بسیجی جانباز علی اصغر آقاجانی را تقریبا همه جانبازان و آنهایی که هر
جمعه به کوه میروند میشناسند، جانبازان به خاطر اینکه او بیش از ۱۰ سال
در بخشهای مختلف، به خصوص بهداشت و درمان همراه آنها بوده است، اهل کوه
هم بخاطر اینکه، آقاجانی هر جمعه با یک عصا به کوه میزند.
به گزارش «تابناک»، آقاجانی که سینهای پر خاطره دارد، وقتی از برخوردهای جانبازان میگوید، میخندد و خنده اش هزاران معنی دارد.
گفتگوی زیر حاصل نشست یکی دو ساعته خبرنگار ما با اوست:
بچه کدام محلی؟
بچه
شیخ آباد سعدی قزوین هستم و متولد ۸ شهریور سال ۳۹، پدرم بنای ساختمانی
بود و من هم وردستش کار میکردم، عصای دست پدرم بودم، چون تک فرزند پسر
خانواده بودم و به خاطر تلاش و فعالیت زیادم در کارهای خانه، هر مشکلی که
توی خانه خودمان و فامیل بود به سراغ من میآمدند.
شیخ آباد،
محله زندگی است و آدمهای بزرگ و شهدای زیادی را تقدیم انقلاب کرده مثل
شهید خلبان عباس بابایی که افتخار محل ماست و خیلی از شهدای دیگر که نام و
نشان از شیخ آباد دارند.
کی و چگونه به جبهه اعزام شدی؟
زمزمه
جنگ که شد، وقت خدمت سربازی ام رسیده بود، خیلی دلم میخواست توی بسیج و
یا سپاه خدمت کنم و بروم برای دفاع از اسلام و انقلاب اما چون تک پسر
خانواده بودم اجازه ندادند.
آن روز دوستان زیادی داشتم که در
همان روزهای آغاز جنگ تحمیلی به جبههها رفته و شهید شدند، به خاطر همین
هم خانواده ام میترسیدند که مرا از دست بدهند. بالاخره خدمت در ارتش را
قبول کردم و رفتم سربازی و پس از طی دوران آموزشی به جمع نیروی هوابرد
شیراز پیوستم و بعد از دیدن دورههای آموزشی، عازم جبهه شدم.
چطور شد که پایت قطع شد؟
عملیات
فتح المبین بود و آتش سنگین دشمن منطقه را به جهنمی تبدیل کرده بود، کنار
گونیهای سنگر بودم که گلوله توپ دشمن در کنارم به زمین خورد، یک لحظه به
زمین پرتاپ شده و از گرد و خاک حاصله هیچ کجا را نمیدیدم، کمی که به خودم
آمدم، تصمیم گرفتم بلند شوم که افتادم روی زانویم، درد تمام بدنم را گرفته
بود، با عجله ماسهها را کنار زدم و دیدم بخار گرمی همراه با خون از پایم
بیرون میزند، بلافاصله با چفیهای که همراه داشتم قسمت بالای رانم را که
ترکش خورده بود بستم.
کم
کم از حال میرفتم که مرا با خودروی جیپ به بیمارستان صحرایی رساندند آنجا
پایم را پانسمان کرده سپس به اهواز و فردایش به بیمارستانی در مشهد منتقل
شدم. در مشهد تصمیم گرفتند پایم را که به پوست و استخوانی وصل بود قطع
کنند. گفتم شاید میشد آن را نگه داشت، لذا به دلیل کمبود امکانات به
بیمارستانی در تهران منتقل شدم.
پزشک متخصص که بالای سرم آمد و پایم را دید گفت برای این پا هیچ کاری نمیشود کرد. خلاصه پایم را قطع کردند.
از اینکه پایت را قطع کردند، ناراحت نبودی؟
اتفاقا
خیلی هم خوشحال و راحت شدم، برخی از جانبازان که احتمال میدادند اگر
پایشان را عمل کرده و جراحی کنند بهتر است، این کار را انجام دادند ولی
هنوز هم پس از گذشت سالها در عذابند و مرتب بایستی در راه دکتر و درمان
باشند اما من بلافاصله پایم را قطع کردند و الآن هم هیچ مشکلی در انجام
کارهای روزمره ام ندارم.
اهل ورزش هم هستی؟
من
قبل از انقلاب، رزمی کار بودم و در کارم هم موفقیتهای زیادی داشتم. ورزش
رزمی در طول زندگی، به خصوص در دوران خدمت سربازی خیلی به کارم آمد، لذا
بعد از جانباز شدن هم، کار ورزشی ام را فراموش نکرده و هنوز هم ادامه
میدهم.
وضعیت تحصیلی ات چگونه است؟
من
دیپلمم را از هنرستان قزوین گرفتم، بعد از انقلاب، در یک مقطعی کنکور شرکت
کردم و رشته آمار قبول شدم، آن روزها در جهاد سازندگی مشغول کار بودم و ۲
فرزند هم داشتم، ضمن اینکه مستاجر هم بودیم لذا اگر به سراغ دانشگاه
میرفتم، توان اداره مخارج زندگی را نداشتم، بنابراین از دانشگاه رفتن
منصرف شدم، اما پس از اینکه به حالت اشتغال در آمدم و فرصت بیشتری داشتم،
مجددا در کنکور دانشگاهها شرکت کردم و درسم را در رشته حقوق دانشگاه پیام
نور ادامه دادم.
از روزهای جبهه، چی در خاطرت مانده است؟
یادم
هست که قرار بود عملیات مهمی انجام بشود، نیروهای ما را تحویل تیپ ۳ زرهی
زنجان دادند که در تنگه رقابیه مستقر شدیم. از آنجایی که اوایل جنگ بود و
نیروهای ما مسایل امنیتی را رعایت نمیکردند، خیلی از تصمیمها و حرفها
لو میرفت و دشمن با خبر میشد.
هنوز زمان دقیق عملیات مشخص نبود که
دشمن از موضوع با خبر شده بود لذا آن شب از غروب با آتش سنگینی که بر روی
ما میریخت، منطقه را تبدیل به جهنمی کرده بود که هر لحظه شاهد به زمین
افتاده بچهها بودیم.
آن شب تا صبح مقاومت کرده و در مقابل حملات
دشمن ایستادگی کردیم خورشید که داشت از پشت کوهها بیرون میآمد، عراقیها
عقب نشینی کرده و به منطقه خودشان برگشتند.
صبح شده بود و از مجموع
نیروهای ما فقط ۱۷ نفر مانده بودند که دیدیم شهید صیاد شیرازی و محسن
رضایی، فرماندهان ارتش و سپاه پاسداران به نزد ما آمدند. آنها ما را حسابی
تحویل گرفته و مورد تشویق و تقدیر قرار داده و گفتند: شما با مقاومت خود
ایران را نجات دادید و این در حالی بود که ما خودمان اصلا متوجه نبودیم
چکار کرده ایم.
آنها گفتند: با توجه به عملیاتی که در پی بود اگر
شما مقاومت نمیکردید و دشمن وارد خاک ما میشد، امکان انجام عملیات نبود
و ما شکست میخوردیم، لذا مقاومت شما ۱۷ نفر باعث شد که دشمن منطقه را ترک
کرده و احساس کند که عملیاتی در کار نیست.
آن روز گذشت و فردای آن عملیات فتح المبین توسط رزمندگان اسلام انجام شد که پیروزیهای زیادی را به همراه داشت.
به آن روزها که برمی گردی، از کارت راضی هستی؟
همیشه
خدا را شکر میکنم که توفیق آن دوران را به من داد، من همیشه شاکر خدا
هستم آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود و از طرفی خوشحالم که جانبازان
عزیز همیشه قدردان کارهایی که برای آنها انجام داده ایم بوده و این خودش
سعادت بزرگی است که باید سپاسگزار آن بود.
به نظر تو جانباز موفق چه کسی است؟
جانبازی
که تحصیلاتش را ادامه بدهد، آنهایی که به دنبال تحصیل رفتند، واقعا موفق
شدند، هم در زندگی اجتماعی و هم از نظر روحی و روانی.
چی شد که رفتید بنیاد جانبازان؟
پایم
که قطع شد مدت زیادی در بیمارستان بستری بودم وقتی از بیمارستان ترخیص شده
و توان راه رفتن با عصا را داشتم، یاد توصیههای شهید آشتیانی در یک شب
مهتابی توی جبهه افتادم که گفت: اگر شهید شدید خوش به سعادتتان و اگر
نشدید و برگشتید، بروید به محرومان کمک کنید.
تصمیم گرفتم به جهاد
سازندگی بروم و در خدمت محرومان باشم، جهاد که بودم اوقات بیکاری ام را با
سرکشی به جانبازان و عیادت از آنها در بیمارستان و خانه هایشان
میگذراندم.
یک روز منزل جانبازی بودم که مسوول بنیاد جانبازان
هم آنجا بود وقتی دید من به کارم علاقمندم، درخواست کرد که بروم بنیاد
جانبازان، من هم قبول کردم. جهاد هم برایم یک مأموریت ۶ ماهه زدند، اما
مأموریتم ۱۰ سال تمام طول کشید.
در این ده سال چه دیدید و چه کشیدید؟
۱۰ سال در بنیاد جانبازان خادم جانبازان بودم. من سیبل آماج حملات جانبازان بودم. جانبازانی که اگر همدردشان نباشم همراهشان نیستم!
چرا اصغر آقاجانی، سیبل آماج حملات جانبازان بود؟
یک
روز در بنیاد بودم که از منزل یکی از جانبازان در شهر صنعتی زنگ زدند که
جانباز حالت روانی پیدا کرده و زمین و زمان را به هم میریزد.
سریع
خودم را رساندم، گفتند: جانباز اعصاب و روان داخل نانوایی بوده که عصبی
میشود و داشته شاطر را داخل تنور میکرده که اطرافیان به دادش رسیده و
شاطر را نجات داده و حسابی هم جانباز را زده بودند.
دیدم وضع
نامناسبی دارد، به همه فحش و ناسزا میگوید، هر چیزی که جلوی دستش میرسد
بلند کرده و به در و دیوار میزند، با شگردهایی که بلد بودم کمی آرامش
کردم، بایستی به بیمارستان منتقل میشد، با خواهش و تمنا و در بین راه،
برادر جانبازمان به من خیره شد و کمی بعد با مشت و لگد به جان من افتاد و
آنقدر مرا زد که قیافه ام کاملا برگشت به طوری که وقتی به خانه رفتم، یک
هفتهای بیرون نیامدم.
برادر جانبازمان فکر کرده بود من یکی از
افرادی هستم که توی نانوایی او را زدهاند، به نظر شما من چه کار باید
میکردم، خوب بایستی صبر میکردم تا او به آرامش برسد که رسید. حالا اگر
من نبودم باید کس دیگری کتک میخورد، نمیخورد؟
گفتوگو از حسن شکیب زاده