کد خبر: ۲۶۶۸۰۸
زمان انتشار: ۱۴:۱۲     ۱۱ آبان ۱۳۹۳
یادداشت ۵۹۸؛
حجت‌الاسلام‌دکتر بهداروند

مفهوم «فلسفه تاريخ»

در بحث فلسفه تاريخ در واقع، ما به دنبال اين حقیقت هستيم كه؛ تاريخ بشريت را تحليل كنيم و نقطه آغاز و فرجام تاريخ و مراحلي كه تاريخ طي مي‏كند و عوامل تأثيرگذار بر روند حركت تاريخ و غايتي را كه تاريخ بسوي آن حركت مي‏كند و كش‏مكش‏ها و تنازعهايي كه در درون جامعه انساني وجود دارد را را بيابيم و معلوم شود كه مبناي اين تنازعها چيست؟ و نتيجه تنازعهاي تاريخي به كجا مي‏رسد؟ اين موضوعات بعضی از موضوعاتي است كه بایستی در بحث فلسفه تاريخ مورد دقت و تحليل واقع شود.

موضوع فلسفه تاريخ نيز مبتني بر فلسفه ايست كه در آن نظام خلقت را توضيح مي‏دهد. كه بايد بر محور اين فلسفه، تاريخ را مورد دقت و تحليل قرار داد.

كمبودهاي ما در بحث فلسفه تاريخ

در تحليل تاريخ نگاههاي متفاوتي وجود دارد كه عمده نگاه‏هاي موجود، نگاههاي مادي است. البته برخي از متأخرين مانند مرحوم علامه طباطبايي و شهيد آيت‏الله مرتضی مطهري گام‏هاي مهمي در جهت تدوين فلسفه تاريخ براساس مكاتب الهي برداشته‏اند كه بايد روي آن كار كرد و آنها را به كمال رساند تا به يك فلسفه تاريخ روشن الهي دست يابيم. البته در منابع ما اين بحث به شكل سرشاري وجود دارد و مي‏توان از آنها به عنوان منابع اين بحث استفاده كرد و بحث را با توجه به اين منابع مستندسازي و مورد دقت قرار داد. در اين راه بايد با دقت به گونه‏اي عمل كرد تا استناد مباحث فلسفه تاريخ به منابع اصلي تمام و تكميل شود. جايگاه مباحث عقلاني و مباحث نقلي در آن روشن شده باشد، يعني پيش از ورود به بحث، بحثهاي روشي انجام گرفته باشد، به اين معنا كه مثلاً مشخص باشد در اين حوزه‏ها چقدر بايد به عقل و چقدر بايد به منابع نقلي استناد كرد؟ و جايگاه هر كدام از آنها روشن شده باشد. واقعاً جاي چنين مباحثي خالي است. لذا آن چيزي را هم كه در این نوشتار ارائه می‌شود به عنوان بحثي نيست كه به نتيجه قطعي رسيده است و جاي بحث ندارد. بلكه اين مطالب را به عنوان احتمال مطرح می‌شوند بايد در آينده اطرافش بحث و گفتگوي و تضارب بيشتري بشود.

 

اجمالي از فلسفه تاريخ، از منظر آيات و روايات

در فلسفه خلقت روشن است كه خلقت عالم را مستند به خالقيّت خداي متعال و تكامل عالم را هم مستند به ربوبيت الهي مي‏دانيم. اساس عالم، مخلوق خداي متعال است و به سمت غايتي حكيمانه حركت مي‏كند. ربوبيت حضرت حق است كه، مبدأ خلقت و هدايت عالم به سوي كمال است. قرآن كريم در اين باب چنين مي‏فرمايد: قال ربنا الذي اعطا كل شي خلقه ثم هدي؛[1] ربوبيت الهي است كه مبدأ خلقت و مبدأ هدايت است.

براساس فلسفه خلقتي كه مستند به آيات و روايات مي‏باشد محور خلقت در عالم، انوار پاك معصومين می‌باشند. و ربوبيت خداي متعال نسبت به اين انوار پاك، محور ربوبيت خداي متعال نسبت به همه عوالم است و متناسب با خلقت آنها و براي خلقت آنها و متناسب با پرستش و عبوديت آنها بقيه عوالم خلق شده‏اند، چه عالم ملكوت و چه عالم ملك. به تعبير ديگر بقيه مخلوقات به تبع آنها خلق شده‏اند. كه ما از اينها به فاعل تبعي تعبير مي‏كنيم، كه تابع اراده آنها هستند. پس عالم، متناسب با اراده و مشيّت آنها خلق شده و حتّي انسان هم كه داراي قدرت تصرف است، يا به تعبيري، فاعل متصرف است، خلقتش به تبع خلقت آنها و متناسب با خلقت آنهاست، متناسب با پرستشي است كه آنها در عالم مي‏كنند و به طور خلاصه غايت خلقت، تكامل و قرب آن اوليأ الهي است.

مخلوقات سه‌گانه در عالم

اگر ما اين مبنا را داشته باشيم در يك دسته‏بندي عامِ سه نوع مخلوق در عالم داريم:

1 ـ  مخلوقاتي كه محور عالم و نظام خلقت و فاعل محوري هستند و فعل آنها محور بندگي است.

 -2مخلوقاتي كه قدرت تصرف در عالم را دارند و به تبع فاعلهاي محوري خلق شده‏اند، مثل انسان

3 ـ مخلوقاتي كه فاعليت دارند ولي صرفاً مسخرند، فاعل تبعي هستند مثل جمادات و نباتات.

اگر يك نظام شامل اين سه دسته را قائل شويم، محور نظام خلقت، فاعلها و مخلوقاتي هستند كه پرستش آنها محور عبوديت و بندگي در عالم است، كه انوار پاك معصومين و در قطب آنها وجود مقدس رسول اللّه و اهل بيت عصمت و طهارت مي‏باشند، كه تكامل نظام خلقت متناسب با تكامل پرستش آنهاست. ربوبيت الهي نسبت به آنها محور ربوبيت نسبت به عوالم ديگر است. پس، براين اساس، اساس تاريخ و خلقت انسان به خالقيت خداي متعال برمي‏گردد و تكاملش هم به ربوبيت الهي برمي‏گردد.

نكته ديگر آنكه: در اين تكامل، اراده‏هاي انساني هم نقش دارندو تأثير گذارند. حال اگر بخواهيم تاريخ خلقت را تحليل كنيم، تاريخ شكل ديگري مي‏شود و به شكلي كه در تحليلهاي مادي تفسير شده است نيست. حال با وجود اين كه بطلان تحليل‏هاي ماده از تاريخ كاملاً واضح است لكن از باب «تعرف الاشيأ باضدادها» و براي فهم بهتر و بيشتر فلسفه تاريخ الهي، برخي از اين مكاتب مادي به اجمال توضيح داده می‌شود تا محورهاي اصلي بحث روشنتر شود..

تحليل‌هاي مادي از تاريخ

بسياري از اين تحليلهاي مادي، واقعاً هيچ ريشه‏اي ندارد و صرفاً نظرياتي است كه هيچ شاهد علمي هم برای آن به طور جدي پيدا نشده است. به طور مثال: ادواري كه براي تاريخ بشر طرح مي‏كنند، بسياري از خود تحليلگرانشان نيز قائل به اين هستند كه اين ادوار يك سري فرضيّاتي بدون دليل‌اند، بلكه چه بسا دلايلي هم بر خلافش وجود دارد. منتهي چون در تمدن مادي كارآمدي دارد، از آن دفاع مي‏كنند. مثل: نظريه تكاملي داروين، چه در شكل طبيعي و چه در شكل اجتماعي. خود آنها معتقدند كه اين نظريه هيچ دليل روشني ندارد و صرفاً يك فرضيه است. ولي چون اين فرضيه كارآمدي دارد از آن دفاع مي‏شود. كتابي اخيراً چاپ شده است كه نویسندة آن آقاي مهدي نصيري است به نام «اسلام و تجدد» كه البته اين كتاب به عنوان يك منبع دسته اول نيست، ولي براي مطالعه شايد كتاب خوبي باشد. در آنجا از جمله به همين بحث پرداخته شده است و اطلاعات و مستندات خوبي هم برايش آورده شده. در اين زمينه آثار ديگري هم وجود دارد.

الف: ماترياليسم تاريخي ماركس

در مقابل نگاه الهي به جهان و تاريخ، نگاههاي مادي وجود دارد كه كنهشان به اين برمي‏گردد كه؛ ماده مكتفي بالذات است. معتقداند كه ماده موجودي قائم به ذات است و همه تكاملي كه در خلقت اتفاق مي‏افتد برمي‏گردد به خصلتهاي ماده، انرژي‏يي از درون ماده است كه در حال عمل كردن مي‏باشد. نه اينكه اراده‏اي از بيرون، بر عالم حاكم باشد و عالم را به سوي غايتي حركت دهد. يك حركت كور، البته مقنّن، قوانينش هم برآمده از خصلتهاي ذاتي ماده است. ماده است كه براساس يك سلسله خصال ذاتي خودش، در حال تكامل و رشد و پيچيده شدن است. و در اثر تكامل ماده، حيات پيدا مي‏شود و حيات هم در مسير تكامل و پيچيده شدنش، به انسان و جامعه انساني ختم مي‏شود كه انسان و جامعه انساني هم از فروع همين عالم ماده مي‏باشد.

زندگي انسان هم، داراي يك مراحل در حال پيچيده شدن و مراحل تكاملي است، كه از اين مراحل هم تحليلهاي متفاوتي مي‏كنند. مثلاً در تحليل‌هاي بر این باورند که مي‏گويند: زندگي انسان از جامعه‏اي كه جامعه اشتراكي بوده آغاز شده و در پايان هم به يك جامعه اشتراكي ختم مي‏شود و در اين مابين هم مراحلي از تكامل تاريخ اتفاق مي‏افتد.

عامل اصلي اين تكامل در ابتدا، ماده و خصلتهاي دروني ماده است و اين خصلتها را هم به تضاد دروني ماده تفسير مي‏كنند. كه اين تضاد براساس يك شيوه و روشي ظهور و بروز پيدا مي‏كند و بعد هم به نحو خاص، محور تكامل اجتماعي در جامعه انساني را روابط توليدي مي‏دانند. به اين معنا كه روابط توليدي مبناي تكامل اجتماعي بشر، در همه ابعاد مي‏باشد. حتي تكامل فرهنگي بشر هم رو بناي اين تكامل اقتصادي است.

بنابراين اگر براساس اين شيوه، تاريخ تحليل شود بايد گفت كه: اين ماده است كه در حال عمل كردن و در تكاملش به انسان و جامعه انساني منتهي مي‏شود. جامعه انساني هم تابع تكامل ماده متكامل مي‏شود، ولي تكامل ماده در جامعه انساني از مدخل تكامل روابط توليدي و ابزار توليد شكل مي‏گيرد. به اين معنا كه: ابزار توليد تغيير مي‏كنند و تغيير آنها موجب تغيير ساختارها و روابط و معادلات اجتماعي مي‏شود. همچنين در مسير تغيير ابزار توليد است كه طبقه‏هاي اجتماعي شكل مي‏گيرند. يكي، طبقه وابسته به ابزار گذشته و ديگري، طبقه متعلق به ابزار جديد. طبقه‏اي كه وابسته به ابزار جديد است، مناسبات ابزار جديد در همه عرصه‏هاي اجتماعي را مي‏خواهد. و طبقه‏اي كه وابسته به ابزار قديم است، در صدد است كه آن ابزار و مناسباتش را حفظ كند. در نتيجه جبراً بين اينها درگيري و تضاد پيش مي‏آيد. اين تضاد هم يك تضاد اختياري نيست بلكه برآمده از تكامل ماده مي‏باشد.

محصول اين تضاد و درگيري؛ غلبه طبقه پيشرو و وابسته به ابزار جديد است. كه با معيار آنها، طبقه كاملتر نسبت به طبقه قبل مي‏باشد. بنابراين تكامل تاريخ اين چنين اتفاق مي‏افتد و به قول آنها، پيچيده‏تر مي‏شود. مثلاً: بيل تبديل به گاوآهن مي‏شود و گاوآهن كه آمد، مناسبات خاص اقتصادي‏يي را با خود مي‏آورد. مثلاً با پيدايش گاوآهن، ديگر نظام برده‏داري قابل تحمل نيست. طبقه جديدي شكل مي‏گيرد كه طرفدار روابط توليدي و روابط اجتماعي متناسب با گاوآهن است. اين طبقه با طرفداران برده‏داري درگير مي‏شود. بعد جامعه در اين تضاد و درگيري و غلبه طبقه پيشرو، وارد مرحله جديدي مي‏شود و ساختارهاي اجتماعي جديد پيدا مي‏شود. كه ساختار ارباب رعيتي است. و بعد آن‌گاه که گاوآهن تبديل به تراكتور شد، تراكتور مناسبات اقتصادي خاصی را مي‏آورد.

اين مناسبات اقتصادي، فقط در حوزه اقتصاد نمي‏ماند كه فقط شيوه اقتصادي بشر را به هم بزند و معادلات جديد را در حيات اقتصادي بشر ايجاد كند بلكه نوع گرايش و فرهنگ بشر را هم تغيير مي‏دهد، زبان تفاهم اجتماعي را هم تغيير مي‏دهد، ادبيات و زبان جديد و فرهنگ جديد توليد مي‏كند، ساختارهاي سياسي جديد توليد مي‏كند. بنابراين فرهنگ و سياست، تابعي از تحولات اقتصادي مي‏شوند. حتي اديان و گرايشات معنوي را تابع تحولات اقتصادي و تابعي از مناسبات و روابط اجتماعي برآمده از ابزار توليد مي‏دانند. تا جامعه بشري به جايي مي‏رسد كه؛

قيامهاي كارگري شروع مي‏شود و غلبه اين قيامها منتهي به نفي مالكيّت فردي مي‏شود و طبيعتاً وقتي مالكيّت فردي نفي شد، در نگاه آنها دولت و دين هم نفي مي‏شود و در اين شرايط است كه، تاريخ به مرحله پاياني خود مي‏رسد.

البته این بحث طولاني‏يي است و دوره‏اش هم گذشته، و طرفداري هم ندارد. يعني ماترياليسم تاريخي ماركس، ديگر طرفدار جدي در دنيا ندارد و كسي هم از آن دفاع نمي‏كند كه از آن بحث شود. اما در عين حال اين ديدگاه، نگاهي است به حركت تاريخ، كه تحليل حركت تاريخ را از جهان‏بيني و فلسفه عامي كه عالم را تحليل مي‏كند شروع مي‏كند. فلسفه آنها هم ماترياليسم فلسفي است كه عالم را غني و مكتفي بالذات مي‏داند و همه تحولاتي هم كه در عالم اتفاق مي‏افتد، مستند به حركت ذاتي ماده مي‏داند. عصر اين بحث گذشته و ديگر به عنوان يك نظريه قابل قبول شناخته نمي‏شود، اگر چه تا دو سه دهه اخير، جزو نظريات جدي در تحليل تاريخ محسوب مي‏شد. يا نظريه ديگري كه مراحل تكامل تاريخ را به سه دوره «كشاورزي، صنعت و فراصنعت» تفسير مي‏كند. و يا نظريات ديگري كه جامعه شناسان ديگر و كساني كه اهل بحث فلسفه تاريخ بوده‏اند بيان كردند. البته اين مباحث گفته مي‏شود تا فقط فضايي براي مقايسه باز شود. زيرا بعد از آن‌که فلسفه تاريخ از منظر قرآن و روايات مورد بررسي قرار گرفت، معلوم مي‏شود اين تحليل‏ها به طنزهاي فلسفي بيشتر شباهت دارند تا مباحث علمي. اين نظريات، در تحليل عالم بسيار سطحي‏نگري است.

ب: تحليل تاريخ بر مبناي تقسيم به سه دوره: كشاورزي، صنعت و فراصنعت.

صاحبان اين نظريه معتقدند كه جامعه كشاورزي مناسبات خاصي دارد. جامعه‏اي كه در آن كشاورزي محور است و نوع معيشت مردم مستند به كشاورزي است، داراي فرهنگ خاصي است، و فرهنگ و مناسبات سياسي و مناسبات فرهنگي و ساختارهاي اجتماعي و حتي خانواده در آن متناسب با همين فرهنگ كشاورزي شكل مي‏گيرد. مثلاً در آن مفهوم خانواده به معناي خانواده عشيره‏اي است. بعد دوره صنعت كه پديد مي‏آيد، با پيدايش صنعت به طور طبيعي اقتضاي جديد پيدا مي‏شود. ديگر آن وضعيّت اجتماعي و فرهنگ و معاشرت و آن ساختارهاي اجتماعي‏ي جامعه كشاورزي قابل دوام نيست. حتي مفهوم خانواده كه اولين هسته‏اي اجتماعي است، تغيير مي‏كند. خانواده ديگر خانواده عشيره‏اي نيست بلكه تبديل به خانواده كوچك و هسته‏اي مي‏شود كه فقط يك پدر و مادر و فرزندان هستند. ديگر عشيره و ارتباطات عشيره‏اي و رابطه ارحام و اقوام در آن عوض مي‏شود.

نوع فرهنگ، نوع ارتباطات، نوع تعلقات، اخلاق، آداب و معاشرت همه تغيير پيدا مي‏كند. بعد در تحول مرحله فراصنعت، صنعت الكترونيك مطرح مي‏شود كه با پيدايش صنعت الكترونيك، يك انفجار در ارتباطات اجتماعي و جهاني اتفاق مي‏افتد كه ديگر وقتي اين سرعت در اطلاع رساني و اين سرعت تحرك و سرعت ارتباطگيري ايجاد شد، اقتضاي جديدي در عرصه سياست و فرهنگ و اقتصاد پيدا مي‏شود و جامعه را وارد فضاي جديدي مي‏كند. و جامعه فرامدرن و نومدرن با ارتباطات و مناسبات خودش شكل مي‏گيرد. كه از جمله مناسباتش، مناسبات فرهنگي است. بنابراين، فرهنگ در جامعه نو مدرن، فرهنگ ديگري است كما اينكه ساختارهاي سياسي متناسب با صنعت الكترونيك ساختارهاي ديگري هستند.

در اين نظريات جبر كوري بر تغييرات حاكم است. و نقش انسان هم در درون ماده تعريف مي‏شود. يعني انسان هم به عنوان توده‏اي از ماده و بخشي از ماده، در فعل و انفعالات دروني كل عالم ماده نقشي را ايفا مي‏كند. به عبارت ديگر؛ جريان تكامل ماده، حاكم بر جريان تكامل انساني است. پايان اين تحليلها چيزي غير از اين نيست.

حال اگر بخواهيم بر اين پايه تحليل كنيم. بحث از مسئوليت و حقوق انسان و حق و باطل بي‏معنا مي‏شود. اگر قرار باشد، يك فرايند جبري باشد آن هم يك جبر كور، ديگر بحث حق و باطل معنا ندارد. بحث هدايت و ضلال معنا ندارد، حتي بحث تكامل و عدم تكامل هم معنايي ندارد. يك حركتي است كه جبراً اتفاق مي‏افتد و شعور و اراده‏اي هم بر آن حاكم نيست. نامش را نه مي‏شود تكامل گذاشت و نه مي‏شود مي‏شود حق و باطل و مسئوليت و نظام حقوقي در آن تعريف كرد. اين نظريه‏ها تحليل‏هايي است در باب تاريخ، كه تاريخ بشر را به عنوان يك مجموعه، كه از نقطه‏اي آغاز شده و يك مسيري را طي كرده و به سوي يك غايتي حركت مي‏كند تفسير مي‏كنند و بعد در توضيحش سعي مي‏كنند تعليل و تحليل كنند يعني تحليل و تعليل را به هم گره مي‏زنند و تاريخ را مدلَّل و معلَّل مي‏كنند، كه چه علتهايي بر اين فرآيند حاكم بوده است؟ از كجا آغاز شده؟ مراحل تغييرش چيست؟ و به چه نقطه‏اي مي‏رسد؟

نقش فلسفه تاريخ در «طرح توسعه جامع پايدار»

بحث در باب اين مباحث، امروزه به طور بسيار جدي پي‏گيري مي‏شود و نظريه پردازان به آن مي‏پردازند. چون ما اگر بخواهيم يك «طرح توسعه جامع پايدار» را پي‏ريزي كنيم بدون يك تحليل دقيق و يك فلسفه تاريخ نمي‏توانيم چنين كاري را انجام داد. اگر بخواهيم به يك برنامه‏ريزي جامع، دراز مدت و پايدار نزديك شويم، حتماً بايد يك تحليل از «حركت كل» و فرايند اين حركت داشته باشيم، تا بتوانيم نقش خودمان را در آن تعريف كنيم و بعد آن نقش را ايفا كنيم. بايد عوامل حاكم بر تحولات اجتماعي را بشناسيم، سهم تاثير آنها را بدانيم، اقتضأ آنها را در مراحل تاريخ بشناسيم، تا بتوانيم بگوئيم؛ ما الان كجاي تاريخ هستيم، مراحل بعدي چيست؟ بعد نقش خودمان را تعريف كنيم. يعني خودمان را با عواملي كه از حوزه اراده ما بيرون است و بر تكامل اجتماعي تاثير مي‏گذارد هماهنگ كنيم. جايگاه «اراده‏هاي خودمان» و «اراده‏هاي اجتماعي» خودمان را تعريف كنيم و بين اين دو توازن برقرار كنيم. لذا برنامه‏ريزي براي «طرح توسعه پايدار» بدون توجه به اين نكات اصلاً ممكن نيست. به همين دليل است كه اين امر مورد توجه قرار گرفته و نظريه‏پردازي در اين زمينه يك نظريه‏پردازي جدي است.

فلسفه تاريخ، از منظر آيات و روايات

الف: نقش اراده الهي در تكامل تاريخ

به نظر می‌رسد قدر متيقن همه اديان الهي اين است كه عالم مستند به خلقت خداي متعال و تكاملش هم مستند به ربوبيت الهي است، و يك غايت حكيمانه‏اي بر اين خلقت حاكم است که عالم به سوي آن غايت حكيمانه حركت مي‏كند و اراده حكيمانه حضرت حق است كه حاكم بر تكامل تاريخ مي‏باشد. اين‌گونه نيست كه :

ماده است و يك اقتضاي دروني دارد كه از درون مي‏جوشد و متكامل مي‏شود. البته پايه اين بحث‌ها در فلسفه خلقت بايد تفسير شود و نظام خلقت هم تفسير شدني نيست الاّ به خالقيّت خداي متعال، اراده، حكمت و مشيّت او. ولي بعد از اينكه در فلسفه خلقت پذيرفتيم كه؛ خلقت مستند به اراده ربوبي و به خالقيّت و به حكمت الهي است و مراحل خلقت هم مستند به قضأ و تقدير و اندازه‏گيري اوست، يعني حكمت حق، تقدير حق، اندازه‏گيري حق و آجالي كه خداي متعال قرار داده، حاكم بر عالم هستند. و ربوبيّت حضرت حق، براساس يك حكمت، تقديري براي عالم دارد، مراحلي را براي خلقت عالم فرض كرده و غايتي هم كه بر خلقت وضع كرده يك غايت حكيمانه است. از جمله بر تاريخ هم يك غايت حكيمانه‏اي حكومت مي‏كند و تاريخ بشري را به سوي يك سرمنزل حكيمانه حركت مي‏دهد. كه اگر دقت شود، اين سر منزل حكيمانه هم به دنيا ختم نمي‏شود. خود دنيا مدخلي براي عوالم بعدي است. آنچه حكمت خلقت را تفسير مي‏كند، فقط در محدوده و بستر دنيا تفسيرشدني نيست. با توجه به مطالبي كه گذشت فرايند، بسيار پيچيده‏تر از آن چيزي است كه در فلسفه‏هاي مادي تحليل مي‏شود. كه براساس آنها؛ ماده در تكامل خود به حيات رسيده و با پيچيده‏تر شدن ماده يك «ارگانيك زنده» پديد مي‏آيد.

حيات هم به همين خصلتهاي مادي تفسير مي‏شود. بعد هم كه اين ارگانيك از بين رفت و تجزيه شد، حيات از بين مي‏رود. و به تعبير ديگر، حيات ساده‏تر مي‏شود.

ب: نقش اراده‏هاي انساني در تكامل تاريخ

در فلسفه تاريخ الهي، انسان داراي نقش است. يعني انسان موجود مجبوري نيست كه هيچ اراده‏اي نداشته باشد و جبر بيروني و يا جبر دروني بر آن حكومت كند، بلكه؛ نه يك جبر دروني حكومت مطلق بر انسان دارد و نه يك جبر بيروني. گرچه مشيّت انسان هم مطلق نيست. نسبتي است بين اراده انسان و اراده‏هاي ديگر.

اراده‏ايست در «نظام اراده‏ها». يك اراده منفصل نيست. لذا به اراده‏هاي ديگر قيد مي‏خورد. از اراده مطلق ربوبي كه به او قيد مي‏زند، تا اراده‏هاي محوري كه اوليأ حاكم بر تاريخ دارند، تا اراده‏هاي ديگري كه همسنگ اراده‏هاي انسان هستند، تا حتي اراده‏هاي تبعي يعني فاعل‏هاي تبعي هم انسان را قيد مي‏زنند يعني اين طور نيست كه دستمان در تصرف در ماده، باز باشد كه بتوانيم به نحو مطلق در آن تصرف كنيم. به تعبير ديگر: اراده ربوبي، از طريق اراده‏هاي تبعي هم به ما قيد مي‏زند. اراده خداي متعال در عالم ماده و همين مخلوقات مادي هم حكومت مي‏كند و اراده اوست كه قوانين حاكم بر آنها را مشخص مي‏كند. و دست ما با اين اراده‏ها هم بسته است. به هر تقدير، اراده ما مطلق نيست ولي در ظرف خودمان اراده داريم و اراده ما نقش ايفا مي‏كند. البته بايد توجه کرد كه تكامل تاريخ مستند به «نظام اراده‏ها»ست. اصلاً جبر در كار نيست. اراده ربوبي محور تكامل عالم است ولي فاعلهاي داراي اراده‏اي را خلق كرده و به آنها قدرت حضور، قدرت تصميم‏گيري و قدرت تأثير و ايفاي نقش داده

است. پس تكامل تاريخ منتجّه «فاعليّتها» و «اراده‏ها»ست، كه البته اراده ربوبي محور آن است. اين طور نيست كه اراده ربوبي بوسيله اراده‏هاي ديگر محدود شود. ولي مشيّت حق و اراده او، اراده‏هايي را آفريده و به آنها قدرت تأثيرگذاري و ايفاي نقش در تكامل تاريخ را داده است.

نكته ديگر اينكه اين اراده‏هايي كه خداي متعال خلق كرده، نقش‏شان نسبت به اراده الهي چيست؟ و اراده الهي چه نقشي دارد؟ اراده‏هاي ديگر چه نقشي دارند؟ اين فاعلهاي تبعي و مسخّر مانند: زمين، آسمان، آب و خاك و.... كه اراده ما به نسبتي كه خداوند متعال اذن داده در آنها نافذ است، چه نقشي را ايفا مي‏كنند؟ اين مطالب بايد تفسير شود.

اجمالش اين است كه؛ اين فاعلهايي كه خلق شده‏اند؛ به آنها در كيفيت تولي به اراده و ولايت الهيه، اختيار داده شده است. اينكه؛ چگونه متولي بشوند؟ آيا تسليم اراده ربوبي شود، يا نسبت به اراده ربوبي عصيان كنند. پس اراده ربوبي نظامي را خلق كرده كه در آن فاعلهايي هستند متناسب با مشيّت خودش و به آنها قدرت عملكرد داده است، ولي آنها مستغني نيستند. هم مخلوقند، هم قيومشان اوست، هم علي‏الدوام مرزوقند، ولي اراده هم به آنها داده شده، در نحوه ارتزاق، كه چه بخواهند، چگونه ابراز نياز كنند، چه نسبتي با اراده و ربوبيّت او در حوزه‏اي كه به آنها اراده

داده‏اند برقرار كنند. آيا تسليم بشوند و در حوزه اراده‏شان مشيّت الهي را جاري كنند و تولي پيدا كنند يا طغيان كنند و خروج از اطاعت پيدا كنند (گرچه خود اين خروج هم از مشيت ربوبي كه مشيّتِ حاكم است، بيرون نيست و هر جا كه خداوند متعال اراده كند طغيانگر نيز از كار بازمي‏ايستد. و اگر او امداد نكند در معصيت هم حركتي اتفاق نمي‏افتد. كُلاًّ نُمِدُّ هؤلأ و هولأ من عطأ ربّك وما كان عطأ ربك محظوراً.[2] پس انسان مختار است كه نسبت به اراده الهي تسليم باشد يا اينكه نسبت به اداره او طغيان كند. از همين جا طاعت و عصيان فرض پيدا مي‏كند و جريان ايمان و كفر، ايمان به ولايت الهيه و كفر به ولايت الهيه شكل مي‏گيرد.

ج: تأثير اراده انسان در فاعل‏هاي تبعي و فاعل‏هاي تصرفي

حال كه اين دو جريان طاعت و عصيان در عالم شكل گرفت، خداي متعال براي بندگي كردن و طاعت الهي و همچنين براي عصيان و طغيان در مقابل اراده او امكاناتي را قرار مي‏دهد. كه اين امكانات، فاعلهاي تبعي و مسخّرند. مثلاً ما براي بندگي و عبوديت، نياز داريم تسبيح بگوئيم در نتيجه نياز به زبان داريم، كه اين فاعل مسخر ماست. مي‏توانيم با همين زبان، خداي ناكرده، لغو و گناه نيز انجام بدهيم. پس اراده‏هاي انساني در جهت طاعت يا معصيّت حركت مي‏كنند. اين اراده‏ها يك فاعلهاي تبعي هم دارند كه در مقام طاعت و عصيان اين اراده‏ها در آنها جريان پيدا مي‏كند. و خداوند متعال نيز آنها را مسخر قرار داده و اراده انسان هم در آنها به نسبت نافذ است، چه اراده عصيان و چه اراده طاعت كند. ابزارهاي بيروني هم همين‏گونه‏اند. انسان با انگور مي‏تواند سركه درست كند و هم مي‏تواند شراب درست كند. بايد توجه كرد كه اراده ما هم به نسبت جريان پيدا مي‏كند و حد و حدودي بر آن حاكم است مثلاً گاهي، ما مي‏توانيم در شكل ظاهري يك شیء دخالت كنيم و با چكش خوارگي كه دارد به آن شكل بدهيم. گاهي اراده ما نافذتر است و در ملكولهايش دخالت مي‏كنيم و فرمولش را عوض مي‏كنيم و آن را تبديل به فولاد مي‏كنيم. گاهي به درون هسته‏اش راه پيدا مي‏كنيم و انرژي هسته‏ايش را آزاد مي‏كنيم. ولي در عين حال لايه‏هاي باطني‏تر ديگري است كه تحت ولايت الهيه است و مسخر ما قرار داده نشده است.

د: تعامل اراده‏ها و شكل‏گيري نظام اراده‏ها

اين‌گونه نيست كه اراده‏ها، در فاعلهاي تبعي تاثير بگذارند بلكه اراده‏هاي انساني نيز در هم تأثير مي‏گذارند و با يكديگر تعامل پيدا مي‏كنند. اراده‏اي در اراده ديگر حضور پيدا مي‏كند كما اينكه آن اراده، در اراده طرف مقابل حضور پيدا مي‏كند. حضور اراده‏ها در هم، جامعه را مي‏سازد. »جامعه« محصول تعامل اراده‏هاي انساني با هم مي‏باشد. اين تعامل و حضور اراده‏هاي انساني در يكديگر يك حضور و تعامل حقيقي است.

حوزه‏هايي هم كه اين اراده‏ها در هم حضور مي‏يابند: حوزه حساسيّت و اخلاق، حوزه فرهنگ و حوزه رفتار مي‏باشد. گاهي يك اراده رفتار يك جامعه‏اي را تغيير مي‏دهد. گاهي فرهنگ آن جامعه را تغيير مي‏دهد. گاهي اخلاق و حساسيتهاي جامعه را تغيير مي‏دهد. پس اراده‏ها غير از اينكه در مقام طاعت يا عصيان روي فاعلهاي تبعي اثر مي‏گذارند، روي اراده‏هاي ديگر نيز اثر مي‏گذارند. اراده‏هايي را با خود همراه مي‏كنند يا با اراده‏هايي درگير مي‏شوند. مثلاً؛ مي‏خواهد بندگي كند، اراده‏اي مزاحمش مي‏شود، او هم موضع‏گيري مي‏كند و درگير مي‏شود، تا مزاحم را از سر راه بردارد. يا مي‏آيد اراده‏اي را تسخير مي‏كند و با خود همراه مي‏سازد، براي خودش يد مي‏سازد، و دور خودش در مسير پرستش يا در مسير عصيان «جامعه» درست مي‏كند. اينجاست كه اراده‏ها نظام پيدا مي‏كند.

در اين نظام، اراده‏ها همسنگ نيستند. ولي با وجود تنوعي كه دارند يك وحدت و انسجامي پيدا مي‏كنند. بعضي، بعضي ديگر را در مسير خودشان به كار مي‏گيرند. هر كسي به نسبت اراده قوي‏يي كه دارد، ديگران را هماهنگ مي‏كند. يك كل درست مي‏شود، ولي سطوح اراده‏ها در آن متفاوت است. يك اراده‏اي «محور كل» است و بقيه، همه به او قوام دارند. شدت اوست كه وحدت كل را مي‏سازد. مثلاً، اراده امام خمینی، در ‏دوره‏اي، محور مي‏شود براي جامعه شيعه و جامعه شيعه حول او جمع مي‏شوند. در اينجا شدت اوست كه شدت ايجاد مي‏كند. شدت خود او هم به شدت تعلقش به خداي متعالي و ولي‏اللّه بازمي‏گردد. اين شدت روحي او به ولي‏اللّه است كه در او يك شدت روحي، شدت در فهم و حدّت در موضع‏گيري و عمل ايجاد مي‏كند. اين شدت، اراده‏هايي را دور خود شكل مي‏دهد و در آنها حضور پيدا مي‏كند. فكر مي‏سازد، اخلاق مي‏سازد، عمل مي‏سازد. كم‏كم ساختار اجتماعي مي‏سازد و اگر بيشتر دقت كنيم تمدن مي‏سازد. يعني فاعلهاي تبعي را هم شكل مي‏دهد. از آن طرف هم مثلاً شدت روحي هيتلر، محور مي‏شود براي شكل‏گيري يك جامعه هيتلري و نژادي.

 

هـ : جامعه ايمان و جامعه كفر

پس وقتي طاعت و عصيان مي‏خواهد اتفاق بيفتد، اين طاعت و عصيان، رو به گسترش و توسعه است. از تسخير فاعلهاي تبعي، تا تصرف در فاعلهاي تصرفي يعني روي اراده‏هاي انساني كار مي‏كند و آنها را هماهنگ مي‏سازد. اگر دقت شود دو نوع جامعه شكل مي‏گيرد. جامعه‏هايي بر محور عصيان و جامعه‏هايي بر محور طاعت. تعاون، تعامل، همكاري، همدلي و همفكري بر محور ايمان، يا بر محور كفر. يعني اين طاعت و عصيان در مرحله روح انسان باقي نمي‏ماند. اين اراده، وقتي مي‏خواهد طاعت كند مي‏آيد براي خودش جنود و لشكر مي‏سازد، از جنود روحي و فكر و عمل خودش، تا فاعلهاي تصرفي و تبعي ديگر، همه را در مسير طاعت هماهنگ مي‏كند. و يا اينكه مي‏خواهد معصيت بكند و لذت ببرد، شراب مي‏سازد، ابزار لهو و لعب مي‏سازد و...، تا آنجا كه اراده‏هاي انساني ديگر را مسخر مي‏كند و يك نظام اراده‏ها مي‏سازد. وقتي نظام اراده‏هاي انساني مطرح شد، جامعه‏هاي انساني مطرح مي‏شود. جامعه‏ها مجموعه اراده‏هايي هستند كه حول يك محور و جهت، هماهنگ شده‏اند. و واقعاً وحدت ايجاد مي‏كنند و روي هم اثر مي‏گذارند و فعل و انفعال با هم برقرار مي‏كنند. نباید انسان را جسم دید و همين جسمش را هم، صرف ظاهر جسم تلقي کرد، يك لايه‏هاي باطني‏تري دارد كه آن لايه‏ها هم در ارتباطند. حقيقتاً ارواح با همديگر ارتباط برقرار مي‏كنند و هماهنگ مي‏شوند. هماهنگي؛ در اراده، در خلق، در فرهنگ و در رفتار. «جامعه» محصول تعامل بين رفتار، فرهنگ، خلقيّات و اراده‏هاي انساني است. اين اراده‏ها هرگاه هم‌جهت مي‏شوند، اراده بزرگتری را مي‏سازند. متناسب با هدفشان، نظام اخلاقي، خلقيّات، متناسب، رفتار متناسب درست مي‏كنند. اين منظومه رفتار، فرهنگ و خلقيّات و اراده‏ها، كه بر محور هماهنگي اراده‏ها شكل مي‏گيرد «جامعه» را مي‏سازد. ولي در جامعه «لايه‏هاي اراده» همسنگ نيستند.

و: شكل‏گيري جامعه‏هاي تاريخي

نكته ديگر اينكه، آيا ادوار تاريخي از هم بريده‏اند؟ يعني مثلاً؛ جامعه امام خمینی از جامعه اميرالمؤمنين(ع) بريده است؟ يا اين كه نه، اينها در درون يك «جامعه تاريخي» قرار دارند، يعني طاعت و معصيت، پرستش و طغيان، ايمان و كفر، دو جامعه مي‏سازند، كه دو جامعه حقيقي است. «يك رشته متصل» اين جامعه‏ها را به هم گره مي‏زند «يك روح واحد» اين ادوار را در يك جامعه تاريخي قرار مي‏دهد. اين جامعه‏ها با هم تعامل دارند. جامعه گذشته، در اين جامعه «توسعه» پيدا مي‏كند و اين جامعه «متقدم» به جامعه گذشته است. يعني اگر جامعه گذشته حذف شود، جامعه فعلي وجود نمي‏يابد و اگر اين جامعه حذف شود، توسعه جامعه قبلي تعطيل مي‏شود. يعني مثلاً اگر طغيان غاصبان خلافت در صدر اسلام نبود، آيا جامعه نفاق فعلي، وجود داشت؟ يا اينكه اين جامعه، حضور همان ارواح است در اينجا، توسعه همان ارواح است. يعني «توسعه آن طغيان»، در اين جامعه است و «قوام اين جامعه»، به آن طغيان است. يعني يك جامعه تاريخي وجود دارد و يك ريشه واحد است كه اين درخت را تغذيه مي‏كند. پس ارتباط اراده‏ها با هم، يك ارتباط حقيقي است، كه نظام اراده‏ها را مي‏سازد. از نظام كوچك اجتماع شروع مي‏شود، تا جامعه‏هاي بزرگ، تا نظام تاريخ. بنابراين دو قطب بر محور كفر و ايمان شكل مي‏گيرد كه محورش هم «ربوبيت الهي» است، هيچ‏گاه هم از تحت ربوبيّت الهي بيرون نمي‏رود، نه جامعه كفر و نه جامعه ايمان. لذا عالم هرگز از تحت حاكميت ربوبي خداي متعال، خارج نمي‏شود.

ز : اراده‏هاي محوري تاريخ

نكته ديگر آنكه: آن اراده‏اي كه شديدترين، عظيم‏ترين و مانده‏گارترين اراده در «پرستش» است، مي‏شود «محور همه پرستشها در عالم»، همه پرستش‏ها در ارتباطشان با خداي متعال، از بستر او عبور مي‏كنند. اوست كه ولايت همه پرستشهاي ملكوتي را در اختيار دارد. در مقابل آن، اراده‏اي هم كه در «طغيان»، عظيم‏ترين و شديدترين اراده است، مي‏شود «محور طغيان، محور كفر، محور نفاق در همه عالم»، همه اراده‏هاي طغيانگر، از بستر اوست كه طغيان مي‏كنند، قوام طغيانشان به طغيان اوست.

ح : تمدن ايمان و تمدن كفر

بنابراين تفصيل، دو بُعْدِ جامعه تاريخي حقيقي شكل مي‏گيرد. جامعه ايمان، جامعه كفر. اين دو جامعه، براي خود، اخلاق اجتماعي و تاريخي مي‏سازند، فرهنگ اجتماعي و تاريخي مي‏سازند، رفتار اجتماعي و تاريخي هم مي‏سازند، ساختارهاي اجتماعي و صنعت و ابزار هم مي‏سازند. يعني فاعلهاي تبعي را هم فرم مي‏دهند، كه در نتيجه تمدن شكل مي‏گيرد. «تمدن»، محصول تعامل‌هاي اراده‏هاي انساني، در شكل تاريخي‏اش مي‏باشد. كه در واقع فقط دو تمدن محوري يعني تمدن ايمان و تمدن كفر وجود دارد.

پس اراده‏ها، تكامل و توسعه‏شان و غايتي كه در تكامل و توسعه خودشان دنبال مي‏كنند با يكديگر فرق مي‏كند. يك اراده قرب به ولايت الهيه را مي‏خواهد، در نتيجه همه اراده‏اش اين است كه، تناسبات اين قرب را ايجاد كند و توسعه پرستش و تقرب و تسليم به ولايت الهيه را به وجود بياورد و پرستش خودش را توسعه دهد. وجود مقدس رسول اللّه (ص) به عنوان محور پرستش ملكوتي عالم، به دنبال توسعه قرب همه عالم، و دنبال توسعه پرستش و عبوديت هستند. مي‏خواهند همه عالم را به قرب برسانند، حتي مي‏خواهند فاعلهاي تبعي را در ظرف خودشان در مسير تقرب حركت بدهند و ابزار سجود و ركوع در برابر خداي متعال را بسازند. آن طرف هم ابليس، مي‏خواهد طغيان خودش را توسعه بدهد. جامعه سركش بسازد «و لا غويّنهم اجمعين»[3] مي‏خواهد همه اراده‏ها را در مسير طغيان قرار بدهد، تمدن بر محور آن را بسازد و جامعه و تاريخ را حول آن محور شكل بدهد. در نتيجه اين موضع‏گيرها و اقدامات، دو قطب اجتماعي در تاريخ شكل مي‏گيرد.

اين دو قطب اجتماعي كه محور يكي «انبيأ و اوليأ» و محور كل آنها، وجود مقدس رسول اللّه (ص) و اهل بيت عصمت و طهارت مي‏باشند، كه همه انبيأ و اوليأ حامل ولايت آنها در تاريخ هستند. پرستش‏شان، تابع پرستش آنهاست. پرستش ملكوت عالم، تابع پرستش آنهاست يعني ملكوت عالم هم، عبادتش تابع عبادت آنهاست. در طرف مقابل هم، «شيطنت ابليس و اعدأ رسول‏اللّه (ص)» است كه همه شيطنتها، بر محور اين شيطنت و استكبار و كفر شكل مي‏گيرد. اينها مي‏شوند «اركان توحيد» و آنها مي‏شوند «اركان كفر».

ط: جريان نياز و ارضأ، در دو جبهه ايمان و كفر

بنابراین جريان تاريخ جريان طغيان و طاعت است. در اين دو جبهه جريان نياز و ارضأ شكل مي‏گيرد. وقتي انسان دنبال توسعه پرستش و عبوديت است يك نيازهايي در او ايجاد مي‏شود كه قبلاً نبود. مثلاً: كسي كه تمرين عبادت كرده، شب جمعه كه مي‏شود، تا دعاي كميل را نخواند خوابش نمي‏برد. يا اگر يك شب، نماز شبش قضا شود، فردا صبح، مانند كسي كه صبحانه نخورده و تا ظهر احساس گرسنگي مي‏كند، احساس كمبود مي‏كند. يعني نياز جديد پيدا مي‏كند. آن طرف هم جريان نياز و ارضأ پيدا مي‏شود، نيازهاي مادي و شهواني و جريان اوضاع آنها. پس جريان عبوديت هم جريان نياز و ارضأ است، جريان طغيان هم، جريان نياز و ارضأ است. اما يكي محورش، «نياز به قرب» است و ديگري محورش، «نياز به طغيان» است (كه تحليل باطنيش همين است).

ي: نقطه درگيري تاريخ

براین اساس بين اين دو قطب در تاريخ، درگيري و عداوت است. هر كدام توسعه قدرت خود را مي‏خواهد و مي‏خواهد كه جريان مقابل نباشد. بين معروف و منكر در تاريخ درگيري است، معروف، طاعت است و منكر، معصيت. محور طاعت خود اوليأ خدا هستند، لذا هيچ معروفي بالاتر از آنها نيست، محور معصيت هم خود اوليأ طاغوت هستند و لذا هيچ منكري بالاتر از آنها نيست. جريان درگيري در تاريخ جريان درگيري «طاعت و عصيان» و «نور و ظلمت» است. دو جريان توسعه‏ياب تاريخي‏اند. جريان تولي به ولايت الهيه و جريان كفر به ولايت الهيه مي‏باشد، كه هر كدام هم تمدن متناسب با خودشان را مي‏سازند. يك تمدن دنبال «تكامل تقرب» است و ديگري دنبال «تكامل خودپرستي»، «نفس‏پرستي» و «تكامل ارضأ نفس» است. هر دو جريان تكامل ارضأ دارند. يكي تكامل «ارضأ نفس‏پرستي»، ديگري تكامل «ارضأ تقرب و بندگي». هر دو تمدن هم وحدت اجتماعي و تاريخي ايجاد مي‏كنند.

البته اراده ربوبي حاكم بر هر دو جريان مي‏باشد و سرپرستي هر دو جريان نيز با اوست. جريان ابليس كه؛ از حاكميت ربوبي الهي بيرون نرفته است، خداوند متعال مي‏فرمايد: «وكذلك جعلنا لكلّ نبي عدوا شياطين الانس والجن[4]» ظين فعل خداوند متعال، حكمتي هم داشته، حكمتش هم اين است كه: «لتصغي اليه افئدْ الذين لايؤمنون بالاخره[5]» آنهايي كه نمي‏خواهند زير بار ولايت الهيه بروند، مستحق ولايت طاغوت هستند.

ك: پرستش جمعي و تاريخي

نكته قابل توجه ديگر آنكه هر دو جبهه داراي پرستش جمعي و تاريخي هستند. يكي جبهه تعاون بر «برّ» و جبهه ديگر تعاون بر «اثم». آنها در عبادت هم شريكند و آنها نيز در جرم هم شريكند. لذا در جهنم اتباع جهنمي‏ها مي‏گويند: اينها ما را گمراه كردند، خدايا عذاب‏شان را ضعف قرار بده، در مقابل قرآن كريم مي‏فرمايد: «قالت ادخلو في اممً قد خلت» به آنها گفته مي‏شود همه شما در جرم هم شريك هستيد، آنها هم بدون شما نمي‏توانستند كاري بكنند.

پس جريان عبوديت و جريان طغيان، دو «جامعه تاريخي» مي‏شوند. جامعه نيز محور مي‏خواهد. به تعبير ديگر، «وحدت كل»، اراده واحد مي‏خواهد كه هماهنگي كل بر عهده اوست. يك اراده نيست، نظام اراده‏هاست، ولي او «محور اراده‏ها»ست. البته آن محور هم، اراده‏اش به نحو مطلق، در جامعه‏اش جاري نمي‏شود. چون همه زيردست‏هايش، معصوم نيستند، پس اراده محور هم به نسبت جاري مي‏شود. ولي به هر صورت، او محور كل است. پس جريان تاريخ جريان تعارض دو نظام اراده‏اي است كه خداي متعال خلق كرده است. اين دو نظام اراده، از «موضع‏گيري نسبت به ربوبيت الهي» آغاز مي‏شوند، كه يا طاعت و تسليم است، يا خروج از طاعت و استكبار و اين دو جريان با امدادي كه از طريق فاعلهاي تبعي و فاعلهاي تصرفي ديگر مي‏شوند، «نظام» مي‏سازند، «تمدن» مي‏سازند كه اين تمدنها »وحدت تاريخي» دارند. و دائم هم با هم درگيرند.

ل: انحلال جريان كفر در جريان ايمان

پس جريان تاريخ، جريان دو موضع‏گيري نسبت به «ولايت الهيه» كه در نظام خلقت پيدا شده است، مي‏باشد. اين دو جريان درگيرند، ولي پايان خلقت، هم در اين دنيا و هم در عوالم ديگر، همراه با غلبه جريان عبوديت مي‏باشد، نه جريان طغيان. خداوند متعال به جريان طغيان اجازه عمل مي‏دهد، ولي آن «زمان منفي» عالم است كه منحل در «زمان مثبت» عالم مي‏شود. يعني خود او هم، در قرب كل عالم، منحل مي‏گردد و منشأ قرب بيشتر مي‏شود. يعني درگيري‏يي كه كفار با مؤمنين پيدا مي‏كنند، مبدأ شدت روحي مؤمنين در پرستش مي‏شود والاّ مؤمنين به خمودي مبتلا مي‏شوند. خداي متعال، طغيان آنها را هم به نفع »تقرب كل«، منحل مي‏كند يعني؛ منتجّه كل، «پرستش و غلبه توحيد» است. به همين دليل، خلقت انسان توجيه‏پذير است و اجازه تصرف هم به او داده‏اند. امّا اجازه تصرف به جبهه طغيان، به اندازه‏اي كه توحيد را در خودش منحل كند، اصلاً داده نمي‏شود.

م: محور تكامل عالم

نكته ديگر آنكه محور قرب «عالم عبوديت و بندگي اوليأ خدا»ست و درجات قرب عالم همه تابع «درجات عبوديت آنها» تعريف مي‏شود. درجات كمال براي بقيّه، تابع درجات كمال براي آنهاست. و تكامل كل، متناسب با آن «پرستش‏هاي محوري» اتفاق مي‏افتد. اگر بخواهيم تشبيه كنيم، روح حاكم بر كل، آن روح است. كما اينكه، شدت عصيان محورهاي كفر، محور شدت نفاق و كفر در عالم است. به ميزان شدت آنها، «شدت كل» واقع مي‏شود. اگر شدت روحي حضرت امام خمینی در جايي مي‏شكست، جامعه‏اي كه حول محورش شكل گرفته بود، نمي‏توانست شديد باقي بماند، آن شدت حتماً مي‏شكست. ميزان شدت اوست كه شدت كل را رقم مي‏زند. چون استحكام آنها، به استحكام اوست. به ميزاني كه او سست شود، آنها هم سست مي‏شوند. شايد يكي از معاني آيه «فاستقم كما امُرت ومن تاب معك[6]» همين باشد. ميزان استقامت محور است كه، استقامت بقيه تاريخ را معين مي‏كند. اگر وجود مقدس رسول‏اللّه (ص)  يك ذرّه، در مقابل كفر نرمش نشان مي‏داد، اين نرمش در كل تاريخ پرستش، ظهور پيدا مي‏كرد، چون او محور كل است. غلبه شدت رسول‏اللّه (ص) بر شدت جبهه مقابلش، به غلبه تاريخي پرستش بر طغيان منتهي مي‏شود.

پس تحليل اجمالي‏يي كه از تاريخ ارائه شد، اصلاً قابل مقايسه با تحليل تاريخ، در مكاتب مادي نيست. در اين ديدگاه، ديگر مراحل تكامل تاريخ، بر محور تكامل ابزار توليد شكل نمي‏گيرد، بلكه مراحل تكامل تاريخ، بر محور مراحل قرب اوليأ خداست كه شكل مي‏گيرد. شروع عالم با انبياست. اين تحليلهاي غلطي كه گفته‏اند: بشر اول تك سلولي بود، بعد متحول شده، يا مثلاً؛ در غارها زندگي مي‏كرد، يا مثلاً؛ بلد نبود كشاورزي كند، و مثلاً بعد از آن ياد گرفت و مانند آن. اصلاً اين چنين نيست. اينها به قصه شبيه‏تر است، تا به تحليلهاي علمي. بلكه اولين كساني كه آمدند، انبيأ: بودند. همه نيازهاي طبيعي بشر را هم مي‏دانستند. زمين با حجّت آغاز شده با حجّت ختم مي‏شود. مطالبي را هم كه آنها نوشته‏اند، هيچ مويّد علمي ندارد، بلكه افسانه‏هايي است كه به عنوان مطالب علمي، به خورد بشر داده شده. البته، افسانه‏هاي منظمي است كه، كارآمدي هم دارد. اين مطالب را به عنوان مطالب علمي(!) به ما عرضه مي‏كنند و ما هم قبول مي‏كنيم. در روايات خودمان، ترديد مي‏كنيم امّا در اين مطالب ترديد نمي‏كنيم. بلکه مي‏گوئيم: اينها مطالب علمي است و روايات را بايد به نحوي جمع و جور كرد! پس با توجه به نگاه تحليلي ارائه شده، عالم از جاي ديگري آغاز شده، با انبيأ شروع مي‏شود، مراحل تكامل قرب، با مراحل تكامل پرستش تعريف مي‏شود. وقتي پيغمبري مي‏آيد كه؛ ميثاق تام در ولايت داده است، مرحله جديدي از ظهور ولايت الهيه در عالم، بر محور او اتفاق مي‏افتد. امت بر محور او شكل مي‏گيرد «انّ ابراهيم كان امًْ قانتاً للّه حنيفاً ولم يك من المشركين[7]». كه همه اينها، ميثاق ولايت الهيه است.

آن كس كه، شدتش در ميثاق بيشتر باشد، بار بيشتري را در ولايت تحمل مي‏كند و حامل ولايت الهيّه مي‏شود و بر محور آن، «امّت» تشكيل مي‏دهد. تا اينكه مي‏رسد به آن كسي كه؛ «ميثاق اتم» داده است، يعني وجود مقدس رسول‏اللّه (ص) كه محور كل پرستش‏هاست، حامل كل ولايت الهيه، براي كل خلقت؛ براي تكامل انبيأ اولي‏العزم، براي تكامل اديان و تكامل تاريخ است. او آمده براي تكامل تقرب و پرستش و تكامل نياز و ارضا در پرستش آمده است تا تا مناسك تقرب را نيز تكامل دهد.

اين معنا از تكامل «تكامل تاريخ» را تعريف مي‏كند، نه اينكه بشر نيازش به خوردن و شهواتش بيشتر شد لذا ابزار بهتري درست كرد، مثلاً؛ قبلاً يك رقم غذا مي‏خورد، حالا چند صد رقم غذا مي‏خورد پس با اين نگاه، بشر و تاريخ متكاملتر شده‏اند. اين تكاملِ نياز و ارضأ، متعلق به، «تكامل پرستش مادي» است.

جبهه عبوديت هم توسعه و تكامل يافته است. يعني تكامل نياز به قرب در شكل فردي، در شكل جمعي و در شكل تاريخي. تعاون بيشتر بر «برّ» و پيدايش ابزار عبوديت جديد و مناسك جديد، دين كاملتر، ابزار كاملترِ تولي به ولايت الهيه و پرستش كاملتر. كه اين با انبيائي كه در ميثاق، كامل هستند شروع مي‏شود تا مي‏رسد به نبي مكرم اسلام 6كه اكمل است. دينش هم اتم و اكمل است و در نتيجه «سرپرستي كل تاريخ» را بر عهده مي‏گيرد.

خود اين ماجرا در اوصيأ نيز اتفاق مي‏افتد تا مي‏رسد به عصر غيبت و بعد عصر ظهور و رجعت. كه اين مراحل، «مراحل تكامل تاريخ» در عالم دنياست. عوالم بعدي هم كه برزخ، قيامت و بعد از قيامت است كه همه اين مراحل، مراحل تكامل عالمند. به خلاف تحليل‏هاي مقابل كه مي‏گويند: درگيري، هميشه بر سر شهوات و

غضبهاي مادي است. ابزار كه عوض مي‏شود، اداره شهوات عده‏اي، ديگر با ابزار قبلي امكان‏پذير نيست. در نتيجه خشم مادي را عليه وضعيت قديم به كار مي‏گيرند، كه خشونت مادي، به غلبه وضعيّت جديد ختم مي‏شود. اين طور نيست، بلكه؛ جريان غضب بر محور ولايت الهيه است. يعني حبّ الهي، تبديل مي‏شود به غضب، خشم و جنگ. و حبّ در پرستش دنيا هم، تبديل مي‏شود به غصب مادي. درگيري بين حبّ الهي و حب به دنيا و نفس است، نه اينكه، شهوات در ارضائشان با هم درگير مي‏شوند. البته اين مطلب به اين معنا نيست كه، در درون تمدن

مادي، شهوات در ارضائشان درگير نمي‏شوند. اما اين «جنگِ اصلي» نيست. جنگ اصلي بين حب الهي و غصب بر محور حبّ الهي، با شهوت مادي و غضب بر محور شهوت مادي است.

جريان خلقت هم لغو نيست بلكه به غلبه «حبّ الهي» و مناسبات حب الهي ختم مي‏شود يعني؛ پايان تاريخ، با ظهور حضرت بقيه‏اللّه (ع)به عصر ظهور و رجعت ختم مي‏شود.

توجه به حادثه عاشورا، از منظر فلسفه تاريخ

حال با توجه به اين بحث، به عنوان يك پيش فرض كوچك، باید حادثه عاشورا را تحليل کرد.

ما براین باوریم که اين حادثه پرستش حضرت نسبت به خداي متعال است، و از عالم ذر شروع شده، و حضرت (ع)محور تكامل پرستش در عالم است. يا اينكه سيدالشهدأ (ع)هم انساني بوده، برآمده از ماده، كه در فرآيند پيچيده شدن ماده به وجود آمده است و بايد ديد ابزار توليد جامعه امام حسين(ع) چگونه بوده، تا بتوان بر پايه آن، خشم حضرت را تحليل كرد. چرا كه ابزار توليد كه چگونگي فرهنگ را معلوم مي‏سازد. غضب و شهوت انسان و همه انگيزه‏هاي انسان، حول تكامل ابزار توليد است كه شكل مي‏گيرد. آيا مي‏توان اين تحليل باطل را قبول كرد؟!

حضرت مي‏خواهند طغيان را در عالم سركوب كنند. مي‏خواهند؛ ولايت الهيه در عالم جاري شود. مي‏خواهند؛ خيمه دين را در عالم اقامه كنند، در نتيجه امر به معروف و نهي از منكر مي‏كنند.

بايد ديد جايگاه حضرت كجاست؟ آيا در جايگاه يك مؤمن عادي است؟ اگر وحدت تاريخ را تفسير کریم و عوامل حاكم بر حركت تاريخ را تفسير كرديم، آيا حضرت آن «محور وحدت كل» هستند؟ شأني از شئون رسول‏اللّه هستند؟ شعبه‏اي از ولايت مطلقه ايشان، بر همه عوالم و پرستش ايشان، نسبت به خداي متعال هستند؟

اين مباحث بايد تبيين شود، تا جايگاه حضرت در تاريخ و در واقعه عاشورا مشخص شود. بنابراين؛ فلسفه تاريخ مي‏تواند در تحليل «جايگاه اين حادثه» و «تأثيرگذاريش در تاريخ»، به ما كمك كند.


[1]  ـ طه/50 .

[2]  ـ اسرا/ 20.

[3]  ـ حجر/ 39.

[4]  ـ انعام/ 112.

[5]  ـ انعام/ 113.

[6]  ـ هود/ 112.

[7]  ـ نحل/ 120.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
ارسال نظرات
مرتضی اکبری
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۳:۵۴ - ۱۷ آبان ۱۳۹۳
۰
۰
بسیار عالمانه و دقیق به موضوع پرداخته شده است
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها