کد خبر: ۲۳۹۶۶
زمان انتشار: ۱۱:۴۷     ۳۰ مهر ۱۳۹۰
بزرگترین کارها را دارند می‌کنند اما حاضر نیستند یک کلمه درباره آن حرف بزنند. اصلا کار خودشان را کار به حساب نمی‌آوردند و این بزرگترین مشکل من در این مصاحبه‌ها است.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، نام رضا رهگذر در ادبیات کودکان و نوجوانان انقلاب ما نامی آشنا است. او در اردیبهشت سال 1365 که سفری به جبهه‌های جنوب داشت، یادداشت‌هایی را به همراه خود آورد که محصول دیده‌ها و شنیده‌های او از رزمندگان نوجوان بود که در قسمت‌های متعددی این خاطرات را منتشر خواهیم کرد.

*از همان نفر اول سمت چپ شروع می‌کنم لباس بسیجی نسبتا گشادی تنش است. توی صورت سفیدش (روی هر دو گونه) چند لکه قهوه‌ای رنگ به چشم می‌خورد. هر چه هست از آفتاب سوختگی است؛ نشانه کار مداوم زیر آفتاب. با سر زندگی مخصوصی در چشم‌ها خودش را معرفی می‌کند:

- اسمم حسین رنجبر است سوم راهنمایی هستم و از شیراز اعزام شده‌ام.

- شیرازی هستی؟

- نه، اهل آباده‌ام.

- بار اولی است که به جبهه‌ می‌آیی؟

- نه، بار سوم است. دو بار از طرف سپاه آمدم و این بار همراه هلال احمر.

- روی هم رفته، چقدر در جبهه بوده‌ای؟

- یک سه ماه، یک دو ماه؛ حالا هم دو ماه است اعزام شده‌ام.

- آیا آمدن به جبهه، به درست لطمه نزده؟ باعث نشده از درس عقب بیفتی؟

- هیچ! اینجا مجتمع آموزشی هست. معلم‌هایی هستند که به جبهه آمده‌اند تا به دانش‌آموزان رزمنده درس بدهند. پیش آنها درس می‌خوانم همین روزها هم امتحان دارم. خط بودم برای دادن امتحان فرستادندم اینجا.

- آمدن تو به جبهه تاثیری هم روی دوستان و همکلاسی‌هایت گذاشته؟

- بله! تاثیرش این بوده که عده‌ای از آنها تشویق شده‌اند به جبهه بیایند و جبهه را خالی نگذارند.

- تا به حال معلمی داشته‌ای که به جبهه آمده باشد؟

- بله! پسر عموی خودم. معلم ادبیات مدرسه راهنمایی امام محمد باقر روستای قشلاق بود.

- این روستا حتما در اطراف آباده است!

- بله؛ از توابع آباده است.

- شاید این سؤال غیر منتظره‌ای باشد در اینجا ولی به نظر خود من، نیست ... اهل مطالعه و خواندن کتاب‌های غیر درسی هم هستی؟

- بله. هر وقت فرصت کنم، می‌خوانم.

- بهترین کتابی که تا به حال خوانده‌ای چیست؟

- داستان و راستان.

- در این مدتی که توی جبهه بوده‌ای (هر سه بار) به کتاب هم دسترسی داشته‌ای؟ اصلا توی جبهه کتاب‌های هست که به درد نوجوانانی به سن و سال تو بخورد؟

- قرار گاه‌ها که اغلب‌شان کتابخانه‌ دارند، اما بیشترش کتاب دعا و قرآن و کتاب‌های مذهبی است.

- کتاب داستان و شعر یا نمایشنامه‌ای که به درد نوجوانان بخورد چی؟

- نه. اگر هم باشد، خیلی خیلی کم است.

- نمی دانی علت این موضوع چیست؟

- نه. ولی گمان می‌کنم بیشتر کتاب‌ها، اهدایی مردم به جبهه است.

- پس اگر آنها کتاب‌های خوب و سالم هنری هم به جبهه اهدا کنند، این مشکل تا حدودی حل می‌شود به خصوص که قسمت بزرگی از رزمندگان را نوجوانان تشکیل می‌دهند.... خوب، از اینها گذشته، اصلا فرصتی برای مطالعه پیدا می‌کنید؟

- توی خط، تقریبا نه؛ اما توی قرارگاه‌ها چرا اینجا ها وقت برای مطالعه زیاد است؛ مخصوصا اگر درس نداشته باشیم که خیلی بیشتر.

- اینجا مشکلی هم دارید؟

- مگس و پشه خیلی اذیت می‌کنند. البته، دو - سه روزی یک بار، همه جا را سمپاشی می‌کنند؛ اما حشره کش خیلی لازم است که نداریم.

*
دومین نفر از چپ به راست نوجوانی است که از قبلی، دو سه سالی بزرگتر به نظر می‌رسد. پوستی روشن دارد و ترکیب اعضای صورتش حالتی خوشایند به او داده است. موهایش کوتاه است، اما از ته، تراشیده نشده موها برس خورده و مرتب است.
خوب برادر حالا می‌آییم سراغ شما خودت را معرفی کن.

- من احمد رضا اسرار هستم.

از همین چند جمله‌اش می‌شود فهمید که چه روحیه سالمی دارد؛ با هر جمله، یک لبخند می‌زند لبخندی شیرین، که چهره‌اش را هر چه خوشایندتر می‌کند.

- کلاس چند هستی؟

- دوره نظری بودم درس را ول کردم.

تعجب می‌کنم؛ و در حقیقت ناراحت می‌شوم ازش علت را می‌پرسم. می‌فهم که عضو کمیته انقلاب اسلامی است. حدود چهارده ماه در جبهه بوده است و یک برادر و یک خواهرش هم استاد دانشگاه هستند.

ناراحتی‌ام از این موضوع را پنهان نمی‌کنم. تا آنجا که وقت اجازه می‌دهد و موقعیت مناسب است برایش حرف می‌زنم. از نیاز امروز و فردای انقلاب به افراد با سواد می‌گویم؛ از اینکه اگر بچه‌های مسلمان درس نخوانند، فردا هم کارهای مهم مملکت به دست کسانی می‌افتد که درس خوانده‌اند، ‌اما دلسوز اسلام و انقلاب نیستند؛ از اینکه مسلمانی که با سواد‌تر باشد، بیشتر می‌تواند به انقلاب و مستضعفان جهان خدمت کند و نرم می‌شود. قبول می‌کند. قول می‌دهد که اگر انشا الله از جبهه برگشت به طور جدی درسش را هم ادامه دهد؛ هم به انقلاب خدمت کند و هم درسش را بخواند - و من مطمئن‌ام که این کار را خواهد کرد.

- چرا این همه به جبهه می‌آیی.

حس می‌کنم پاسخ دادن به این سؤال برایش مشکل است. نه اینکه پیدا کردن جواب، 
سخت باشد؛ بر زبان آوردنش آزارش می دهد. این را از حرکتی که درجا، به سر و دست و بدنش می‌دهد، می‌فهمم.
عاقبت وقتی ما را منتظر جواب می‌بیند از سر اجبار می‌گوید: هر کس هدفی دارد. انشالله هدف من هم از این کار رضای خدا است.

- دفعه‌های قبل هم به عنوان امداد گر هلال احمر می‌آمدی؟

- نه! به عنوان بسیجی رزمنده.

کم حرف است (شاید حداقل در این مورد، زیاد مایل نیست حرف بزند). هر جمله را به زور از دهانش بیرون می‌کشم. راستی که این بچه‌های بسیجی چقدر پاک و صادق‌اند چقدر بی ریا هستند. بزرگترین کارها را دارند می‌کنند اما حاضر نیستند یک کلمه درباره آن حرف بزنند. اصلا کار خودشان را کار به حساب نمی‌آوردند و این بزرگترین مشکل من در این مصاحبه‌ها است. مدت‌ها باید بالا و پایین و این طرف و آن طرف بپرم، تا راجع به کارهایشان، یک جمله از دهانشان بیرون بکشم. خدا حفظ‌شان کند! خدا این صفت خوب آنها را به همه ما ببخشد...

- حتما اهل مطالعه و خواندن کتاب هستی.

- بله.

- بهترین کتابی که خوانده‌ای چیست؟

- داستان راستان از استاد مطهری و قلب سلیم از شهید دستغیب.

- خوب بهتر است برویم سراغ نفر بعدی. بعد، اگر سوال تازه‌ای پیش آمد، با شما مطرح می‌کنیم.

و می‌روم سراغ سومین نفر.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها