آشنایی با اسطورههای شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد
ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و
جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.
از همین رو برای درک بهتر شیوه زندگی این عزیزان و رشادتهای این بزرگان
بر آن در سلسله گزارشاتی به شناخت شهدای نوجوان این خطه بپردازیم.
باشد که در تفهیم روحیه مقاومت برای نسلهای آینده تلاش بیشتری صورت گیرد...
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز
میکردیم و میگفتیم: "احساس میکنم می خوام شهید به شم!"، در حالی که سعی
میکردم بخندم، گفتم: "از این شوخیهای بیمزه نکن"
گفت: "حمید دیگه از شوخی گذشته، می خوام باهات خداحافظی کنم." حالا هر چی میگم خوب گوش کن.
من امروز شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چه خدا بخواهد، همونه!
کم کم شروع کرد به نصیحت و توصیه و بعد وصیت شفاهیاش را کرد.
حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود.
در پاسخ به این سوالم که: "شهادت را چگونه میبینی؟"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"شهادت، رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد تازه است... شهادت مثل رهایی
یک پرنده است از قفس... دوست دارم در برابر تمام عمرم، یک لحظه به عمر امام
عزیز اضافه شود چون امام با هر لحظه از عمر خودش میتونه جامعهای رو
هدایت کنه"
مدام پشت سر هم میگفت: خداحافظ من رفتم، بعد از خداحافظی، اشک ریزان گفت:
"مطمئنم وقت جون دادن، آقا امام زمان (عج) سرم میاد. من وقتی بخوام جون
بدم، میخندم."
ناگهان صدای وحشت انگیز سوت خمپاره ای مرا در جایم میخکوب کرد. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد.
به بیرون سنگر آمدم و فریاد زدم:
مصطفی... مصطفی...
دود و خاک آرام بر زمین می نشست. مصطفی مثل گل سرخیشکفته بود. هنوز زنده بود.
سرش را در میان دستهایم گرفتم، با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید.
ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند اما نتوانست.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
خون در گلویش پیچید و با خِرخِری فوران کرد و بالبخندی زیبا رفت.