست، حامل كل ولايت الهيه، براي كل خلقت؛ براي تكامل انبيأ اوليالعزم، براي تكامل اديان و تكامل تاريخ است. او آمده براي تكامل تقرب و پرستش و تكامل نياز و ارضا در پرستش آمده است تا تا مناسك تقرب را نيز تكامل دهد.
اين معنا از تكامل «تكامل تاريخ» را تعريف ميكند، نه اينكه بشر نيازش به خوردن و شهواتش بيشتر شد لذا ابزار بهتري درست كرد، مثلاً؛ قبلاً يك رقم غذا ميخورد، حالا چند صد رقم غذا ميخورد پس با اين نگاه، بشر و تاريخ متكاملتر شدهاند. اين تكاملِ نياز و ارضأ، متعلق به، «تكامل پرستش مادي» است.
جبهه عبوديت هم توسعه و تكامل يافته است. يعني تكامل نياز به قرب در شكل فردي، در شكل جمعي و در شكل تاريخي. تعاون بيشتر بر «برّ» و پيدايش ابزار عبوديت جديد و مناسك جديد، دين كاملتر، ابزار كاملترِ تولي به ولايت الهيه و پرستش كاملتر. كه اين با انبيائي كه در ميثاق، كامل هستند شروع ميشود تا ميرسد به نبي مكرم اسلام 6كه اكمل است. دينش هم اتم و اكمل است و در نتيجه «سرپرستي كل تاريخ» را بر عهده ميگيرد.
خود اين ماجرا در اوصيأ نيز اتفاق ميافتد تا ميرسد به عصر غيبت و بعد عصر ظهور و رجعت. كه اين مراحل، «مراحل تكامل تاريخ» در عالم دنياست. عوالم بعدي هم كه برزخ، قيامت و بعد از قيامت است كه همه اين مراحل، مراحل تكامل عالمند. به خلاف تحليلهاي مقابل كه ميگويند: درگيري، هميشه بر سر شهوات و
غضبهاي مادي است. ابزار كه عوض ميشود، اداره شهوات عدهاي، ديگر با ابزار قبلي امكانپذير نيست. در نتيجه خشم مادي را عليه وضعيت قديم به كار ميگيرند، كه خشونت مادي، به غلبه وضعيّت جديد ختم ميشود. اين طور نيست، بلكه؛ جريان غضب بر محور ولايت الهيه است. يعني حبّ الهي، تبديل ميشود به غضب، خشم و جنگ. و حبّ در پرستش دنيا هم، تبديل ميشود به غصب مادي. درگيري بين حبّ الهي و حب به دنيا و نفس است، نه اينكه، شهوات در ارضائشان با هم درگير ميشوند. البته اين مطلب به اين معنا نيست كه، در درون تمدن
مادي، شهوات در ارضائشان درگير نميشوند. اما اين «جنگِ اصلي» نيست. جنگ اصلي بين حب الهي و غصب بر محور حبّ الهي، با شهوت مادي و غضب بر محور شهوت مادي است.
جريان خلقت هم لغو نيست بلكه به غلبه «حبّ الهي» و مناسبات حب الهي ختم ميشود يعني؛ پايان تاريخ، با ظهور حضرت بقيهاللّه (ع)به عصر ظهور و رجعت ختم ميشود.
توجه به حادثه عاشورا، از منظر فلسفه تاريخ
حال با توجه به اين بحث، به عنوان يك پيش فرض كوچك، باید حادثه عاشورا را تحليل کرد.
ما براین باوریم که اين حادثه پرستش حضرت نسبت به خداي متعال است، و از عالم ذر شروع شده، و حضرت (ع)محور تكامل پرستش در عالم است. يا اينكه سيدالشهدأ (ع)هم انساني بوده، برآمده از ماده، كه در فرآيند پيچيده شدن ماده به وجود آمده است و بايد ديد ابزار توليد جامعه امام حسين(ع) چگونه بوده، تا بتوان بر پايه آن، خشم حضرت را تحليل كرد. چرا كه ابزار توليد كه چگونگي فرهنگ را معلوم ميسازد. غضب و شهوت انسان و همه انگيزههاي انسان، حول تكامل ابزار توليد است كه شكل ميگيرد. آيا ميتوان اين تحليل باطل را قبول كرد؟!
حضرت ميخواهند طغيان را در عالم سركوب كنند. ميخواهند؛ ولايت الهيه در عالم جاري شود. ميخواهند؛ خيمه دين را در عالم اقامه كنند، در نتيجه امر به معروف و نهي از منكر ميكنند.
بايد ديد جايگاه حضرت كجاست؟ آيا در جايگاه يك مؤمن عادي است؟ اگر وحدت تاريخ را تفسير کریم و عوامل حاكم بر حركت تاريخ را تفسير كرديم، آيا حضرت آن «محور وحدت كل» هستند؟ شأني از شئون رسولاللّه هستند؟ شعبهاي از ولايت مطلقه ايشان، بر همه عوالم و پرستش ايشان، نسبت به خداي متعال هستند؟
اين مباحث بايد تبيين شود، تا جايگاه حضرت در تاريخ و در واقعه عاشورا مشخص شود. بنابراين؛ فلسفه تاريخ ميتواند در تحليل «جايگاه اين حادثه» و «تأثيرگذاريش در تاريخ»، به ما كمك كند.