کد خبر: ۲۲۶۵۹
زمان انتشار: ۱۰:۵۵     ۱۸ مهر ۱۳۹۰
خبرنامه دانشجویان ایران: مادر شهیدان آقاجانلو می‌گفت برای هیچ ‌یک از پسرها گریه نکرده است که هیچ، در تشییع پیکر آخرین پسرش هم فریاد زده است "صدام، بدان خدا به من 6 پسر داده و هنوز 3 پسر دیگر دارم. همه آنها را هم فدای امام می‌کنم."
خبرگزاری فارس: فریاد زدم "هنوز سه پسر دیگرم را فدای امام نکرده‌ام"
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، «حسنیه احتشام» شیر‌زنی از تبار خمینی (ره) و مادر 3 شهید دفاع مقدس، «امیر، مجید و حبیب آقاجانلو» است؛ گرد پیری و سختی دوران بر جبین‌اش نشسته اما همچنان سرحال و بانشاط از آنها حرف می‌زند. می‌گفت برای هیچ‌یک از پسرها گریه نکرده است که هیچ در تشییع پیکر آخرین پسرش هم فریاد زده است "صدام بدان، خدا به من 6 پسر داده و هنوز 3 پسر دیگر دارم. همه آنها را هم فدای امام می‌کنم." عکس‌ آن لحظه‌اش را هم نشان‌مان داد. عروسِ حسنیه خانم می‌گفت حاج خانم وقتی تنها می‌شود اشک می‌ریزد.

به دیدار مادر شهیدان آقاجانلو که رفتیم، جای پدر شهیدان را حسابی خالی دیدیم. گویا کمتر از چهل روز بعد از سفر حج به رحمت خدا رفته است. نانوایی کوچکی در بیمارستان فارابی داشته. پدر خانه را هم به کمک پسرهای شهیدش ساخته و امروز مادر کاملاً در ‌خاطرش مانده که هر قسمت خانه را کدام فرزندش ساخته است این را وقتی فهمیدیم که برایمان گفت "پله‌ها را حبیب ساخته و دیوار را مجید...". می‌گفت: بعد از شهادت بچه‌ها از من پرسیدند از شهادت پسرها ناراحت نیستی؟ گفتم نه، فقط ناراحتم که خودم نتوانستم بروم.

آلبوم شهدا را چیده بود جلویش و یکی یکی برای‌مان تعریف می‌کرد؛ چشمانش کم‌سو شده و عکس‌ها را به آسانی تشخیص نمی‌داد. فقط از روی جلدهایش می‌گفت آلبوم مال کیست. از هر شهید یک آلبوم داشت، حتی از لحظه شهادتشان. البته خوب یادش هست که در برخی عکس‌ها، شهدای دیگری هم هستند که با پسرها رفاقت داشتند. نام‌شان را می‌آورد و گاهی خاطراتشان را روایت می‌‌کرد. صفای این مادر شهید حساب و کتاب ما را برای انجام یک مصاحبه با قواره‌های همیشگی‌ به هم ریخت؛ ساده و بی‌آلایش و از آنجا که خودش دوست داشت؛ وقتی شروع به صحبت کرد ما به خودمان اجازه ندادیم توی حرف‌هایش بپریم و سراپا گوش شدیم:

*توی ثبت احوال اسم بچه را فراموش کرده بود!

دختر ندارم. خدا 7 پسر به من داده؛ عبدالحسین، صادق، حمید، امیر، مجید، حبیب و داوود. عبدالحسین وقتی 3ساله بود، مُرد. امیر، مجید و حبیب شهید شدند صادق هم جانباز است. 3 شهید اختلاف‌شان کمتر از 2 سال است، شیر به شیرند.
امیر که به دنیا آمد، من گفتم اسمش را امیر بگذاریم، حاج آقا گفت؛ پرویز! وقتی از ثبت‌احوال برگشت، گفتم چی شد؟ اول ترسید حرفی بزند. بعداً فهمیدم آنجا هر دو اسم را فراموش کرده، شخص دیگری به اسم چنگیز شناسنامه گرفت، ایشان هم گفت اسم پسر مرا هم بنویس چنگیز! عموی بچه‌ها که دید خیلی ناراحتم، گفت روز قیامت با اسمی که با آن در گوشش اذان گفته‌اید، صدایش می‌زنند. کمی خیالم راحت شد. امیر چند بار از من خواست به مدرسه بروم و برای ناظم توضیح دهم، اسمش امیر است نه چنگیز!

*خیلی شیطنت می‌کرد

امیر، بچه که بود خیلی اذیتم می‌کرد. خانه ما قلعه‌ مرغی بود، درِ ورودی حیاط خانه را باز می‌کرد، به دیوار می‌کوبید!! یک روز حسابی کتک‌ش زدم. صاحب‌خانه ناراحت شد، گفت چرا بچه را می‌زنی؟ گفتم شاید خانه‌ای برویم که صاحب‌خانه اجازه ندهد این ‌کارها را بکند! خیلی شیطنت می‌کرد. خُب بچه بود، هنوز عقلش نمی‌رسید. بزرگتر که شد، می‌گفت "مامان من چطوری بودم؟" بهش می‌گفتم. گفت "مامان بچه بودم دیگه، اصل الآنه."

*با موچین ترکش‌های تنش را بیرون می‌آورد

یک‌بار که از منطقه برگشت، مادرم گفت "حسنیه، امیر از من موچین می‌گیرد، پشت‌پرده نمی‌دانم چه‌کار می‌کند، رفتم پشت پرده دیدم با موچین از پشتش چیزهایی می‌کَند. گفتم؛ امیر چی شده ننه؟ گفت: هیچی، خار رفته!" بعداً دیدم تمام لباس‌های گرمش پاره شده. مجید که برگشت، گفت "مامان، امیر زخمی شده!" امیر سریع گفت "مجید، این حرف‌ها را بیرون نگی‌ها! من طوری نشدم! فقط زمین خوردم." هیچ‌وقت شب‌های جمعه‌ شام نمی‌خورد. عصر می‌رفت بیرون، شب دعای کمیل و بعد هم می‌رفت بسیج. جمعه نزدیک ظهر می‌آمد خانه. بچه عجیبی بود...

یک‌بار تاسوعا و عاشورا مرخصی گرفت آمد تهران. ساکش را گذاشت و رفت. یک روز رفتم حسینیه، هیئت، پایگاه، هیچ‌جا نبود. چند روز بعد آمد گفتم "امیر، پایگاه که هیئت داره، اونجا نمی‌ری کجا می‌ری؟" گفت "مامان میرم هیئت حاج منصور."

* از بوی امام در جیب‌هات جمع کن برایم بیاور

اگر حتی یک زن در خانه بود، سرش را بلند نمی‌کرد. برادرش که ازدواج کرد، می‌گفتند امیرجان برو زن‌داداشت را ببین. می‌گفت "برم بگم چی؟ من نمی‌رم." آن ‌زمان 16 - 17 ساله بود.
یک روز گفت "می‌دونی کجا می‌خوام برم؟" گفتم کجا؟ گفت "اگه بگم میگی منم ببر." گفتم "تو رو خدا امیر بگو." گفت "میرم بیت امام." گفتم: "وای... از بوی امام تو جیب‌هات جمع کن برام بیار." از بسیج برای ملاقات می‌بردنش.
یک شب امیر و جواد سبزه‌ها (1) باهم پست داشتند. عصر در پایگاه می‌خوابند. مسئول بسیج که برای سرکشی می‌آید در را از پشت قفل می‌کند. بعد از مدتی مسئول در را باز می‌کند؛ امیر داد می‌زند "باز نکن ما هنوز خوابمون میاد."

*آقاجانلوها یک لشگرند

پسر بزرگم جبهه بود. امیر و مجید برای ثبت‌نام رفتند. سنشان کم بود. 3 ماه در سد لتیان نگه‌شان داشتند. بعد از 3ماه که امیر رفت برای ثبت نام که پایگاهش لانه جاسوسی سابق بود، مسئول آنجا گفت "این دیگه کیه؟" امیر گفت "این داداشمه". مسئول میگه " شما برید اونجا یک لشگر بسازید دیگه!!" امیر میگه "همین کارو می‌کنیم، یک داداش دیگه‌م هم الآن اونجاست."

امیر می‌گفت "مامان، سد لتیان خیلی برف می‌آمد، پست من و مجید از هم دور بود. نگران بودم مجید بترسد." ازش پرسیده بود. مجید گفت "نه، چرا بترسم؟ هرکس بیاد می‌کشمش." یک‌بار گفتم "امیر، من لباس فرم رو خیلی دوست دارم." گفت "مامان، صادق که پوشیده." گفتم "من که نمی‌بینم!" گفت "با لباس که نمی‌شه بیاد خونه، قدغنه." گفتم "پس چرا پسر خاله‌ات می‌پوشه؟" گفت "آخه اون رو تو محل ما کسی نمی‌شناسه، ولی صادق رو همه می‌شناسن. نمی‌تونه با لباس بیاد. آخه تو گشت ثاراللهِ. ولی باشه، من می‌پوشم."

* این لباس‌ها از امام حسینه، مثل امام حسین (ع) باش

آموزش امیر که تمام شد، لباس فرم گرفت. زیرزمین بودم. آمد گفت "سلام مامان." سر بلند کردم، دیدم روی پله‌ها ایستاده، لباس‌ فرم سپاه پوشیده بود. اول لباس‌هاشو بوسیدم. بعد آرم سپاه. بعد هم خودشو حسابی بوسیدم. گفتم "امیر جان، این لباس‌ها از امام حسین‌ها، مثل امام حسین(ع) باش." گفت "انشاالله" الان همون لباس‌ها رو تو حجله موزه شهدا گذاشتیم.
امیر و مجید تو جبهه باهم بودند. نامه‌هاشون رو هم با هم می‌نوشتند. وقتی امیر شهید شد، مجید تهران بود.
امیر 13 سال مفقود بود. برای عید، خانه‌تکانی می‌کردم. یکدفعه انگار یکی زد پشت دستم! انگار یکی می‌گفت برا چی خونه رو تمیز می‌کنی، قراره خونه به‌هم بریزه!!


یک روز داماد خواهرم 3 بار آمد خانه ما. همه از امیر خبر داشتند، ولی من نمی‌دانستم چه شده. اما بهم الهام شده بود. پسر بزرگم که تازه نامزد شده‌بود، اولین عیدش بود، گفت "مامان، داری میری بیرون یک لباس مشکی برام بخر." گفتم "وا! تو نامزد کردی، مشکی می‌خوای چیکار؟" گفت "خب رفقام زخمی و شهید شدن، می‌خوام برم مراسم." برای عروسم، یک روسری کرم رنگ عیدی خریدم. انداختم سرش، گفتم "دیگه مشکی نپوش!" همون موقع درآورد و روسری مشکی پوشید! یک‌بار هم رفتم خانه، دیدم با مادرش آلبوم امیر را می‌بینند. تا من رسیدم جمع کرد.

پسردایی‌ام هم که از شهادت امیر خبر داشت، دید نمی‌تواند عروسی بگیرد، رفت مشهد. وقتی برگشت، پسرم اصرار کرد که برای دیدن عروس و داماد بروم. با مادر و عروسم رفتم خانه آنها. بین‌راه حاج آقا را دیدم. بیشتر از 200-100 نان آورده بود و گذاشت داخل بقچه و روی دوشش انداخته بود. گفتم "این همه نان برای چه می‌خواهی؟" گفت "همینطوری خریدم. شما می‌ری خونه دایی‌؟ زودتر برگردید." بعد خودش رفت خانه شهید. گفته بود دنبال امیر می‌گردم. گفتند امیر شهید شده. مگر پسر بزرگ شما بهتون خبر نداده؟ حاج آقا زنگ زد پایگاه ابوذر، به صادق گفت خیلی نامردی! چرا نمی‌گویی امیر شهید شده؟ صادق گفت کی گفته شهید شده؟

*دیر یا زود امیر شهید می‌شود!

حاج آقا می‌گفت من ‌دیدم رفقای امیر تا مرا می‌بینند خودشان را پنهان می‌کنند. قبل از اینکه خانه دایی بروم، صادق آمد، گفت مامان کسی خانه ما آمده؟ گفتم نه! گفت "اگر امیر شهید شه چکار می‌کنی؟" گفتم "دیر یا زود امیر شهید می‌شود!" کمی که خانه دایی ماندیم، صادق آمد. گفت "مامان بیا ببین بابا چه‌کرده؟" رفتم خانه. دیدم حجله بسته و نوار قرآن گذاشته. زیرزمین هم پر از اقوام حاج‌آقا بود. گفتم "مرد، چکار کردی؟ الان همه می‌گویند بچه‌اش مرده، او رفته عروسی! البته بچه من که نمرده، زنده است. وصیت خودش است. ولی اگه خبر اشتباه باشد چه جوابی به دولت و مردم می‌دهی؟ ما که هنوز جنازه امیر را ندیدیم." گفت "برو بابا، تو هم مثل پسرت هستی می‌خوای سر من را شیره بمالی!" همه فامیل دور تا دور زیرزمین نشسته‌ب ودند. خجالت می‌کشیدم بروم داخل.

صادق رفت بنیاد شهید. گفت پدر و مادرم شهادت امیر را فهمیدند. نامه‌ای بدهید تا مراسم برگزار کنیم. امیر با جواد سبزه‌ها هم‌سنگر بود، وقت شهادت هم کنار امیر بود. چند بار او را بلند کرد تا به عقب منتقل کند اما خودش هم مجروح ‌شد. جواد سبزه‌ها عکس امیر را در مراسم می‌گرداند. وصیت کرده ‌بود کنار عکسش در حجله، عکس امیر را بگذارند. الآن عکس امیر کنار عکس جواد در حجله‌اش است.

*آدم وقتی شهید می‌شود نباید جنازه‌اش برگردد

یادم هست با امیر برای تشییع شهیدی به بهشت‌زهرا (س) رفتیم. 7 خواهر داشت. خیلی بی‌تابی می‌کردند. چند نفر هم با ریش‌های سه‌تیغه روی تابوت داد می‌زدند! آنجا امیر گفت "اصلاً وقتی آدم شهید می‌شه نباید جنازه‌اش برگرده! مگر شهید بی‌تابی داره؟ باید صلوات بفرستند." همه‌شان اولادم هستند ولی امیر..." همش می‌گفتم کاش زخمی می‌شد، بیشتر می‌دیدمش. روحیه‌اش خیلی خوب بود. مصطفی میرآبیان تعریف می‌کرد ما که هم‌سنگرش بودیم هر وقت زخمی می‌شد آنقدر خودش را پنهان می‌کرد که متوجه نمی‌شدیم."

از دفتر امام سوأل کردند، ایشان اجازه دادند برای امیر یادبود بسازیم. پسر بزرگم کنار مجید برا خودش قبر خرید. بعدها که شهید نشد، اون قبر رو برا یادبود امیر ‌گذاشتیم. لباس‌های امیر را خیلی تمیز به هم سنجاق کرد و گفت مادرم باید برای دفن بیاید. لباس‌ها را در قبر گذاشتم و این شد یادبود امیر...؛ آخرین سنگ را که گذاشتم، دستم خون آمد. سریع از قبر بیرون آمدم. ترسیدم امیر ناراحت شود. امیر خیلی پدر و مادرش را دوست داشت. پیکر امیر در شرق دجله مفقود شد و بعد از 13سال برگشت.

*وقتی شهدا را آوردند نقل می‌پاشیدم

همیشه می‌گفت "مامان، گریه نکنی‌ها! فکر کن رفقام برای عروسی‌ام آمده‌اند." وقتی شهدا را آوردند نقل می‌پاشیدم. هر وقت شهید می‌آوردند به معراج زنگ می‌زدیم. یک بار زنگ نزدیم. سال 76 قرار بود 28صفر شهدا را ببرند لشگر، پادگان امام حسن(ع). حاج آقا مشهد بود. شب جمعه بچه‌ها گفتند بریم بهش زهرا؟ گفتم "نمی‌آیم، اگر شب مراسم شهدا برویم، خسته می‌شوم." پسر کوچکم گفت "مامان انگار از صبح منتظر یه خبرم." عصر زنگ زدیم معراج، گفتند امیر آمده. تا شب 3-4بار تماس گرفتم و رفتم معراج. توی معراج تابوتش را باز کردم، باهاش صحبت کردم؛ تکه‌های بادگیر و چند استخوان و یک پلاک همه چیزی بود که از امیر رشیدم برایم آوردند.

*پیکر امیر را دور حرم امام (ره) طواف دادم

امیر خیلی حنا دوست داشت.رفقای جبهه هم می‌گفتند امیر همه ما را عادت داده است. زیاد حنا می‌گذاشت. گفتم برای امیر عروسی نگرفتم، می‌خواهم حنا بندان بگیرم. حنا درست کردم و شیرینی خریدم و همراه لباس‌های امیر خنچه درست کردم. به همه حنا تعارف کردم...؛ یکی از اقوام نوحه می‌خواند. همه گریه می‌کردند. صبح قبل از تشییع گفتم آرزو دارم امیر امام را ببیند. دور حرم امام (ره) پیکر امیر را طواف دادند. چون بعد از عملیات قرار بود امیر را ببرند مشهد، نبردند. رفتند قم. همه برگشتند، امیر نیامد. رفته بود خدمت امام. آنجا زودتر از همه بلند شد گفت: "لبیک یا خمینی". همان شب از تلویزیون دیدم.
وقتی پیکر امیر را آوردند برای مراسم‌ها و تشییع جنازه اصلاً خرما و حلوا نخریدم. هنوز هم در سالگردهای‌شان فقط شیرینی می‌خرم. چه علاقه‌ای به امیر دارد، حاج خانم. بین صحبت از دیگر شهدایش باز یادی از امیر می‌کند.

*مجید شوخ ولی کم‌حرف بود

بیمارستان فارابی برای امیر، مجلس ختم گرفت. از مراسم که برگشتیم، مجید اصرار کرد رضایتنامه‌ام را امضا کنید، می‌خواهم بروم جبهه. وقتی خدمت امام (ره) رفتند، یک شعر یاد گرفته‌بود "ما راهیان جبهه‌ایم..." خیلی شعر قشنگی بود، دائم در خانه می‌خواند.

یک روز هم مجید رفت دیدن امام با اتوبوس شاه‌عبدالعظیم. بین راه می‌خوابد. همه پیاده می‌شوند، ولی بیدارش نمی‌کنند! از خواب که بیدار شد، دید تنهاست! دوباره می‌خوابد تا صبح. صبح راننده می‌پرسد تو کجا بودی؟ میگه هیچی، بیا سوار شو بریم. بچه‌ها اذیت کردن می‌خوام حسابشونو برسم. حدوداً ساعت 9 آمد خانه. گفتم مجید چرا الآن میای؟ البته شب‌ها زیاد پیش می‌آمد که در بسیج بخوابند. گفت هیچی، بعداً می‌گم. بعدها از آن شب گفت و گفت به حساب همه رسیدم.

*اذیتم نکنید، شهید شم ناراحت می‌شوید

مجید خیلی شوخ بود. آخرین دفعه به رفقایش گفته بود "اذیتم نکنید، آخه وقتی شهید شم ناراحت می‌شوید! بعد می‌گویید کاش اذیتش نمی‌کردیم!" همینطور شد... مجید آرپی‌‌جی‌زن بود. خیلی کم حرف بود. یک بار وقتی به مرخصی آمد، چرخ‌خیاطی را برد زیرزمین، لباس‌هایش را کوچک کرد. لباس‌ها برایش بزرگ بود. به صادق گفتم "لباس مجید با بقیه فرق داشت؟ جدا لباسشو دادند؟" گفت "نه، مثل بقیه صف ایستاد و لباس گرفت."

اورکت‌ش را روی دستش انداخته بود، خیلی خوشگل شده بود. صادق از اول می‌گفت: مامان مجید دیر یا زود شهید میشه. خیلی شجاع بود. یک‌بار عده‌‌‌ای مزاحم دخترهای محله شدند. مجید آنقدر آنها را زد که همه زخمی شدند. 16 نفر بودند.

*عشق جبهه به سرش زده بود

مجید را هم خودم در قبر گذاشتم. بعد از شهادت مجید، مصطفی میرآبیان نمی‌آمد خانه ما. گریه می‌کردم که لابد مصطفی هم شهید شده، نمی‌آد خانه ما. پسر بزرگم پیغام داد به مصطفی بگید کرایه ماشینت را هم می‌دهم، ولی مادرم ناراحته، باور نمی‌کنه زنده‌ست، بیاید تا مادرم ببینتش. مصطفی آمد. گفت "مادر چرا این کارها را می‌کنی؟ نترس ما هیچ طوری نمی‌شیم." گفتم: "حرف نزن. خدا نکنه تو طوریت بشه." مصطفی خیلی برای امیر و مجید گریه کرد.

حبیب می‌رفت مدرسه، وسایلش را دوستانش ‌می‌آوردند. یک روز گفت "مامان، حالم خوب نیست، اصلاً نمی‌تونم غذا بخورم." گفتم "آقا حبیب، مریض نیستی، عشق جبهه به سرت زده!" گفت "مامانم رو ببین!" آمد روی پله‌ها ‌نشست. ‌گفت "همه می‌گن شهید می‌شی، ولی من که جلو نمی‌رم. می‌خواهم برم پشتیبانی." گفتم "حبیب‌جان، من که نمی‌گم نرو! گناه خودم کمه که بگم نرو جبهه! ولی هیچ‌کدومتون درس نخوندین. امیر دوم راهنمایی رفت جبهه، حمید هم تا دوم راهنمایی خوند، تو هم که سوم راهنمایی هستی می‌خواهی بروی."

* آنقدر شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده‌بود که سوراخ شد

حبیب سنش کم بود. اجازه نمی‌دادند برود جبهه. یک‌روز از صبح تا ظهر 3 بار برای ثبت‌نام رفت پایگاه مالک اشتر. گفتند شناسنامه سالم بیار. آنقدر شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده‌بود که جای تاریخ تولد، سوراخ شد. دفعه بعد شناسنامه مجید را برد پایگاه ابوذر و ثبت‌نام کرد! اصلاً ندیدند شناسنامه باطل شده.

درس حبیب خیلی خوب بود. به حبیب گفتم "صادق _پسر بزرگم _ قراره نیرو ببره. بگو پارتی‌بازی کند، تو را هم ببرد." گفت "دعا کنید یک‌بار منطقه را ببینم." به صادق گفتمٍ حبیب هم می‌خواهد بیاید. گفت "لازم نکرده، قول داده درسش را بخواند، برایش کت‌و‌شلوار بخرم." گفتم "نمی‌دانی چه‌کارها کرده!" صادق کت‌و‌شلوار را خرید. یادم هست با مادرم و حبیب در آشپزخانه نشسته‌بودیم؛ تا گفتم صادق اینطور گفته، لباس‌ها رو پرت کرد. گفت "من هیچی نمی‌خوام. اصلاً می‌خوام لخت باشم! ولی باید برم جبهه."

گفتم "حبیب بخوای بری، صادق همانجا جلویت را می‌گیرد! گفت "می‌گم آمدم با دوستانم خداحافظی کنم." حبیب شب نیامد خانه. صادق شب ماشین آورده بود، گفتم "حبیب ماشین را ببیند خانه نمی‌آید! همینطور هم شد. هرچه با حبیب صحبت کردند، می‌گفت "ماها باید بریم جبهه!" صبح که صادق از خونه بیرون رفت حبیب سَرِ کوچه بود. سرش را انداخت پایین. صادق گفت "حبیب کی می‌خواهی بروی؟" هیچ جوابی نداد. دوباره پرسید. جواب نداد. گفت "حبیب با شما هستم!" آرام گفت "ساعت 11." صادق گفت "پس اونجا می‌بینمت!"

صبح با شیرینی رفتم پایگاه. بابای بچه‌ها هم آمده‌بود. گفت "اجازه نمی‌دهند حبیب برود." گفتم "خاک بر سرم! الآن همه می‌گویند پدر 2شهید اجازه نداد پسرش جبهه برود. از بقیه چه انتظاری هست؟" گفت "به‌خدا من هیچ نگفتم. فقط گفتم حبیب با شناسنامه مجید ثبت نام کرده. آنها که فهمیدند گفتند دیگه اصلاً امکان نداره اجازه بدهیم. مجید تازه شهید شده!"

* حبیب نباید از قلم بیفتد

رفتم جلو در دفتر فرمانده پایگاه ابوذر. خیلی شلوغ بود. سلام کردم، گفتم "حاج آقا برنامه حبیب چی شد؟" گفت "نمی‌شه مادر." گفتم "چرا؟ مگر هرکس جبهه رفته شهید شده؟ اینها قسمت است." از حضرت زینب گفتم. گریه کرد. گفت "شنیدم صادق هم می‌خواد بیاد؟" گفتم "بله." گفت "صادق که اصلاً نباید بیاد!" (صادق جانباز بود.) گفتم "این حرف‌ها چیه؟ به هرحال من نمی‌دانم، نیرو زیاده یا هفته‌های بعد اعزام نیرو دارید یا نه، حبیب نباید از قلم بیفته!"

حبیب مجبور شد تمام مراحل ثبت نام را یکبار دیگر طی کند. از عجله پوتینش تو حوض افتاد. پرید پوتین را برداشت. همه خندیدند. آقای آخوندی بهش گفت "حبیب جان هول نشو، برو تو صف وایستا. پوتین هم می‌گیری، جبهه هم میری!" خیلی عجله داشت. بچه‌ها می‌گفتند هرجا امیر بود، حبیب فقط هم همانجا می‌رفت. حبیب تو جبهه هم حسابی صادق رو اذیت کرده بود. صادق سپرده بود دوکوهه مشغولش کنن ولی دائم می‌گفت من می‌خوام برم لشگر.

*خبر شهادت حبیب را در دعای ندبه به من دادند

رفقای بچه‌ها یک شب اصرار کردند بیایید هیئت. صبح هم همه می‌ریم دعای ندبه بهشت زهرا، شما هم بیایید. تو هیئت مداح دعا کرد از حبیب خبری بیاد. اون شب حاج آقا تا صبح نخوابید. گفت "نمی‌دونم چرا خوابم نمی‌بره". انگار آگاه شده بود. صبح اولین‌بار بود که رفتم دعای ندبه بهشت زهرا. یکی گفت "خبری از حبیب نیامد؟" گفتم "نه!" گفت "چطور وقت رفتن می‌آن می‌برند و حالا خبری از آنها نمی‌آورند؟" گفتم "کی آنها را از خانه برده؟ خودشان رفتند." سر قبر مجید بودیم. یکی از رفقای بچه‌ها حاج آقا را کمی دورتر برد و گفت حبیب شهید شده، جنازه‌اش را آوردند.

*حبیب جان روسفید شوی، دیگر از مادر 3 شهید خجالت نمی‌کشم

حاج آقا حرف در دلش نمی‌ماند. آمد گفت: "پاشو بریم، حبیب شهید شده!" گفتم "حبیب جان، رو سفید شی، دیگه از مادرای 3 شهید خجالت نمی‌کشم." سال‌ها دعای ندبه نرفتم، خبر شهادت حبیب را در دعای ندبه به من دادند. سعادت نیست؟ آدم برای این طور مسائل گریه می‌کنه؟ نه والله، خوش به سعادتشون. برای خودم باید گریه کنم.

بعد از شهادت 3 تا پسرها، مصطفی و برادرش هم شهید شدند؛ یعنی 5 تا از بچه‌هایی که در خانه قلعه‌مرغی بزرگ شده‌بودند شهید شدند. برای همه بچه‌ها در پایگاه شهید چمران نماز خواندند. پایین‌تر از خانی‌آبادنو، شهرک شریعتی (اطراف عبدل‌آباد)؛ نوه عموی مادرم، عباس را منافقین به ماشین بسته بودند، آنقدر روی زمین کشیدند تا شهید شد. با صادق هم‌کار بود. نوه عموی مادر شوهرم هم سرش را بریده بودند و جایزه گرفتند. مراسم سالگرد امیر و شب هفت مجید را با هم برگزار کردیم. 6ماه بعد هم حبیب شهید شد.

صحبت از کربلا شد که به میان آمد مادر شهیدان گفت: عکس بچه‌ها را نگه‌داشتم وقتی کربلا رفتم با خودم ببرم؛ هنوز که قسمتم نشده.

*خداوند از عمر من کم کند و به عمر رهبرم بیفزاید 

حاج‌خانم با عشق و علاقه‌ای عجیب از رهبر معظم انقلاب حرف می‌زند "فقط آرزو دارم بمیرم ولی عمر رهبر زیاد شود." و بعد خاطره دیدارشان با رهبر را روایت کرد "دیدار رهبر رفته‌بودم، چادر روی دستان آقا انداختم و دستشان را بوسیدم. دیگر نتوانستم هیچ حرفی بزنم، فقط گفتم "آقا، فداتون بشم." آقا گفتند "خدا نکنه. پدر شهیدان کجا هستند؟" گفتم "فوت کردند." آقا گفتند "خدا رحمتش کنه." گفتم "بچه‌ها می‌گویند چرا آقا خانه ما نمی‌آید؟" آقا گفتند "بگید یادداشت کنند."
حاج‌خانم دلش هوای زیارت کرده بود؛ می‌گفت حدوداً 10 سال پیش با بنیاد شهید به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. الآن سال‌هاست که از بنیاد به ما سر نزده‌اند.

پانوشت:
1. شهید جواد سبزه‌ها
2. شهید مصطفی میرآبیان که برادرش نیز به شهادت رسید
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها