کد خبر: ۲۵۰۵۱۷
زمان انتشار: ۲۱:۱۹     ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
این داستان مربوط به خاطره‌ای از سید مجتبی حسین‌پور، بازپرس شعبه 5 دادسرای ویژه قتل تهران می باشد.
به گزارش پایگاه 598،به نقل از جام جم، خانواده‌ای که قرار است کانون محبت باشد بناگاه پرونده‌اش با یک جنایت بسته می‌شود. یکی از خاطره‌هایی که همواره آن را به یاد دارم، مربوط به مادر و دو دختری است که باهمدستی هم پدر خانواده را به قتل رساندند. وقتی از آنها بازجویی کردم، همه گفتند از بدرفتاری پدر خانواده به ستوه آمده بودند.


آن روز مشغول بررسی پرونده های ارجاعی به دفترم بودم که زنگ تلفن قتل به صدا درآمد. مردی که خودش را مامور کلانتری 108 نواب معرفی کرد، وقوع قتل را گزارش داد. بعد از گرفتن نشانی محل حادثه، در محل که آپارتمانی کوچک بود، حاضر شدم. مامور پلیس که مرا به داخل ساختمان راهنمایی می کرد، توضیح داد جنازه توسط همسر مقتول و دخترانش مثله شده است. پس از بررسی جسد مثله شده مرد میانسال که حمید نام داشت و داخل کیسه زباله گذاشته شده بود، متوجه شدم جنازه با اره برقی مثله شده و آماده حمل کردن به خارج از خانه بوده که ماجرا برملا شد.

 

مامور پلیسی که همراهم بود گفت دختر کوچک خانواده ماجرای قتل پدر را به پسرعمویش خبر داده است. ترجیح دادم اول حرف های برادر مقتول را بشنوم. مرد جوان در حالی که گریه می کرد، گفت: «دیروز فهیمه ماجرای قتل را تلفنی به پسرم خبر داد. پسرم هم موضوع را به ماموران کلانتری گزارش داد. ماموران وقتی راهی محل شده بودند، کسی در خانه را به رویشان باز نکرد تا این که امروز من متوجه ماجرا شدم. به کلانتری رفتم و همراه ماموران به خانه برادرم آمدم. هرچه زنگ زدیم کسی در را باز نکرد تا این که با حکم قضایی وارد خانه شدیم. آنجا بود که متوجه شدیم همسر برادرم و دخترانش در خانه هستند. بعد از جستجو جسد مثله شده برادرم را در کیسه زباله پیدا کردیم.»

 

بعد از شنیدن حرف های برادر مقتول باید دنبال انگیزه اصلی قتل می گشتم. بنابراین تصمیم گرفتم از دختر بزرگ خانواده که بتازگی با پسری جوان آشنا شده بود و قصد داشت با او ازدواج کند، تحقیق کنم.

 

وقتی دختر بیست و چهار ساله که شهین نام داشت مقابلم نشست، متوجه شدم هنوز کینه پدر را به دل دارد. قبل از این که از او توضیح بخواهم، اجازه دادم در سکوت گریه کند. وقتی نگاه پرسشگرم را دید خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «پدرم مرد بداخلاقی بود و همیشه ما را کتک می زد. ما بدون اجازه او جرات انجام هیچ کاری را نداشتیم.

 

ترس تنها چیزی بود که با حضور او در خانه احساس می کردیم تا این که با پسری به نام قنبر آشنا و پس از مدتی به او علاقه مند شدم. کسی را پیدا کرده بودم تا درباره مشکلاتم با او حرف بزنم. مدتی که گذشت، فکر قتل پدرم به سرم زد و این پیشنهاد را با مادر و خواهرم مطرح کردم و آنها هم آن طور که انتظارش را داشتم بلافاصله با این پیشنهاد موافقت کردند اما چیزی که اهمیت داشت نحوه اجرای این نقشه بود. بعد از جلب رضایت خانواده ام موضوع را به قنبر خبر دادم و همگی راه های مختلفی را مثل اجیر کردن آدمکش، تصادف ساختگی و جاسازی مواد مخدر در خودروی پدرم برای اجرای نقشه مرور کردیم اما به نتیجه نرسیدیم.»

 

دختر جوان درباره آخرین مرحله نقشه شان گفت: «سرانجام من همراه مادر و خواهرم شب حادثه تصمیم نهایی را گرفتیم. پدرم را با خوراندن آبمیوه مسموم بی هوش و بعد با پیچاندن شال دور گردنش، خفه کردیم. بعد از مرگ پدرم باید جسد را به بیرون از خانه منتقل می کردیم. برای انتقال جسد باید از یک یا چند مرد کمک می گرفتیم. به همین دلیل من با قنبر تماس گرفتم و ماجرا را برایش توضیح دادم. او اول باور نکرد اما وقتی متوجه ماجرا شد حاضر نشد در انتقال جسد به ما کمک کند. هر لحظه که می گذشت ترس ما از وجود جسد پدرمان در خانه بیشتر می شد تا این که قرار شد جسد را قطعه قطعه و به خارج از خانه منتقل کنیم. برای این کار به اره برقی نیاز داشتیم. سریع به بازار رفتم و اره برقی تهیه کردم بعد به کمک مادرم جسد را تکه تکه کردیم و در کیسه زباله گذاشتیم. منتظر فرارسیدن شب بودیم که متوجه شدم خواهر کوچکم ترسیده و ماجرا را به پسرعمویم خبر داده است.»

 

بعد از شنیدن حرف های دختر جوان، سراغ مادرش رفتم تا درباره قتل شوهرش از او تحقیق کنم. زن میانسال هم شرایطی مشابه دخترش داشت. او گفت: «سال ها قبل وقتی حمید به خواستگاری ام آمد مثل همه دختران دیگر آرزو داشتم خوشبخت شوم اما خیلی زود متوجه شدم با اخلاق تند شوهرم خوشبختی جایی در زندگی ما ندارد و این شوربختی، بعد از به دنیا آمدن دخترانم، بیشتر هم شد.»

 

زن جوان ادامه داد: «وقتی دخترم پیشنهاد قتل شوهرم را مطرح کرد اول مخالفت کردم اما وقتی متوجه شدم شوهرم با زن دیگری هم رابطه دارد، تصمیم گرفتم برای همیشه از وجود او خلاص شوم. بنابراین با همدستی هم نقشه قتل را اجرا کردیم. من از دخترانم خواسته بودم راز قتل را مخفی کنند اما آنها به قولشان عمل نکردند و گرفتار شدیم.»

 

پس از آن سراغ دختر کوچک خانواده رفتم تا از او تحقیق کنم. فهیمه گفت: «من در ماجرای قتل پدرم نقش نداشتم. وقتی فهمیدم مادر و خواهرم مرتکب قتل شده اند، دچار کابوس عجیبی شدم که رهایم نمی کرد. در خواب و بیداری اضطراب داشتم و می دانستم تا زمانی که کسی را از این ماجرا باخبر نکنم، کابوس رهایم نمی کند. به همین دلیل به پسرعمویم زنگ زدم و ماجرا را به او اطلاع دادم تا این که ماموران به خانه مان آمدند و از ماجرا باخبر شدند.»

به این ترتیب اسرار قتل برملا شد.

 


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها