روزنامه هفت صبح: بلوار
شیشه مینای شهرک آزادی ساعت 9:20 صبح روز یکشنبه بلوار آتش و خون بود.
پرواز شماره 5915 شرکت هواپیمایی سپاهان ایر که تازه سه دقیقه قبل باند
شرقی فرودگاه مهرآباد را به مقصد طبس ترک کرده بود به دلیل نقص فنی سقوط
کرد و 39 نفر جان باختند.
آنطور که دستگاه های مسیریاب و پیچیده برج
مراقبت فرودگاه مهرآباد اعلام کرده اند به دلیل از کار افتادن یکی از
موتورها پرنده از نفس افتاده سپاهان ایر از مسیر خارج شد. همه چیز در یک
چشم بر هم زدن اتفاق افتاده. همه اتفاقات ریز و درشت امدادرسانی و خاموش
کردن شعله های آتش را دوربین های ناجا و عکاسان خبرگزاری ها ثبت کردند اما
در بحبوحه امدادرسانی به مجروحان پای صحبت های زن و شوهر جوانی نشستیم که
از سقوط هواپیما جان سالم به در برده اند.
سکانس اول - روز - خارجی - محوطه بهداری ارتش: سفر بدون برنامه
دست
هایش سوخته و بانداژ شده است اما چون دوستانش دور و برش هستند همچنان می
خندند، آن هم به پهنای صورت. نشسته بیرون روی یکی از تخت هایی که توی راهرو
بهداری ارتش به امان خدا رها شده. یکی از دوستانش می زند روی شانه اش و می
گوید «یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک...» صدای شلیک خنده هایشان ادامه
ضرب المثل را ناتمام می گذارد.
محمد عابدزاده که نگران حال و روز
همسرش است، می گوید: «همه اتفاق ها 30 ثانیه بیشتر طول نکشید. حالا احساس
می کنم خدا من را دوست دارد. اصلا قرار نبود با این پرواز برویم. مریم دوست
داشت برود و به خانواده اش سر بزند. تا 12 شب بلیت نداشتیم. اسم هایمان را
داخل لیست انتظار نوشته بودیم تا اگر جا خالی شد با ما تماس بگیرند. آخر
می دانید، پروازهای تهران - طبس به قول خودمان پروازهای کارگری است.
کارگرهایی که برای کار معدن از تهران و شهرهای دیگر به مهرآباد می آیند
مسافرهای همیشگی این پروازها هستند. خیلی پیش می آید که یکی دوتا انصرافی و
کنسلی وجود داشته باشد. ساعت 6 اطلاع دادند که جای خالی هست ما هم ساعت
هفت و نیم فرودگاه بودیم. بالاخره هشت و ربع سوار هواپیما شدیم و مقدمات
خسته کننده و کسالت بار پرواز آغاز شد.»
سکانس دوم - روز - داخلی - داخل کابین هواپیما: همه چیز آرام بود
محمد
می گوید: «فکرش را هم نمی توانم بکنم که من زنده ام، که خدا خودش من را با
معجزه اش نجات داد.» بعد رو به همسرش که بهت زده ما را نگاه می کند کرد و
ادامه داد: «باید موبایل ها را خاموش می کردیم. داخل هواپیما یک عالمه بچه
بود. بعد این هواپیماها چون خیلی کوچک هستند اصلا فضای استانداردی ندارند.
صندلی ها و مسافرها چفت هم نشسته اند. انگار هیچ استانداردی برای جانمایی
درست صندلی ها انجام نشده است. کاپیتان یک خوشامدگویی دست و پا شکسته تحویل
مان داد و مودبانه از تاخیر به وجود آمده معذرتخواهی کرد و موتورها روشن
شد.»
محمد می گوید: «مریم داشت با گوشی موبایلش بازی می کرد. سر زدن
به «پو» معروف و حمام کردنش بعد هم خرید و بازی کردن برای جمع آوری سکه
های بیشتر. به من نشان داد که برای پو چاق و چله داخل گوشی کلاه جدید خریده
است. صدای گریه یک نوزاد هم می آمد. صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت
را می شنیدم. بعد صدای وحشتناک ملخ های موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و
وحشتناک هستند. هواپیما یک نیم دور چرخید روی باند تا در مسیر تیک آف قرار
بگیرد.»
حالا محمد انگار که بخواهد فیلم سینمایی تعریف کند روی تخت
جابجا می شود و ادامه می دهد: «همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.»
مریم همسر محمد که دختر رییس دانشگاه آزاد شهرستان طبس است در ادامه حرف
های همسرش می گوید: «خطر مرگ از بیخ گوشمان گذشت.» مریم با بغض می گوید:
«اصلا هیچ کسی فکرش را نمی کرد هواپیما سقوط کند. درست است که همه ما
اعتقاد قلبی داریم مرگ حق است اما به خدا هیچ کسی فکرش را نمی کرد همه پودر
بشوند.»
زن جوان نمی تواند حرف هایش را ادامه بدهد. صورتش را لای
انگشت هایش مخفی می کند تا راحت تر گریه کند. بعد انگار که یک چیز جدید
یادش آمده باشد، می گوید: «چهره مسافرها یادم نمی رود. آن خانمی که بچه
بغلش بود. عروسک آبی پوش دختر کوچولوی که دو سه ردیف جلوتر از ما نزدیک
کابین خلبان نشسته بودند هیچ وقت یادم نمی رود. خدا ما را دوست داشت. باید
می ماندیم وگرنه برای خدا که کاری نداشت؛ ما را هم مثل بقیه مسافرها به
آسمان می برد.»
محمد دست های بانداژ شده اش را روی هم قلاب می کند و
می گوید: «من بار دومم است که از مرگ فرار می کنم. اولین بار سال 84 بود.
آن وقت ها دانشجوی کارشناسی ارشد بودم. از طبس به تهران می آمدم که در محور
طبس یکهو اسکانیا به دلیل سرعت زیاد و جریان همان باک های اضافه و اتصالی
در سیستم برق آتش گرفت. با باک اتوبوس دو وجب بیشتر فاصله نداشتم. آن بار
از طبس به تهران می آمدم و از مرگ جستم و این بار از تهران به طبس می رفتم
که خدا رو شکر زنده ماندم. خوب یادم هست. اتوبوس چپ شد و همه مسافرها روی
هم ریختند. شیشه ها شکسته شده بود و اصلا هیچ صدایی را نمی شنیدم. همین که
به خودم آمدم و توانستم حرکت کنم از پنجره شکسته و از لابلای خرده ها خودم
را به بیرون پرتاب کردم. هنوز پایم روی زمین جفت و جور نشده بود که یکهو
اتوبوس آتش گرفت، آن هم درست از همان قسمتی که من نشسته بودم. شانس آوردم
که زود خودم را به بیرون پرتاب کردم. در آن حادثه تعدادی از مسافرهای
اتوبوس جزغاله شدند.»
مرد جوان ادامه می دهد: «الان دقیقا به شما می
گویم که همه اتفاق های صعود تا سقوط دو دقیقه هم طول نکشید اما می توانم
ساعت ها درباره آن لحظه ها برایتان حرف بزنم. هواپیما یک نیم دور چرخید به
سمت غرب، من که مهندس پرواز نیستم اما بعد از این همه هواپیما سواری در
مسیر طبس تهران دیگر دستم آمده است که مسیر پرواز از طرف ورامین می گذرد.
دماغه به سمت کرج بود. با خودم گفتم حتما این طرف باند خالی است، خلبان اوج
می گیرد و بعد در آسمان دور می زند.»
سکانس سوم - روز - داخلی - کابین هواپیما: لحظات مرگ آور
محمد
می گوید: «هواپیما از روی باند بلند شد. خلبان یک چیزهایی به برج مراقبت
گفت. یک دقیقه بیشتر طول نکشید. من منتظر بودم که پرنده آهنی دور بزند اما
همچنان به سمت کرج پرواز می کرد. یکی از موتورها از کار افتاده بود. برای
حرفم دلیل دارم. صدای ملخ ایران 140 خیلی زیاد و گوش خراش است. از پنجره می
دیدم که یکی از ملخ ها یعنی درست ملخ سمت راست کار نمی کرد. هواپیما زیاد
اوج نگرفت. حس می کردم داریم به سمت زمین می آییم. زمان از سقوط جلوتر زده
بود. به تنها چیزی که فکر نمی کردم زمان بود. همه اش منتظر بودم که پرواز
در آسمان ثابت شود و خلبان درباره ارتفاع پرواز و مدت زمان آن برایمان حرف
بزند. اما یکهو صداهای نامفهوم و برخورد به گوشم رسید. باور کنید قشنگ
احساس می کردم که بدنه هواپیما به چیزهایی برخورد می کند. درست مثل افکت
های فیلم های جنگی بود. هنوز نمی دانستم چه بلایی به سرمان آمده است که
یکهو یک صدای مهیب ناشی از برخورد گوشم را کرد کرد.»
سکانس چهارم - روز - داخلی - کابین هواپیمای سقوط کرده: سرزمین ناشناخته
محمد
ادامه می دهد: «پرنده آهنی با دیوار بتونی برخورد کرده بود. بال سمت راست
جدا شده بود. یک بوی تند مواد سوختی فضا را پر کرده بود. هواپیما سقوط کرد و
براثر جرقه اصطکاک برخورد بدنه با دیوار بتونی یکهو آتش شعله کشید.
مسافرها زنده بودند. هیچ صدای رادیویی به گوش نمی رسید. صداها را کمی به
سختی می شنیدم. همه به جنب و جوش افتاده بودند. من هم منتظر بودم میهماندار
درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. از همان قسمتی که بال هواپیما جدا
شده بود بیرون را می شد دید. هنوز ملخ سمت چپ می چرخید و صدا می کرد. به
مریم گفتم بلند شو و خودم کمربندهای ایمنی را باز کردم. .یکی از مسافرها از
همان شکاف ایجاد شده بیرون پرید. اول همسرم را به بیرون فرستادم. بعد هم
خودم بیرون آمدم. انگار که پرنده آهنی از وسط نصف شده بود. دو تکه از
هواپیما روی زمین افتاده بود. من خودم زیاد فیلم می بینم. از آن عشق فیلم
های هالیوودی هستم. چیزی که می دیدم طوری بود که انگار وسط یکی از همان
سکانس های فیلم های هالیوودی پیاده شده باشم. زمان و مکان را گم کرده بودم.
اصلا نمی دانستم که کجا هستیم. انگار در یک سرزمین ناشناخته فرود
آمده بودیم. شکاف روی بدنه خیلی ناموزون و تنگ بود. مریم که بیرون پرید
خودم هم پریدم. یکهو یادم افتاد که کیف دستی ام را می توانستم با خودم
بردارم. کسی از داخل شکاف بیرون نمی آمد. دوباره برگشتم داخل کابین کیف لپ
تاپم را برداشتم. داخل کابین داغ بود. صدای گریه بچه را می شنیدم اما کاری
از دستم برنمی آمد. از بالای شکاف به پایین پریدم. تازه داخل کابین آتش
گرفته بود. بوی دود و سوختنی می آمد. تا خودم را به پایین پرتاب کنم دستم و
بخشی از صورتم سوخت. داخل کابین هواپیما به شدت داغ شده بود. فکر می کنم
بیشتر مسافرهایی که ماندند اول خفه شدند، بعد هم سوختند. واقعا زمان برای
ما نمی گذشت. آنهایی که از ما جلوتر بیرون پریده بودند روی زمین افتاده
بودند و انگار نای راه رفتن نداشتند. انگار یکی در گوشم گفت که هر آن امکان
دارد پرنده آهنی از نفس افتاده آتش بگیرد. من و مریم با هم شروع به دویدن
به سمت فنس ها کردیم که یکهو پرنده آهنی با صدای وحشتناکی منفجر شد.»
محمد
با چشم های اشکبار ادامه می دهد: «همه جا را دود گرفته بود. چشم چشم را
نمی دید. هیچ صدایی را نمی شنیدم. فقط خیالم راحت بود که همسرم کنارم هست.
به فنس های بهداری که رسیدیم یکهو متوجه شدم راه بسته است. آنقدر ترسیده
بودم که نمی دانستم در کدام قسمت کره خاکی هستم. به خودم که آمدم دو نفر
دکتر در حال پانسمان زخم هایم بودند. بوی دود می آمد. روی تخت دراز کشیده
بودم و صدای آژیر خودروهای امدادی را می شنیدم. باورم نمی شد خدا یک بار
دیگر به من شانس زندگی کردن داده باشد. خودم 8 درصد بیشتر دچار سوختگی
نشدم. فقط همین امشب را باید تحت نظر باشم. خدا رو شکر که همسرم هم هیچ
مشکلی ندارد؛ فقط حالا به خاطر شوک اتفاقی که شاهدش بوده دچار کوفتگی و
کمردرد شده که تا فردا خوب می شود.»