کد خبر: ۲۵۰۱۳۹
زمان انتشار: ۰۸:۳۳     ۲۲ شهريور ۱۳۹۳
بسیار مشتاق بودم او را ببینم، گرچه مشاوره دیگر چندان با او ثمر بخش نبود ولی می شد با بررسی زندگی او از فجایع دیگر جلوگیری کرد...
به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، سوژه گزارش امروزم مردی بود که پس از سال‌ها اعتیاد به مواد مخدر دخترش را در اتاق خواب با بند کفش خفه کرد و با پای خودش به پلیس آگاهی آمد تا به قتل اعتراف کند.

نامش "الف - س" بود، فکر می‌کردم به محض اینکه وارد اتاق مشاوره مددکار نیروی انتظامی شوم با مرد قوی هیکلی که اعتیاد به نابودی کشانده‌اش روبرو خواهم شد که هنوز آثار ابهت قبل از مصرف مواد مخدر در چشمانش هست.

وارد اتاق شدم،‌ سلام کردم ولی جوابی نشنیدم،‌ در عین ناباوری مردی را دیدم که شاید 50 کیلو بیشتر وزن نداشت، آنقدر شکسته شده بود که باورم نمی‌شد این مرد مرتکب جنایتی شده باشد.

بر روی صندلی که در گوشه‌ای از اتاق بود نشستم،‌ فاصله‌ام با آقای "الف -س" خیلی کم بود، راستش سنگینی غمش را حس کردم، باورم نمی‌شد به سختی صدایش به گوش می‌رسید، خودکار و کاغذ را دستم دید، فهمید خبرنگارم،‌ نگاهش را به سمت من چرخاند و با بغضی از اعماق وجودش گفت: بنویس که من از تمام دنیا تنها یک دختر داشتم که خودم با دست خودم کشتمش،‌ بنویس من مردی هستم که از کودکی رنگ خوشبختی را به مدت 7 روز پی در پی در زندگی تجربه نکرده‌ام، بنویس داستان زندگی مردی را بخوانید که از بچگی آشغال جمع می‌کرد و در سن 52 سالگی دستش به خون عزیزترین همدمش آغشته شده است.

مددکار اجتماعی در حالی که به ساعتش نگاه می‌کرد و عقربه‌های ساعت را به من نشان می‌داد سوالاتش را از آقای "الف-س" آغاز کرد، که مشروح صحبت‌ها را در ادامه می‌خوانید:

چی شد - این کار رو انجام دادید؟
"دخترم دل خوشی بابا همیشه، به گل افشونی لبخند تو بوده *** خودش آشنای پاییز و اما، واسه خاطر تو از بهار سروده"

شاعرید؟
نه. روزگار شاعرم کرد. تعجّب کردم، دو پهلو صحبت می‌کرد. آهنگ صدایش لرزه براندام روزگار می‌انداخت، خیلی زخم‌خورده به نظر می‌رسید.

خب ادامه بدید داستان شما باید جالب باشه؟
نگاهی به مددکار اجتماعی، انداخت گفت: در خانواده‌ای در اوج فقر متولد شدم. هرچه بود چیزی جز فقر نبود و گلیم بخت من را از ابتدا سیاه بافته بودند. "گلیم بخت کسی رو که بافته‌اند سیاه  ***  به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد"

ازدواج اولم ثمره‌ای نداشت، دوباره ازدواج کردم. این بار زندگیمان بد نبود ولی چرخ روزگار به کام ما نچرخید. همسرم صاحب فرزند نمی‌شد. بسیار دوا و درمان کردیم فایده‌ای نداشت. ناخواسته از هم جدا شدیم.

روزها در پی یکدیگر می‌گذشت تا بار دیگر با خانومی با پا در میانی یکی از بستگان آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج دختری به نام "مهسا" بود. پدرم همیشه همدمش منقل و وافور بود و جلوی چشم ما مواد مصرف می‌کرد. من هم جا پای پدر گذاشتم و از همان هنگام دل را به دنیای مواد مخدر سپردم.

سعی می‌کردم همیشه داخل خانه مواد داشته باشم و به قول معروف ذخیره‌ام تمام نشود. رفته رفته متوجه شدم هر بار مقداری از موادم کم می‌‌شود.

شاید خودت می‌کشیدی و یادت می‌رفته؟
نه اینقدر هم حواسم پرت نشده بود. حساس شدم تا سرانجام فهمیدم همسرم به دور از چشم من مواد مصرف می‌کند و معتاد شده و این مسئله شعله اختلافمون را بر افروخته کرد.

چرا؟  همدم خوبی پیدا کرده بودی دیگه برای مصرف تنها نبودی.
"الف - س" پس از این پرسش لحظه‌ای ساکت شد و گفت: درسته که به این بلای خانمان‌سوز گرفتار شده بودم ولی نمی‌خواستم دیگران هم به پای من بسوزند، خصوصا دخترم.

چه رمانتیک. ادامه بده.
بازهم زنگ جدایی نواخته شد.

از او هم جدا شدید؟
آره. نمی‌خواستم دخترم هم از عاطفه پدری و هم از مهر مادری محروم شود. سرپرستی مهسا به عهده من بود. تنها دل خوشیم دخترم شده بود. مهسا پانزده ساله شد. بسیاری از خصوصیات رفتاریش مثل من بود. سرکش و آزادی خواه. چندان علاقه‌ای به تحصیل نداشت و اصرار من هم راه به جایی نمی‌برد. ترک تحصیل کرد و دائما گذشته‌ام را برایم تکرار می‌کرد تا صدایم بریده شود.

دیری نگذشته بود که از من خواست تا مغازه‌ای براش بزنم. من نیز این کار رو قبول کردم و او در مغازه فروش لوازم آرایشی و بهداشتی زنانه مشغول به کار شد.

بعد از چندی از طریق خواهرم خانومی به من معرفی شد که همسرش فوت شده بود و سه فرزند داشت یک دختر 21 ساله و دو پسر یکی 17 ساله و دیگری 7 ساله. برای رضای خدا می‌خواستم با او ازدواج کنم. تنها یک مشکل بود.

چه مشکلی؟
تنها مشکلم دخترم بود مهسا و پسر آن خانوم هر دو بزرگ بودند و نمی‌شد در یک جا با هم زندگی کنند.

پس از چند جلسه رفت و آمد مهسا با بابک آشنا شد و تصمیم گرفت با او ازدواج کند، ابتدا مخالفت کردم، نمی‌خواستم مانند من چشم بسته قدم در جاده زندگی بردارد. فایده‌ای نداشت باز هم مرغ یه پا داشت و حرف،‌ حرف خودش بود و باز دوباره گذشته‌ام در مقابلم تکرار شد، زمانی که می‌خواستم با دختر مورد علاقه‌ام ازدواج کنم و پدرم رضایت نداشت ولی هر طور بود باید حرف من می‌شد.

مهسا و بابک باهم ازدواج کردند و من هم با مادر بابک ازدواج کردم. دیگه مشکلی نبود. همگی در کنار هم زندگی می‌کردیم.

اوایل همه چیز خوب بود تا اینکه متوجه شدم خانومم با بچه هاش قصد بالا کشیدن اموال من را دارند، به صورتی که اموال من و مغازه دخترم را پنهانی بر می‌داشتند و می‌فروختند. مدتی بعد هم بابک مغازه دخترم رو بالا کشید. وقتی به این رفتارشان معترض شدم. بابک بدون هیچگونه خجالتی گفت: "دخترت با چند نفر دیگر رابطه داره". باورم نمی‌شد.

با صحبت بابک سخت شوکه شده بودم. پس از درگیری‌های بسیار با بابک و مادرش، ما از هم جدا شدیم و دیگر هیچگونه پیگیری قانونی برای پس گرفتن اموال سرقتی از آنها نکردم. چون می‌دانستم بابک از ما نقطه ضعف داره و آبرومان را می‌برد.

مهسا تنها هیجده ساله بود که مطلّقه شده بود و این نام بر همه چیز او سنگینی می‌کرد و جامعه با چشمانی دیگر به او می‌نگریست. من نیز برای چهارمین بار تجربه تلخ جدایی رو حس می‌کردم. بابک راست می‌گفت: دخترم با افراد مختلف رابطه داشت. البته به نظرم بابک خودش اینطور می‌خواست و مهسای من را با دوستانش و مردان غریبه هوسران تنها می‌گذاشت تا با به وجود آمدن این مشکل بتواند دهان مرا ببند.

چندین بار با مهسا حرف زدم و او را از این کار باز داشتم. حتی او را پیش مشاور هم بردم. چند تن از بستگان نیز واسطه شدن و با او صحبت کردند. فایده‌ای نداشت. آب در هاونگ و مشت بر دیوار کوبیدن بود و مهسا به راه خود ادامه می‌داد. زندگی همچنان با پستی و بلندی‌های بسیار برای ما می‌گذشت.

تا اینکه روزی دخترم گفت: تصمیم گرفته در یکی از شرکت‌های شهرهای اطراف به کار ویزیتوری مشغول شود. چاره‌ای نداشتم هرچه به او می‌گفتم زندگی در شهرهای بزرگ مشکلات فراوانی دارد گوشش بدهکار نبود.

آدرس شرکت را ازش گرفتم و روزی سر زده برای تحقیق به شرکت رفتم. دیدم در آن شرکت زیاد به روابط بین محرم و نامحرم توجهی نمی‌شود و کلا اخلاقیات در آنجا معنا ندارد، به این دلیل و به دلیل شناختی که از روحیات دخترم داشتم با رفتن مهسا مخالفت کردم. مهسا هم دید هرقدر اصرار کنه فایده‌ای ندارد. بازهم او به روابط نادرست خود ادامه می‌داد.

مهسا دختری سرکش بود و هر وقت کاری بر خلاف میلش چون دوستش داشتم انجام می‌دادم. لج بازی می‌کرد و فوراً در برابر من جبهه می‌گرفت و من رو تهدید به خودکشی می‌کرد، یک بار زمانی که مجرد بود رگ دستش را زد که به موقع متوجّه شدیم و معالجه‌اش کردیم.

در زمان ازدواجش با بابک چون او هم چندان توجهی به او نداشت، دخترم از کمبود محبت رنج می‌برد، با خوردن قرص قصد خودکشی داشت که موفق به انجام این کار نشد.

بر خلاف میل باطنیم مجبور شدم آن را در خانه حبس کنم.

چرا؟
چون دیگه طاقت نداشتم هر روز یه دسته گل آب می‌داد و با آبروی من بازی می‌کرد. هر وقت کاری داشت خودم می‌بردمش بیرون. روزی با او برای خرید به بیرون رفتیم. به داروخانه رفت و وسایل مورد نیازش رو خرید. مقداری هم قرص گرفت که من متوجه شدم ولی چیزی به او نگفتم.

آمدیم خانه، پس از اینکه از حمام بیرون آمد گفت: بابا خسته‌ام میرم بخوابم و رفت خوابید. فردای آن روز دیدم ظهر شده و مهسا هنوز از خواب پا نشده، به اتاقش رفتم و صدایش کردم. فایده‌ای نداشت. بدنش رو تکان دادم چیزی حس نمی‌کرد. بی‌هوش بود. فهمیدم باز هم قرص مصرف کرده، برگه‌ای در زیر بالشش گذاشته بود که نظرم رو جلب کرد. برگه را خوندم.

نوشته بود "از من بدش می‌آید و به علت مخالفت‌های من با کارهایش خودکشی کرده. با خواندن نوشته سر تا پای وجودم را خشم فرا گرفت."

دچار جنون شدم. بند کتونی مهسا رو باز کردم و با همان بند خفه‌اش کردم. می‌خواستم یک معضل از اجتماع کم شود. معضلی که هیچ وقت اصلاح پذیر نبود. بعد از کشتن دخترم به پلیس مراجعه کردم و گفتم که برای کمک به پلیس، دخترم را کشته‌ام.

دیگر چیزی نگفت: حالش طبیعی نبود. چهره پدری رو در مقابلم می‌دیدم که نام سنگین قاتل فرزند بر سرتا پای وجودش سایه انداخته بود.

پدری که برای تربیت دخترش هزاران خون دل خورده بود و می‌خواست باز هم از بهار برای او بسراید گرچه خودش هر چه بود پاییز بود و دیگر هیچ و دیگر از گل افشونی لبخند دخترش هم خبری نبود.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها