خلاصه کلام را میخواهی بدانی؟ اگر واقعا در این راه تلاش نکنی موفق نخواهی شد.
دست از سرزنش کردن و شمردن خطاهایت بردار و از این پس خیلی ساده، فقط بهترینِ خودت را به نمایش بگذار؛ خوشبختی و سعادت خودبهخود به دنبال آن خواهد آمد. این راهکار در مورد من نتیجه داد.
چهار سال پیش ازدواجم به بنبست رسیده بود. همه چیز آنقدر بد بود که تمام وقت نهتنها به طلاق فکر میکردم بلکه حتی دلم نمیخواست سر به تن او باشد. اما حالا دیگر به این چیزها فکر نمیکنم چون همه چیز عوض شده و در حقیقت خیلی بهتر شده است. با این همه، هنوز هم گاهی رخدادهایی مرا به آنسو میکشاند. ب
رای نمونه، چندی پیش داشتم به دوستم نامه مینوشتم که ناگهان مارک از در وارد شد؛ مقابل من ایستاد؛ گلویش را صاف کرد و به شیوهای که نشان میداد بسیار ناراحت است بر من غرید که تو برای کارینا دونات خریدهای؟ با خود فکر کردم که آیا او گفته بود که نباید برای دختر 7 سالهمان دونات بخرم؟
در پاسخ گفتم:" بله، من خریدم." او گفت:" دیروز او از من دونات خواست و من گفتم نه، نمیشود. حالا تو امروز رفتهای و برای او دونات خریدهای؟" سپس قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم به سرعت از اتاق خارج شد. دلم میخواست دنبال او بدوم و چیزی به سویش پرتاب کنم و فریاد بزنم که من از کجا باید میدانستم که تو دلت نمیخواهد برای کارینا دونات بخرم؟! تو بهش چیپس میدهی! چیییییپس!!! اما در عوض در جایم خشک شدم و به دیوار روبهرو زل زدم. با خودم گفتم تو میتوانی از عهدهاش بربیایی. ازدواجت که به تباهی کشیده نشده. تو میدونی که چه کار کنی. راه طولانیاي را تا اینجا آمدهای. از این پس هم خواهی توانست. و من واقعا توانستم. اجازه بدهید برایتان تعریف کنم...
مشکلات ما چند سال پیش وقتی شروع شد که مارک از کار بیکار شد. برای مدتی بیکاری را طوری پذیرفت مثل اینکه به آغوش پدری ثروتمند و بخشنده رفته است. سپس کسب و کاری برای خود راه انداخت (که باید اضافه کنم حدود 3 سال هیچ سودی نداشت). در اوقات بیکاری دوچرخهسواری میکرد و یا با دوستانش دور هم جمع میشدند. او خیلی زود عوض شد. من یا سر کار بودم یا در حال انجام وظایف مادریام برای یگانه دخترمان. وقتی گذرمان به یکدیگر میافتاد هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم و یا بر سر چیزهایی مثل چگونگي تا کردن لباسها، چه چیزهایی باید روی میز باشد و چه کسی بهتر خرید میکند جروبحث میكرديم. اما بیشتر بگومگوهایمان بر سر "زمان من" بود.
من از او میخواستم از کارینا نگهداری کند تا بتوانم به کلاس مراقبهام برسم؛ او فراموش میکرد و برنامه دوچرخهسواری میگذاشت. مواقعی که به یک مهمانی زنانه دعوت میشدم و زمان آن فرامیرسید ناگهان به تختخواب میرفت و اظهار میداشت که حالش برای بچهداری خوب نیست. با خودم فکر کردم که نزد مشاور برویم ولی میترسیدم که مارک جوش بیاورد. بهعلاوه، از این موضوع هم وحشت داشتم که مشاور طرف او را بگیرد. و اما آنچه بیش از همه موجب ترس و وحشت من بود این بود که حرف طلاق پیش بیاید. اگر جدا میشدیم این بزرگترین اشتباه زندگی من نبود؟ پس برای چه به عقد و ازدواج او درآمده بودم؟
دختران باهوش به مردانی که از آنها بدشان میآید "بله" نمیگویند. بنابراین، باید عشق او را به او برمیگرداندم. شاید بتوانم راهی پیدا کنم که دوباره او را دوست بدارم. ابتدا فکر کردم او را تغییر بدهم و از او مردی را که میخواهم بسازم. کتابها خواندم و در اینترنت به جستوجوی افرادی با خصوصیات مشابه او پرداختم؛ به دنبال علت یا عللی که او را از همسر و پدر مهربان و فداکار بودن بازمیداشت، گشتم. لیکن همچنان مشکلات بین ما وجود داشت و من راهی برای آن نمییافتم و دلیل خوبی هم داشت.
یک ازدواج نافرجام همیشه دو طرف را غرق میکند. چیزی که واقعا اتفاق میافتد یک عدمتعادل در رابطه است یعنی یکی از طرفین چیزی را میخواهد و دیگری به دنبال چیز دیگری است. در هر حال، مغز نوع بشر تمایل دارد که همیشه طرف مقابل را زیر سوال ببرد و سرزنش کند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و به طرز احمقانهای باور داشتم که همسر نمونه و تمامعیاری هستم. ما دوست نداریم بپذیریم که خطاها و اشتباههایی داریم یا داشتهایم که به مشکلات رابطهمان دامن زده است. چون این فکر اصلا برایمان خوشایند نیست و مثل این است که در را به روی درد و رنج باز کنیم. همانطور که برای همه اتفاق میافتد با این بیداری و آگاهی احساس حقارت و کوچکی بیحدی به من دست داد. در یک آخر هفته مدت زیادی منتظر بودم تا مارک از دوچرخهسواری برگردد تا من به پیادهروی بروم. به او تلفن کردم.میگنا دات آی ار.او گفت که به اتفاق دوستی در حال دوچرخهسواری است و هنوز آماده برگشتن نیست. 10 دقیقه بعد دوباره زنگ زدم. چند بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره خونم به جوش آمد و فریاد کشیدم که آیا به دوستت نگفتهای که همسرت در خانه منتظرت است؟ و بعد هم هرچه از دهانم درمیآمد جلوی دخترمان با داد و فریاد نثارش کردم. بهطوری که دخترم گفت: "بابا کار بدی کرده است؟" آنموقع بود که تازه متوجه شدم که من هم در برقراری ارتباط بیتقصیر نیستم و اگر این موضوع حقیقت داشت این همان دلیلی بود که مرا هم در بروز مشکلات سهیم میکرد. من با واقعیت روبهرو شدم: من انتظار داشتم که او بدون آنکه من چیزی به او بگویم آنچه را که من میخواهم بداند و به آن عمل کند و وقتی او نمیفهمید من او را با سکوت، غضب و نیش و کنایه تنبیه میکردم. این نقطه بود که به برگشت و نجات ازدواج ما انجامید.
آن روز از مارک عذرخواهی کردم و دست از تلاش برای تغییر و اصلاح او برداشتم و شروع به اصلاح خودم کردم. این کار اصلا آسان نبود. برای مثال، هر وقت میخواستم به او بگویم که یک قرار دوچرخهسواری را لغو کند زبانم قفل میشد. میترسیدم چیزی از دهانم در برود که همه چیز را خراب کند و یک مرافعه جدید شروع شود. بالاخره با صدایی لرزان میگفتم: "میشه درباره دوچرخهسواریات صحبت کنیم؟" - چی شده؟ - ترجیح میدهم نروی. دلم میخواهد دور هم یک برنامه خانوادگی ترتیب دهیم. - باشه. خانه میمانم. و اینگونه بود که اشک در چشمانم حلقه زد.
به این ترتیب، مدتها روی لحن و شیوه بیانم تمرین کردم و روزبهروز بهتر شدم. درخواستهایم را بهطور کوتاه و مختصر بیان میکردم و از لحنی آرام و گرم استفاده میکردم. بهجای سرزنش و انتقاد تقاضای کمک میکردم. چیز خارقالعادهای اتفاق افتاد. مارک شروع به کمک کرد: جاروبرقی میکشید؛ آخر هفتهها کارینا را به پارک میبرد و وقتی در خواب بودم در اتاق را به آرامی و بیصدا میبست و من نیز بهنوبه خود تصمیم گرفتم تبدیل به همسری شوم که میخواستم باشم. من از او تعریف و تمجید میکردم و برای کوچکترین چیزی از او تشکر میکردم. من گفتوگوی متقابل واقعی را آغاز کردم و به بهترین شنوندهای که روی زمین هست تبدیل شدم.
یک شب از یک سفر کاری به خانه برگشتم. مارک با لبخندی رضایتمندانه گفت: "لطفا یک لیوان شربت خنک به من میدهی؟" گفتم: "باشه." وقتی در یخچال را باز کردم متوجه شدم نه تنها همه مایحتاج را خریداری کرده بلکه یخچال را کاملا تمیز کرده. حتی کابینتها را هم تمیز و مرتب کرده بود. این یکی از بیشمار کارهایی بود که این مرد– که فکر میکردم یک عذر بدتر از گناه برای شوهر بودن است– از آن روز تا به حال برای من و دخترمان انجام داده است. من با تغییر دادن خودم خیلی ساده او را هم تغییر دادم. به یک رابطه به عنوان یک سیستم که همه اجزاي آن به هم وصل هستند بنگرید. وقتی کسی بهترین خودش را در یک رابطه رمانتیک به نمایش بگذارد او بر شریک خود تاثیر میگذارد و شریکش را نیز تشویق میکند که همانگونه رفتار کند. من بعد از گرد و خاکی که مارک بر سر دونات بهپا کرد زمانی که به دیوار خیره بودم به همه اینها فکر کردم و چیزی را که معلم مراقبهام هفته پیش گفته بود به یاد آوردم: "همه از غرور رنج میبرند.
این طبیعت بشر است که فکر میکند خواستهها، عقاید و نظریاتش از خواستهها و نظریات دیگران مهمتر است. نیل به شادمانی همیشگی فقط با کنار گذاشتن غرور حاصل میشود. من نفس عمیقی کشیدم. از جا بلند شدم. نزد مارک رفتم و گفتم: "ببخشید که برای کارینا دونات خریدم." او گفت:"اشکالی نداره. گذشته از این تو که نمیدانستی من به او اجازه ندادهام دونات بخورد." البته که من نمیدانستم. اما یك جورایی باید دهانم را بسته نگه میداشتم. حرف آخر اینکه، او مرد کاملی نیست و شایسته آن است که توسط ناکاملی مثل من عزیز شمرده شود و پرورش داده شود.
موفقیت
منبع:familycircle